اسمت چیه ؟ تربچه !

 همیشه روی اسم حساس بودم ، تا میگفتن فلانی ( که من اصلا نمیشناختمش ) بچه دار شده ، فورا میپرسیدم : اسمش رو چی گذاشتن ؟!

برای انتخاب اسم بچه هام خیلی وسواس به خرج دادم . قرار شد دخترمون رو من انتخاب کنم و پسرمون رو جناب یار .جنسیت اولین بارداری که مشخص شد طبیعی بود پدرش در جستجوی نام مناسب باشه ... و خدا به دور که چه اسمهایی پیشنهاد میداد ، مو بر اندامم سیخ میشد !

اما خب توافق کرده بودیم که نام پسر با اون باشه و با اینکه خیلی جر زن هستم اونموقع چون هنوز چند ماهی بیشتر از ازدواجمون نگذشته بود بشدت باهاش رودربایستی داشتم و نمیتونستم زیرش بزنم !

این شد که بچه ام دو اسمه شد ، یه اسم شناسنامه ای که برای همه مون ( حتی خود پدر گرامی بچه ) غریبه و نامانوسه و یک اسم واقعی که از صغیر و کبیر همه به همون اسم میشناسنش ، حتی مدرسه و محل کار و بلاد کفر ( واقعا میگن : عرض خود میبری و زحمت ما میداری ، خو این چه اسم انتخاب کردنی بود عاخه ؟!)

این بود تا رسیدیم به بچه ی دوم و  در واقع آخرین فرزند که چون  مطمئن بودیم فرزند دیگه ای نمیخواهیم تمام تلاشمون رو برای دختر بودنش بکار بستیم ولی جنین ٥ ماهه بود که فهمیدیم تیرمان به سنگ خورده و این یکی هم پسر است . طبیعیه که نمیتونستم بیش از این بر عهد و پیمانم استوار بمونم و اجازه بدم اسم بچه ی دوم رو هم به جرم پسر بودن ، پدرش انتخاب کنه ! دست بکار شدم و یه اسم براش پیدا کردم در حد باقلوا !

٢٥ دی که بیست و هفتمین سالروز تولدش رو جشن گرفتیم به خودم تبریک گفتم برای این اسم ! اینقدر خاص و منحصر به فرد و کم تکراره که هر جایی میره واقعا توی ذهن میمونه و مثلا در دوران سربازی ، همه ی فرماندهان و  کل قرارگاه به اسم کوچک صداش میکردند ( کسانی که با دیسیپلین ارتش آشنایند متوجه میشن چقدر این امر نامتعارفه ) و از اون مهمتر: شخصیتش واقعا برازنده ی معنای اسمش هست جان دل مادر ...


با اینهمه ، دلم میخواست قانونی وجود داشت تا به بچه ها اجازه میداد اسمشون رو خودشون انتخاب کنند . یعنی تا وقتی به سن تمیز برسند با یک آوایی ، هجایی، شماره ای چیزی صدایشان میزدند تا بعد خودشان اسم مناسب خودشون رو پیدا کنند !! 

( بعدا برام بنویسین اگه الان میخواستین اسمتون رو انتخاب کنین ، چی رو ترجیح میدادین ؟!)


انتخاب اسمشون رو نتونستم به خودشون محول کنم ولی برای اعتقادات مذهبی شون این کار رو کردم ، به هیچ دین و مذهب و مسلکی ترغیبشون نکردم . از خدا نترسوندمشون و هرگز از بهشت و دوزخ حرفی نزدم ، به گناه اشاره ای نکردم تا حس عذاب وجدان رو درشون بوجود نیارم . 

هر چه گفتم از " انسانیت"  بود و اینکه از هر کار غیر انسانی و هر چیزی که باعث رنج دیگران بشه اجتناب کنند .

اسمشون رو نتونستند ولی اعتقاداتشون رو واقعا وقتی به سن تمیز رسیدند " انتخاب " کردند بدون اینکه از سوی من  یا پدرشون سمت و سو داده شده باشند . شاید ما جزو معدود خانواده هایی باشیم که عقاید هر کداممان یک نغمه و نوایی میزند و از صفر تا صد با هم فاصله داریم اما با کمال احترام نسبت به افکار و باورداشتهایمان به هم عشق میورزیم و در موردش صحبت میکنیم ، بی هیچ تحقیر و تفاخر و قضاوتی ...

همینکه بچه هایم با چیزی بعنوان دین یا مذهب موروثی مواجه نبوده اند جبرانیست برای  اینکه نتوانستند نامشان را خود انتخاب کنند :) خوشحالم از این بابت ...

ماجراهای دهه ی چهارم زندگی مشترک !

بعنوان زوجی که سی و اندی سال از زندگی مشترکمون میگذره و یکی از زوجین ( که طبیعتا آقای ماجراست ) حداقل 40 سال فعالیت اقتصادی داشته اند طبیعیه که به یه رفاه نسبی رسیده باشیم . یکی از علائم از آب گذشتن در مملکت ما داشتن سقفی بالای سر و یک چهارچرخه است که صبح به صبح تو را به چرخه استثمار شدن برساند تا مثل اسب عصاری از 7 صبح تا 7 شب دور خودت بچرخی و چون آردت را بیخته و الکت را آویخته ای و شخصا نیاز جدیدی نداری درآمد و عایدی ات را دو دستی و با خضوع و خشوع  تقدیم به فرزندان و بستگان درجه یک نمایی !

در خصوص چهارچرخه ، از آنجاییکه خودروی ملی بخوبی کار حمل و نقل را انجام میدهد ، بنظرم هر پولی که اضافه بر مبلغ پراید برای خرید خودرو هزینه شود به گونه ای رفاه زدگی و تجمل گرایی ست !!

اما خب ، غلط مصطلح اینست که شان اجتماعیت از دید بعضی ها همبستگی مستقیم به همین اتومبیلی دارد که سوار میشوی ...

خودروی ما هم از این بابت  جمیع جوانب درش لحاظ شده بود و با اینکه در خانواده ی چهار نفره ی ما همه ماشین دارند بجز من ، باز هم ازش منتفع میشدم تا اینکه هفته ی پیش جناب یار پا در یک کفش نمودند که : این ماشین نیست ، فرغونه ! عمرا دیگه پشت فرمونش بشینم !

و چون مرغ جناب یار، ناقص الخلقه بوده و کلا یک پایی سر از تخم بیرون آورده ، میدانستم که هر گونه جر و بحث بی نتیجه است و نشان به آن نشانی که دیگر سوارش نشد که نشد ! از آژانس تاکسی تلفنی سرگذر خواست که هر صبح برایش ماشین بفرستند و تا شب تحت اختیارش باشه ( نوعش هم مهم نبود ، یک روز سمند می آمد یک روز آردی و سایر خودروهای وطنی )...میخواهم بدانم یعنی ماشین خودمان در حد اینها هم نبود عایا ؟؟؟؟!

من هم سعی کردم به روی مبارک خودم نیاورم که چقدر دارم حرص میخورم . دیگر راهمان جدا شده بود و مثل سابق او مرا به محل کارم نمیرساند ، ماشین را برمیداشتم و فاصله ی ده دقیقه ای خانه تا محل کار را بدون او می آمدم . و هر چقدر میخواستم عیبی در ماشین بخت برگشته پیدا کنم ، خدا وکیلی لا موجود !!

شتاب خوب و نرم و راحت و شیک و مدرن و هنوز دو سال هم از تارخ تولیدش در بلاد کفر نگذشته بود ( خب مرد مشکلت چیه عاخه پس ؟؟؟!!!)

بعد از چند باری که خواستیم خیلی منطقی  همدیگر را متقاعد کنیم  و البته هیچ کدام موفق نشدیم و به هم روی ترش کردیم ، هر دو سعی میکردیم به قضیه ی ماشین هیچ اشاره ای نکنیم و دیگر به روی هم نیاوریم چون میدانستیم صددرصد باعث دلخوریمان از همدیگر خواهد شد .و من هی حرفهایم توی دلم تلنبار میشد که کدام آدم عاقلی  چنین ماشینی را میگذارد و  با آژانس اینطرف و آنطرف میرود .

دلم برای روزهایی که با هم از خانه خارج میشدیم و رادیوی صبحگاهی گوش میکردیم تنگ شده بود ولی میدانستم هیچ چیزی نمیتواند او را از تصمیمی که میگیرد منصرف کند . ماشین را برای فروش آگهی کردم . اولین خریدار مثل مگس سمج بود و با اینکه 5 ملیون زیر قیمت تعیین شده بودجه داشت اینقدر گیر داد تا به ستوه آمدم و موافقت کردم فقط برای اینکه میدانستم هر یک روزی که این ماشین از خانه ی ما برود زودتر به حالت عادی باز خواهیم  گشت .

روزی که همسردلبند برای انتقال اسناد خودرو رفت از شادی در پوست خود نمیگنجید !!! شب هم دعوتم کرد رستوران و یک سور مفصل داد !

میگویم : این شام به مناسبت خرید ماشین جدیدت هست ؟

میگوید : خیر ! بخاطر اینکه دیگه ریخت اون ماشین رو نمیبینم میباشد!!!


قیافه ی شاد و راضی زن و شوهر جوان دهه هفتادی که ماشین را خریدند  بخاطر می آورم و میگویم :

داستان ما قصه ی مرد و زنی ست که با تنفر و دلخوری از هم جدا میشوند . هر دو فکر میکنند که مگر دیگر هیچ احمقی پیدا میشود با این زن (یا مرد) که من اینهمه سال عمرم را با او تلف کردم  و  زشت و سراپا عیب و ایراد است ، ازدواج کند ؟

ولی خیلی زود کسی پیدا میشود که به همان شخص به دیده ی شاهزاده ی رویاهایش نگاه کند و با رضا و رغبت و شادی او را به عقد ازدواج خویش درمی آورد و کلی هم ذوق کرده ، خدا را شکر میکند که او را سر راهش قرار داده !


تمثیل این خودرو حکایت زندگی خیلی از ماست ... چیزی یا کسی را در زندگی داریم که نگذاشته آب توی دلمان تکان بخورد ، برای همین همه چیز برایمان عادی شده و از دستش خسته میشویم ، از یکنواختی اش . غافل از اینکه همه ی یکنواختی ها بد نیستند . گاهی بعد از تغییر یا از دست دادنش قدرش را میفهمیم که دیگر خیلی دیر است ...


پ.ن : جناب یار به جایش اتومبیلی چندین مدل پایین تر و با حداقل امکانات از یک برند وطنی ابتیاع فرمودند . با لحنی شاد و خندان که سعی میکنم اثری از غر درش مشهود نباشد میگویم : طی دو سالی که آن ماشین را داشتیم  هیچوقت نیاز نشد کاپوتش را بالا بزنی و حتی زاپاسش زیرش نرفته بود ، حالا با این ماشین جدید وای به حالت اگر یکبار سر و کارت با تعمیرگاه بیفتد ،آنوقت من میدانم و تو ، از غر نابودت میکنم !!! میگوید : مگه دیونه ام بیام بهت بگم ماشین رو بردم تعمیرگاه ؟! تو که با من نیستی ، از کجا میفهمی !

عمرا بتونه از من پنهونش کنه ، حسنک راستگوست شوهرم ... از توی چال مکانیکی بهم زنگ میزنه و میگه : اگه گفتی من کجام ؟؟؟!!! ، بفهمی تیربارونم میکنی از غر !!!

دل به کار بده بچه جان :)

وقتی درست و حسابی وقت نمیشه برای نوشتن ، خودم ملتفتم پست هام نیمدار و سردستی و هول هولکیه ! انگار آب بسته باشم توش :)

جمعه تولد پسرک راه نزدیکه ( فردا هم تولد کاپریکورنه راستی !!) موندم چی بهش هدیه بدم که براش جذاب باشه.

از طرفی بچه ام گیک اپله و همه چی داره بجز اپل واچ ، میگم اونو بگیرم ، ولی بنظرم خیلی هیجانیه واسه یه ساعت اینقدر هزینه کنم ولو اینکه چهار تا آبشن غیر از نشون دادن وقت داشته باشه و پشت بوم هم کاهگل کنه ، کفشامون رو هم واکس بزنه !

از یه ور دیگه میگم خب آخرین سالیه که بچه ی خونه اس و  میتونه بی توجه به مایحتاج زندگی و فقط و فقط برای دل خودش کادو بگیره ، اینو ازش دریغ نکنم ... بعد دوباره ور منطقی ذهن دخالت میکنه که : ای بابا ! با این پول میتونه یه سفر درست و حسابی با نامزدش بره ! نکنه بگه : مامان چرا با خودم مشورت نکردین ؟ مگه بچه ام  رفتین برام قاقا لی لی خریدین ؟


خلاصه بر سر دو راهی هستیم ، بد !


تولد پسرک راه دور ١٥ اسفند است با اینهمه کادویش را دیروز فرستادم ( مسافری داشت به آن دست آب میرفت  و دوربین  حرفه ای و لنز چیزی نبود که جرات پست کردنش را داشته باشم ) میماند این یکی عزیز گرامی فامیل که نمیشود برایش کم گذاشت .

بهمنی بینوا  هم در میان کادوهای  کمر شکن دی و اسفند  طفلان مسلم ، به کفگیر ته دیگ  اصابت کرده ی جناب یار مینگرد و لبخند قبا سوختگی میزند !!

از آن جالب تر ، نامزد جان پسرک هم بهمنی ست و من هم برای ایشان باید هدیه ای در خور تهیه نمایم و هم چون پسرجان هنوز شاغل نیستند از جانب ایشان هم جداگانه مایه بیایم ... اینگونه است که به همسر دلبند میگویم :


اخوی ، از هر طرف کشته شود ، به نفع اسلام است ! چون بالاخره از صدر تا  ذیل ، همه از جیب جناب یار هزینه میشود ...


خرج چو از کیسه ی مهمان بود

حاتم طایی شدن آسان بود ...

شاد بودن هنر است

هر کدوم از ما تعدادی دوست داریم که ورای مجازی یا حقیقی بودنشون ، با هر یک در موقعیتهای متفاوتی احساس راحتی میکنیم .

بعضی از دوستان رو خدا برای مواقع شادی آفریده ! پیک نیک و دشت و دمن -  مجالس جشن و تولد و عروسی و دورهمی ...

بعضی ها انیس لحظات تنهایی آدمند ، مواقعی که مایل نیستی بجز خود با کسی دیگه ای شریکشون بشی ، اما اینها اینقدر خاصند که میتونند کنارت باشند بدون اینکه حضور بیگانه ای رو کنارت احساس کنی . 

بعضی دوست و همراه سفرند و باهاشون میتونی تا آخر دنیا بری، نه از مصاحبتشون سیر بشی و نه از مجالستشون خسته ...

بعضی ها اما ، خداوند خلقتشون کرده که توی عزا و مراسم ختم و غم و غصه و نگرانی و مصائب همراهت باشند ... واقعا هم خوب از پسش بر میان ولی وقتی خوشحال و سرحالی و سراسر شور و شعفی نمیتونی روی همراهیشون حساب کنی چون انگار با خودشون عهد کرده اند هیچوقت شاد نباشند و انگار اینکار رو جوری معصیت محسوب میکنند !


آدمهایی که اینقدر خوش شانس هستند که دوستی بیابند تا در تمامی جنبه های زندگی بتونند روی دوستی هم و " در کنار هم بودن " حساب کنند ، خیلی خوشبختند ...


من یه دوست اینجوری دارم ،  همنام هم هستیم ! سالها پیش همیشه با هم بودیم و رابطه مون به گونه ای رشک بر انگیز بود و صدای سایر دوستان رو درآورده بود و تنها کسانی که اعتراض نمیکردند همسرانمون بودند ولی بعد بخاطر شرایط کاریمون کمتر و کمتر همدیگرو دیدیم تا الان که شاید ماهی یکبار از هم خبری بگیریم ولی همچنان میدونیم که همه جوره میتونیم روی محبت یکدیگر حساب کنیم .

بجز مادرم تنها کسیه که میتونه توی خصوصی ترین قسمتهای خونه ام سرک بکشه و باهاش راحت باشم ... 

به همسرم میگم : اگر روزی بیمار شدم یا خونه مون بهم ریخته و نامرتب بود یا خلاصه هر موقعیتی که دلم نخواد هیچکدوم از دوستانمون مرا در اون وضعیت ببینند ، تنها کسی که میتونی ازش کمک بخوای ایشونه . جناب یار در جواب گفتند: دیگه ببین شخصیت این خانوم چجوریه که تونسته اعتماد  تویی که اینقدر  غُدی رو جلب کنه :)


حکایت دوستان مجازی متفاوته البته ، شاید هرگز پیش نیاد که وارد آشپزخونه و یا اتاق استراحت خصوصی تون بشند ولی خیلی هاشون رو به خصوصی ترین زوایای روحی تون دعوت میکنین و همه چیز رو باهاشون در میون میذارین ... اینم به نوبه خودش یه جور دوستی ارزشمنده .


اگه دوست داشتین  از دوستانتون بنویسین خوشحال میشم ، چه بسا که خیلی هاشون مشترک باشند بین ما !



جمع اضداد

میدانستم توی محل کارم بیشتر استراحت میکنم تا کار ، ولی نه تا این حد !

این چند روز که در رتق و فتق امور بین خانه ی پدری و خانه ی پسری در رفت و آمد بودم و رسما پوستم کنده شد دیدم که گاهی تطابق نقشها کاریست بس کمرشکن ...

از سویی نقش مادری ، و از طرف دیگر نقش فرزندی آنهم تک دختری باعث شد نقش همسری به باد فنا برود آنقدر که صدای جناب یار صبور و مظلوم هم دربیاید که : گوشه ی چشمی بی مروت ...

 پسرک راه نزدیک وسایل منزلش در حد خانه ی مجردیست و طبیعی ست در آشپزخانه تخته کار نداشته باشد . میخواهم فریزرش را پر کنم ، موقع خرد کردن گوشتها مانده ام بدون قیچی و تخته چه کنم که به یاد شیوه ای قدیمی می افتم : کارد را با انگشتان پا نگاه میدارم و به سرعت و به راحتی مکعبهای گوشت را یک اندازه برش میزنم و بخشی را ریز قیمه میکنم ... همزمان با پالتاک در جلسه ی پرسش و پاسخی که در آمستردام در جریان است شرکت دارم و به سوالات اعضا پاسخ میدهم .

پسرک میخندد و میگوید : جمع اضدادی تو مامان ... از سنتی ترین شیوه تا مدرن ترین آن ، بطور همزمان !

همیشه رویگردان بوده ام از هر آنچه بوی سنت میدهد  اما چه بسیار که در دامش افتاده ام .

مراسم سنتی ، چه عزا باشد چه عروسی ، می رماندم ولی چه میشود کرد که نمیتوانی بی توجه به اطرافیان و به دلخواهت زندگی گنی .

مثل همین امروز که خبر فوت یکی از نزدیکان را شنیدم ولی ترجیح دادم مکالمات تلفنی ام رو طوری تنظیم کنم که همکاران متوجه نشوند و نخواهند تسلیت بگویند و بنر نصب کنند و این داستانها ...

ترجیح دادم در تنهایی فنجانی چای بنوشم و از تلخیش مشمئز شوم و به خاطرات کودکیم که مشحون از یاد "عزیز از دست رفته"  است بیندیشم و به اینکه چگونه از مادرم پنهانش کنیم تا قلب بیمارش را بیش از این دردمند نکنیم .

دیشب رسیده ایم و هنوز خستگی دوازده ساعت رانندگی در برف و بوران شدید از تنمان زدوده نشده ولی باید برگردیم ... گو اینکه اعتقاد داشته باشم بودن یا نبودن من در مراسم فرقی به حال متوفی ندارد .



عشق یعنی :" نان ده و از دین مپرس ... در مقام بخشش از آئین مپرس

عیسی جواب داد :

آنچه می گویم عین حقیقت است ، تا کسی از آب و روح تولد نیابد نمی تواند وارد ملکوت خدا شود ... زندگی انسانی را انسان تولید میکند ولی زندگی روحانی راروح خداوند از بالا میبخشد، پس تعجب نکن که گفتم باید تولد تازه پیدا کنی . درست همانگونه که صدای مادر را میشنوی ولی نمیتوانی بگویی از کجا می آید و به کجا می رود ، در مورد تولد تازه نیز انسان نمیتواند پی ببرد که روح خدا چگونه آن را عطا می کند ...

                                                                                                                                                                                                                     یوحنا باب 3 آیات (5-8)


جهان به نور وجودش روشن شد ...آمین برای حضورش در تمام لحظات و شکر برای باوری که  بهم آرامش میده و باعث میشه انسان بهتری باشم 


دیوار مهربانی

دیوار مهربانی ...چه کار خوبی کردند اونهایی که با شروع برودت هوا این پیشنهاد رو عملی کردند .


توی شهری که زندگی میکنم هم چنین دیواری در نظر گرفته شده و مردم لباسهای زمستونی نو و قابل استفاده ی که دیگه لازم ندارند میبرند و روی این دیوار آویزون میکنند و کسانی که لازم دارند میان و برمیدارند .


یکی از نیروهای خدماتی مون کار قشنگی کرده ( که با توجه به بضاعت مالیش واقعا قابل تحسینه ) برای شب یلدا که قرار بوده فامیل خونه ی پدرش که بزرگ خانواده است جمع بشند ، ازشون خواسته هر چی کفش و لباس زمستونی که نیاز ندارند توی خونه دارند با خودشون بیارند و همون شب با برادرش همه رو بردند و روی دیوار نصب کردند .

میگفت غوغایی شده بود کنار دیوار اون شب ...


ما هم به تاسی از اون ، با این کارگاه تولیدی پوشاکی که لباس پرسنلی مون رو تهیه میکنه تماس گرفتیم  که بصورت سری دوزی پوشاک گرم بهش سفارش بدیم  برای روی دیوار که  خودش پیشنهاد جالبی کرد:

گویا قبلا تولیدی پوشاک بچه بوده و از وقتی سبک کارش رو عوض کرده کلی کاپشن و لباس ورزشی (کاپشن شلوار بچه گانه از 5 تا 12 سال )روی دستش مونده بوده ... همونها رو نصف قیمت باهامون حساب کرد  و  در واقع با اون هزینه ای که در نظر گرفته بودیم تونستیم دو برابر لباس تهیه کنیم  ، خودش هم زحمت حملش رو تا دیوار مهربونی کشید .


گاهی همه چیز با هم جفت و جور میشه وقتی  قصدت مهربونیه ... دمتون گرم و دلتون گرم باشه الهی



زمستونی ها ، حال دلتون خوب باشه الهی ...

اتاقم رو عطر نرگس برداشته ... اینقدر پشت میز داره بهم خوش میگذره که دلم نمیخواد از اینجا تکون بخورم ، یه هوای گرم ملو از دمنده ای که اون زیر روشنه به پاهام میخوره که باعث میشه احساس خوشبختی بهم دست بده :)

 اینقدر همه چیز بطرز باورنکردنی در آرامشه که بخشنامه ی وزارتی که نیم ساعت پیش خوندم و تاکید میکرد ساعت 11باید گزارش مصور فلان رو  به اداره ی متبوع ارسال کنیم به گِل کفششم هم حساب نکردم و محل نگذاشتم ! بقول عربامون : چی میخاد بشه ؟؟!! ( اگه بلدین با لهجه بخونین لطفا !)


پر رو _ پررو  لاک زدم و از حرکات موزون انگشتانم روی کیبورد لذت میبرم ( آیکون خودشیفتگی مفرط)

داستانی ست لاک زدنهای پر از آب چشم من !

عاشق ناخنهای مانیکور شده ام و همیشه ممنوع و محروم بودم ازش ! چرا ؟ چون لاک زدن در مملکت ما به معنای تارک الصلوه بودنه ! یعنی لابد نماز نمیخونی وگرنه با لاک که نمیشه نماز خوند ای ملعون بی دین ! اینه که چهارشنبه غروب که میرسم خونه اولین کاری که میکنم لاک زدنه تا شنبه صبح قبل از اومدن به شرکت ، میتونم حظش رو ببرم !

این هفته رو ولی ، پاکش نکردم ... کمرنگ تر از اونیه که بشه تشخیصش داد ( یکی نیست بگه حالا واجبه ؟!) با اینهمه توی جلسات رسمی با دستکش حضور پیدا کردم که البته مصیبتی بوده ورق زدن برگهای صورتجلسه ! خدایا این دلخوشی های کودکانه رو از ما نگیر :))


هفته ی دیگه همینموقع تهرانم به شرط حیات . خیلی لذتبخشه مراسم سال نو رو پیش عزیزانت باشی . قراره پسرک راه نزدیک ، یه درخت واقعی بگیره  امسال ...


احتمال میدم این حسای  خوب دلیلش اومدن زمستان عزیز باشه : دی ماه تولد پسر کوچکم هستش ( والبته کاپریکورن عزیز) بهمن تولد خودم ( والبته عمو سیبیلوی نازنینه ) اسفند هم تولد پسربزرگم هستش ... لطفا هر کس زمستونیه از همین الان بیاد اعلام کنه تا بعدا شرمنده اش نشیم و بموقع هدیه اش رو ارسال کنیم .

از همینجا هم رسما میگم : آدرس هر کسی رو که داشته باشم شک نکنه که کادوش رو ارسال میکنم :)


موفق و موید باشید