ای روزهای زیبا ، ای فکرهای فردا

میرداماد شهرزاد سپانلو  رو گوش میکنم و این فکر توی سرم چرخ میزنه که چرا با وجودیکه روزهای آخر دومین ماه پاییزه ، هوا همچنان دم و خفقان آوره و نمیشه بدون کولر سر کرد ؟ 

 گو اینکه ساعات کمتری در شبانه روز صدای قارقارکی اش  رو میشنویم ولی همچنان هست ... از پاییز هم  که فقط مگسهای سمجش نصیب مون شده و اسمش ! وگرنه چیزی تحت عنوان لباس پاییزه یا برگریزان یا نسیم خنک ( جسارت نمیکنم توقع سوز پاییزی داشته باشم !) حاشا و کلا ...

 جالبترین نکته این اقلیم اینه که فاصله ی بین کولر و بخاریش یک شبه ! یعنی هیچ بعید نیست همین شنبه بیام چسبیده به بخاری براتون پست بگذارم ! هر سال همینه ، یعنی در واقع اینجا دو تا فصل داره : از نیمه ی اسفند تا آخر آبان تابستونه -  آذر و دی و بهمن  هم که پاییزه  !!!

دیگه عطای بهار و زمستون رو به لقاش ببخشین لطفا :)


پوزش که اینقدر در مورد وضع هوا مینالم  ، راستش رو بخواید بسکه حسودیم میشه به شماهایی که کت و پالتو و بارونی و چکمه و بوت و شال گردن - دستکش براتون تعریف شده اس ! اینجا یه مانتوی چهار فصل و یه کفش معمولی داشته باشی همه چی حله برای همیشه !

هر وقت به شهرهای شما سفر میکنیم  عندالزوم لباس گرمی خریداری میشه برای همون چند روز ، بعد هم که اینجا وکیوم میشه تا سفر بعد ( اینجا  اگر بپوشیم و بریم توی خیابون باور بفرمایین بهمون میخندن و میگن : قطب بدیم خدمتتون ؟؟!!)


یار میفرمایند : غر نزن بانو ، لذتش رو ببر !! بترس از روزی که جایی زندگی کنی که حسرت آفتاب و گرما رو داشته باشی ، در لحظه زندگی کن و از موقعیت حظش رو ببر ....

وای که از مثبت اندیشی و کنار اومدنش با همه چی  به ستوه اومدم  ! نیمیش بخاطر اینکه من اینجوری نیستم ، نیم دیگرش بخاطر حسرت از اینکه چرا اینجوری نیستم !!

وقتی که عاشق هستی

دختران کوبانی عاشق بودند ، میدانم ... که وقتی عاشق هستی قدرت و اراده ای ماورایی می یابی . زمین و  زمان برایت زیباترست ، حتی در میدان جنگ ...

وقتی که عاشقی ، بوها ، رنگها ، تابش خورشید ، همه با قبل متفاوتند حتی خرمالو فراموش میکند گس بودن را .


عاشقی را با بوی باروت تجربه کردم ، در شلمچه ... میان آمبولانسی که هرگز با خودش هیچ مجروحی حمل نکرد  جز قلب  مصدوم من ... هر چه با خود آورد شهید بود ، بی حتی یک پیکر سالم .

تا چشم کار میکرد خاکریز بود و جنگ افزار اسقاطی و من انگار میان بهشت می خرامیدم و اینها آهوان حیران دشت و دمن بودند ! 

انگار سراپا تن میشوی و تمام سلولهای لامسه ات رد  ِ  سلسله جبال یار را میگیرند تا رسیدن به او ... و چه توفیر دارد کی و کجا این اتفاق افتاده باشد ؟ در فلات تبت یا در قاره ی جنوبگان به هنگام شفق قطبی ...

فراموش میکنی که چه کسی بوده ای  و مطالباتت چه بوده. ، فی الحال تویی و سر پر سودایت و اویی که شمس تبریزی ست هنگام مولانا شدنت ....

جهان در منتهی علیه زیباترین حرکت وضعی و انتقالیش قرار گرفته اکنون ! از این بهتر مگر ممکن است ؟


اسمش را هر چه میخواهند بگذارند ، تو گو   رزمایش هورمون ها در چکا چاک شمشیرها ! چه اهمیت دارد ؟ مهم این حس و حال منحصر به فرد و بی همتاست که خیلی ها شانس تجربه کردنش را ندارند  .


اگر اینقدر عزیز خداوند بوده ای که موهبتت دوست داشتن و  دوست داشته شدن را نصیبت کرده ، لذتش را ببر ، در هرکجای دنیا و با هر سن و سالی که هستی  شکر گذار خداوند باش از این بابت ...


پ. ن : این پست مخاطب خاص داشت ! با آرزوی غوطه ور شدن در شعف ناشی از عشق برای رویای عزیزم



پاریس

قومی متفکرند اندر ره دین   قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی   کای بیخبران راه نه آنست و نه این


صبح خیلی زود به محل کارم رسیدم و اینقدر درگیر بودم که نیم نگاهی هم به ایمیلها و صفحه ی اول روزنامه ها و جار و پیشخوان ننداختم تا ساعت 5 عصر که به خونه برگشتم . طبق عادت و برای اینکه ببینم از پسرک راه دور خبری هست یا نه همونطور که در حال باز کردن دکمه های مانتوم بودم صفحه ی تبلت رو لمس کردم و با دیدن دموی پیامها خشکم زد :

حمید و ناهید سلامت هستند

مانی و بهی سلامتیشون رو به شما اعلام میکنند

.......

......

فیس . ب.و.ک داشت خبر سلامتی تمام دوستانی که در پاریس زندگی میکنند اعلام میکرد ... صفحه رو باز کردم   : حمله تروریستی به پاریس ...


تلفن زدم و با تک تکشون صحبت کردم ، هنوز وحشت توی صداشون موج میزد ، میگفتن امروز هیچکس از خونه خارج نشده و شهر نیمه تعطیله . با دلخوری میگفت فکر کنم از فردا کسی جرات نکنه با روسری از خونه بیرون بره ...

گفتم خوبه که تروریستها فرانسوی بودند نه شرقی وگرنه خدا میدونه چه اتفاقی میافتاد که در جواب گفت : کنند ماران ، کشند موران !! در هر حال وقتی اتفاقات اینچنینی  رخ میده ما مهاجرها متهمین ردیف اول هستیم و تا مدتها همه باهامون سرسنگینند . نمیدونم چرا اسم خاورمیانه با ترور پیوند خورده ، انگار نه انگار که هموطنهای خودشون دست به این جنایت زدند ...


پ.ن : این دفعه واقعا تکنولوژی به درد خورد ! ف.ب. براشون پیغام داده بود در صورتیکه از حمله ی تروریستی جان به در برده اید سلامتی تون رو اعلام کنید تا اون رو به اطلاع دوستانتون برسونیم .

B.B

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یار ...

زیباترین کلمه ای که میتونه حق مطلب در مورد کسی که بخش مهمی از وجودمونه  رو ادا کنه چیه ؟

میگم بخش مهم وجودمون چون میتونیم بدون دستها و پاها و حتی چشمهامون زندگی کنیم ولی بدون قلب نمیتونیم ... پس منظورم کسیه که نقشش به اندازه ی قلب ضروری باشه برای ادامه ی زندگی ...


تازگیها به این نتیجه رسیدم که " یار " خیلی جامع و مانع و کامله ! که خیلی خوب به دل میشینه ، که خیلی قشنگ حس درونی آدم رو منتقل میکنه ...


دیروز سر کار داغون بودم واقعا ، برای بازرسی بخشی رفته بودم که روی مسئولش قسم میخوردم همیشه ، مدرک شغلی مرتبط و یه آدم جوان و خوش فکر. و از هر نظر پرفکت ... بعد هر چی بیشتر بررسی میکردم افتضاح کارش بیشتر معلوم میشد ، داشتم میمردم از غیظ ( دروغ نگم بیشترش از دست خودم بود و اینکه چرا اینقدر باور داشتم این خانوم رو )  نتونستم توی اتاقش بمونم ، پرونده هایی که زیر دستش بود جمع کردم و برای بررسی بیشتر به دفتر خودم بردم .

با اینکه سعی کردم نهایت ادب رو رعایت کنم باز هم ظاهرم داد میزد که چقدر بهم ریخته ام ....از دلشوره نتونست طاقت بیاره ودنبالم وارد اتاق شد و کنار میزم ایستاد و با حفظ فاصله سعی کرد ببینه  یکی دیگه از پرونده هاش که زیر دستم هست هم اشتباه محاسباتی داره یا خیر ، مدام عذر خواهی میکرد و قول میداد جبران کنه و بیشتر حواسش رو جمع کنه و منهم فقط سعی میکردم سکوت کنم و بر اثر عصبانیت چیزی نگم که در شان هیچکدوممون نباشه .

داشتم خدا خدا میکردم همونموقع تلفنم زنگ بخوره و یه مکالمه مهرآمیز حال و هوام رو عوض کنه ... بطرز احمقانه ای نیاز به یه دیالوگ دوستانه و با محبت داشتم ، عین بچه ی لوسی که دلش میخواد نازش رو بکشند و بهش بگن : غصه نخور همه چی درست میشه ...

 بهش گفتم : واقعا ازتون توقع نداشتم ، نمیدونم چی بهت بگم که معنیش این نباشه از اعتمادم سوء استفاده شده ... اجازه بده بعد در موردش صحبت کنیم .

متوجه شد و  بیرون رفت .

 بلافاصله زنگ زدم به همسردلبند ، الو رو که گفتم  با لحنی پرسشی گفت : خیره !

و همین یک کلمه دکمه استارت من بود و مسلسل وار براش گفتم و گفتم و گفتم ، مثل همیشه در سکوت گوش داد ، و درست موقعی که منتظر بودم اونم عصبانی بشه یا حداقل تعجب کنه و اینجوری باهام ابراز همدردی کنه ، با آرامش کامل گفت : 

چجوری میتونی در عین عصبانیت اینقدر خوب جمله هات رو جفت و جور کنی ؟! 

زنگ بزن برات یه چای سبز بیارند ، بخاطر طبع سردش آرومت میکنه ( نگفت فشارت رو بیاره پایین !) کرکره ی اتاقت رو هم تاریک کن بعد از اینکه چایت رو خوردی حالت بهتر میشه ، مطمئنم ...



دیگه بهش نمیگم همسردلبند ... هیچ اسمی به اندازه ی " یار " گویای محبت و آرامش و سعه ی صدر مردی نیست که قلبش دریاست ،

خداوندا شکر بخاطر وجودش ...


پ. ن : مسئول دفترم میگفت :

 هر وقت پرسنل دسته گلی به آب میدن که خودشون متوجه میشن اگه بفهمید خیلی ناراحت و عصبانی میشید ، (تا بیان کار رو رفع و رجوع کنن ، قبل از اینکه گزارشش بهم برسه ) مدام میگن کاش الان همسرشون اینجا بودند  !!! 

یعنی اینقدر هوای پرسنلم رو داره و جو رو آروم میکنه و بقول مامانم تنها کسیه که روی من نفوذ داره و قلقم دستشه !

تعامل بیشتر در تلگرام !

از آنجاییکه خیلی از همکارامون باید همیشه  آن کال باشند ، یه گروه تلگرامی  براشون ایجاد شد و از اینطریق پیامهایی که جنبه ی عمومی داره براشون ارسال میکنم . اسم گروه  هم دقیقا اسم اداره مون هست .

دیشب درست وقتی داشتم پیام مهمی رو براشون ارسال میکردم متوجه شدم یکی از همکارها لفت داد . تا به حال بارها پیش آمده بود که این اتفاق بیفته و همکارمربوطه فورا پیام بده که ببخشید سهوا این اتفاق افتاده و لطفا مجددا مرا اد کنید .

از طرفی  خیلی اتفاقی همونوقت اسم ایشون در لیست کسانی که اخیرا تلگرام را نصب کرده اند دیدم . بلافاصله نتیجه گرفتم احتمالا به دلیلی این حذف را انجام داده و حالا دوباره تلگرام نصب کرده ، این بود که شماره جدید را در گروه همکاران اد کردم .

ولی امروز معاونم از من پرسید : همکار جدیدی به ما پیوسته یایکی از مدیران را به جهت کنترل نامحسوس اد کرده اید ؟

گفتم : هیچکدام ؟ چطور مگه ؟

گفت : پس این مرتضی کیه وارد گروه شده ؟ شما ادش کردین !

گفتم : من مدتهاست کسی را به گروه اضافه نکرده ام بجز دیروز که خانوم ... رو مجددا اضافه کردم !

گفت : خانومی در کار نیست ! ایشون از دیشب تا حالا به همه ی همکاران خانوم توی خصوصی کلی دُر فشانی کرده و پیام داده که بیایید با هم بیشتر  تعامل داشته باشیم ، ولی هیچکس نمیشناسدش !


توی دفتر تلفن شماره ای ازش نداشتم ( شماره های حذف شده هم وقتی تلگرام رو نصب کنند مار و بی نصیب نمیگذارند !) ، کلی داستان داشتیم تا فهمیدم ایشون  قبلا مستاجر منزل ما بوده اند ولی اکنون شماره ای ازش  ندارم چون دلیلی نداشته بعد از پایان قرار داد شماره شون رو نگه دارم  و تنها بخاطر تشابه نام خانوادگیشون با همکار ذکر شده و همزمانی با حذف ایشون این اتفاق افتاده ...

اگر صد سال میخوابیدم به خواب هم نمیدیدم چنان آدم ماخوذ به حیا  و آرام و سر به زیر و خانواده دوست و متشخصی ، تنها با یک لینک اشتباه چنین شناگر قابلی از کار دربیاید !


خطرات و مزاحمتهای ابزارکهای پیام رسان را جدی بگیریم !!




بیشعوری

کتابش رو خوندین ؟! 


چندی پیش مسیح - ع - نژاد یه فیلم ١٥ ثانیه ای از خودش آپلود کرده بود در اینستا ، اینقدر زیر کپشن قشنگش ملت کامنتهای دری وری گذاشته بودند که دلم به هم اومد ... 

از همه چی گذشته ، تا کسی رو توی اینستاگرام فالو نکنی که خودبخود پیجش نمیپره بیاد بغل آدم ! 

موجود ناحسابی ، به هر دلیلی از طرف خوشت نمیاد غلط میکنی میری نوشته هاش رو میخونی و عکسهاش رو میبینی ... مگر اینکه عقده داشته باشی دهان همچون گاله ات رو باز کنی و اون لجنی که سراسر وجودت رو گرفته بریزی بیرون ...



پ . ن : فارغ از اینکه از علی نژاد و صدف و گلشیفته و ایکس و ایگرگ خوشم بیاد یا نیاد ، تاییدشون بکنم یا نکنم ، به خودم اجازه ی قضاوت کردن نمیدم تا چه برسه به اظهار نظر ...

بیخود نیست اینقدر پرفروش شده کتاب بیشعوری !!

بهانه های ساده ی خوشبختی

پسرک راه دورم نمیتونه خوشحالیش رو مخفی کنه و روزی ده بار تکست میده و از خوبی و مزایای مهاجرت مینویسه  ( مثل اینه که بخواد ما رو با وعده ی قاقا لی لی  فریب بده !)  غافل از اینکه اگه مصمم به رفتن شده ایم به خاطر اوست و نه کشوری که درش زندگی میکنه !

وقتی  خودش در دو قدمی اقامت کانادا بود ، یه لگد زد زیر همه چیز و نتونست - نخواست عافیت اندیشی کنه ( کلا اینجوری بار اومدن هر دو بچه ام !) همه ی دوستانش شماتتش میکردند که ازدواج میکردی و میرفتی ، دو سال بعد کات میکردی ولی زیر بار نرفت ...

میگفت رابطه ای که تهش معلومه نمیخوام ، میگفت منهم خیلی سعی کردم خیال کنم فقط عشق کافیه ولی نیست - نبود ... 

عشق و عاشقی مثه سنگیه که روی چاه میذارند تا عمقش رو نفهمی ...


البته منه مادر معتقدم اتفاقا از همون ابتدای رابطه  دور و برمون پر میشه از سیگنالهایی که نشون میده این ارتباط  راه به جایی نمیبره ولی ما انسانها متخصص مخفی کاری هستیم بویژه پنهانکاری نسبت به خودمون ! چنان روی چیزهایی که نمیخواهیم ببینیم  سرپوش میگذاریم که به کل  انکارشون میکنیم و هر کس هم بخواد اونها رو  یادآوریمون کنه از بیخ و بن منکرشون میشیم در حالیکه خودمون بیشتر و پیشتر از همه دیدیم و متوجهشون شدیم ...

و بعد میفتیم توی سیکل معیوب تحمل - مدارا ...

توی سیکل یافتن بهانه های ساده ی خوشبختی  : وجود بچه - حالا شاید بعدا خوب شد - شاید بار آخرش بود خیانت کرد - خب همه که نمیتونن به مسئولیت پذیری من باشند - چه میشه کرد ، بخت ما هم این بود - و از این دست تن دادن به سرنوشتی که گمان میکنیم محتوم است ...


آدمهای بسیاری رو سراغ دارم که معتقد بوده اند سرنوشت رو میشه از سر نوشت ... و این کار رو کرده اند 

به نظرم ارزشش رو داره ، ارزش مبارزه کردن ، سختی و تنهایی کشیدن ، رنج بردن ولی   " سناریوی زندگی  "که یکبار فرصت تجربه اش رو داریم به شیوه ای دلخواه نوشت ...

شاید من  اگر در موقعیت او بودم هرگز جسارت این کار رو نداشتم ولی خوشحالم بچه ای تربیت کردم که تن به ذلت نمیده ، در هیچ شرایطی ...


پ. ن ١ : پست قبلی بیخود و بی جهت ( بقول خانوم دکتر شهلا حائری !) پرید ... حیف شد ! خیلی دوستش داشتم پست داداش شاهین رو ، ولی دیگه نیست و دلیلی برای دوباره ارسال کردنش ندارم .... راجع به دوستان قدیمی بود که  حالا اتریش زندگی میکنند و دکتر شاهین فرهنگ عزیز ...


پ. ن ٢ : اینروزها بخاطر برنامه ریزی های لازم ،  بیشتر با دوستان ترک وطن کرده مون در ارتباطم . دیروز که ساعتها با ح (که در پاریس زندگی میکنه )حرف زدم از ته دلم غصه خوردم ... برای جانهای ارزشمند و متفکر و دارای شعور بالای اجتماعی که دیگه اینجا زندگی نمیکنند ... برای ایرانی هایی که اگه اینجا مونده بودند شاید همه چیز جور دیگری بود ، اما :

دلم خواست همون لحظه کنارشون باشم ... برای همیشه ...

وقتی اینهمه از عمرت میره میفهمی همه چیز این جهان زندگی شخصیت نیست که قدرت تغییرش رو داشته باشی - هر چند همون رو هم ،  گاهی میبُری و بازی رو واگذار میکنی ...

برای شمایی که در دوران طلایی _ نقره ای عقد به سرمیبرید :

 این یادداشت رو  در جواب پست یکی از دخترای گلم نوشتم ، بعد تصمیم گرفتم عمومیش کنم به این نیت که شاید تذکره ای باشه برای بازنگری در رابطه با خانواده ای که به تازگی  عضویتش روپذیرفتیم :


دخترم !

 

اگر خوب  مطالبی که نوشتی مرور کنی میبینی هیچ نگته ی قابل تاملی که به قهر کردن بیارزد درش دیده نمیشه !

ولی الان در دوره ای به سر میبرید که پر از سوء تفاهمه .. یعنی دوران عقد !


یه جورایی رزمایش محسوب میشه این روزها ... مانور قدرت !! اینکه تسلط کدامیک از شما ( مادر یا همسر ) روی مردی که از طرفی تازه داماد و ازسویی همان پسر دوست داشتنی همیشگی پدر ومادرهست، بیشتره ... صف آرایی در خصوص اینکه چه کسی حرف اول رو میزنه و شخص اول زندگی او محسوب میشه ، پسر بیچاره رو نابود میکنه !!!


بعنوان یک زن دقیقا میتونم موضوع رو درک کنم چون روزهای اول عقدم روبخاطر میارم که مادرهمسرم سعی داشتند من و گربه رو با هم دم در حجله خفه کنند !! از سویی الان نامزد پسرم رو میبینم که قراره به زودی عروس خانواده ی ما بشه و حساسیتها و توقعاتش به فراخور سنش هست و اگر من و همسرم مدیریت نکنیم ممکنه رابطه برای همیشه ویران بشه ...


توصیه ی من اینه عزیزم:

هرگز فراموش نکن همسر تو ، هر چه هست و هر که هست ، دست پرورده ی همین بانویی ست که شما بقول خودت با سرسنگین برخورد کردن خواستی ضرب شستت رو بهش نشون بدی !

برای سن و سال یه دختر جوان طبیعیه که بخواد اثبات کنه که ملکه ی قلب شوهرش هست ولی یادت باشه اگه پسری  در ابتدای زندگی زناشویی پذیرفت پدر مادری که عمرشون رو برای بالیدنش گذاشتند  کنار بذاره و با عتاب و خطاب باهاشون رفتار کنه ، هیچ بعید نیست روزی برسه با تویی که نهایتا چند سالی از آشناییتون میگذره هم همین معامله رو بکنه !

محکم نگاهداشتن پیوند خانوادگی ، صله ی رحم ،کنترل خشم و اوف نگفتن نه پدر و مادر ، اصل ماندگاری رابطه ی سالم در یه خانواده اس ...


دخترم  میدونم دوست داری تمام وقت در کنار همسرت باشی و اونو دربست برای خودت داشته باشی ولی بگذار به وظایف فرزندیش هم عمل کنه چون اون علاوه بر نقش شوهری  نقش پسری ، برادری ، کارمندی ، همسایگی و بعدها پدری  و خیلی خیلی نقشهای اجتماعی و خانوادگی دیگرهم خواهد داشت! اگه نتونه یه بالانسی بین اینها برقرار کنه قطعا آدم موفقی نخواهد بود ، یه موجود تک بعدی در هیچ کجای دنیا نتونسته حتی در همون یک بعد هم مفید باشه !


بگذار از خودم بگویم : دختر یکی یکدونه و خودرای  خانه،  حالا عروس شده بود و اعتراف میکنم یکی از مهمترین دلایل گرایشش به همسردلبند گوش به فرمان بودن بیش از حد ایشون بود!! یعنی طفلک چشمش به دهان من بود ببینه چه حکمی میکنم  تا در کسری از ثانیه انجام بده !دروغ نگویم هیچ برایم عجیب نبود چون یاد گرفته بودم دنیا حول محور من بچرخد ! و طبیعیست که این امر به مذاق خانواده ی ایشان خوش نمی امدو هیچ بعید نبود که با القابی نظیر " زن ذلیل ": از خجالتش در بیایند ...

و من ،  غافل از اینکه دنیا پر از قوانین نانوشته است  ( چیزهایی که هیچ جا درج نشده ولی اگر نخواهی رعایتشان کنی چنان نامحسوس بایکوت میشوی که هیچکس نمیتواند به دادت برسد و آب رفته را به جوی بازگرداند )  میتازاندم و حس برتری و اینکه اینقدر برایش دوست داشتنی بوده ام که حرف و اول و آخر را در تعیین میزان رابطه با خانواده اش من میزنم ، غلغلکم میداد!

اما این مساله از دید تیزبین والدینم پنهان نماند و سریعا لجام گسیخته ی مراکشیدند و هشدار دادند!  همین چیزهایی را به من گفتند که امروز برایت نوشتم .

آری دخترم ! بعضی روابط اگر مخدوش شد مثل کاغذی که پاره شده و چسب خورده ، هرگز مثل روز اولش نمیشود و اثرات آن پارگی زدوده نمیشود ، پس نهایت سعیت را بکن تا از اولین قدمها سنجیده گام برداری ، میدانم گاهی خیلی سخت است بویژه وقتی طرف مقابل که از قضا سنی هم ازش گذشته کودکانه برخورد میکند و از توی جوان توقع بزرگمنشی و کوتاه آمدن دارد !

بنابر این خیلی زود دست به کار شدم و خودخواهی هایم را تعدیل کردم .خیلی وقتها که به منزل خانواده ی همسرم دعوت میشدیم بخاطر برخوردهای سرد و جهت دارشان ، نه تنها من بلکه حتی خودهمسردلبند مایل به رفتن نبود ولی من با وجود سن کمم یادگرفته بودم به عواقبش بیاندیشم - عواقبی که فقط من و نه همسردلبند میبایست پاسخگویش میبودم ( زیرا همانطور که میدانی، همه پای عروس خانواده نوشته میشود و نه فرزند خودشان ) بنابراین سیاستمداری زنانه به کار می افتاد و با روی خوش و خندان و نه سرسنگین و با هزار منت  ، به مهمانیشان میرفتیم ... چه روزها که رفتیم وبا گلویی پر از بغض و چشم گریان برگشتیم ولی با خود عهد بستیم کلید رفتار خودمان را درجیب دیگران قرارندهیم و نگذاریم آنها تعیین کنند که از وظایف انسانیمان که احترام به والدین است کوتاهی کنیم . همه ی اینها فقط تا زمانیست که حسن نیت تو به آنها ثابت شود و مطمئن شوند منافع تان در یک راستاست و هدف مشترکی دارید که شاد زیستن در کنار هم هست و نه در روبروی هم !


یک نکته ی دیگر : لطفا والدینت را وارد این بازی نکن . هرگز روایت نکن که مادر یا پدر همسرت چه برخوردی کرده اند و چه گفته اند .چون تقریبا غیر ممکنست که پدر و مادرمان بتوانند غیرمغرضانه قضاوت کنندو حق را به تو ندهند !وانگهی ، شما جوانی و میبخشی و فراموش میکنی ولی ممکنست والدینت کینه به دل بگیرند و دلخور شوند و حالا دردسر ترمیم روابط دو خانواده نیز بر مشکلاتتان افزوده میشود .

این قصه ، قصه ی تو و همسر است ، آن را تبدیل به نمایشنامه والدینتان نکن ... اگر میخواهی زندگی پایدار و بدون حاشیه و شیرینی داشته باشی باید تمام عوامل را مد نظر قرار دهی ... روزی را در ذهن تصور کن که پسرت تو را بخاطر زنی که عاشقانه دوستش دارد به فراموشی بسپارد ، منصفانه قضاوت کن و نگذار این اتفاق بیفتد  ، حتی اگر همسرت از عشق تو آنقدر مشعوف شده باشد که بخواهد هیجانی عمل کند ، شما رابطه با خانواده ی هردویتان را مدیریت کن  ...


موفق باشی عزیزم 


جاست نون پنیر...

الا یا ایهالساقی ! اگه پست جدید نذارید پشت تون باد میخوره و اونوقت هر بار به بهانه ای نوشتن رو به تعویق میندازید ...


این اتفاقی بود که طی هفته ی گذشته دستم رو گرفته بود و نذاشت بیام زمین ادب ببوسم و عرض ارادت کنم به دوستان گل وبلاگستانم:)

سه روز تعطیلی هفته ی گذشته فرصت خوبی بود که به کارهای عقب افتاده برسم ولی مگر همسردلبند گذاشت ؟! 

ایشون اعتقاد راسخ دارند که تعطیلات همه چی باید تعطیل باشه و گند از سر خونه در رفت هم  ، بره !! هیچ اشکالی نداره :) بنابر این عملا نتونستم کار مفیدی انجام بدم جز فیلم دیدن ...

دیگه پذیرفتم روز تعطیل روزیست که من خونه باشم و همسردلبند نباشه ! ( اینطوری مگه بتونم کاری انجام بدم ) برای همین امروز  با یه صبحونه ی رویایی روز تعطیلم رو جشن گرفتم : نون و پنیر و چای شیرین !  ( همیشه چای رو تلخ مینوشم) و اینگونه بود که به خودم یه حال اساسی دادم و قید رژیم و سم سفید و این داستانها رو زدم و لذتش رو بردم !!

عیبی نداره ، از شنبه  دیگه خودم رو میسپرم به رژیم جدیدی که تا به حال امتحانش نکردم و یه ذره عجیب غریبه ( رژیمی که کوکا لایت و ماالشعیر و ژله و پولکی کامور داره هم شد رژیم ؟!) 

در کنارش  هم یه عالمه برنامه ریختم ( البته من خدای شروع  برنامه های نیمه تمومم! ) از جمله تایپ سه چهار دفتر دستنویس و  در ضمن قرار گذاشتیم شبها بطور جدی یکی دو ساعتی برای زبان انگلیسی وقت بذاریم اونم به شیوه ای متفاوت ...

راستش رو بخواین جناب سروان به روزهای پایانی خدمتش رسیده و نهایتا تا یکی دو هفته ی دیگه کنارمون باشه و  بعد میره تا مرحله ی جدیدی از زندگیش رو شروع کنه ... برای همینه که سعی میکنیم به شکل معقولی به پیشواز سندرم آشیانه ی خالی بریم !!

یعنی به زودی علی میمونه و حوضش :) 

یکسال و نیم پیاپی هر روز همسردلبند پسرک رو بیدار کرده ، براش صبحونه مهیا کرده ، جلوی درب ورودی چهارپایه براش باز کرده  تا بشینه و به فراغ دل پوتین هاش رو بپوشه و بره قرارگاه ... و حالا من میدونم چقدر براش سخت میشه که دومین بچه اش هم  اینجوری ازش دور بشه ...

زندگیست دیگر ، باید جای خالیش رو با دلمشغولیهای دیگری پر کرد وگرنه دلتنگی بطرز باور نکردنی آزاردهنده خواهد شد .

یکی از راههای جذابه پر کردن این تنهایی ، جر و بحث و اختلاف نظر و جنگیدن به شیوه ی جهادیه !

اره بده ، تیشه بگیر ...

راه دیگه اش مبارزه ی تن به تن هستش ، به شیوه ی نینجاها ...

شمشیر سامورایی هم راه دیگری برای اثبات حقانیت هستش ، منتها خیلی مهمه که شمشیر رو از رو ببندیم یا از زیر ! 

خلاصه یکی از برنامه هایی  که برای پر کردن اوقات فراغتمون در غیاب دو نوگل باغ زندگیمان داریم ساخت فیلم آتش بس ٣ هست با هنرمندی لی لی یت و همسردلبند !

والا ، خب وقتی خودمون دوتایی توی این شهر دراندشت تنهاییم نباید به فکر هیجان باشیم ؟! چی هیجان انگیز تر از این که به پر و پای همدیگه بپیچیم ؟! شما راه بهتری پیشنهاد میدین ؟؟؟


پ. ن : 

یکی از مراجعینمون توی شرکت ، یه خانم ایتالیایی هست که  وقتی با همسرش ( ایشون عرب اهوازی هستن و سالها قبل  برای تحصیل  به رم رفته بوده) آشنا میشه ازدواج میکنند و به ایران میاد و سالهاست اینجا زندگی میکنه ( باور کنید به اندازه ی من هم غر نمیزنه و از اینجا ناراضی نیست !) ولی خب تنهاست و فارسی رو هم به سختی صحبت میکنه - دیروز وضع حمل کرد ،اونهم در شرایطی که مادرش نتونست بیاد ایران و کنارش باشه و اینجا کاملا غریب هستش ... چند روز پیش  خیلی اتفاقی ازش اسم بیمارستان و دکترش رو پرسیده بودم  ، دیشب به مسئول روابط عمومی شرکت  زنگ زدم  شاید نام خانوادگی خانم رو   بدونه تا بتونم برم بیمارستان عیادتش ( چون فقط  فامیلی همسرشون رو میدونستم ) که البته نمیدونست ولی باهام اومد تا ساعت ده شب نگهبانی بیمارستان اجازه بده خارج از وقت ملاقات برای عیادت برم !

باورتون نمیشه  طفلکی چقدر خوشحال شد : کسی که اصلا توقعش رو نداشت زمان وضع حملش رو به خاطر داشته باشه و به دیدنش بیاد... توی یه اتاق خصوصی تنها بود و نوزادش توی یه تخت  سبد مانند در کنارش ! یعنی وقتی به این فکر میکنم که زنی که تازه سزارین شده باید دغدغه ی این رو هم داشته باشه که بچه اش گریه میکنه بره بغلش کنه و بهش شیر بده ( اینو اضافه کنید به جاری نبودن شیر و بلد نبودن رفلکس مکیدن توسط نوزاد ) اشکم در میاد ...بعد  برای  بالیدن همین بچه  ٣-٤ کیلویی ، بیست - سی سال زحمت میکشی ، اونوقت باهاش خداحافظی میکنی تا بره یه جای دیگه ی این کره ی خاکی زندگی کنه  ... با علم به اینکه معلوم نیست دیگه ببینیدش یا نه !