عادت می کنیم ...

مهر هم  به آخر رسید و هوا خنک نشد . 

ولی به هر حال عادت کردیم ... عادت کردیم به اینکه مثل بقیه ی استانهای کشورمون نباشیم ، که برگریزان رو تجربه نکنیم ، نفهمیم بارون پاییزی یعنی چی ، ندونیم  یخ کردن گوشها و شال گردن  چه مزه ای داره ! 

این چند روزه مجال خوبی برای سفر هستش ولی چون جناب سروان روزهای آخر خدمت مقدس سربازی رو سپری میکنند مرخصی ندارند و طبیعتا خانه نشین هستیم .

بر خلاف تمام سالهایی که در این شهر هستیم و تعطیلات محرم را به شهر و دیارمان میرفتیم ، امسال اینجاییم و خیلی هم بد نیست . 


سکوت و آرامش  عصرگاهی  را دوست دارم  . انگار  در کل مجتمع مسکونی مان پرنده هم  پر نمیزند و فقط و فقط صدای کولرهای گازی ست که در استارت خوردن با هم رقابت میکنند و به یادت می آورند تابستان هنوز از اینجا رخت برنبسته ...

وقتی به ال نینو فکر میکنم میبینم اگر قرار باشد بین سیل و سرما و یخبندان یا گرما و شرجی یکی را انتخاب کنم ، قطعا دومی رجحان دارد !

چون در شرایط سردی هوا ، قطع برق و افت فشار گاز قطعیست ( آن ٥ روز بارش پیاپی برف در شما ایران را بخاطر دارید ؟!) و اینکه هیچ وسیله ی گرما زایی توی خانه نداشته باشید و در عین حال سیلاب نگذارد از خانه خارج شوید نمیتواند هیچ خوشایند باشد .

میبینید ؟ مکانیزم گول زننده ی مغز ! توی این گرما پیام میدهد : برو خشنود باش که ال نینو به سراغت نیامده ، گرما که چیزی نیست !!


از پسرک راه دور خبری نیست ، نه اینستا ، نه ف. ب ، نه تلگرام که این چند روزه به غضب الهی گرفتار شده ! وقتی در دنیای مجازی حضور ندارد معنیش این است که به شدت درگیر زندگی واقعیست و تنها یی ، مشغول جویدنش نیست ! خوش حالم برایش ....

جناب سروان و نامزد مربوطه زودتر از ما بار سفر بسته اند و تا چند وقت دیگر به او ملحق میشوند و حسابی از تنهایی درش می آورند  و این تصمیم  حسابی  حالش رو خوب کرده .


و بقول شهرام شکوهی : کسی حال منو جز خدا نمیدونه  ...




نان مقدس

اول

همیشه شکوه داشتم از وبلاگ نویس هایی که به کامنتها پاسخ نمیدهند : وقت ندارید یا نظر خواننده ها برایتان اهمیت ندارد و یا اعتقادتان بر این است که این ارتباط را یک سویه نگاه دارید ، لطفا از همان ابتدا در پروفایلتان اعلام کنید ! به ویژه در بلاگ اسکای که پاسخ ها برای خواننده ایمیل نمیشود و هر کسی چیزی مینویسد مدام باید به پست مربوطه  مراجعه کند تا از پاسخ نویسنده مطلع شود .

اما در هفته ای که گذشت وضعیتم به گونه ای بود که نتوانستم به کامنتهای شما عزیزان پاسخ دهم . همینجا عذر تقصیر میخواهم و مطمئنم این را حمل بر بی اعتنایی نمی کنید زیرا میدانید خاطر تک به تک شما تا چه اندازه برایم عزیز است و نوشته هایتان به اندازه ی حظی که از تماس تلفنی عزیزترین دوستانم میبرم برایم ارزشمند و لذتبخش است .


دوم

این روزها فضای شهر عرفانی ست ... به خصوص که تا پاسی از شب مردم به سوگواری مشغولند و صدای سنج و دمام  دسته های عزادار که پیاپی از جلوی خانه عبور میکند مدام یادآوری میکند که هر قومیتی به شیوه ی خود این مراسم را برگزار میکنند .

از طرفی توزیع نذورات به طور پر رنگ ادامه دارد و امروز که همکاری  باخنده تعریف میکرد برای یک ماه توی فریزر غذای نذری ذخیره کرده ، با خود فکر کردم :

وقتی در مراسم ختم به یاد متوفی کاممان را با یک خرما شیرین میکنیم ، برای شادی روحش دعا میکنم ولی آیا وقتی در ایام محرم اینهمه غذا به درب منازلمان می آورند دعایی برای صاحب مجلس میکنیم ؟ یادمان هست مسبب این همه مراسم و خرج دادن و بانی شدن  چیست ؟


در همسایگی مان خانواده ای هست که بقدری روابطشان سخت گیرانه است که دخترشان به تنهایی اجازه خروج از منزل را ندارد و همیشه در معیّت مادر یا  شخص ثالثی میتواند به انجام امور اجتماعیش بپردازد ولی  در این ایام  میتواند پاسی از شب رفته به خانه برگردد. دیشب که بخاطر سر و  صدای رفت و آمدشان و درگیری پیدا نکردن کلیدها ی آپارتمانشان بدخواب شدم تا مدتها  به حرفهای دخترک  فکر میکردم که با خنده میگفت :  توی این ایام خیلی از غیرمجازها مجاز میشود ...

مهاجرت بعد از پنجاه سالگی - آری یا خیر

رطوبت ١٠٠٪ امروز رو بزنین تنگ گرمای ٤٠ درجه ، بعد میفهمین چرا عرب و عجم و معمم و مکلا و زن و مرد امروز پریده بودن و پر و پاچه ی هم رو مورد التفات قرار میدادند ... بعد توی این شرایط من سرما خورده بودم و سر و کله ام به هم پیچیده بود و   از اونجاییکه اول هفته هیچجوری  به هیشکی مرخصی  نمیدم از جمله خودم ، رفتم سر کار و از اول تا آخر فر فر کردم و نوک بینیم مثه بوق دوچرخه باد کرد و قرمز شد ... از بد حادثه یه عالمه تایپ دستور داشتم ، یه صندلی گذاشتم بغل دست مسئول سایت و نشستم ور دلش ... تا جایی که گفت اگه فردا نیومدم ، بدونید مریضیتون  به من هم سرایت کرده !!

تمام پنجشنبه جمعه در حال شمردن لامپهای سقف بودم و نتونستم از بستر بیرون بیام  و هی خیال پردازی کردم و مدیونین اگه فکر کنین یکی از رویاهام ختم به خیر شده باشه ...

همه اش فکر میکردم : من در شرایط فعلی قصد مهاجرت دارم ولی هیچ به این فکر کردم که در صورت از دست دادن سلامتم ، دور از شهر و دیار زندگی کردن کار ساده ای نیست ؟ خب اگه آلزایمر بگیرم چی ؟ ( اخیرا واقعا  یه سری چیزها یادم  نمیمونه ، از جملات بسته بندی محتویات فریزر ) همسردلبند میگن : تاثیرات دیدن فیلم " هنوز آلیس ، با بازی جولیان مور هستش ، وانگهی اگر چیزی یادت نمونه لااقل مطمئنی اونجا  " هوم سیک " نمیگیری و دلت برای موطنت تنگ نمیشه ...

از روزی که همسردلبند با رفتن موافقت کرده تازه فهمیدم چقدر مال دوستم !

حالا یهو همه چیز برام عزیز شده ! فکر اینکه خونه رو مبله اجاره بدم آزارم میده ( زندگیم بیفته زیر دست اغیار !) 

تمام خرده ریز های بی ارزشم شده گنج توتان خامون که فقط  میتونم به دفن کردنش کنار پیکرم رضایت بدم و لاغیر !

یا حداقلش اینکه خودم ناچار نباشم چوب حراج به زندگیم بزنم و اصلا دخیل نباشم در این پروسه ی بگیر و ببند ...


لندن مه آلود دلگیر باعث هراسم میشه و دیدن  تصویر  باسمه ای چراغهای روشن کافه ای  در خیابانی خیس با  چشم انداز برج ایفل به وحشتم میندازه ( حالا نه اینکه بلیط یکسره اش دستمه ، فقط مونده به پرواز برسم !!)

همه از تصمیم مون ابراز خشنودی میکنن ، تشویق و تهییجمون میکنند ولی تهش چی ؟ حال دل خودم چطوریه - نمیدونم ...

دوباره افتادم به زبان خوندن ، نامزد جناب سروان که اصلا داره کلاسهای سفارت فرانسه رو میره ، از اونطرف پسرک راه دور میگه یه کاری کنید دیگه برای فروردین اینجا باشین و من بیشتر هول برم میداره ... 

احساس میکنم گناه بقیه ی خانواده هم گردن من هستش و اگه به امید من نباشه بقیه هم اینقدر جسورانه تصمیم نمیگیرن ، نکنه با بند پوسیده ی لی لی یت بیفتند توی چاه ؟! 

در حقیقت حرف همسردلبند بیراه نیست که میگه  شاید دیدن این فیلم منقلبم کرده ! 

آری در حالت عادی میدونم چجوری در کشور جدید استارت بزنم ، شغلم مشخصه ، جا و مکانم هم همینطور ... ممکنه نتونم به اندازه اینجا درامد داشته باشم ولی قطعا چیزهای بسیاری خواهم داشت که اینجا با پول قابل خریدن نیستند... اما همه ی اینها به شرط سلامت است !

اگر همه چیز جوری که اکنون هست پیش نرفت چه ؟

قشنگ معلومه دارم دنبال بهانه میگردم ،مگه  اینجا بمونم آلزایمر سراغم نمیاد ؟!!


منتظر یک نشانه در رد یا تایید تصمیمم هستم تا استارت بزنم ... دوشنبه قراره با دوستی در آمستردام  اسکایپ کنم ، شاید اون از روی صخره هلم بده پایین ...


ای دلیل دل گمگشته  خدا را، مددی ...

آقایی که شما باشید !

همیشه به زنانگی خودم بالیده ام و مثل خیلی از زنان سرزمینم ، هرگز از جنسیتم شاکی نبوده ام . 

تازه اغلب اوقات مراتب تقدیر و تشکرم رو  به خداوند عزیزم اعلام کرده ام که من رو زن آفریده ! بنظرم فقط یه زنه که میتونه همونطوری که لوند و فتانه ، خالص و مادرانه عشق بورزه و به موقعش هم جدی و سخت و انعطاف ناپذیر باشه .

اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشه که خیلی وقتها نزد خودم اعتراف کنم که از زنانگی بسیار بسیار فاصله گرفتم ! نمیدونم علتش کار کردن در محیطهای مردانه بوده یا ژنتیکم این مدلیه یا هر چی ! ولی خیلی هم " زن " نیستم فی النفسه گویا !! 

این رو همین چند روز پیش که توی مقر فرماندهی .... استان بودم کشف کردم :) یهو به خودم اومدم و دیدم نه تنها جایی هستم که هیچ خانومی وجود نداره ، بلکه اصولا هیچ خانومی کلا اینجا تردد نمیکنه ! خیلی هم با سلام و صلوات و احترامات فائقه کسی رو فرستادند تا از گیت ورودی ردم کنه .

وقتی داشتم  شانه به شانه اون آقایی که برای استقبالم اومده بود وارد مرکز میشدم چشمم به کفشهام افتاد و ناخودآگاه کت و شلوار تمام رسمی و  در تعاقبش کیفم رو  از نظر گذروندم ( یه جوری برام عجیب بودن که نه انگار صبح خودم اینا رو تنم کردم و از خونه اومدم بیرون !)  ... بلی ، هیچ اثری از زنانگی درش دیده نمی شد !

وارد دفتر آجودان مخصوص   که شدم  با تعجبی نشات گرفته از غیر مرسوم بودن حضور یک زن در آن مکان نگاهم کرد و گفت : میتونم بپرسم با فرمانده چه کار دارید ؟  که پررو  پررو  گفتم : ایشون با من کار دارند !( این ترفند همیشگی منه ، یعنی تریپ بی تفاوت بر میدارم یه وخ فکر نکنی من طرف رو قابل دونستم اومدم دیدنش ،  این اون بوده که دعوتم کرده !)

البته خب واقعا هم از قبل تلفنی با فرمانده هماهنگ کرده بودم و در بدو ورود هم قبل از اینکه موبایلم رو توی ماشین بذارم ( دوست ندارم گوشیم رو دم در تحویل بدم - همه اش فکر میکنم اینجور مواقع یه بیکاری پیدا میشه فضولیش گل کنه !)  باهاش تماس گرفته بودم  و اعلام وضعیت کرده بودم .

نیم ساعته کارم انجام شد و موافقت فرمانده رو  گرفتم و خوشحال از  اینکه تونستم حتی بدون ارائه ی کارت شناسایی وارد چنین جایی بشم و با موفقیت کار یه نفر رو راه بندازم و گره گشا باشم ، برگشتم به محل کارم .

یه حس دوگانه ی تجربه نشده داشتم : مثل یک مرد کاری رو انجام داده بودم که خیلی از آقایون ازش عاجزند ، در عین حال زن بودم و میدونستم با اینکه از جنسیتم هیچ استفاده ای نکردم ولی این خانوم بودنه قطعا در نفوذم تاثیر داشته ( بازم تاکید میکنم : بی هیچ سوء استفاده ای ...)


به همسر دلبند زنگ زدم و گفتم که مشکل اون فرد رو حل کردم و جواب مساعد گرفتم  ولی اون کسی که رفت اونجا ، خانوم  لیلیت نبود ، لی لی یت خان بود !

دلبند جان فرمودند : یادت باشه برگشتی خونه ، جلد مردونه ات رو از تنت در بیاری و توی  رخت آویز کنار سرسرا  آویزون کنی و بری تو ...شب که اومدم  دوست دارم  دستپخت خانوم لی لی یت  رو بخورم نه اون آقاهه رو !!

سندرم قلب شکسته

میدونستین دل شکستگی از نظر علمی واقعیت داره ؟ 
اصلا چیزی در مورد سندرم قلب شکسته شنیدین ؟
علایم این سندرم مشابه علایم حمله قلبیه : با شروع درد در سینه - تنفس کوتاه، درد ممتد و مزمن  و بی تاب کننده در قفسه سینه   تا حدی که حتی فکر میکنید میتونه مربوط به حمله قلبی باشه ...

اینروزا هر وقت بهش فکر میکنم  واقعا تمام این علائم گریبانم رو میگیره . :)

پسرک راه دور میگه : تو قول دادی ، گفتی میاییم و کنار هم زندگی میکنیم ، پس کی دیگه ؟
آرومش میکنم و میگم : من سر حرف خودم هستم ، حتما میاییم ، منو میشناسی ، مثل خودت بی محابا تصمیم میگیرم و ضربتی انجامش میدم ولی بابا رو هم میشناسی ! باید متقاعدش کنم ، یه کمی زمان میبره  اما رضایت میده  نهایتا ...

و حالا همسردلبند راضی شده به رفتن ، مهم نیست  که طبق معمول میگوید باشه ولی خودت برو دنبالش ، همه چیش با تو ! مهم اینه که درست از همان لحظه انگار همه ی انگیزه ام رو برای مهاجرت  از دست دادم !
چقدر این حسم آشناست برایم ! تمام عمر جنگیده ام برای بدست آوردن ممنوعه ها و هیچوقت مجازها برایم هیچ کشش و گرایشی در بر نداشته است :(

از نوجوانی ی (یا شاید کودکی) هر وقت والدینم منعم میکردند برای دستیابی به چیزی ، تا به دستش نمی آوردم لحظه ای از پا نمی نشستم ، بعدها با  همسرم هم همین مشکل رو داشتم  !  تمام زندگیم مصروف فتح قله هایی میشد که برای خیلی ها دست نایافتنی  رقم خورده بود . تا اینجای کار اشکالی ندارد ، نگران کننده این  بود که بعد از دست یافتن میفهمیدم : این اصلا آن چیزی نبوده که من میخواستم و پسش میزدم ...

از وقتی دلبند موافقت کرده  برویم ، هزار تا فکر مثل موریانه به جانم افتاده : 
- عزیزانم به ویژه مادرم - میدانم که رفتنمان  عمرش را کوتاهتر از آنی خواهد کرد که دوباره ببینمش  ، 
- کتابها و سایر دل مشغولی هایی که اینهمه سال ریز ریز دور و بر خودم جمع کرده ام ( به محض اینکه پایم را از این مرز پر گهر بیرون بگذارم به تک تکشان نیاز مبرم پیدا خواهم کرد!)
- خانه ای که آنهمه به آن عشق میورزم ، 
- جای جای موطنم ...
................

از طرفی دلم نمیخواهد یک ششم بقیه ی عمر را شبیه پنج ششم گذشته بگذرانم !  
میخواهم از موهبتی که همین یکبار نصیبم شده متفاوت استفاده  کنم  و اینگونه است که بین رفتن و ماندن دست و پا میزنم ... به رفتن که فکر میکنم قلبم فشرده میشود و صدای شکستنش را میشنوم ... به ماندن که فکر میکنم اما ،، همه ی وجودم در هم میشکند ، غرورم ، آرزوهایم ، باورداشتهایم و خیلی خیلی چیزهای دیگه که نوشتنی نیست ...

گاهی  بناست تصمیمی بگیری که دکمه ی غلط کردم ندارد ! ماندن یا رفتن : مساله این است ... 

جابجایی های بزرگ

ما راهی نداریم بجز اینکه :


یا شغل و  دفتر و دستک و کارو زندگیمون رو  بر روی یه بوژی حمل کنیم به پایتخت ، یا خفه خوان بگیریم و اینقدر از بودن در این شهر نک و نال نکنیم و اوضاعمان را از اینی که هست سخت تر نکنیم !

چرا ، یک راه سومی هم هست و آن اینکه هر دویمان استعفا بدهیم و برگردیم به شهر دود زده ی خودمان که مثل ددی شوگر تقبیحش میکنند ولی سخت شیرین است !


اگر استعفا بدهیم  ، من و همسردلبند ککمان هم نمیگزد چون بلدیم با یک درآمد اندک و حتی با اندوخته مان گذران کنیم - فوقش دیگر نمیتوانیم ری به ری سفر خارجکی برویم - (مویرگی دارم لاف  مایه داری میام ، متوجه شدین ؟:)) اما چه کسی / کسانی خیلی متضرر میشوند ؟ پسران دلبند و همسران مربوطه شان !

زیرا گاو شیر دهی که ممر تغذیه ی آنان است شیرش خشک میشود دیگر ! 


بنابر این خیلی نمیتوانیم خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم وگرنه همین الساعه پا میشدیم و بقچه مان را میزدیم سر چوب و راه می افتادیم به سمت بلد خودمان ....


با اینهمه ، از شما چه پنهان ، اگر تنها راه رفتن از اینجا استعفا باشد ، به شدت بدان می اندیشیم ...

گاو مش حسن


به خودم میگم : فصل عوض شده و برای همینه که اینهمه سرم شلوغه و این پیک کاری  خیلی زود میگذره  ... ولی کو ؟!  الان نیمه ی  ماه مهره و هنوز روزی دوازده ساعت کار روی سرم ریخته ، جوری که متوجه نمیشم چطوری ساعت ٧ عصر شد در حالیکه ساعت رسمی کارم ٤ هستش  !

میرسم  خونه و فقط دلم میخواد یه دوش بگیرم و پهن بشم روی کاناپه ولی بخاطر ریزگردهای امروز یه لایه خاک روی پارکتها نشسته جوری که چندش آوره پات رو کف خونه بذاری ... سعی میکنم بهش فکر نکنم به امید اینکه فردا روز نظافت کلی ست .

هنوز دسته کلیدم رو زمین نگذاشتم که نگهبان مجتمع زنگ میزنه و تا درب رو باز میکنم یه بشکه  بزرگ شیر میده دستم ! یعنی میخواد بده ، ولی بسکه سنگینه از پسش بر نمیام و خودش میاره توی آشپزخانه ...

گویا گاو مش حسن زاییده و اینم سهمیه منه از شیرش ! دوش و کاناپه پیشکشم باشه ، اینهمه شیری که توی یخچال براش جا ندارم بلای جانم میشه ... دو نفر آدم ، حتی اگه قوت غالبشون شیر باشه سه ماه طول میکشه تا اینو بخورن !!

اول به فکر میفتم از فردا رژیم شیر بگیرم  ! اما خب اینم روزی یک لیتر بخورم ، تکلیف بقیه اش چی میشه ؟ راه بیفتم تخسش کنم بین همسایه ها ؟اونوقت  باید توضیح بدم به چه مناسبته ،  اگه به هر دلیل باعث مسمومیت کسی شد چی ؟

به هر مکافاتی هست توی بزرگترین قابلمه هایی که دارم میریزیم و میجوشانم ده کیلویی برای ماست ( باید تبدیل به چکیده کنم وگرنه توی یخچال جا نمیشه !) ده کیلو هم برای پنیر پیتزا ، یک پارچ هم برای نوشیدن ، بقیه اش هم ... فعلا بمونه روی میز تا ببینم چکارش کنم !


خوشا به حالت ، ای روستایی

چه شاد و خرم ، چه باصفایی !!


دست گلت درد نکنه ولی واقعا فکر نکردی با اینهمه شیر چکار باید بکنه کوکب خانم ؟ !

همسردلبند دیگه تیر خلاص رو زد و با یه عالمه هلو و شلیل و انگور و موز و هندوانه و گوجه و خیار و سبزی و کاهو  و کدو و بادمجان و فلفل و .......از راه رسید !

بعد میگن چرا خانومها بداخلاق و قدر ناشناسند ! یعنی با نگاه میخواستم شکمش رو پاره کنم ( حالا این طفلک از کجا باید میدونست یه نفر اینهمه شیر تعارفی برامون فرستاده و همینجوریش هم یخچال جا نداره ؟!)

یادم نیست سلام کردم یا نه ، با صدایی که نمیشد ولوم خشمش رو پایین آورد فقط گفتم : میدونستی ما ٢ نفریم ؟؟؟ شما هنوز آذوقه ی یه خانواده ی ٤ نفره ی قحطی زده رو میخری ، اونم هرشب ؟!! فکر نمیکنی من باید اینا رو کجا جا بدم ؟

دلبند که مهربونی و آرامش همیشگیش آدم رو خلع سلاح میکنه گفت : آخه  فردا رو تعطیلی ، ترسیدم دوباره بری کلی خرید کنی ، اونوقت میخوای به تنهایی اون بار سنگین رو  حمل کنی  اذیت میشی ، این بود که هر چی دم دستم رسید خریدم ،  تو فردا راحت باشی :::


و اینگونه بود که در حالی که از خستگی رو به موت بودم تا ساعت یک نیمه شب درگیر مصائب کوکب خانم و معطل سرد کردن شیر و مایه زدن و ورود به پروسه پنیر سازی تا مرحله ی  رنده کردن پنیر پیتزاها برای فریز کردن شدم ... میوه ها هم  که هیچ جوری توی یخچال جا نشد و توی این هوای گرم و شرجی موند روی کانتر آشپزخونه :)


و امروز روز تعطیلی من است و مثلا سر کار نمی روم و مواجهم با یک عالمه کاری که دلبند جان  برام درست کرده !

خانه ای که  به لطف اقلیم طلایی این شهر خاک گرفته ، آشپزخانه ای که بمب درش منفجر شده و اتاق جناب سروان  هم که دیگه نگو و نپرس  : خودشون نیستند  برای ثبت اختراع تشریف برده اند تهران اما تمام سطح اتاقش پر است از سیم و دیود و آی سی و خدا میدونه دیگه چی !! و صد جای اتاق و تخت و میز و کامپیوترش استیکر چسبونده و روش نوشته و قسمم داده که به اتاق و وسایلش دست نزنم و فکر نظافت و مرتب کردن رو از سرم بیرون کنم وگرنه همه ی برنامه ها و چیدمانش به هم میخوره و بدبخت میشه !!


اولین باره که آرزو میکنم تعطیل نبودو میرفتم سر کار .... حداقلش این بود که شاسی زنگ رو فشار میدادم صبحونه ام رو می آوردن میذاشتن روی میزم :)


قدومش مبارک است

درود و نور و مهر بر شما


دوستان بی همتایم 

ازتون میخوام یه عالمه امواج مثبت روانه کنید برای یکی از دختران عزیزم  که الان در بیمارستانه و داره تلاش میکنه تا یه مرد واقعی رو به این دنیا بیاره .... یه گل پسر که بی شک با وجود اون ، دنیا جای زیباتری برای زیستن خواهد بود .


برای مادر و نوزاد هر دو دعا میکنم که به سلامت این ساعات دشوار رو پشت سر بگذارند و از خدا میخوام پدر عزیز و مهربون این کوچولو حالش خوب باشه ... حال دلش خصوصا ...


افتخار میکنم که دوستی این خانواده ی سه نفره نصیبم شده ... به امید دیدار و در آغوش کشیدن پسرک دوست داشتنی و مامان نازنینش که خیلی برام عزیزه :)


پ.ن : بچه مون اول اکتبر داره به دنیا میاد و این عالیه ، فقط نمیدونم تکلیف شناسنامه اش چی میشه ؟ اگه همین امروز شناسنامه اش صادر بشه در واقع یک سال تحصیلی دیرتر به مدرسه میره ، اونم بخاطر ٨ روز !

کسی راهی میشناسه که بشه شناسنامه اش رو اول مهر صادر کرد و نه نهم ؟! لطفا بهم بگین 

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست

مثل یک بازیگر تئاتر ( و نه سینما ) در زندگی نقشهای زیادی بازی کرده ام . گاهی سیندرلا بوده ام و گاه کوزت ... خیلی وقتها تنگدستانه زیسته ام و گاهی هم شاهانه  ! چه روزها که از فرط سرخوشی با خود اندیشیده ام : از این بهتر هم ممکن است ؟! و چه شبها که از فرط اندوه چنان گریسته ام که هق هق و لرزش شانه ها یم تخت را به لرزه درآورده ... اما در تمامی این لحظه ها صحنه پیوسته به جا بوده : یک سن قدیمی که تخته های کف آن  زیر گام هایم قیژ قیژ صدا کرده  ، یک نورافکن که روی سن  بر من تابیده و دنبالم کرده ، گاه دیالوگ ، گاه مونولوگ ... و بازیگری که  همیشه من بودم ...


در یکی از آن پیس ( نمایشنامه ) های قدیمی  ، آنقدر در سختی بودیم که برای خرید هدیه تولد همسر مدت مدیدی صرفه جویی کردم تا توانستم آن پوتین های طرح وسترن دست دوز را برایش بخرم . وقتی توانستم آنها را بگیرم ، انگار بزرگترین هدیه را به من داده بودند ! دیگر نگویم که وقتی همسر هدیه اش را باز کرد ، با دیدن برق شادی چشمانش چطور دستمزد اینهمه وقت تلاشم را گرفتم .

اولین روزی که همسر آنها را پوشید و به سر کار رفت یادم نمیرود ... میگفت میترسم اینقدر به کفشهایم نگاه کنم که راهم را گم کنم :) عصر که به خانه برگشت دیگر کفشها را به پا نداشت و با کفش کار به خانه آمده بود !

علت را جویا شدم که گفت از عشق تو اینقدر با عجله آمدم که یادم رفت کفش عوض کنم . روزهای بعد و بعد هم هر بار بهانه ایی آورد ، آخر هفته بود که  با لحنی که سعی داشت شکوه ناک نباشد پرسیدم  : چرا کفشهایت را دوست نداشتی ؟ در جواب فقط گفت : مگر میشود هدیه ی تو را دوست نداشت ؟


بعدها از همکارش شنیدم که وقتی با آن پوتینها وارد کارگاه شده و کارگرشان را با کفش پاره ای که دهان باز کرده  مشغول کار میبیند شروع میکند به لنگیدن  و فیلم بازی کردن که  : پوتین پایم را میزند و برایم تنگ است ، بالاخره به این بهانه کفش را به کارگر جوان میدهد و خودش با کفش ایمنی به خانه برمیگردد !


امروز وقتی از سر کار برگشتم  به جناب سروان زنگ زدم و گفتم  من خانه ام ، ناهار را آماده میکنم تا با هم بخوریم ، او هم گفت تا میز را بچینی رسیده ام . یک ساعت گذشت و نیامد ، تماس گرفتم ولی جواب نداد . کم کم نگران شدم ، دو باره زنگ زدم و هر بار وعده ی اندکی دیگر را داد تا بالاخره ساعت ٥ عصر به خانه رسید و با هم ناهار خوردیم  و برایم تعریف کرد :

گویا در راه خانه بوده که روشندلی را دیده که سعی میکرد عرض اتوبان را عبور کند . پیاده میشود و او را از پل هوایی عابر پیاده تا آن سوی جاده میبرد .

بعد که اتوبان را تا دور برگردان میرود  و برمیگردد متوجه میشود مرد روشندل هنوز کنار جاده ایستاده . اینبار سوارش میکند و  وقتی میفهمد مسافر پرواز ٥ عصر است  به بهانه ی اینکه او هم میخواسته به فرودگاه برود او را تا  آن طرف شهر است میبرد . دیگر داستانهای عبوراز گیت و سالن پرواز و این کارها طول میکشد تا ساعت پنج !

به داستانش که گوش میکردم نا خودآگاه خاطره پوتینها برایم تداعی شد  و چهره ام پر از لبخند شد !  لذت بردم از ازدواج با مردی  که حاصلش داشتن فرزندانی شد که ژن خوش قلبی و انسانیت و درست زیستن را از او به ارث برده اند ...

افتخار کردم  بابت  هنرمندانه تربیت کردن فرزندانمان  ...  که در این وانفسای فقط خود را دیدن ، همیشه منش انسانی و رفتار تحسین  آمیزشان سربلندم کرده است . 


عصر پائیزی تکرار نشدنی

خونه رنگ و بوی پاییزی گرفته ، با اینکه دو تا کولر اسپیلت در جناحین خونه روشنند و توی سر و مغزشان میزنند ، از پنجره که بیرون را تماشا میکنی حال و هوا یه جوریه که دوست داری سرت رو بندازی پایین و مشق هات رو بنویسی ....

جناب سروان تازه از فرودگاه و بدرقه عشقش برگشته خونه و حال و هوای دلش ابریه ... البته سابقه ی جدایی های نسبتا طولانی رو داشته اند و خوب از پسش برآمده اند ولی حالا که نامزد هستند احتمالا حس و حالشان تفاوت دارد و بیشتر دلتنگ میشوند .

هنوز حداقل سه ماهی از خدمتش باقیست و دستش زیر سنگ ارتش است و چاره ای جز تحمل بر این دوری ندارد .

کمی کز کرد توی اتاقش ... توی لک بود ، مثل گنجشکی که خیس میشه جمع و جور شده بود انگار ... 

زویی برایم چای انگلیسی آورده ، همان را دم میکنم و دعوتش میکنم تا با کلوچه لاهیجان امتحانش کنیم .

می آید توی هال کنارم روی زمین مینشیند ، چایش را شیرین میکنم و  پاکت کلوچه اش را برایش باز میکنم ، درست مثل سالهای دور که از مدرسه برمیگشت  و خیلی تر و فرز تکالیفش را با دقت فوق العاده ای تمام میکرد تا بتواند عصرانه اش را هنگام تماشای برنامه کودک بخورد ... عصر پاییزی  امروزمان دیگر تکرار نخواهد شد ، میدانم پاییز دیگر در خانه ی خودش خواهد بود ، کنار همسرش و این پاییز و این چای و کلوچه ی دو نفره  هر چقدر برای او عادیست ، برای من منحصر به فرد و ارزشمندست .


این روزها ، آخرین بارها را تجربه میکنم چون پسرک بیقرارست که  وارد فصل جدید زندگیش بشود ، برهه ای که استقلال را تجربه میکند و می شود ستون خیمه گاه جدیدی ... خانه ای که هر وقت والدینش بر او وارد شوند  اول میهمانانش خواهند بود و بعد پدر و مادرش ...


این روزها میگذرند بی اینکه هیچکداممان قدرش را بدانیم : نه منی که ولی هستم  و نه اویی که  فرزند است ... همانگونه که خود من وقتی فرزند خانه بودم قدرش را ندانستم و بیقراری کردم برای گذار از آن روزهای سبکبالی...

تاریخ تکرار میشود تا بشر بتواند مرور کند  : شب را و روز را ، هنوز را ....


نمیخورید زمانی غم وفاداران، ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید

تسلیت به کسانی که  داشتند تدارک بازگشت عزیزانشون رو از مکه میدیدندو امروز در تدارک مراسم تدفینشون هستند ...

اینروزها چیزی که خیلی شنیدم (دور از جان شما و آنها ) چشمشان کور بوده  است ... شما هم شنیده اید بسیار از این دست ولی مگر ما کی هستیم که به خودمان اجازه بدهیم به اعتقادات کسی توهین کنیم ؟

هر کسی به هر دین و مذهب و مسلکی " باور " دارد ، محترم است و پسندیده ... تا زمانی که این اعتقاد به ازادی و امنیت و عقاید دیگران آسیب وارد نکند وگرنه میشود طالبان و داعش .


چیزی که در این ماجرا رنجم میدهد اینکه : اکثرا کسانی مستطیع میشوند که سن بالایی دارند ، بنابراین هنگام بروز هر سانحه و رویدادی ابتکار عمل و سرعت و قدرت یک جوان را ندارند که خود را نجات دهند و این ضعیف بودن خیلی دردناک است ... 

نگوییم حقشان بود ، چون واقعا حقشان نبود در سرزمین وحی این بلا به سرشان نازل شود ، دلداری نمیدهیم حداقل عقایدمان را برای خودمان نگهداریم و انتشار و زخم زبان زدن را واجب  ندانیم .

کارما

همسر دلبند میگه : چرا این خانوم مدیره اینقدر ذهنت رو مشغول کرده ؟ رفت که رفت ! این دیگه درگیری ذهنی داره ؟!

میگم : خب داره ! وقتی میبینی از کسی که اینهمه ساله ولو دورادور ، میشناسی و فکر میکنی از  خلقاتش مطلعی ، بازم رودست میخوری مشغولیت ذهنی نمیاره ؟!

خانوم مدیر مالوف که خاطرتون هست ؟ کلی بهشبر خورده بود که ازش سوال کردند : این درسته که میخوایید از اینجا برید ؟

درست در روز استارت پروژه ی کاری بسیار مهمی که صدردرصد درش اعلام آمادگی کرده بود ، کلیدهای اتاقش رو به معاونش داد و بدون خداحافظی و بیخبر گذاشت رفت !

بقول دولت آبادی : خب بره اونورتر از کله ی خواجه !!! 

این مهم نیست ، مهم اینه که صبر کرد تا مطمین شد از مدیری که قراره به جاش بگیرن  ، پوزش بخوان و بگن اون احتمال جایگزینی منتفی هستش و با درخواست انتقالتون به فلان شهر مواقت میشه ، برید به سلامت .

بعد وقتی طرف رفت و دیگه خانوم خانوما مطمئن شد دست شرکت توی حنا مونده و الان نبودنش لطمه ی بزرگی به قرارداد میزنه ، اونوقت گذاشت و رفت ... نه تنها با رئیس بزرگ خداحافظی نکرد ، بلکه حتی بهش اطلاع هم نداد ! من و سایر مدیران موازی هم که از آغاز این ماجرا محدورالدم بودیم و سلام نمیکرد ، چه برسه به خداحافظی !

بعد از اونجاییکه رییس خودش مار خورده تا افعی شده، ساعت ١٠ که ایشون رفتند برای ساعت ١٢ جلسه معارفه مدیر جدید رو گذاشت ( راست گفتن دزد که به دزد بزنه ، شاه دزده !!)

یعنی در واقع از خیلی قبلترها احساس خطر کرده بود از جانب این خانم و برای خودش این آقا مدیر جدید رو توی آبنمک خوابانده بود !

خدا عمرش دهاد که رفت ، عزا گرفته بودم چطوری باید ده ماه با رفتار سرد و توهین آمیزی که پیشه کرده بود کنار بیام ... امیدوارم توی شرکت جدید رو راست تر از این رفتار کنه ولی قانون کائنات کار خودش رو میکنه قطعا ...


پ.ن : بوی الرحمانم به مشام میرسه ! همیشه برام سوال بود چرا اینهمه وبلاگهای قبلیم رو مثل بچه ی سر راهی ول کردم و درش رو تخته کردم ؟ هیچوقت جوابی براش نداشتم ، یعنی دلیلش رو  به یاد نمی آوردم ... این چند روزه علتش برام مسلم شده ، انگار خودم میفهمم کی وقت رفتنه ...