دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

چرا یه آدم متعصب میترسه نسبت به اعتقاداتش شک کنه ؟

... چون همیشه با خودش فکر میکنه چجوری میتونم به تاولهای پام بگم تموم مسیری رو که اومدم اشتباه بوده ؟!


این یه مصیبت بزرگه که اکثرمون گرفتارش میشیم ... اونم نه فقط توی حوزه دین و مذهب ، توی همه ی اعتقادات ، باورداشتها ، دوست داشتنها و حتی نفرت هامون ! 

وقتی آدم برای یه چیزی هزینه ی زیادی کرده ، وقتی کلی از وقت و انرژیش رو داده ، وقتی عمرش رو گذاشته ، دیگه حتی به ذهنش هم نمیرسه که ممکنه چیزی که اینهمه وقت و عشق و پول و خلاصه عمر و زندگیش رو گرفته ، اشتباهی باشه ...

مثه سربازی که پاهاش رو توی جنگ از دست میده ، شاید  هیچ وقت نتونه - نخواد باور کنه که اصلا شروع اون جنگ اشتباه بوده و ضرورتی نداشته ! چون تموم هویت و وجودش رو از اون جنگ و رشادتهایی که کرده میگیره و حالا اگه بخواد درستی و غلطی اون جنگ رو زیر سوال ببره ، تبدیل میشه به یه موجود بی هویت ، چون  انگار خودش رو  نفی کرده  .... به هیچ تبدیل میشه ، چون هزینه ی گزافی برای این جنگ پرداخته .


درست مثل زن یا مردی که برای شریک زندگیش کلی هزینه کرده ، از جون مایه گذاشته ، از عشقش ... و الان  امکانش نیست با خودش صادق باشه ، دیگه نمیتونه فکر کنه که شریک زندگیش ، واقعا اونی نیست که در تمام اینمدت فکرش رو میکرده ...


درست مثل کسی که چند ترمه داره یه رشته ای رو توی دانشگاه میخونه و کلی وقت و انرژی و هزینه داده در حالیکه این رشته نتونسته براش رضایت به همراه بیاره ولی در عین حال جرات ترک اون رو نداره ... هر بار میگه ولش کن ، آخه دو ترم خوندم دیگه ( و ای کاش درهمون ترم دوم و در نطفه خفه اش کنه و نذاره برای ترم هفت و هشت و فارغ التحصیلی که دیگه عمرا دلش نمیاد ولش کنه ) درد همون " دل اومدنه اس "! 


مثل کسی که بعد از یه عمر زندگی ، میفهمه این سبک زندگی مناسبش نیست ، این چیزی نبوده که میخواسته ؟  با خودش میگه : " خدایا من اینجا چه کار میکنم ؟ "

ولی کو جرات و همت و اراده ی تغییر ؟؟...


کاش میتونستیم هویت خودمون رو از اتفاقات روزگار و جریانهایی که ما رو با خودشون میبرن تفکیک کنیم ، تا اگه یه روز فهمیدیم به قول مسعود شصتچی " اشتباهی " بودیم   ، بی هویت نشیم ...


کاش آدما هر جا که به عقیده هاشون ، باورها و دوست داشتنها و تنفرهاشون شک کردند ، همونجا ترمز میکردند و بی خیال تاولهای کف پاشون میشدن نه اینکه بذارن تاولها تبدیل به پینه ی کف پا  بشه  ، جلوی ضرر رو  از هر جا میگرفتن منفعت بود ...


چی باعث میشه جسارتش رو نداشته باشیم و در توجیه اشتباهاتمون ، خطاهای بدتر و سخت تر و غیر قابل جبران تری مرتکب بشیم ؟  میتونین بدون اسم تجربه تون رو بنویسین ... شاید تلنگری بود که هر کی میخونه به خودش بیاد ...


علائم

از علائم کهولت سن ، یکی همین ری به ری بند بودن دستت به امر خیره !!

دیشب جاتون خالی دعوت بودم خواستگاری ! دوستم که ساکن اون سر دنیاست ( تقریبا ٣٥ سال از دوستیمون میگذره ، همکلاسی دبیرستان ) اومده بود ایران که برای پسرش بره خواستگاری و از اونجاییکه میدونست بنده  اخیرا دو واحد بعله برون پاس کردم ، من رو   هم  با خودش برد که بهش تقلب برسونم !

گو اینکه توی مراسم اقا داماد پس از شنیدن مهریه ١٣٩٤ سکه ای اخماش رفت توی هم و لام تا کام حرف نزد . دوستم هم گفت من ٢٥ سال برای این مملکت کار کردم و قراره برم سنواتم رو بگیرم ، هر مبلغی که بود ، دو دستی حاصل یکعمر زحمت و تلاشم رو تقدیم عروسم میکنم ، این مهریه ی منه .

بعد از حرفای کلیشه ای پدر عروس از قبیل : باید اول براش خونه بخری و دخترم رو اجازه نداری خارج از کشور ببری و خلاصه یه عالمه خودکار پرت کردن و باید و نباید دیگه ، تیم ٣+١ میز مذاکره رو ترک کردن !

موقع خداحافظی و  بدرقه شون وقتی که سوار اتومبیل شدیم هرچقدر به داماد گفتم به رسم ادب دستی براشون تکون بده یا حداقل یه بوق خشک و خالی ، گفت : عمرا !!

البته من نقش خود را در حد عباس عراقچی  بخوبی بازی نمودم ولی کری شون اینقدر بیربط میگفت که واقعا ازدرخواست  بازدید پایگاههای نظامی کشورمون هم غیر منطقی تر  و مزخرفتر بود !

امشب با اجازه تون عقد کنان دعوتیم ( میگم از علائم پیریه !) اونم عقد کی ؟ یکی از سه تفنگدار ...

جناب سروان و دو تا از همکلاسی های دوران ابتدایی اش اعضای جدا نشدنی تیمی هستند که یه روزی رتبه ی یک المپیاد کامپیوتر کشور شدند ، حالا ریزه پیزه ترین شون زوجش رو پیدا کرده و داره عقد میکنه ، تفنگدار سوم هم از شیراز اومده و از دیشب تا حالا توی خونه ی ما محشر کبری ست ... تا نیمه های شب که براش جشن آخرین شب مجردی گرفته بودن و صدای شادی و خنده شون نذاشت بخوابیم ( تا باشه از اینجور بیخوابی ها باشه )، سه تایی شون هم تپیدند توی اتاق جناب سروان و به یاد کودکی که توی یه فسقلی جا میخوابیدند روی زمین توی یه ذره جا و کنار هم بخواب رفتند ( علاوه بر جناب سروان ، داماد هم سربازند !) از صبح هم که هی حمام دامادی و ارایشگاه و  آتلیه و  خاله بیا برام کراواتم رو درست کن و از این بازیها داشتیم که همینجا در خدمتشون بودم ... فکر کنم دستکم هفت تا کراوات براش گره دوبل زدم برای عکسهای آتلیه اش !

الان هم اینقدر  سه تایی شون مدل به مدل لباس عوض کردن و ریختن روی مبلها و رفتن، که خونه مون عین میدون جنگ شده  اونم بعد از تقسیم غنائم  ....

همسر دلبند با اینکه این دو تا رو هم مثل بچه های خودمون دوست داره ولی به بهانه ی خصوصی بودن عقد ،  عذر خواهی کرد از شرکت در مراسم ... بهش میگم طفلکی ده بار رسما دعوت کرده ولی خوب کلا دلبند یه ذره گوشت تلخه برای اینجور مسائل ..

راشین هم که به اندازه ی عروس خانم خودکشان کرده و سه روزه دستش به آرایشگاه و مزون و این داستانها  گیره ، میمونه بنده که هرچی سبک و سنگین میکنم حس و حال اینکه ساعت هشت اونجا باشم ندارم ! 

حالا پاشو آلاگارسون کن و یه عالمه قر و فر به خودت بده و از این ژانگولرها ، خب جدا حوصله اش رو ندارم ... اینجوری شبیه  " قائن و هابیل بعد از درگیری " هم که نمیشه برم !  

امان از دست همسر دلبند که انگیزه ی آدم رو در نطفه خفه میکنه  ( از علائم پیری احساس وجوب حضور در اینگونه مراسمات میباشد !!)

برو کار میکن !

سالهای اول استخدامم ، وقتی سر ماه حقوق رو به حسابم واریز میکردند اینقدر ذوق میکردم که چطور اینها بابت کاری که من اینقدر ازش لذت میبرم و بیشتر برایم تفریح و مجال شادی و یادگیری و برخورد با آدمها و تجارب جدید و متفاوته ، به من پول هم میدهند !!

بیست و یکسال گذشته و من هنوز همون حس رو دارم .... گرچه  چون هزینه هام و بالطبع توقعاتم بالاتر رفته ، اصلا نمیگویم چرا دستمزد میگیرم و شاید ته تهش این حس را هم داشته باشم که ارزش تجریه ام حداقل ، چندین برابر حقوقی ست که میگیرم ! اما هنوز از کارم لذت میبرم ، از تنوعش و اینکه هر روز با چالشی کمتر پیش بینی شده مواجهم ... اینکه اینجا تقریبا هیچ چیز روتین و تکراری نیست .

اینکه هنوز برای آموختن شوق دارم و مصرم  و  مثلا  توی کلاسهای مجازی کتلین شیفر  (متخصص رهبری - دانشگاه جورج واشنگتن ) چنان  محو آموزشم که متوجه سپری شدن  دقیقه ها نمیشم ،  اینکه هنوز میتونم آموخته هام رو در جهت ارتقا سازمان متبوعم بکار بگیرم  بهم انرژی میده ...

با همه ی اینها به نظرم جنس کار یدی با کار فکری خیلی متفاوته ، دوست دارم یه کار یدی بلد باشم ، کاری که اگه  دور از جانم رفتم یه جایی مثلا دامنه های  مون بلان یا برلین زندگی کردم که کلمه ای از زبونشون سر در نمیارم ( باز فرانسوی یه ذره میفهمم - آلمانی رو میشنوم کلا هنگ میکنم !) ، بتونم شغلی داشته باشم ...

میشه نظرتون رو بگین ؟ چه مشاغلی هست که نه ابزار زیادی بخواد و نه جنس و سن و  نه دانستن زبان  بیگانه خیلی درش دخیل باشه ؟


قیاس مع الفارغ نوشت : 

اگر با همسر دلبند بریم سفر و  هواپیمامون یه جایی مثه لاست سقوط کنه  ، چه کاری بلد باشم خوبه ؟!! 

خدا کنه فقط کیت و ساویر اونجا نباشن وگرنه از کار و زندگی می افتیم و هیچ هنری بجز دلبری و عشوه گری به دردمون نمیخوره ( همسر دلبند هم لعبت فتان یست برای خودش !!) 

توضیح نمیدم تاویل و تفسیرش با اونایی که گوشی دستشونه !! 



خواجه ی تاجدا ر

یک - رطوبت هوا ١٠٠ ،  خیسی  چسبناک   ... توی حجم سیالی از مه ، در سونا راه می روم ، توی کوچه ام ...

اینجا آلوده ترین شهر جهانست به روایتی ... ناظرین بین المللی که این نظر را داده اند یافته هایشان بر اساس مشاهدات عینی نبوده و ماهواره ای رصد کرده اند این خراب شده را ... الان بیایند ببینند که گرمای ٥٥ درجه ی امروز با رطوبت ١٠٠٪ دیگر توش و توانی نگذاشته برای رفتگران شریف و زباله ها ی درب خانه ها از دیشب تا الان نیم پز شده اند و شیرابه ی عفن  و بویناکشان سرازیر شده وسط شیک ترین خیابان شهر که عملا مثل  روسپیان کتک خورده ی آخر شب ، سیاهی  ریمل ارزان قیمتش قاطی  سرخی رژ لب ٢٤ ساعته اش شده است ...


دو - به پسرک میگویم : دو طرف تونل مانش غوغاست ... بندر کاله آخر خط است برای مهاجرینی که به امید رسیدن به آینده ای موهوم دست و پا میزنند ... آدم پرانهای نامرد و مردمان امید تنگ در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خُلقهای تنگ 

میگوید : از وقتی ایران نیستم ، اخبار را پیگیری نمیکنم دیگر ...

میگوید : هنوز عادت زمان جنگ را ترک نکرده ای ؟ در صف اجناس کوپنی ایستادن ، شنیدن اخبار سینه به سینه ، تک و پاتک دشمن بعثی ، امروز باز شهید می آورند ؟

میگوید : پنجاه سال زندگی در آن سرزمین اخته ات کرده است ، باز گول میخوری ، گول مفتاحی که گشاینده نیست و اشک میریزی برای ١٧٥ تنی که تنها  دستان بسته ی همان یک تنشان کافی بود برای دستیابی به آنچه لازم داشتند ...

میگویم : آری ، اخته شده ام  در سرزمین خواجه ی تاجدار... و بی آنکه فروغ  فرخزاد باشم  اعتراف میکنم :

 دوستش دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم ...


سکوت میکند ... او نیز دوستش می دارد ، حتی اگر هرگز نتواند بار دیگر بر خاکش بوسه زند ...

و اما عشق ...

عشق را  از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید ، در بن درخت . اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برارد و خود را در درخت می پیچد و هم چنان میرود تا جمله ی درخت را فراگیرد و چنان اش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود ..........تا آنگاه که درخت خشک شود .


عشق را  از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید ، در بن درخت .

 اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برارد و خود را در درخت می پیچد و هم چنان میرود تا جمله ی درخت را فراگیرد و چنان اش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود ..........تا آنگاه که درخت خشک شود .


مفلس فی امان الله

گفتن از فردا قراره اینترنت 14 استان قطع بشه (از جمله ما ) بعلت بدهی یکی به یکی دیگه !

اینقدر دمغ بودم که توجه نکردم ببینم کی به کی بدهکاره ولی یه چیزایی میگفتن در مورد دولت - مخابرات - زیر ساختها و کلی واژگان تخصصی که لب  کلام همون قطعی طولانی اینترنت بود از فردا ...


 فهمیدیم که زیر این آسمان کبود ، بجز ما  هم هستند بسیاری که بدهکارند و از پس پرداخت بدهیشان هم  بر نمی آیند ؛ بی آنکه بابک زن جانی باشند !

گفتیم بیاییم عرض ادب و ارادت صبح شنبه و آرزوی روز و هفته ای شاد و یه عالمه دعاهای خوب برای همگی تون که اگه حالا حالاها نبودیم ، انرژیش تا مدتها بمونه براتون ...


ای پدر ما که در آسمانی ؛ نام تو مقدس باد

ملکوت تو بباید. اراده ی تو چنانکه در آسمان است ، بر زمین نیز کرده شود .

نان کفاف ما را امروز به ما بده .

و قرض های ما را ببخش چنانکه ما نیز قرضداران خود را می بخشیم.

و ما را در آزمایش میاور ، بلکه از شریر ما را رهایی ده .

زیرا ملکوت و قوت و جلال تا ابدالاباد از آن توست .... آمین

تسهیم به نسبت

شعر وحشی بافقی کرم گوش شده و مدام در سرم تکرار میشود : درست با همان لحنی که معلم ادبیات سال چهارم دبیرستان که آقای هیز محترمی بودند میخواندند !


شعر مانده بابا ، داستان دو برادر است  که  یکی دارد دیگری را برای تقسیم میراث پدر توجیه میکند :


زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

 


این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو

 

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

 

آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من

آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو

 

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

 

این استر چموش لگد زن ازآن من

آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو

 

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو




برادرم داره از همسرش جدا میشه ، تقسیم کردند امروز ماحصل زندگی ده ساله شون رو :

خونه و ویلای شمال و اتومبیل و همه ی وسایل زندگی  برای بانو  ، آزادی برای آقا ... این تصمیمیست که خانم ماجرا گرفته اند ، چون ایشان مایل به ادامه ی زندگی هستند به سبک و سیاق خودشان و آقای ماجرا ترجیح میدهند در سن ٤٥ سالگی دوباره از صفر استارت بزنند ، طبیعیست باید تاوان این تصمیم را بدهند .

این نگرانی من نیست ، زندگی خودشان است و هر تصمیمی میتوانند برایش بگیرند ، بویژه اینکه خانم این زندگی سالیان سالست که با هیچیک از ما بعنوان خانواده ی. همسر هیچگونه حشر و نشری نداشته است پس بالطبع در جریان ریز ماوقع و آنچه گذشت نیستیم و اگر هم بودیم باز هم قضاوت کاریست دشوار و ناپسند...

نگرانیم اینجاست که تهدید کرده اگر همه ی اینها را ندهی ، در محل کارت رسوایی به بار خواهم آورد ، آبروریزی که حتی تصورش را نکنی ! 

شغل آقا ی ماجرا جوریست که امشب پیژامه راه راه  بپوشد فردا تیتر روزنامه های زرد شده ! بنابر این  حق دارد بترسد اما از سوی دیگر ، شما باج گیری را سراغ دارید که بعد از گرفتن باج از تهدیدش صرفنظر کرده باشد ؟ 

مطمئنم بعد از جدایی تصمیمش را عملی خواهد کرد .... اما بقدری آقای ماجرا مستاصل و دردمند است که دلم نمی آید بگویم : 

باش تا صبح دولتت بدمد ...

فقط میتوانم از صمیم قلبم برایش دعا کنم  خداوند دلش را لمس کند و کمتر درد بکشد و بتواند خیلی زود سر پا بایستد .... متاسفم .


خرما پزون

هیکل فریزرمون  مستکبری و طبقاتش مثه ته جیب مستضعفین تهی از هر چیزی !

البته نان را مستثنی بدانید زیرا کارمند جماعت چه میداند نان تازه چیست ؟! نانها در بهترین حالت برای یکهفته خریداری و بریده و کیسه بندی میشوند بنابر این هر گاه در فریزر بادهای استپی وزیدن می آغازند تنها چیزی که جلوی غلت و واغلت زدن بوته های خار و خس و خاشاک را میگیرد همین کیسه های کوچک نان است !

این شد که تصمیم گرفتم صبح زود که هنوز هوا خنک است سری به بازار تره بار بزنم و در رفع برهوت فریزر بکوشم ، غافل از اینکه  فصل خرما پزان است ! در آپارتمان را باز کردن همان و گرمای مرطوب و شرجی و به قول اینجایی ها ( هُُلپ ) گریبانم را گرفتن همان   ... خواستم برگردم ، دیدم واقعا نمیدانم برای شام و ناهار باید چه گلی به سر بگیرم ، این شد که دل به دریا زدم و از سر کوچه یک بطری أب یخ زده خریدم و سوار تاکسی شدم ( چون در خانه ی ما زن سالاریست ، ماشین ها همیشه  زیر پای آقایان خانواده است !) نیم ساعت نشده اثری از یخ در بطری مشهود نبود و مطمئنم اگر جرعه جرعه نمینوشیدم و خنکایش را کف دستم لمس نمیکردم قطعا پس می افتادم !

بازار پر بود از رطب و خارک و نیم خوان ( نصف رطب و نصف خارک ) که  اینها تا شرجی نخورند از نخل جدا نمیشوند ، ما هم پاسوز پختن و رسیدن آنها میشویم ! 

ولی اصلا نخریدم چون اینقدر خوش خوراکند که با هر  فنجان چای نیم کیلویش را شخصا میخورم و یک کیلو وزن اضافه میکنم ، به جایش آلبالو ( به جبران آنهایی که سوزانده بودم  ) غوره ، کدو و بادمجان ، ماهی ، مرغ ، سبزی ، لوبیا سبز ، فلفل دلمه و چیزهایی خریدم که تا الان مشغول آماده سازیشان بودم و رسما پوستم کنده شد !

بعد  هنگام خرید اصلا یادم میرود که یک بانوی متشخص با فرغون تفاوتهای اساسی دارد و  افلا تعقلون ؟ وقتی اینهمه بار داری چگونه میخواهی تاکسی بگیری و خودت را به خانه برسانی ؟ 

همسر دلبند هنوز نمیداند شاهکار امروزم را و منتظرم بیاید و غر بزند در حد لالیگا ! چون دولا دولا راه میروم ، گردنم هم کج شده از بس سرم خم بوده برای هسته گیر ی آلبالو و دانه کردن غوره و قس علیهذا !! 

ولی از همه بدتر  ماجرای امروز گرما و رطوبت نفس بر بود که واقعا زندگی را مختل میکند ، جالب بود که خانمهای دستفروش با خیال راحت  سبزی و بامیه ها را روی زمین پهن کرده بودند و با آرامش زایدالوصفی کنار هم نشسته بودند و گپ میزند و به ریش من و امثال من که جانشان داشت در می آمد میخندیدند !

نعل اسبیم یا فنر ساعت ؟

یه تکه آهن ، نهایتا  یه دلار باشه ... ولی وقتی تبدیل میشه به نعل اسب ده دلار قیمتش میشه .

اگر آهنه تبدیل بشه به سوزن بدل میشه به دویست دلار ...

اما اگه همونمقدارآهن رو باهاش فنر درست کنند برای ساعتهای سوئیسی ، تا چند هزار دلار قیمت پیدا میکنه !


همه مون اون یه تیکه آهن هستیم ، بیا سعی خودمون رو بکنیم که فنر ساعت باشیم نه نعل اسب ...


این نصیحت امروزم بود به جناب سروان ( من خیلی عامیانه گفتم - روایت صحیحیش رو جایی خوندم مدتها پیش و عمو سیبیلو رو منشن کردم )

عمو ی مهربون میشه اصلش رو نشر بدی ببینیم با خودمون چند چندیم ؟!

چو فردا شود ، فکر فردا کنیم ...



فارغ از کار روزانه ، لم دادم و نسکافه ای رو که توی ماگ محبوبم ریختم مزمزه میکنم ...
همه چیز آرومه ... مثل آرامش بعد از طوفان ! 
چشمهام رو بسته ام و سعی میکنم لذت لحظه ام رو ببرم ، شکر کنم خداوندی رو که اینهمه شفاش توی زندگیم مشهوده ...
مثل همه ی دقایق خوش زندگیم ،بچه ها در  ذهنم حاضرند . راشین ... چقدر خوشحالم از بودنش در کنار فرزندم ، جمله ای از دلم میگذره ، درنگ نمیکنم و براش میفرستمش :

خوشحالم که قراره نوه های من رو ، تو بزرگ کنی 
شکر برای بودنت عزیزم 

چیزی که از قلب ادمی بر میاد چون روح القدس لمسش کرده حتما اثری جادویی روی شنونده اش داره ...

یادم میاد خیلی برام عجیب بود که چطوری میشه دختری ٤ سال کسی رو دوست داشته باشه و در رابطه باشه باهاش و به مادر و خواهرش نگه ... همیشه این اخلاق راشین برام علامت سوال بود و دروغ نگم کمی برام غیر قابل باور !
الان که رفت و آمد خانوادگی داریم متوجه شدم واقعا همینطوره ! یعنی کلا هیچ اطلاعاتی در هیچ موردی نمیده ! شاید از مزایای کم حرف بودنه : کم گوی و گزیده گوی چون دُر ...

نذارین سالهای سال از عمرتون بگذره تا به این تجربه برسین که آرامش امروزتون رو قربانی نگرانی فردا و کدورت دیروز نکنین ... من سالهای زیادی رو از دست دادم تا بالاخره تجربه بهم آموخت باید در لحظه زندگی کرد ، همین حالا - اکنون ...
گذشته ، یه خاطره اس ، فردا یه رویاست ، اما امروز ، واقعیته ... واقعیت رو دریابیم که دیگه تکرار نمیشه .

سندرم داون

نود درصد جنین هایی که سقط میشوند ، بدلیل شکل گیری ناقص و معیوب رویان اتفاق می افتد ، اینکه  این اتفاق ناخوشایند باعث مایوس شدن و ناراحتی زوجین میشود (خصوصا مواقعی که واقع بین  نیستیم ) صحیح ، ولی حکمت الاهی مستتر در آن  نباید نادیده انگاشته شود .

آن ده درصدی که به دلایلی باقی می مانند ، همانهایی هستند که یا معلول حسی حرکتی میشوند  یا ذهنی یا به نحوی متمایز از بقیه  ... میبینم شان ، دل می سوزانیمشان ... ولی دیگر دلمان نمی آید بگوئیم ای کاش آنها هم جزو حاملگی های ناموفق محسوب میشدند و در همان هفته ها و ماههای اولیه که هنوز نطفه و لخته ای بیش نبودند سقط می شدند ...


روابط  زناشویی بسیاریمان ، دچار سندرم داون هستند ...

با هم هستیم ، چون جزو ده درصد بدشانسی بودیم که سقط نشدیم ! اگر کمی خوش شانس میبودیم میبایست رابطه مان همچون جنینی ناقص ، نارس سقط میشد ... نشد و ما سالیان سال این موجود علیل و معیوب را میبینم و به روی خودمان نمی آوریم که با نمونه ی سالم آن تفاوت های ماهوی واضح و آشکاری دارد ! 


به خودمان قول بدهیم اگر در ابتدای  رابطه ، متوجه نقص ژنتیکی آن شدیم ، با بی رحمی منطقی هر چه تمامتر کورتاژش کنیم ! سخت است ، درد دارد ، اشک و آه بسیار دارد  ولی تمام میشود ... انسان سخت جانتر از اینهاست که بمیرد از شدت اندوه ...

نگذارید این جنین ناقص الخلقه از شیره ی جانتان تغذیه کند ، فردا بدنیا می آید و به همین موجود ٤٧ کروموزومی دل میبندید و دیگر نمیتوانید رهایش کنید ... 

به زندگی تان جفا نکنید ... اینرا به خودتان بدهکارید  .

امضا : لیلیت 

شور زندگی

در حالیکه روحم در حاشیه ی دریای سیاه ، درست کنار بندر ترابوزان در پروازه و سیر آفاق و انفس میکنه ، اینجا وایسادم و دارم دونه دونه بادمجونهای ورقه شده رو توی آبجوش میندازم .... سه دقیقه بجوشه کافیه برای اینکه موقع سرخ کردن روغن رو بخودش جذب نکنه ، ساعت رو نگاه میکنم و برمیگردم توی اتاق نشیمن ،  ایمیلی نیمه کا ره  روی تبلت مونده ، رشته ی کلام از دستم رفت ، رهاش میکنم بره توی درفت تا بعد ...

فکرم مخدوشه ، برای دوستم که نیمه شب پیام داده دخترش انتخار کرده و الان توی بیمارستانه و سکیوریتی اجازه ملاقات نمیده به والدینش ( لقمان کانادا  اینجوریه لابد ) وقتی بچه ات رو از ١٧ سالگی تا ٢٣ سالگی که اوج شکل گیریه یه جوان هستش میفرستی اوکراین درس بخونه ، قاعدتا این نابسامانی و آشفتگی روحیش  باید اجتناب ناپذیر باشه ... بخاطر اختلاف ساعت زیادمون نتونستم دیشب باهاش صحبت کنم ، فقط تکست دادم و دلداری ،  شش صبح اما ، زنگ زدم  بهش ... خوبه که خیلی آدم احساساتی نیست و کاملا مسلطه به اینکه عواطفش رو بروز نده ، ولی توی بیمارستان چون اجازه ملاقات نداده بودن بهش ، حالش بد شده بود و توی اتاق دیگه ای بستریش کرده بودند ، البته گویا هوایی که ارکاندیشن اتاق پخش میکرده گاز آرام بخش  داشته و به مروربا استنشاقش بهتر و بهتر شده بود . جالب این بود که نمیدونست چه اتفاقی برای دخترش افتاده ... دارو بوده یا  رگ زنی و یا ... 

 شاکی بود و میگفت دیگه حالا حالاها رهاش نمیکنند و  سایکولوژیست تعیین میکنه چه مدت باید اونجا بمونه و زیر نظر باشه ( اینهم از محاسن کشورهایی با جمعیت اندک - هند و پاکستان که نیست !) 

 بادمجونها رو میریزم تو ی آبکش و میچینم روی حوله کاغذی ... مگه نه اینکه اصول اولیه ی روانشناسی  میگه :  اگه خودت رو دوست نداشته باشی ، نمیتونی دیگری رو دوست بداری ؟  پس  اونایی که اینجوری بخاطر ناکامی از رسیدن به عشقشون و کسی که دوستش دارن  اینکار رو میکنن ، کجای ماجرا ایستادند ؟

طرف مربوطه هم برای دختر خانوم پیغام داده : اگه یک درصد ممکن بود دوباره برگردم بهت ، با اینکاری که کردی دیگه غیر ممکنه ... تو با همچین شخصیت و روحیه ای میخوای فردا بچه ی منو بزرگ کنی ؟

ولی یک لحظه  نمیتونم درد و رنج دخترک رو نادیده بگیرم ... به بن بست رسیده طفلک که خواسته تمومش کنه ...

با مادرش که صحبت میکردم ، انگار  در مورد دختر همسایه ی کوچه پشتی شون حرف میزد  نه بچه ی خودش ! 



دوست باشیم با بچه هامون ، از لاک ریاست و قضاوت و والدین سالاری و همین که من میگم ولاغیر  بیاییم بیرون ..  به همین سادگی میتونه اتفاق بیفته ، اگه نذاریم حرفشون رو بزنند ، نذاریم خودشون باشند ، مهربون نباشیم باهاشون ، غمخوار و دلسوز ... حتی اگه نخوان بر اساس معیارها و استانداردهای ما زندگی کنند ، این حادثه میتونه گریبان هر کدوممون رو بگیره ...


کتاب شور زندگی ایروینگ استون ، داستان زندگی ونگوگ هستش ، خیلی ازش یاد گرفتم ، رفتار تئو برادر ونسان ونگوگ با هاش ،اونم  تا آخر عمر این بشر مثال زدنی بود  ... کاش بتونیم اینجوری باشیم با عزیزانمون که خرق عادت میکنند و خلاف جریان آب شنا میکنند ... درک کنیم کسی رو که با استانداردهای ما همخونی نداره ... ایکاش 

دوشواری !

بعد از کمتر از یک هفته خانه نشینی به صراحت و ازهمین تریبون اعلام میدارم :

خانه داری دشوارترین شغلیه که تا به حال تجربه اش کردم ( بعد از کار در معدن که تجربه اش رو ندارم البته !)

بعد خدا خر رو دیده که بهش شاخ نداده ! همینه که منو خونه دار نکرد وگرنه  معلوم نبود الان من به آرتروز چه نقاطی از بدن مبتلا بودم ...

دیروز هر جوری بود خودم رو از چنگول خاطرات و دست نوشته ها کشیدم بیرون و یه غذای مشتی بار گذاشتم و پتو هام رو ملحفه کشیدم و یه بلوز  جینگول مستون برای خودم دوختم و عصرش هم کوکی کره ای و شیرینی کشمشی درست کردم که  تا جناب سروان از خواب بیدار میشن با  همدیگه چای عصرونه  بخوریم .

خونه هم که دیگه دسته ی گل ! 

عوضش از کمر درد و گرفتگی گردن سر پا بند نبودم ، با اینحال پر رو پررو تا اهل منزل نشستن شام بخورند ، رفتم روی تردمیل تا از نجوای وسوسه انگیز قورمه سبزی که در گوشم پیشنهاد های بیشرمانه اش را زمزمه میکرد در امان بمانم !

حین راه رفتن یه فایل صوتی موعظه گوش دادم بلکه به راه راست هدایت شوم و چهل دقیقه راه پیمایی اجباریم به بطالت نگذشته باشه ( ضمیر ناخودآگاهم هنوز که هنوزه آدم نشده و ورزش رو کاری کسالت بار میدونه !)

انگشتهای دستم هم درد میکرد ، نمیدونم چرا ! بعد با خودم گفتم : خوشا همون روزهایی که اسما سر کار هستیم ! خدائیش رسما داریم استراحت میکنیم ... درسته کار فکری و برنامه ریزی سخته ولی حداقلش اینه که جائیت درد نمیگیره و سائیده نمیشه !!

هر چی لازم داشته باشم کافیه شاسی زنگ روی میزم رو فشار بدم ( در کمال بدجنسی اعتراف میکنم  عادت کردم  بلافاصله بعد از اینکار صدای تپ و تپ دویدن همزمان  معاون و مسئول دفتر رو به سمت اتاقم بشنوم - تازه اینا  میرن خدمه رو صدا میزنن  - وگرنه  اونایی که احضار شدن عملا خودشون رو میزنن به نشنیدن !!) یا نهایتش اینکه یه شما ره سه رقمی رو شماره گیری کنم تا همکاری که باهاش کار دارم  خودش زحمت بکشه بیاد طبقه اول ، خب طبیعیه یه همچین آدم تنبل و تن پروری دو روز که توی خونه میمونه آه از نهادش برمیاد و  دست به دامن  دفتر مرکزی تهران میشه  و هزار  و یک دلیل میاره که باید  تعطیلی هفته ی آینده رو لغو کنند  !!!

بلی ... اینجوری شد که متقاعدشون کردیم نمیخوایم هفته ی دیگه تعطیل باشم و از شنبه مثل بنز میریم سر کار ( گو اینکه بخاطر مسائل مالیاتی که امروز آخرین مهلتش بود امروزم من و  یکی از معاونین شرکت بودیم ) ولی از شنبه دیگه همگی هستیم  و  میریم که اونجا پامون رو بندازیم روی پا و  به استراحت بپردازیم  ، والا  !! 

صبح قرار بود قبل از رفتن به شرکت برم سبزیجات و سیفی جات بخرم و فریزر پر کنم ، اما اینقدر هوا گرم بود که نتونستم ، 

برنامه ی امروز : 

 بیرون ریختن محتویات کابینتها و نظافت اساسی آشپزخونه اس ، دیسکم  دوباره پاره نشه صلوات .... ( یکی این لیلیت رو بگیره  ، همین حالا بفرستش شرکت !)


پ. ن : کشف کردم علت پختن کوکی های دیروز ، ور ِ شکموی ذهنم بود که وقتی فهمید رژیمم خیلی جدی منعم کرده از خوردن شیرینی ، این دسیسه رو طراحی کرد بلکه منو گول بزنه  ! ولی من شجاعانه با نفس اماره مبارزه کردم و لب نزدم . امروز هم  تا به خودم اومدم دیدم توی سوپر مارکتم و دارم پودر کاکائو میخرم ( نامزد جناب سروان  دیشب مسیج داده : به مامانت میگی برام براونی درست کنه ؟ الان دلم خواست یهو !!! - ما هم که عروس ذلیل !  گفتیم امروز عصر برایش درست کنیم و بفرستیم ولی ته تهش میدونیم که همون هیولای درون شیرینی خوار خودمون هست که داره فرمان تخطی از رژیم میده وگرنه عروس طفلکی بهونه اس !!!

شکایت از که کنم ؟ خانگی ست غمازم

اصلا یادم رفته زن ِ  خونه بودن چه مدلیه ! آونگ شدن بین یه کدبانوی خانه دار با زنی شاغل که معمولا از صبح تا غروب توی خونه اش نیست هم عوالمی داره ها !!!

به لطف رئیس بزرگ میتی کمون ، مرخصی اجباری داریم ! همین سه چهار روز تعطیل کسالتبار خودش کم بود ، فرمودند تا آخر هفته بمونید خونه به وظایف خانه داریتون برسین . 

ما هم گفتیم امرا و طاعتا ، چشم ، میمونیم  ... ملحفه ها رو میشوئیم  و پتوها رو دست دوز غلاف میکنیم و اتو کشی مازاد انجام میدیم ، خیاطی و دوخت و دوز میکنیم ، کتابخانه را مرتب میکنیم !

ولی اشتباه کردیم و کاری که باید آخر انجام میدادیم ، اول رفتیم سراغش ! نشستن کنار کتابخانه و  باز کردن دست نوشته های قدیم همان و غوطه ور شدن در خاطرات و نامه ها همان ... و بقیه ی کارها در حد برنامه باقی مانده فعلا !

چه چیزهایی که نبود آنجا ! از  کلی شعر های نیمه کار و داستانک های مدادی بگیر تا برگه های کنده شده ی دفتر خاطرات قدیمی مادرم که مربوط به سی و اندی سال قبل میشد ( دفتر را پاره کرده بود که دور بریزد ، من صفحاتی را کش رفتم تا بعنوان مستندات حفظش کنم ) و اگر یک جاسوس قدیمی عوضی اینقدر بی شخصیت نبود که اصرار داشته باشه روزانه بیاد  و وبلاگم را بخونه و عقاید آشغالتر از خودش را کامنت بذاره ( البته داغ اینکه نظراتش رو تایید کنم به دلش گذاشتم !!) ، حتما برایتان میگفتم این خاطرات کدام بخش زندگیمان را در بر میگرفت که مادر تصمیم به سر به نیست کردنشان گرفت ...

غرق شدن در نوشته ها  همانی ست که بخش اعظمی از روزهایم را پر میکرده / میکند و  مرا از کار و زندگی می اندازد  ، اما مدتیست به  لطف کشف کردن فایلهای صوتی  و گوش کردن به آنها هنگام کار یدی ، اوضاعم بهتر ست برای مدیریت زمان اندکی که در منزل هستم  ...

همسردلبند و جناب سروان مثل آدمیزاد به سر کار و زندگیشان برگشته اند و صدای تیک تیک ساعت تنها همدم منست تا زمان بازگشتنشان ... خوبست ! اتفاق  نادری ست  که این سالها کمتر تجربه اش کرده ام . برای خودم همه جالبست ببینم روزم را چگونه پر میکنم ...


پ . ن : شاید  بی خبر بخشهایی از این دست نوشته های قدیمی  به اشتراک گذاشته شد ...

نعمت ، بودن توست ...

حس و حال کسی رو دارم که آخرین امتحانش رو داده و کتاباش رو  جر داده ( توجه بفرمائین : پاره نکرده ها ، جر داده !) ریخته توی جوب !!!

حالا هم هی دلش میخواد در راه بازگشت از مدرسه ، لگد هم نه ، لغد بزنه زیر سطل آشغالای دم در خونه ها و زنگ در مردم رو بزنه و فرار کنه  ( اینا همه اش نوستالوژیک و برمیگرده به اون زمونا که ملت  میوه هاشون رو توی پاکت میخریدند و زایداتش رو به جای ریختن توی کیسه زباله هایی که خدا سال طول میکشه تا تجزیه بشه و به آغوش طبیعت برگرده  ،  توی  سطل  زباله پشت در خونه میذاشتن تا سپور محله تخلیه کنه و صد البته موقع تعطیلی مدرسه پسرونه سطلشون تبدیل میشد به توپ فوتبال و دم پای بچه ها گاهی تا ته کوچه شوت میشد !) انگار اینجوری باور میکنیم درس و مشق و کتاب تموم شده  - آغاز تابستان گرم و طولانی ...


یه حس بی خیالی خوبی که نگو ! 


ارائه و بعدش همونجوری که میخواستم پیش رفت ، شاید بعدا  تعریف کردم ولی  نوشته ی امروز درمورد یه دوستیه  که خیلی خاصه ...


یکی دو سال پیش خیلی اتفاقی  پیداش کردم ، خلق و خوی متفاوتش از همون پست اول ترغیبم کرد به خوندن  ، آرشیوش رو توی یه سفر کاری  خوندم ، اینقدر فکرم درگیرش شد که کل سمینار و گاجره تحت شعاعش قرار گرفت ... علتش همذات پنداری بودی یا داشتن بچه هایی  تقریبا به سن اون ، نمیدونم  ولی فکر اینکه  این میتونست /  میتونه داستان زندگی هر کدوم از بچه هام باشه یا بشه از ابتدا ی خوندنش با من بود .

همین شد که خیلی از مسائلش رو با همسردلبند مطرح میکردم و بعنوان یه آقا باور و برداشتش رو میپرسیدم  و هر چی پیش تر میرفتم بیشتر متقاعد میشدم که میشه یه رویا ی مشترک به پایان برسه بدون اینکه  دو نفر مشکلات کلیدی با هم داشته باشند ، عشق میونشون موج بزنه و شرایط جانبی هم بر وفق مراد باشه ، اما دو نفر  " آدم ِ  هم نباشن " ...

 توی خونه ی مجازیش با دو تا آدم خاص سر و کار داشتم ، افرادی که بشدت از خودشون انرژی ساطع میکنند ، هر دوشون بیش از این " وجود " داشتند که منیتشون بذاره در سایه ی هم قرار بگیرند و  با وجودیکه پتانسیل مهرورزی بسیار داشتند ، بالغانه تصمیم گیری کردند و  یه پایان تلخ رو به یه تلخی بی پایان ترجیح دادند ...


قصدم آنالیز زندگی دوستم نیست ، حرفم بر میگرده به احساسی که توضیح دادم  چرا از روز اول  داشتم و امروزی که یکی از نزدیکانم دقیقا در شرایط او قرار گرفته  به واقعیت پیوسته  !

با روزگاری که بر این عزیز نزدیک میرود انگار یکبار دیگر دارم همان آرشیو  دوستم را دوره میکنم ... تمام کلمات آشناست ، یکایک برخوردها ...  دلگیری ها ، سوء تفاهمات ، که هر چه میکوشی کمرنگتر شوند  اتفاقا  حادتر میشوند و میبینم ما علیرغم اینکه تصور میکنیم  در دنیا منحصر بفردیم چقدر تشابه داریم در دلتنگی هایمان  و چقدر تکرار شونده ایم وقتی پای مسائل عاطفی به میان می آید .


همیشه هضم " استخدام خدمتکار " برایم ثقیل بوده ، حتی برای این دوستم که خب طبیعی ست به دلیل تجرد و رسیدگی به خانه ای که  همیشه درش به روی میهمان گشوده  اولین گزینه به نظر میرسد  ، هیچوقت  خیلی توجیه نبودم 

تا اینکه همین عزیز نزدیکی که مشابهت شرایطش ذکرش رفت   انیز همین تصمیم را گرفت و تلنگری زد که  موضوع برایم روشن شد :


همه  مان به خانه ای گرم و چراغی روشن که دود دودکشش حکایت از زندگی داشته باشد محتاجیم  ،آنجا خوراک مهم است ولی اول نیست ، کودک مهم است ولی اول نیست ، رفاه و راحتی مهم است ولی اول نیست .. . و خیلی چیزهای دیگر ...

آنچه اول است ، آن بی تابی ست که برای برگشتن به خانه ات داری ، آغوش همیشه باز و بی منت و بی شرط و بیع کسی ست ، چشمان بخشنده ایست که خطاهای انسانیت را باور میکند و گذشت  را مناعت طبع نمیداند ، بلکه لازمه زندگی قلمدادش میکند ... به تو اجازه اشتباه میدهد حتی ، و گرچه فراموش نمیکند ، اما میبخشد ....

وقتی اولی را از دست میدهی ، آخری ها برایت میشوند اول ! 

حاشیه ها برایت اولویت پیدا میکنند  و  یکی از چیزهایی که تسلایت میدهد " خریدن آن خدمات از یک خدمه "  می شود ... تمام رفاهیات را برایت در ازای مبلغی فراهم میکند ، حتی بعنوان کارفرما - برایش مهم میشود خوشحال بودنت .... اما حتی او هم با نظافتی که میکند ، غذایی که می پزد، علاوه بر دستمزدی که میگیرد ، از تو تایید میخواهد - توجه میخواهد  ... 



چون عشق نباشد به چه کار آید دل ؟


به فکر فرو میروم : 

 چرا کسی که سرشت و منشش  پدر است ، " نان دادن " است ( اینرا از کارآفرینی اش میگویم - آخر  برخی انسانها برای نان دادن متولد میشوند ) نتواند این غریزه و منش  را در خانه  اش برای همسر و فرزندان خودش ارضا کند ؟ 


با خود میگویم مبادا دیر شود ؟ مبادا این  جویبار به هرز برود ؟ برود پای بید بن هایی که قسرند و میوه ای به بار نمی آورند ؟ لحظه هایی که میشود برای انتقال اینهمه تجربه ، اینهمه توانایی ، این مناعت طبع و طنازی فکر و زبان به فرزندش ، پسرش ، صرف شود - مصروف  وقت گذاشتن برای کسانی باشد که چون آب روان  پر هیاهو اما گذرایند ،  امروز هستند و فردا نه ، اینها اولویتشان تو نیستی  جان ِ دل ، وقت گذرانی میکنند با تویی که وقت کم داری  ، ریگ کف جوی را دریاب فرزند  ...


بسیار گفتم و  در این پر گویی ، حتی  یکی از چیزهایی که میخواستم بیان کنم نبود ، گاهی به وصف نمی آید آرزوهای خوبت برای عزیزی و نمیدانی دغدغه ی اینکه حس میکنی فرصتهایش چون ابر در گذرند را چگونه با او در میان گذاری  ...  



فردین بازی و تغییر نمادهای کلیشه ای

به لطف بانو وینر ، مدیر بخش طراحی گرافیک فیس‌/ بوک با تغییر لوگوی فرندز در ف . ب دیگه من یه موجود نحیف نیستم پشت سر یه آقای چهار شونه ! 

از وقتی مدل موهام رو عوض کردم ، یه حائل فرضی بین من و آیکون آقای کناریم ایجاد شد و من اومدم جلو ، ایشون تشریف بردند عقب ! گمونم متوجه شدند شانه های من اگه ستبرتر از آقا نباشه ، کمتر از اون هم نیست !!

درسته مشکلات جنسیتی عالم با تغییر نماد دوستان در کتاب چهره ها مرتفع نمیشه ولی یادمون باشه همه ی معادلات جهان در نهایت تنها با تغییر یک متغیر حل شده اند ...


اینهم خودش نشانه ی خوبیست برای یادآوری اینکه دنیا ناچاره زن رو با همه ی ویژگیهاش از زیر سایه ی مردانه بکشه بیرون . 


به اصرار همسردلبند تصمیم گرفتیم  " تا تو نیای ، من نمیرم " و فردین بازی و این حرفا رو بذارم کنار و به تنهایی بار سفر ببندم و مشرف بشم به دیدار فرزند ... احساسات دوگانه / بل چندگانه ای در وجودم غلیان دارد که جای نوشتنش اینجا نیست ، تقسیم کردن تردیدهایم با دوستان هیچ بخشی از راه را روشنتر نمیکند...


در عوض  بزودی پست بعدی را مینویسم که به کاپریکورن مربوط میشود ( قرار بود همین پست اختصاصی شود که نشد !) شاید به درد خیلی ها بخورد !



هر کسی از ظن خود شد یار من

از وقتی پسرک راه دور تنها شده و همسرش رفته ، دوباره فیلش یاد هندستون کرده و روزی نیست که تماس نگیره و نپرسه : په کی میائین ؟؟؟!!!!

نیس که کشوری که رفته اینجا سفارت داره ، ما عین آدمیزاد پاشیم بریم ویزا بشیم و بلیط بخریم و دو روز بعد پیشش باشیم ؟ ...

اولا که پدر و مادر رو همزمان ویزا نمیکنن ( به آفیسره میگم من مگه تناردیه ام اون یکی بچه ام رو اینجا ول کنم و برم و دیگه برنگردم - پسر کوچیکم سربازه ها !) میگن : عووووو ! یه جوری میگه بچه ام بچه ام ، انگار بچه اش تو قنداقه ، منتظر قند داغه !! خانوم جون تو که رفتی اون پسرت رو هم قاچاقی میبری دیگه هم برنمیگردین !


یکی نیست بگه : اول از اون ، اختیار دار زندگیمم ، شایدم دلم نخواد بیام - به کسی چه ؟ مگه زندونیم اینجا ؟! دوم از اون ، مگه زیر بته عمل اومدیم بعد از چل سال زندگی  یه ساک ورداریم بریم سفر بعد دیگه ترک بلد کنیم عاخه ؟ سوم از اون ، من و همسرم دهه ی پنج و شش عمرمون رو میگذرونیم ، همچین هم چست و چالاک نیستیم توی این سن بریم توی یه کشور بیگانه دوباره از صفر شروع کنیم ؟ همچین آش دهن سوزی هم نیست اونجا .... والا میخوایم بریم بعد از دو سال و اندی بچه مون رو ببینیم و برگردیم و بیاییم ، شش ماه هم نمیمونیم  ، چون برگردیم اخراجیم قطعا و باید بریم زیر پوشش کمیته امداد !  بنابر این نهایت سه هفته اونجا باشیم ، سرمون رو میذاریم جای پامون و برمیگردیم ! 

ولی  کو گوش شنوا ؟ این شد که دیگه نمیخوایم به خودمون امید واهی بدیم و نه ترکیه میریم و نه امارات ، میمونیم اگه عمر ما به باز شدن سفارات !! به دنیا  بود که شکر ، نبود هم دیگه یا اون عادت میکنه به ندیدن ما و یا ما عادت میکنم به ..... نه ، هرگز عادت نمیکنیم مطمئنا :|


اینجوریاس که چشم دوختیم به مذاکرات ببینم چی میشه ... نه به ابعاد کلان  کشوری و لشکریش کاری دارم و نه سود و زیانش برای ملت ایران که از سواد نیمدار من خارجه ، فقط  از دید یه مامان که برای دیدن پسرکش بال بال میزنه بهش نگاه میکنم و بس ...


تله ی خاصیت

مراقب باش توی تله ی خاصیّت نیفتی ! منظورم  از خاصیت  ، یه چیزیه مثه عاشقیت  :


تو اولی نیستی، من با خیلیا عاشقیت داشتم،اما دیگه تا وقتی پیش آقام خاکم کنن،خود خودتی اگه اولی نبودی اینو بدون آخری هستی

(بهروز وثوقی_ سوته دلان)


خاص بودن یک بیماری پیشرونده اس که شاید به اندازه ی اچ ای وی مثبت خطرناک باشه و میزان فراوانی مبتلایانش در اقلیت !

خاص بودن یه دامه  ، یه تله اس .... وقتی توش افتادی هر چی بیشتر دست و پا بزنی و تقلا کنی ازش بیرون بیایی ، بیشتر گیر میفتی .

اول میخوای خودت خاص باشی : 

طرز فکرت ، سبک لباس پوشیدنت ، ساعت بستنت ، حرف زدنت ، تکیه کلام هات ، کافه هایی که توش راندوو میذاری و دیت میکنی ، رشته ی تحصیلیت ، زاویه سلفی انداختنت ، ماشینت ، تریپ پشت فرمون نشستنت و چه و چه و چه ... بعد به این نتیجه میرسی که برای چنین آدم خفنی که همه چیزش ویژه اس و سراسر خاصیته ، معمولی بودن و به مسائل معمولی توجه کردن افت داره ، ضایعه ، غیر قابل قبوله ...


غافل از اینکه خاص بودن مثه خیلی چیزهای جهان نسبیه ، آخه خاص نسبت به چی ؟

هیچ فکر کردی اگه همه پر از خاصیت باشند ، بعد یه انسانی که اینهمه عور و ادا نداره و معمولی معمولیه ، خاص محسوب میشه ؟!


خیلی هامون دنبال خواص میگردیم ، آدمی که خاصه ، عشقی که خاصه ،  همسری که خاصه ... اما شاید تجربه اش رو نداشته باشیم  ، وقتی توی یه دنیای معمولی زندگی میکنیم هر چیز خاصی تاریخ مصرف داره ... جذابیتش برای مدت محدودیه و بعد از اون عادی و معمولی میشه ، مثل بقیه ... این رمز بقای اونه و اگه غیر از این باشه نمیتونه به حیات خودش ادامه بده .

توقع ندارم حرفم رو باور کنین چون باور کردنش حداقل سی چهل سال گذشت زمان میطلبه و البته که تا اون موقع نه تنها حرف من یادتون رفته ، بلکه دیگه عقایدتون اینقدر تغییر کرده که به محض شنیدنش با لبخند سری تکون میدین و به طرف نگاههای عاقل اندر سفیه می کنید !

توی دنیایی که همه برای خاص بودن تلاش میکنند و ادعاش رو دارن ،معمولی بودن هنره ! 


منظورم از “معمولی” همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابر ها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست. 


حقیقت اینه که  نه فقط  “ترین” ها همیشه در هراس زندگی می کنند -  هراس هبوط (سقوط) در لایه ی  آدم های “معمولی”  - بلکه اطرافیانشون و کسانی که اونا رو انتخاب کردند هم همین وحشت رو دارند ! ( مبادا این آدم یه شخصیت  خیلی معمولی پشت این چهره داشته باشه و به ناگاه نقابش بیفته ؟) این هراس می تونه  لذت ساده ترین و پیش پا افتاده ترین چیزها حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از به کامشون زهر کنه .

یکی از خاصترین ادمهایی که توی زندگیم شناختم ، دختر زیبا روی و از هر جهت بسیار استثنایی یکی از بستگان نزدیکم هست  که دیروز وارد سی سالگی شد .

توی مهمونی تولدش خیلی از دوستانش از جمله همکلاسی های دبیرستانش بودند ، بعضی با همسرا و برخی بچه به بغل ، البته یکی شون هم با دختر هفت ساله اش اومده بود . کلی خوش گذشته بود بهشون ولی وقتی همه مهمونها رفتند به مادرش گفته بود :

کاش منو اینقدر خاص تربیت نکرده بودی ... اونوقت منم میتونستم یه مرد معمولی رو دوست داشته باشم ، یه بچه ی معمولی داشته باشم و از یه زندگی معمولی لذت ببرم ... دیگه حتی اگه بخوام هم نمیتونم .

امیدوارم هر کس خاصه و دنبال خواص میگرده ، هیچ وقت نظرش عوض نشه ، چون در اینصورت خیلی احساس مغبون شدن میکنه ...

پ.ن: ایده ی این پست رو از دختر فوق العاده ام سپیده جان گرفتم ولی ایشون مخاطب این پست نیستند ، گفتم که یه موقع سوء تفاهم پیش نیاد ....


با عشق




مشترک مورد نظر در دسترس میباشند

زیباترین بخش کار ما اینه که توی گرمای ٥١ درجه ساعت 4 عصر که میخوایم بریم خونه هیچ تاکسی سرویسی ماشین نداره ! مگه راننده ی طفلک  رو دور از جان احمار لقد زده باشدش ، بره آژانس اون وقت روز ؟!

اینه که همه ی کسانی که اتومبیل ندارن ، یا مثل من خونه شون نزدیکه  ، دستکش به دست و کلاه به سر و کاسکت به پیشونی راه میفتن و پیاده له له زنان تشریف میبرن ! 

نامزد جناب سروان که همکار بنده هستن از این شرایط مستثنی ست . یعنی وقتی آف میدم بلافاصله زنگ میزنن به نامزدشون که کار تمومه میای دنبالم ؟

ایشون نهایتا ٥ دقیقه بعد درب شرکت هستند .

من معمولا همراهشون نمیرم ، البته پسرکم خیلی اصرار میکنه که مامان توی این گرما پیاده نرو بذار من برسونمت ولی واقعا اینقدر نزدیکیم که اصلا به سوار و پیاده شدن نمی ارزه و ترجیح میدم همین مسافت کوتاه رو با همکارهایی که تا سر خیابون  پیاده روی میکنند تا  تاکسی بگیرند قدم بزنم .

بعد هم که میرسم خونه برای خودم فرصت میخرم تا رسیدن پسرک  غذاش رو آماده کنم ، یه دوش بگیرم و صبر کنم برسه با هم غذا بخوریم .

با اینکه خونه ی نامزد جان هم نزدیکه و نهایتا ده دقیقه زمان میبره معمولا خیلی طول میکشه تا جناب سروان برگرده .

امروز برای ناهارش کتلت ها را سرخ کردم ، سالاد درست کردم ، دوغ رو اماده کردم دوش گرفتم و لیست غذاهای مهمونی آخر هفته و خریدهام رو نوشتم (چون اولین باره خانواده ی نامزد خانوم رو برای پذیرایی شام دعوت میکنم یه کم قضیه برام جدی بود طبیعتا ) ولی باز هم خبری نشد، دو سه بار به سمت تلفن رفتم بهش زنگ بزنم ولی منصرف شدم ، گفتم مبادا هنوز با هم باشند و خلوتشون رو بهم بزنم و پسرک رو که حالا دیگه تشکیل خانواده داده تقریبا ،   معذب  کنم . 

یکساعتی گذشته بود که برگشت . تعجب کرد که هنوز برای ناهار منتظرش موندم ، گفت : نگران شدی ، خیلی طول کشید نه ؟ 

گفتم آره خب طول کشید ولی نگران نشدم ، با هم بودید دیگه ، بالاخره اگر موبایلت رو جواب نمیدادی میتونستم از اون خبری بگیرم .

گفت : وقتی میرسیم در خونه شون تازه همه ی حرفامون یادمون میفته ، یکساعت  توی ماشین میشینیم حرف میزنیم و دل نمیکنیم ....


گفتم : هیچ عجله ای نداشته باشین که دل بکنید ، اینا بهترین و خاطره انگیزترین روزهاتونه که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه .... الان لازم نیست بجز به خودتون و به رابطه تون به هیچ چیز دیگه ای فکر کنید . قدر این روزهاتون رو بدونید ...

( دلم نیومد بگم وقتی بچه دار بشید مسائل بچه ها چنان درگیرتون میکنه که هیچ وقت یه دل سیر از با هم بودن لذت نمیبرید)


چهار سال و اندی از دوستیشون گذشته بود که نامزد کردند ، ممکنه یکی دو سالی هم به همین منوال بگذرونن تا جناب سروان خدمتش تموم بشه و شغل مناسبی دست و پا کنه ولی وقتی رابطه شون شیرینه ، مثل برق و باد براشون میگذره ...

نامزد خانوم فقط تا آخر همین ماه با ما همکاری میکنه ، بعد از اون برای ادامه تحصیل میره تهران ( تا همینجاش هم دو ترم مرخصی تحصیلی گرفته بخاطر بودن در کنار پسرک ) تا ببینیم از هم دور بشن چجوری  رابطه رو مدیریت میکنند .


دخترایی که یه جناب سروان دارین ، پسرایی که یه نامزد خانوم دارین ، بدونین لطف خدا شامل حالتون بوده ، دستکم نگیریدش ...

کُک

صبح از خونه که بیرون اومدم ، یه هوایی بود که نمیدونین ، انگار مستقیما وارد بهشت شدم ! چیه خو ؟ یعنی ما اینجایی ها دل نداریم هوای بهشتی داشته باشیم ؟ 

وارد بهشت شدم اما از دری که مستقیما میره توی سوناش ... 


شرجی بود ، با میزان رطوبت ٩٠٪ یعنی شما بفرما خیس ِ آب ! هنوز به ماشین نرسیده شیشه ی عینکم بخار گرفت . همسردلبند میگه هفت صبح آفتاب بدم خدمتتون ؟ میگم : نخیر ! دستم پر بود برای اینکه جا نمونه از روی کانتر برداشتم و به چشمم زدم که بتونم پوشه ها و گوشی و کیفم رو بردارم ، در خونه رو قفل کنم و .... گفت : باشه بابا ! خوب کردی اصلا  مگه من مفتّشم ؟!

خونه تا اداره ٥ دقیقه هم نمیشه ، تا کولر بیاد تنور ماشین رو خنک کنه رسیدم . سریع پریدم توی دفتر ولی همین چند ثانیه مشق دوزخ کردن ، خیس عرقم کرد .

تا ساعت ٤/٥ که کارم تموم شد میزان رطوبت همچنان بالا بود البته روزهای شرجی حسنش اینه که دما میاد پایین و امروز از ٤٥ بالاتر نرفت خوشبختانه ( یا حداقل من ندیدم )

رسیدم خونه اولین کاری که کردم یه عالمه البالویی که دیشب  ( وقتی من خیمه زده بودم روی کتابها وبه روی مبارک خودم نمی اوردم ) همسردلبند هلاک شد تا از هسته جداشون کرد و روشون شکر ریخته بودم و حسابی آب انداخته بود ، گذاشتم روی اجاق ... اینقدر خسته بودم که روی مبل دراز کشیدم و توی خواب و بیداری بوی قنادی به مشامم میخورد ....

با خودم فکر کردم کسی برای افطار کلوچه ی البالویی می پزد !!

لامصب حتی بوی البالوی برشته هیچ چیزی رو بخاطرم نیاورد ! 

الان با  یه حجم قیری شکل ، چیزی شبیه به کُک و زغال سنگ مواجهم ، ته قابلمه مسی ام ! نمیدونم دلم برای کدومش  بیشتر میسوزه : زحمتهای همسردلبند که به باد رفت یا دیگی که بعید میدونم تمیز بشه ! یعنی مربام جزززززغاله شده رسما ( این دومین باریه که کلا از حافظه ام پاک میشه چیزی رو روی اجاق گذاشتم ) 

خجالت آوره ، همچون نوعروسان ناآزموده !  ....تازه الان منتظرم جناب سروان بیدار بشه و میگرنش عود کنه با این بویی که توی خونه پیچیده ...


خسته نباشین واقعا بانو ، همسردلبند تره کاشت بشه قاتق نونش ، شده قاتل جونش !!