شنگول و منگول و حبه ی انگور

شنگول =


سر شام به همسر دلبند گفتم :

چقدر خوبه که زن و شوهرها با هم در یک محیط کار نمیکنند ، وگرنه میزان جرم و جنحه در کشور بیداد میکرد . مثلا همین امروز یه اقایی اومد توی دفترم که اگه تو اونجا بودی با مشت فکش رو جابجا میکردی و اگه پسر ارشدمون حضور داشت که قطعا کشته بودش ( نتیجه ی اخلاقی : پدر منطقیتر از پسر برخورد میکند !) 

دلبند در حالیکه رویش به سمت تلویزیون بود و وانمود میکرد خبر بیبیسی برایش بیشتر از  آقاهه اهمیت داشته  ، لقمه اش را قورت داد و گفت :

اوهوووم ، چرا ؟!

ولی چشمهاش لو میداد که دنبال یه قضیه ی ناموسی میگرده تا بره و شکم طرف رو سفره کنه و به من نشون بده پدر کو ندارد نشان از پسر ....

منهم قضیه رو با آب و تاب فراوان تعریف کردم ( اونقدر مهم نیست که بخوام برای شما بگم - چون  قضیه اصلا ناموسی نبود و ضمنا من بخوبی از پس خودم بر میام !) البته این یکی از تریلوژی دیروز بود که هر سه مورد اعصاب خردی بسیار همراه داشتند .... منم که حسنک راست گو ! همه را از سیر تا پیاز میگذارم کف دست همسر دلبند ( و البته او هم یادش نمیرود به موقع ازشان استفاده ی ابزاری بکند و بگوید : وقتی میگم نمیخوام سر کار بری برای همین چیزهاست  !)


منگول =


 دوست دوران دبیرستانم ، زویی ، از لندن زنگ زده ، از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم سی و آخرین باری که تلفنی حرف زده ایم سه سال میگذره ، سالها تاثیر  چندانی در قوت رابطه مون ندارند چون هر بار تماس داشته باشیم انگار پنجشنبه نوبت عصر مدرسه بوده ایم و شنبه قراره صبحانه باشیم !! هیچ اثری از اینهمه وقت نبودن و ندیدن هم دیده نمیشه بسکه حرف داریم برای گفتن و هرهر و کرکر میکنیم ...

بگذریم که زجر میکشم که دیگه نمیتونه خوب فارسی رو صحبت کنه و از زبان مادریش تنها چیزی که خیلی خوب و با لهجه ادا میکنه فحش های آبدار چاله میدونی هستش ( والا اینجا بود من هرگز بی ادبی ازش ندیدم ، دشنام که جای خود داره -نمیدونم ، باید تاثیر انگلیسها و احتمالا هاموند باید باشه !)

با همون فارسی شکسته بسته که از وسط حرفها کلا بی خیالش شد و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن گفت که فردا راهی ایرانه برای شرکت در مراسم فوت پدرش و ازم میخواد که یه متن ممورایز براش بنویسم که بقول خودش سر قبر پدرش بخونه ...

بهش میگم نباید بگی سر قبر پدرم ! اینجا معنی بدی داره ... بعد هم اینقدر نباید بخندی خب ، یادت باشه پدرت رو تازه از دست دادی ...

جیغش در اومد و چنان با غیظ فحشهای آبدار فارسی نثار اون مرحوم کرد که توبه کار شدم چرا دخالت کردم !

وسط حرفهاش یه چیزایی گفت در ارتباط با اینکه پدرش در بستر مرگ که دخترای خوشگل فامیل با تاپ و لباس تابستانه به عیادتش میرفتند ، چشمش در گریبان دخترکان غور و تفحص میکرده و کلا گنج یابش به کار می افتاده( گویا از عنفوان جوانی به چراندن چشمان شهره بوده است ) ... اینکه چه پدر پر توقع و بی ملاحظه ای بوده و همه ی عمر پدر بودنش رو مثل چماق توی سرشون کوبیده و منت سرشون گذاشته که اگه من نبودم شماها همه تون مرده بودید و خلاصه با لهجه ی زهر ماری بریتیش بقدری از فضایل و مناقب این بینوا گفت که خیال کردم این اولیور تویست بوده و پدرش فاگین  !! از آنوقت تا الان هرچه سعی کرده ام یه متن آبرومندانه احساسی در رثای پدری که دعوت حق رو لبیک گفته و از قول دخترکش بنویسم ، نمیشه که نمیشه ... همه اش فحشهای چارواداری  زویی یادم میفته و نیشم تا بنا گوش میره چون نمیدونم کسی که سه دهه از وطن دور بوده و وقتی هم که رفته یه دختر بیست و یکی دو ساله ی متشخص بوده ، از کجا اینهمه فحش ناموسی یادگرفته و چطور اینقدر بی محابا بکارشون میبنده ؟؟؟!!!


حبه ی انگور = 


امروز یه جلسه ی نفس بر ٥ ساعته توی اداره کل داشتیم . سخنران ، مدیر کل امور بانوان فلانجا بود . بقدری خوب و زیبا و کارشناسی شده صحبت میکرد که لذت بردم ( توی مسائل شغلی خیلی ایرادگیر و جزم اندیشم و چی بشه از کسی تعریف کنم !) موضوع صحبتش دقیقا محور پایان نامه ارشدم و شاید به همین علت برام جالب  و مستدل بود.

میون کیفور شدن از حرفهاش با خودم گفتم : اگه کارمند غیر رسمی این وزارتخونه نبودم قطعا بعد از عزل ایشون ، من پشت این تریبون می ایستادم  ( زیر آب بنده خدا رو زدم شوخی شوخی !)

در همین حین سیستم صوتی ( مشکل لاینحل جلسات ایرانیزه شده ) سوت وحشتناکی کشید و از کار افتاد ... بعد ازآنهم که طبق معمول کوبیدن توی سر و کله ی میکروفون و تکان دادن آمپ و بقیه ی تلاشهای مذبوحانه برای حل قضایا ... از آنجا که تازه یک بحث چالشی( که مورد اعتراض مدیران میانی حاضر در سالن واقع شده بود ) شروع شده بود ، قطع میکروفون را تعمدی قلمداد کردند و باران کنایه و نکته پرانی های جنسیتی و مزاح و مطایبه بود که با صدای بلند به سمت بانوی سخنران روان شد ( بنظرتون اگر مدیر کل آقا بود بازهم چنین جسارتی میکردند؟)

بلایی بر سر این طفلک آوردند که ختم جلسه رو اعلام کرد و شتابان از در وی آی پی خارج شد و نگذاشت بیش از این من در حسرت مدیر کل شدن بسوزم و بسازم !!!   خدا میدونه من جنبه ندارم ، در چنین مواقعی لنگه کفش ته قرمزم رو در میارم شوت میکنم به سمت منتقدین ، همینه که مدیر کلم نمیکنه ( هر چی باشه همکلاسی زویی بودم دیگه !!)


پ. ن : زویی الان تکست داده : لی ، برام در مورد جیسوس ننویسی یا محمد ، اوکی ؟!!! فقط به بدیهاش اشاره نکن ، همین !!!

استخدام



شاید خیلی بخت یار بوده ام که تقریبا هرگز دنبال کار نگشتم بلکه همیشه کار گشته و مرا پیدا کرده ! 
با اینکه اولین بار در ١٧ سالگی شاغل شدن را تجربه کردم ولی به جرات بگویم همیشه خوش شانس بوده ام در این  باره ... درست است که منصب دولتی نداشته ام و در بخش خصوصی فعالیت کرده ام ولی هرگز هم در محلی کار نکرده ام که از من توقع " روابط عمومی بالا " به آن معنی که خودتان میدانید داشته باشند ...

به تازگی دوست بسیار عزیزی تماس گرفت و با ابراز ناراحتی از اینکه شغلش را از دست داده،  میپرسید میتوانم جایی سفارشش را بکنم ؟
از آنجاییکه متنفرم کسی را ناامید ببینم قول دادم تمام تلاشم را بکنم . ( حالا چطوری میخواهم از اینجا برایش کاری در تهران یا کرج پیدا کنم که با تحصیلات دیپلم و مدرک مربی گری کودک و سابقه ی غیرمکتوبش همخوانی داشته باشد ، نمیدانم ) 
این شد که تصمیم گرفتم اینترنتی در بازار کار جستجویی بکنم ... راستش را بگویم از نتیجه وحشت کردم !
وقتی میزان تفاوت فاحش استخدام بین خانمها و آقایان را دیدم که از قضا این بار وزنه به نفع بانوان سنگین است ، هراسم بیشتر شد . پر مسلم بود اختلاف از این روست که کارفرما محاسبه کرده میتوان با حداقل حقوق و دستمزد ، ساعات بیشتری از آنها کار بکشد و خیلی دلایل دیگر از جمله اعتراض کمتر  ...
جمله ای که حتی خواندنش حالم را منقلب میکرد تقریبا در اکثر آگهی های کار تکرار میشد :

به خانمی با ظاهر آراسته ، روابط عمومی بالا و انعطاف پذیر ....... نیازمندیم .

هر کاری میکردم تصویر ذهنی زنی با چهره ی بزک شده که در مقابل لطیفه های نامتعارف همکاران مرد سرخ و سفید نشود و وقتی دستش روی موس است رئیس به بهانه راست کلیک دستش را روی دست او قرار ندهد، از ابر بالای سرم کنار نمیرفت ...
انعطاف پذیری یعنی چی اینجا ؟ روابط عمومی خوب به معنی جواب گویی و پیگیری کار مراجعین است یا لوندی و فتانی و هره و کره و قلیان چاق کردن در شرکت و برآورده کردن خواسته های کارفرما و اعوان و انصارش و خیلی چیزهای دیگر که شما نسل جوان بهتر از من میدانید و شاید لمسش کرده  یا شنیده اید ...

چه کاری میتوانستم برایش پیدا کنم آنهم وقتی در ابتدای میانسالی ست ؟ وقتی اینهمه دختر جوان و فعال و تحصیلکرده بیکارند ؟ 
 احساس ناکارآمدی کردم ... ولی راستش را بگویم اعتراف میکنم ، خداوند را از بابت شانسی که داشته ام شکر کردم ... خدایا ازت ممنونم که هرگز مرا در این موقعیت دشوار قرار ندادی ... لطفا از اینجا به بعد زندگی نیز بر من رحم کن ، همانطور که به زنان سرزمینم و تمامی زنان جهان و از آن بیشتر انسانها ، که شایسته ی کرامتند حقوقی برابر و در حد و اندازه ی شانشان عطا میکنی ... آمین

... که رد پای تو دیوانه میکند سنگ را

دو


نمیدانستم بعد از اینهمه سال دیدن کسی که تنها دستهایش شبیه توست میتواند اینگونه  بیقرارم کند ، نمیدانستم اینگونه جا خوش کرده ای در کنج ترین زوایای حجره های قدیمی خاطرم ... که اینقدر برایم عزیزی ، خاصی ، منحصر به فردی 

بوی بهار نارنج بودی تو ، بوی همه ی دوست داشتنی های دنیا و هر چیز این جهان که ارزش تحسین کردن می داشت 

باران بودی و جوشش جویبار ،چطور دیوانه نمیشدم از بودن در کنار تو ؟

چطور توانستم آن روزها را از دست بدهم ،، لحظه هایی که در کنار هم  جوانی را قدم زدیم ؟ ناشناخته های عالم را با تویی تجربه کردم  که عزیزترین دوست سالیان سپری شده بودی  ...با هم ، در عین محروم بودن از تو ...

دوستی مان چقدر طول کشید مگر  که اینهمه خاطره دارم از تو ؟ چطور توانستم ریزترین خطوط چهره ات را به خاطر بسپارم ؟ صدایت ، صدایت چطور در ذهنم مانده اینهمه سال ، منی که دستکم سی سال محروم بودم از ترنم خنده های بی غل و غشت؟

آخرین بار چه جای بدی همدیگر را دیدیم ، بخاطر داری ؟ غیرممکنست یادت باشد ! شاید از اینروی که آن گونه که من نگرانت بودم به ضرباهنگ لحظه فکر نمیکردی ... هر دو در اتاقکی بودیم به فراخی شهری که دوست میداشتم ، و شاید کوچکتر از کلبه ای در ساحل چمخاله ، نمیدانم ، هر دو چشم بند داشتیم و به ما امر شده بود رو به دیوار بنشینیم ... اولین بار بود کنار هم بودیم و اینهمه دور از هم ... کاغذی روبرویمان گذاشتند و گفتند : بنویس ....

و من دوست داشتم مثل تمام آن روزهایی که در آفتاب پاییزی لم میدادیم روی تاب سفید خانه تان و دامن هایمان با هر تکان تاب بالا میرفت و غش غش میخندیدیم ، به همه ی بازجوها بخندم و چادرشان را پرت کنم و به جای چارت سازمانی چشم چشم دو ابرو بکشم برایشان ...

مثل آن نامه ای که روی دستمال کاغذی برایم نوشتی ، مثل آن خطوط درهمی که  وقتی با تو مشورت کردم برایم کشیدی تا با فرمول ریاضی اثبات کنی احساسی که در دل دارم  راه به جایی نمیبرد ، و من چه خوب به حرفت گوش کردم ! با تو همه چیز ساده و روستایی بود انگار ...

چقدر خندیدنت را دوست داشتم ، راستش را بگو : هنوز هم وقتی میخندی غصه ها فرار میکنند ؟  با آن چال مهربان گونه هایت و چشمانی که مثل قایق کشیده بود و پر از روح زندگی  ...

دیژون تو را از خاطرات نوجوانیمان دزدید ،  اکنون  به تصاویر اندکت دلخوشم ، اندک عکسهای  زنی  که لبخندش به زندگی زهر خندی سراسر شماتت است ، حق داری  ... سهم تو از زندگی خیلی بیشتر از اینها بود ... مبادا از گرفتن آن دست شسته باشی عزیزکم ؟

نیازم به دیدن دوباره ات ، نیاز  زندگی به  ریز ترین ذرات  آب فواره ایست که در باغ خانه تان درختچه ی محبوب ی شب را سیراب میکرد ... 


گاه دلتنگی ، فراتر از مرزهای بی تابی میکشاندمان ...

مدیر نمونه !!

یک


روز سنگینی داشتم ، به لطف همسردلبند به جای اینکه هشت  صبح سر کار باشم ، از ساعت هفت دفتربودم ! ( تره کاشتم بشه قاتق نونم ، شده قاتل جونم !) خب دلبند جان میخوای منو ببری برسونی - درست، دستت هم درد نکنه ولی چرا من باید یه ساعت قبل از تایم کاری اونجا باشم ؟

از آن سو ، پایان ساعت کاری زنگ میزنم به جناب سروان و میپرسم :هنوز قرارگاهی ؟  میایی دنبالم با هم بریم خونه ، من کارم تموم شده . میفرمایند تا یکساعت دیگه خودم رو میرسونم !

و بدین سان است که به لطف شوهر و فرزندم بنده از آن دسته مدیران نمونه ای هستم که  روزانه دو ساعت بیشتر از بقیه  کار میکنم .


آخر وقت  یه مصاحبه استخدامی بود که چون طرف با تاخیر اومده بود دیگه نمیخواستم بپذیرمش ولی یک لحظه که از دفتر خارج شدم یه دخترک ٥ ساله ی خیلی زیبا رو با موهای لخت و شلال مشکی دیدم که ابریشم وار و با هر تکان سر بازیگوش دخترک ، آبشاری میریخت روی صورت گندمگون دوست داشتنی اش  و ناخواسته توجهم جلب شد به توضیحات مادرش : باور بفرمایید دنبال کسی میگشتم که بچه را پیشش بگذارم برای همین با تاخیرآمدم ، آخر هم کسی را پیدا نکردم ...

وقتی به دفترم آمد دخترک راضی نشد بیرون بماند و او هم کنارش روی مبل نشست و اینطور اندکی برایم سخت بود وارد مسائل جدی شوم و اصلا نمیشد پز سختگیر بودن گرفت !!

وقتی رزومه و فرم تقاضایش  را روی سایت چک کردم برایم عجیب بود که محل کار همسرش کیش قید شده بود ، پرسیدم معمولا شما در تردد هستید یا همسرتان ؟ در حالیکه فقط لبهایش تکان میخورد و  سعی میکرد در سکوت پاسخ دهد تا دخترک متوجه نشود گفت : جدا شده ایم ...

دختر بچه با اینکه رو به من و پشت به مادرش نشسته بود و یقینا نه تنها صدای مادر را نشنیده بود بلکه حتی نتوانسته بود لب خوانی کند بلافاصله برگشت و به مادرش تذکر داد :

من دوست ندارم رازهای خانواده مون رو به کسی بگی ... و بق کرد و دست به سینه نشست .


از اونوقت تا حالا ذهنم درگیره  واقعیتیه که این جوجه هیچ نقشی در رقم زدنش نداره ولی از این سنین تا وقتی زنده اس باید از بابتش رنج ببره و سعی در مخفی کردنش داشته باشه ... این هوش سرشار و این زیبایی خارق العاده میتونست  در بستر یک خانواده ی طبیعی رشد و نمو پیدا کنه و  آینده ای متفاوت از اینی که انتظارش میره داشته باشه ...

امیدوارم به واسطه ی استخدام مادرش بیشتربا این فسقلی آشنا بشم و براتون ازش بنویسم .


با اینکه اینجا هنوز بشدت گرمه ، گرد و خاکه ، شرجیه و در یک کلام کوفته ولی بوی پاییز هم میاد ! نه با ریزش برگها ، که اینجا همیشه درختها سبزند ، شاید بیشتر بخاطر جنب و جوش خرید های آغاز سال تحصیلی و کوتاه شدن روزها ... وقتی توی خونه از برودت کولر سرده و شیشه ی پنجره ی دوجداره بخاطر رطوبت هوابخار گرفته ، میتونی خودت رو گول بزنی که تو هم یه پاییز واقعی داری ! دیشب ساعت ١٢ که از مهمونی بر میگشتیم به محض اینکه از لابی آپارتمان خارج شدیم شوکه شدیم از گرما ! خداییش معنی ساعت ١٢ شب ، معنی اینکه الان خورشید سوزان در آسمون نیست ، تغییر کرده ؟ دما سنج اتوموبیل ٤٠ رو نشون میداد ! خب یعنی چی الان ؟؟!!! شبه ، میفمهمی ؟ بخدا گناه دارن مردم اینجا ...

باج گیری

٦-٣-٨٩


نمیدونم توی زندگیم بیشتر باج دادم یا باج گیری کردم ! باید کلاهم رو قاضی کنم و خیلی منصفانه در محضر وجدان زانوی ادب زمین بزنم و محاسبه کنم ...


منصف باشیم ، باج دهی  درست به اندازه ی باج گیری زشت و مذمومه  با اینهمه اکثر ما معمولا نزول دهنده و ربا خوار رو سرزنش و شماتت میکنم و بالعکس برای کسی که نزول میگیره  دل میسوزانیم . 

ولی بقول صادق هدایت : فاحشه را خدا فاحشه نکرد ، آنان که در شهر نان قسمت می کنند او را لنگ نان گذاشته اند تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند ، او را به نانی بخرند ...


امروز که بابت با جهایی که گرفته ام نادم تر هستم تا باجهایی که داده ام میفهمم خوگرفته ام به باج دادن ! و بیش از همه باج دادن به عزیزان ...


باج گیری عاطفی همچون پیچکی پخش می شود و میتواند تمام زوایای زندگی ما را بپوشاند . بیشتر افرادی که باجگیری عاطفی میکنند دوستان نزدیک ، همکار و اعضای خانواده اند و پیوندهای محکمی  با ما دارند که میخواهیم آنها رو حفظ کنیم . احتمالا کسانی هستند که دوستشون داریم ، خاطرات مشترک بسیاری داریم و رابطه ی عاطفی بینمون برقرار هست  و دقیقا همین میشه پاشنه ی آشیل ما و باعث باج خواهی آنها !


به شدت تصمیم گرفتم باج دهی نکنم ، از همین امروز !! ولی اینقدر قوی نشدم که قول بدم باج نگیرم هنوز ....


پ. ن : خواندن باج گیری عاطفی دکتر سوزان فوروارد رو به شدت توصیه میکنم بهتون !

پرپین

در بین اقلام سبزی خوردن در اینجا ، یه سبزی گوشتالود هست به نام پرپین ( خرفه) و از اون چیزهائیه که مثل سپستان ، زیتون ، خرمالو و انبه خیلی ها از جمله اعضای خانواده ام دوستش ندارند .

من ولی ، طعم و بافت آبدارش رو خیلی دوست دارم ... از وقتی پسرک رفته  هر بار سبزی خوردن  میگیرم موقع باز کردن بسته ی پرپین به یادش میفتم و اینکه هر بار غر میزد : مامان چرا این سبزی لیز لیزی رو قاطی سبزی خوردنها میکنی ؟! 


عادتها ، تکیه کلامها ، شیطنت و بازیگوشیهاش ، بدخلقی ها و سختگیریهاش  پررنگ در خاطرم نقش بسته و مدام در ذهنم مرورشان میکنم خصوصا وقتهایی که همسردلبند موقع خطاب کردن پسرک کوچک ، سهوا نام پسرک بزرگتر رو صدا میزند و آه میکشد...

او هنوز عادت نکرده به نبودن پسر محبوبش ، هنوز هر شب خواب کودکی او را میبیند و خود را آزار میدهد که به اندازه ی کافی پدر خوب و مهربانی نبوده برایش . 

گویا من راحت تر با قضیه کنار آمده ام ، شاید چون منتظر برگشتنش نیستم .


این روزها که سیل مهاجرین رو به اروپا روانند ناخواداگاه بیشتر به یاد پسرکم می افتم و با دیدن صحنه های وضعیت نامناسب پناهجویان مدام به این فکر میکنم که این هجوم کم سابقه به کجا خواهد رسید ؟ اروپا شعبه دوم خاورمیانه خواهد شد ؟ با همان میزان  کم توجهی به قانون و فرهنگ و بهداشت و سواد و سایر مسائل و یا آنقدر قوی ست که می تواند تاثیر گذار باشد تا تاثیر پذیر .

آیا آلمان و اتریش از پس تامین حداقلها برای مسکن و سلامت و غذا ی این خیل عظیم برخواهد آمد ( شغل که جای خود دارد ) و یا این جمعیت ناچار به بسنده کردن به کمترین امکانات  خواهند بود - لقمه نانی بخور و نمیر و محبوس ماندن در کمپها و سالیان سال بدون اکسپت یا ریجکت در حالت آن پروسس به سر بردن ؟

در بهترین حالت رفیوجی یا پناهنده خواهند بود و با ٩٠ ٣ یورو حقوق ماهیانه و کوپن های گرفتن غذا دلخوش به این خواهند بود که دارند در اروپا زندگی میکنند و اگر آنقدر خوش شانس باشند که بعنوان شهروند درجه سه بتوانند شغلی بیابند ، هرگز حقوقی برابر با یک اروپایی نخواهند یافت .

پناهندگی تنها هنگامی قابل توجیه و تحمل است که جانت را برداری و فرار کنی وگرنه زندگی بهتر در جهانی آزاد و امن ، رویایی بیش نخواهد بود ...

تا بدانجا رسید دانش من - که بدانم همی که نادانم

٤-٠-٨٩


این اسم پستها هم حکایتیه برای خودش ! هنوز تصمیم نگرفته چی بنویسم، به ناگهان یه جمله ای خودش رو پیش میندازه و عنان و اختیار رو از دست من میگیره و چه بسا که اصلا مسیر نوشته و پست و عقیده ام رو عوض میکنه !

مثلا امروز ابدا قرار نبود چیزی در مورد نادانی هام بنویسم ولی یهو این شعر تیتر شد دیگه ...

میخواستم راجع به مدل خط چشم شیرین نشاط بنویسم که نمیفهممش ( خط چشمش رو البته وگرنه عاشق نقاشی ها و کلاژهاش هستم) یا راجع به بدنیا اومدن نی نی مهدیه ماه و اینکه ازش خبر ندارم ، بعد گفتم بیام ازتون سوال کنم کسی از کم و کیف زندگی و مهاجرت به آمریکای جنوبی اطلاعاتی داره در اختیارم بذاره ؟ کشورهایی مثل بولیوی و اکوادور خصوصا و خیلی خیلی چیزهای دیگه که مثل لکه ی سیاه مگسک مانند رقصان در جلوی چشم ورجه وورجه میکنند ...

اما ضمیر ناخودآگاهت کار خودش رو میکنه و ناغافل میاد و از تحسرت میگه ... از اینکه چقدر احساس مغبون بودن میکنی وقتی میفمی بعد از نیم قرن زندگی ، گول میخوری هنوز ، از اینکه نادانی ، از اینکه هنوز ظاهر رو به باطن تعمیم میدی ، از اینکه فکر میکنی آدمها واقعا همینی هستند که نشون میدند ...

خیلی بده ...رویاهات واژگون میشند لاله وار 

وقتی میبینی کسی که یه عالمه وقت حمایتش کردی ، در حاشیه ی امن تو بوده و از رانتت استفاده کرده ، کلی بهش سرویس دادی و خدمت کردی ، فقط به صرف گفتن حرف و نظری که بر خلاف میلش بوده تبدیل شده به آدمی که ازت روبر میگردونه و به سادگی ازت صرفنظر میکنه ، توی سرت یه عالمه زنگ هشدار به صدا در میاد ...

زنهار که او از روحیه ی حمایتگر تو نهایت سو استفاده رو کرده ، بدون اینکه شستت خبر دار بشه ، ابلهانه فکر کردی خودت رو دوست داره یا قدردان تو هست ، در حالیکه اون فقط امکانات تو رو میخواسته و بس ...

من نادان ، درست ! اما تو هم هنوز یه چیز رو نفهمیدی : اینکه لیلیت گله ی هیشکی رو تا ظهر نمی چرونه ! 

به طرفه العین ، پیش از اینکه بفهمی چه اتفاق افتاده یه نقطه ی پایان میذارم روی همه چیز ... روحیه ی چریکی نسل ما رو دستکم نگیر بچه جان ...

بی حجابانه درآ از در کاشانه ی ما ، که کسی نیست بجز درد تو در خانه ی ما

٣-٦-٨٩


تقریبا تمام روز آف لاینم ، حتی سر کار تلفن دستی ام را خاموش میکنم ، قبل از خروج از دفترم به اندازه چک کردن تماسهایی که ناچارم با شماره محل کار به آنها زنگ بزنم روشنش میکنم و دوباره با رسیدن به خانه از دسترس خارج میشوم .

پسرک  راه دور شاکی میشود : نیستی چرا ؟

میگویم : چون اینمدت بجز خبرهای ناخوشایند و تماسهای اضطراب آور حاصلی نداشته  بودنم ...


رابطه ی اطرافیان با هم دچار تنش است و پس لرزه هایش پای بست مرا می لرزاند ... این روزها خوش به حال همسردلبند است که در چنین مواقعی بیشتر به او می چسبم ، انگار وقتی میبینی کشتی دیگران سوراخ شده بیشتر قدر قایقت را میدانی ...

قابلمه ای با درب پیرکس

١-٦-٩١


خدای عزیز و مهربونم

قطعا همه ی تدابیرت بی نقصه ولو اینکه من ازش سر در نیارم ، وقتی مسحور  طبیعت سبز جادویی رامسر بودم  قلم صُنعت رو ستودم ولی توی مسیر خشک و بی آب و علف و برهوت و کویری  بازگشت به اینجا،  وقتی با چشمهای وق زده 12 ساعت به جاده چشم دوختم شدیدا به این فکر میکردم که چرا ما رو گذاشتی توی قابلمه ، زیرمون رو روشن کردی و درب قابلمه رو هم بستی ؟

ازت ممنونم که در قابلمه شیشه ایه و میتونیم بیرون رو ببینیم ، البته یه روزایی مثه امروز که دم کنی میذاری و بعد در دیگ رو میبندی ، خب دیگه هیچی نمیبینیم و بخار میکنیم و قشنگ دم میکشیم ( شرجیه باز هم ) ولی خدا جون ، باور کن ما هم دل داریم ،بلدیم از طبیعت لذت ببریم ، دلمون آب و هوای فرح بخش میخواد و جاده های دلنواز و نسیم  روحنواز....

یعنی سکه ی ما قلب بود ؟

فرقمون با اونهایی که کلاردشت و نمک آبرود زندگی میکنن چیه آخه ؟ حالا نمیگم فرقمون با ساکنین خزر شهر چیه!!! چون میدونم کلا آلیاژمون با اونا متفاوته و زیاده خواهی میشه بخوام اونا رو با ما یکی فرض کنی ، ولی میتونم ازت توقع داشته باشم به اندازه ی یه کارگر روزمزد شالیکار از مواهبت سهم داشته باشم ؟

خدا جون از دیشب که برگشتم خیلی احساس مغبون بودن میکنم ، حس میکنم تا خرخره کلاه رفته سرم .... استان زرخیز خوزستان کیلویی چنده ؟ قطب فولاد و نفت به چه دردم میخوره؟ گیریم کارخانجات نورد لوله ، کل لوله ی کشور رو تامین کنه ، این یعنی ما آدم نیستیم که وقتی دستمون رو میگیریم زیر شیر آب نسوزیم ؟ خو مگه دبی چقدر با ما فاصله داره ؟ چطوری اونا قطب توریستی شدن و امکاناتشون یه جوریه که از اقصی نقاط عالم مردم ترغیب میشن بهش سفر کنن ولی ما وقتی میخوایم از یه سفر یه هفته ای برگردیم خونه مون به گونه ای عزا میگیریم که گویی داعش داره میبره گردنمون رو استاد کنه ؟!


پ.ن : مسئولین محترم توجه نکنن ، روی سخنم با خدامون بود ... به قول عموسیبیلو آب هوای دربند و درکه رو دوست دارم ، اوین رو نه !

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم در رفت

اینهمه ساله دارم توی این گرمای وحشتناک زندگی میکنم ، چرا عادت نکردم پس ؟؟!!!

منه پر حرف و پر گو ، لال شده بودم وقتی اسکناس رو گرفتم به سمت فروشنده تا خریدم رو حساب کنه ... همه ی ترسم از این بود که تا قبل از اینکه پول رو از دستم بگیره پخش زمین بشم از شدت بی طاقتی گرما .

رفته بودم رطب بخرم به رسم سوقات گرمسیر . بازار رطب و خارک اینجا انگار تعمدا یه جوری طراحی شده که وسط برق آفتاب باشه ، بدون هیچ سایبان و سر پناهی ... میمیری رسما تا از اول تا آخر مسیری که فروشنده ها کنار هم بساط پهن کردند ، بری و برگردی تا نوع مورد نظرت رو پیدا کنی : بریم ، برحی ، استعمران و حلاوی  بهترین انواعش هستند که خیلی طول کشید تا تفاوتشون رو بفهمم ! اولش همه شون برام در یک کلمه خلاصه میشدند : خارک !!!

ولی به قول فروشنده ای که عاقبت از او خرید کردم ، در بیان تفاوت رطب اهوازی با برحی آبادان میگفت : مثل اینکه بنی هور رو با قزل آلای پرورشی مقایسه کنی ! 

توضیحا اینکه بنی یک ماهی چرب و بسیار لذیذ کارونی ست که نوعی که در هور ( تالابهای پر نی خوزستان - از جمله شادگان و هورالعظیم سمت مرز عراق ) صید میشود بخاطر مزه ی ارگانیکش خیلی طرفدار دارد ، قزل پرورشی رو هم که همه تون خوردید دیگه توضیح نداره !

طعم رطب برحی واقعا استثنایی هست ، شکلش هم مثل سایر خارکها یا خرماها کشیده نیست ، گرده !  اول به شکل کاملا زرد و نارس هست ( که البته اونهم فوق العاده شیرینه )و بعد کم کم از تهش شروع میکنه به رسیده و عسلی شدن ... معمولا نوع نصفه اش ( نیمی کال و نیمی عسلی ) خیلی طرفدار داره که البته وقتی الان خریدم و فردا شب به دست مصرف کنندگان تهرانی میرسه اکثرشون کاملا رسیده ان و عسلی شده اند که دیگه نمیشه خیلی نگهشون داشت و باید فوری مصرف بشند چون له و ترش میشند ( میشه فریز کرد البته )

این خارکها و خرماها همون مظنونینی هستند که ما بخاطر رسیدنشون این گرمای بالای پنجاه رو متحمل میشیم ، می ارزه واقعا ؟؟!!!

بازار اینجا پر از جناب خانه ، با اون لهجه های دوست داشتنی شون ، مثل گرمای شهرشون آدماش هم گرم و با محبت و پر انرژی هستند ، عاشقشونم واقعا و میدونم روزی که از اینجا برم هرگز دلم برای این آب و هوا و شهرش تنگ نمیشه ولی برای مردمان مهربون و بی ریا و زحمتکشش چرا ، خیلی خیلی زیاد ...

شتر گلو

ظاهرا لوله های پی وی سی U شکل را به شتر گلو میشناسید  !  

خیر با فاضلاب و زیر سینک آشپزخانه تان کاری ندارم  ... قرار هم نیست در حمایت از حیوانات و نحرشتر و بریدن گلویش در ملع عام ( اتفاقی که ١٥ مهر در اصفهان افتاد ) داد سخن بدهم که : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست / آنچه البته به جایی نرسد ، فریاد است ...


رئیس بزرگمون  ، که گر چه به بزرگی رئیس ژوزف ، بزرگ قبیله ی سرخپوستان نیست ولی از میتی کمون هم چیزی کم نداره ، درسی عظیم به من داد که  قاعدتا از اون به بعد می بایست اظهار نظرهام رو شتر گلو کنم و بگم  ( در شتر اتصال معده ی سوم با معده ی چهارم یا شیردان که بصورت بافتی لوله ای شکل و دراز ست مسیری طولانی برای نشخوار فراهم میکند !)


یه بار در خصوص یکی از نیروها از من استعلام کرد و پرسید نظرت در مورد خانم  (ص ) چیه  ؟

منو میگید ؟! انگار مجالی پیدا کرده باشم که دختر ترشیده ی خُم انداخته ام رو برای خواستگارشیرین کنم ، شروع کردم به تعریف و تمجید  از ایشون و بقول محمود دولت آبادی عزیز در کلیدر: " دنبه تاو دادن " ! و اینقدر از ته حلق والضالینش رو گفتم که دهنم کف کرد !

هنوز در حال سینه چاک دادن و پستان به تنور چسباندن  در تایید ایشون بودم که رئیسمون از اون طرف دفتر بلند شد آمد و از جیب کتش یک کاغذ درآورد و روی میزم گذاشت  و خدا میداند چه فکرها که نکردم تا کاغذ سرید و کنار دستم متوقف شد !

با باز کردن و خواندنش تمام خون بدنم یکجا به سرم هجوم آورد ! حسی را تجربه کردم که تا آخرین روز حیات فراموش نخواهم کرد ... نامه ی همان  خانم  متاهل که بسیار خوب با  خط و سبک نوشتار و ادبیاتش آشنا بودم  ، نامه ای که حکایت از مشکل اخلاقی دو جانبه ی ایشان داشت ، به یکی از کارپردازها ابراز عشق کرده و در عین حال راهکار داده بود که چجوری فاکتور سازی کند تا بتوانند تنخواه تحت اختیارش را  نصف نصف هاپولی کنند !(  باز هم به کارپرداز  که نامه را گذاشته بود کف دست رئیس !)


اگر خودم مرتکب این جرم شده بودم احتمالا کمتر خجالت میکشیدم ... احساس کردم چه مدیر نالایقی بوده ام که  بدترین نیرویم را صادقترین و بهترین پرسنلم قلمداد میکردم !

به قدری منقلب شدم که  تازه رئیس بزرگ  داشت تسلایم می داد و دلجویی می کرد که : خودتان را ناراحت نکنید ، انسان یعنی غیر قابل پیش بینی ...

بعد از آن فکر کردم یاد گرفته ام که نه تنها بر اثر شنیده هایم ، بلکه حتی بر اثر دیده هایم هم قضاوت نکنم  ! لالمونی و خفقان بگیرم و اصلا اظهار نظر نکنم !

 اما امان از نسیان انسان ...


همین اواخر یکی از بستگان که به تازگی نامزد کرده بود با گریه و زاری و افسردگی بسیار اعلام کرده که هر چه بین او و نامزدش بوده به پایان رسیده و جز نفرت هیچی باقی نمانده ... هر چه ما اصرار کردیم که طرف چنین حسن و چنان مزیت را داشت ، او بیشتر عصبانی میشد و عیوب باور نکردنی  و نقایص غیر قابل بخششی برای او بر میشمرد تا اینکه بالاخره کار به جایی رسید که ما متقاعد شدیم که  بله ، بهترین کار ممکن را کرده که جانت را برداشته و در رفته ای ، کلی هم دلمان برای مغبون شدن این بینوا سوخت و  بالطبع تمام عکسهای مشترکشان را کراپ کردیم که دیگر چشممان به ریخت آن شخص ملعون نیفتد و تنها عکسهای عزیزدلبند خود را نگه داشتیم !!

امروز یک نامه ی ندامت از همان عزیزدلبند دریافت کردیم که بی شباهت به غلط کردم نامه هایی که شخصیتهای سی یا سی در تلویزیون دولتی میخواندند نبود ! به توبه نامه شبیه بود والا ! نوشته بود که اصلا تمام آن معایبی که برای نامزدم برشمردم  توهمات من بوده  و هیچکدامشان واقعیت نداشته و ما به هم برگشته ایم و ایشان  حتی اینقدر بزرگوار بوده اند که  مرا بخشیده اند !!! 

لال شدیممممم . نه بخاطر اینکه دست آخر متقاعد شده  و گفته بودیم :  " خوب کردی ولش کردی ، این رابطه راه به جایی نمیبرد " 

بلکه بخاطر اینکه درس بزرگی که از رئیسمان گرفتیم و با خود عهد کرده بودیم اگر در مورد کسی از ما نظر خواستند زبان به کام بگیریم و  یا عین بز اخوش ، فقط بر و بر نگاه کنیم و  سر تکان دهیم هیچ نگوئیم  و یا چون گلوی شتر راهی دراز برای نشخوار عقیده مان طی کنیم را به همین زودی از یاد برده بودیم ....


اینرا برای دوستان وبلاگی میگویم که مصلحند و می آیند کلی وقت میگذارند و برای زوجهای متارکه کرده مانیفست مینویسند ،  یادتان باشد هر چه گفتید در دادگاه علیه خودتان به کار بسته میشود .

عاقا ! فردا اینا آشتی میکنند ، ضایع میشویم ها !!! از گیس سپید ما گفتن بود ....ما کردیم ، شما نکنید :D


هشدار ! این یک پست طولانی ناخوشایند ست

طبق آمار رادیو زمانه ، طی هر ساعت ١٩ طلاق توافقی ثبت میشود .


متوجه نشدم فقط ١٩  طلاق در یکساعت  ، یا توافقی ها این تعدادند و بقیه اش را جزو آمار نیاورده اند !

منکر این نیستم که وقتی کاردی به استخوان اصابت میکند ، وجود فرزند نمیتواند از مکانیزم طبیعی بدن که فرار و اجتناب از درد است جلوگیری کند ولی  با اینهمه ، بخش اعظم این طلاقها مربوط به زوجهای بدون فرزند است .

سوءتفاهم نشود ، منظورم این نیست که نازایی باعث جدایی آنها شده ، حرفم چیز دیگریست :


بچه ، موجودیست که تا شما  ویزایش را صادر نکنی و دعوت نشود ، پا به این جهان نمیگذارد ! پس تا مطمئن نشده ای که میتوانی رسم میزبانی را به جای آوری حق دعوت کردنش را نداری . این میزبانی ، اگر شرط و شروط و ویژگی هایش به اندازه ی  میزبانی المپیک دشوار نباشد ، از آن ساده تر هم نیست . 

اما در کنار این وظیفه ی مادام العمر و انصافا سخت ، مزایایی هم دارد که مهمترینش شاید استمرار زندگی زناشویی باشد !

مطلقا زندگی مشترک بدون شور و نشاط و عشق و پویایی را به صرف وجود فرزند توصیه نمیکنم ولی داشتن کودک فی النفسه شرایطی را ایجاب میکند که شاید " از عوارضش " دوام زندگی والدین است !


میگویند کدام سیاه بختی ست که ٤٠ روز سپید بخت نباشد ؟!! اغلب در ازمنه ی باستان که بارداری در همان ایام سپید بختی ات اتفاق می افتاد ، تا می آمدی سر بچرخانی طفلی در شکم داشتی و پیامد شیرین آن  : توجه ویژه ی همسر به حاملی که بار شیشه دارد .

گذران ٩ ماه پر ماجرا که تمام حواست را میطلبد و بعد از آن نوزادی که مراقبی به اندازه ی کافی شیر بخورد ، سر وقت آروغ بزند که نفخ و دلدرد بیچاره اش نکند ، جایش خشک باشد ، به دقت پی پی اش را چک کنی که مثلا اگر دیدی سبز است ( با عرض معذرت ) بفهمی معنیش اینست که سرما خورده و اگر موکوس داشت مطمئن شوی جایی از بدن و اغلب گلویش عفونت کرده ، تبهای بعد از تلقیح واکسن ، اسهالهای هنگام دندان درآوردن و هزار سیگنال و نشانه ی دیگر که تو را مادرو پدری کارکشته میکند !

باید مراقب باشی که هیچکدام از مراحل رشدیش را جهش نکند چون میدانی اگر سینه خیز نرود ، اگر چهار دست و پا را جهش کند و به ناگاه سرپا بایستد ، فردا اختلال دیکته نویسی رهایش نخواهد کرد ! هر چقدر هم خودت را بکشی یادش میرود نقطه و سرکج کلمات را در املایش بنویسد و مدام نمره از دست میدهد .

میدانی باید نقاط خصوصی بدنش را به او آموزش بدهی و " نه " ی مقدس را به او بیاموزی تا از خطرات بیماران جنسی حفاظتش کنی .

برای یافتن مدرسه ی خوب ، معلم مناسب ، کتاب داستان غیر تجاری ، یادگیری زبان دوم ، دوستان و همسالان ارزشمند ، مدام ذهنت درگیرست ، دغدغه هایت جنس دیگری دارند ... تویی که  تلخ و شیرینی رایحه ی تمام برندهای معروف عطر را در ذهنت لیست کرده بودی ، تویی که ست لباست در دور همی های آخر هفته دغدغه ات بود ، تویی که هر واکنش پارتنرت میتوانست بخش عمده ای از مشغولیت فکریت شود حالا تمام این ها و چیزی بیشتر از آن را روی کودکت متمرکز کرده ای !

از شش ماهگی  که غذاخور میشود ، سوپ تازه ی روزانه با یک قاشق برنج و یک پای پوست کنده ی بدون ناخن مرغ ، سه عدد عدس و قسمت وسط یک هویج یادت نمیرود !! موقع راه افتادنش ماهیچه ی بره را توی شیشه ی مربایی به روش بن ماری میپزی که کلیسم لازم برای استخوان ران نازنینش فراهم شود ، آب میوه ، بخصوص انگور در تنظیف چلانده ی هر روزه فراموشت نمی شود ... کجا وقت داری برای چت کردن با دوستان و پیگیری اینکه آیفونت سیکس باشد یا سیکس پلاس ؟ سیبچه نرم افزار جدید چه دارد ؟! 

اولویت برایت اینست که کی  کودکت دوچرخه سواری یاد میگیرد که چرخهای کوچک بالانس را از کنار دوچرخه اش باز کنی و حظ عالم را ببری ، انگار که فتح خیبر کرده ای !!

آرام آرام ، رسالتت برای پروراندن همان موجودی که ویزایش کرده بودی روزهایت و پروسه ی زندگیت را می سازد ، ممکنست بخاطر او از خیلی از آرزوهایت فاکتور بگیری ، بلکه پاره ای را برای همیشه ببوسی و روی طاقچه بگذاری ولی زندگیتان ادامه خواهد یافت ...

خیلی وقتها مثل بسیار کسان ، با همسرت بگو مگو میکنی ولی اولویت اولت اینست که کودکت ملتفت نشود ، مبادا غصه بخورد، از غذا بیفتد ، درسش لطمه ببیند ... آری سعی میکنی کانون زندگی را گرم نگاهداری ، ولو اینکه سوختبارش تو باشی ... کنده هیزمی نیمه سوز  در شومینه ی پر آتش ...


وقتی کودک نیست ، اینهمه مشغله هم نیست ، هم ذهنت آزاد ست و هم وقتت و هم جیبت !!  در جاده می تازی و خدا میداند این ره که میروی به ترکستان هست یا خیر ...

این میشود که وقتی برای طلاق  به مجتمع قضایی خانواده مراجعه میکنی و تو را به مشاور ارجاع میدهند ، کار به ده جلسه مشاوره نمیکشد و بعد از ده دقیقه حرف زدن مشاور خطاب به قاضی مینویسد :


جلسات مشاوره توصیه نمیشود، سازش غیر ممکن ، رای عدم امکان سازش صادر فرمایید ...


و اینگونه ده سال زندگی مشترک بدون فرزند پایان می یابد ، و تو اکنون ٤٤ سال داری و فرصت داشتن فرزند را برای همیشه از دست داده ای .

یادت باشد اگر بار دیگر زیستی ، به همسرت بگویی صرف به هم خوردن هیکلت ، نمیتوانم از پدر شدن صرفنظر کنم ...

به حق کارهای نکرده

ببین دیگه چه خبره که دارم با گوشی پست میذلرم !!

اقای همسردلبند سحر خیز !

خب چرا صبح ها ساعت ۴ بامداد بیدار میشی برادر ِ من ؟؟!!!

بعد از کلی ورزش و بپر بپر و چک کردن ایمیلهاش و راه انداختن جناب سروان و چه میدونم - کلی کارای دیگه ،  اماده و قبراق و لباس پوشیده میاد بالای سرم و میپرسه :

با من میای یا خودت بعدا میری؟

میگم : اگه عجله داری برو ، من باید۸ سر کارم باشم ، سه دقیقه که بیشتر راه نیست ، چرا باید الان بیدار شم ؟

بعد میگه : یعنی تنهایی برم ؟ مثل این بیوه ها ؟

جااااان ؟!!!!! الان سر صبحی بیوه رو از کجا اوردی مرد مومن ؟؟؟!!!

به سختی خودمو از تخت  جدا میکنم و با چشمای بسته تا وسط هال میرم ، اونجا به زور  برای دیدن ساعت یه چشمم رو باز میکنم  : ۶ بامداد روئیت شد !!!

 بعد برای اینکه احساس نکنه خودخواهی کرده ، کلی بذله گویی میکنم و صبحانه  میخوریم ولی هر چقدر هم کش بدهیم وقت نمیگذرد و به ناچار هفت صبح خارج میشویم !

چون معمولا کسی که کلید اتاقم را دارد قبل از من میرسد ، معمولا  کلید برنمیدارم ،ناچارم توی لابی منتظرش بمانم تا برسد ، عیبی ندارد :حشر و نشر با نیروهای خدماتی نازنین هم عوالمی دارد ... توفیق اجباری دوباره صبحانه خوردن در آبدارخانه ...


شرجی به شدت هر چه تمامتر ادامه دارد ، مه داغ همه جا را گرفته و از کولرها مثل ناودان آب راه افتاده ...  خارکهای عزیز ! بپزید دیگر و قال قضیه را بکنید ! هلاک شدیم به خدا ...

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است/کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

جمعه ها ، یاد روزهای کودکی بیشتر از همیشه جولان میده توی خونه ... 

توی خونه ی ما جمعه تنها روزی بود که خانواده رسمیت پیدا میکرد ، احتمالا چون تنها روزی بود که مادر از صبح خونه بودند و ناهار رو از صبح بار میگذاشتند و عطر غذا و پخت شیرینی چیزیه که همه جای دنیا میتونه خونه رو گرم کنه و  خانواده رو دور هم جمع کنه ...

غروب جمعه بلااستثنا این دیالوگ توی خونه ی ما تکرار میشد :

من : مامی داری کجا میری ؟

مامان : دارم میرم سرم رو درست کنم !!


و من  هر بار توی ذهنم شروع به یک نشخوار ابدی میکردم : چرا نمیگن دارم میرم سلمونی ؟ چرا نمیگن دارم میرم موهام رو درست کنم ؟ و همونجا با خود قسم یاد میکردم که وقتی بزرگ شدم جمعه ها نرم سرم رو درست کنم !!! ( هنوزم از آرایشگاه و بقول مامانم سلمونی بیزارم و کاری داشته باشم میان توی خونه برام انجام میدن )

بعد که مامان شیک و پیک و با سری که ساعتها زیر سشوار کلاهی  گذاشته بود تا بیگودیها به موهاش چنان حالت بده که  برای یکهفته توپ هم مدلش رو تکون نده  برمیگشت ، سریع به من لباس میپوشوند و موهای  بلند و لخت خرماییم رو یه جورای عجیب و غریب  سنبله گندمی میبافت و  بدون اینکه به تذکر پدرم که هر بار  حین آماده شدن و  گره زدن کراواتش یادآوری میکرد : این بچه موهاش شلاقیه ، چرا نمیذاری باز باشه من لذتش رو ببرم ؟ اینطور که سفت میبافی موهاش وویو ( موج ) میشه آخه ! توجهی بکنه چنان موهام رو سفت میبست که هنوز کشیده شدنشون رو احساس میکنم !!

از اینجا به بعدش خوب بود ... قدم زدن توی لاله زار و  بستنی خوردن توی کافه قنادی  ... دیدن دوست و آشنا و دست کشیدن به سرم و تعریف و تمجید که به به چه قدی کشیده و چه با نمکه  دخترتون و از این حرفا !!! 

گاهی تماشاخونه هم میرفتیم ، اگه  نمایش سعدی افشار بود که حتما .

غروب جمعه اصلا دلگیر نبود اون روزها ...  

حتی تکراری و قابل پیش بینی بودن تموم برنامه هاش خوشایند بود .لابد همین خوشایندی باعث شده منهم به نوبه ی خود در جایگاه مادر خونه همون سبک رو در پیش بگیرم (مثلا  ناهار ظهر پنجشنبه همیشه ماهی ست و ظهر جمعه آبگوشت - پنجشنبه شبها همیشه مهمونی میریم و جمعه شبها مهمون دعوت  میکنیم ).

آخر شب که به خونه برمیگشتیم ، مامان  منو میفرستاد بخوابم و شروع میکرد به آماده کردن غذای فردا ظهرمون ، بوی اسیتون که از توی اتاقش می اومد با خودم میگفتم الان داره لاکهاش رو پاک میکنه ، بعد میره سر کمد لباسهاش ، لباس فردا رو انتخاب میکنه ، حالا کیف و کفش و کمربند و احیانا دستمال گردن  فردا رو انتخاب میکنه تا بعد تصمیم بگیره لاک چه رنگی بزنه ... ( چقدر خوشبختم من ِ کم حوصله ی شلخته که میتونم بدون این پیش نیازها  چهار واحد شاغل بودن پاس کنم !!) اینجاهاش دیگه  چشمهام سنگین میشد و عهد و پیمانم که بزرگ شدم خانه دار باشم و به هیچوجه سر کار نرم  مثل گوسپندهایی  که میشماری تا به خواب بری ، نیمه کاره و بدون چوپان یله میشدند در دشت و صحرا ...

نتونستم سر قولم بمونم و خانه دار باشم ، بچه ی کوچکم که وارد مدرسه شد منهم شاغل شدم ( مقاومت کردم و تا زمانی که بچه ها محصل نشده  بودند اونها رو آواره ی مهد کودک و خونه ی مامان بزرگ نکردم هرگز ) اما هنوز هم یکی از آرزوهای همسرم و بچه هام اینه که من سر کار نباشم ...


چیزی که این اواخر به شدت دارم بهش فکر میکنم 


گذشته ها ، گذشته ها ، کنید یک دمم رها - که جان پر شرار من ، به تنگ آمد از شما...

آدم خاطره بازی هستید ؟ میتوانید خاطره باز هم نباشید ولی دل کندن از بعضی یادگاری ها براتون سخت باشه ...


از گذشته هاتون چی رو نگه داشتید ؟ منظورآلبوم عکس و تمبر و کلا کلکسیون کردن عتیقه ها نیست .


خیلی چیزها توی خونه هامون هست که ما تلاشی برای حفظ و نگهداریش نکردیم ، خودشون هی بودن !! مثل سرویس قاشق و چنگال خونه ی ما که سی سال از عمرش میگذره و یا چاقوی جانانه ای که سی و یکسال پیش کیک عقدمون به ضرب و زور مشترک من و همسر دلبند بریده شد ولی ما هیچ تلاشی برای نگهداشتنش نکردیم ، بهش اهمیت هم ندادیم ... گاهی باهاش گوشت خرد کردیم و گاه سبزی ! اما  در تمام این سالها ، دور از دسترس ترین کشوی کابینت  رو بعنوان خانه ی تیمی  انتخاب کرده و  به زندگی مخفی خودش ادامه داده ! 


ولی یک چیزهایی رو با دقت نظر حفظ کردیم و اینها دو دسته اند : برخی به نظر خیلی ساده اند و هیچ ویژگی خاصی ندارند ، مثل یک حلقه ی مسی بی ارزش که توی جعبه ی گرانبهاترین انگشتریهایت جا خوش کرده و فقط خودت میدانی دلیل ماندگاریش کدامین خاطره است .  

هست ، بی اینکه جلب توجه هیچکس را بکند جز تویی که برایت یکدنیا  ماجرا  در سینه دارد .

برخی دیگر دلیل نگاهداریشان برای دیگران هم واضح است ، زیرا آن را به خاطر می آورند :  کارت دعوت ازدواج ، گاهوار ه ی نخستین فرزندتان ،بلیط اول سینمایی که با عشقتان رفتید ( این مورد  حداقل  باید برای عشقتان قابل شناسایی باشد !!)


اگر مایل بودید ، بدون پرده پوشی بیایید بنویسید چه چیزهایی رو نگه داشتید و چرا ...( میتونید اسمتون رو ننویسید)


در مورد خودم. ، چیزهایی که  سالهاست در جایگاه ویژه ای حفظ میشوند ، تا انجایی که حافظه ام یاری میکنه و تقریبا به ترتیب سالهای قدمتشون :


ساعت گالوی طلای ١٤ عیاری که پدرم سر سفره ی عقد  بر دست مادرم بستند- ٥٢ سال قبل

دفتر شعر کودکی ام با خط خرچنگ قورباغه   - ٤١ سال قبل

کارت پستال  ارسالی یک دوست خیلی خاص از ایتالیا ( هنوز هم آنجا زندگی میکند و امیدوار ! ) - ٣٦ سال قبل

اتود سیاه قلمی  که  محمدحسین ماهر  ازمن کشیده و دست نوشته ی ارزشمندش در زیر تصویر  ( به یاد زمانی که شاگرد شهاب موسوی بودیم و آبی از من گرم نشد !) - ٣٥ سال قبل

پرتره ی نیم رخ چهره ام ، کار بانو یی بی بدیل - ٣٤ سال قبل  ( به دلایلی هیچکدام از این دو اثر قاب نشده اند و همچنان به زندگی مخفی خودشان ادامه میدهند - ابتدا اسم هنرمند را نوشتم ولی بلافاصله پس از سرچ نامشان در گوگل حذفشان کردم !! - امان از خودسانسوری )

یک گردنبند مروارید بدلی ، که به اندازه ی تمام دُرهای ناسفته ی جهان برایم ارزش دارد( از کسی که تمام توانش برای هدیه دادن  همین بود) -٣٢ سال قبل

کاست قوامی که همسردلبند به من هدیه داد بعد از اینکه  برای اولین بار با صدای جادویی اش برایم خواند : شبی که آوای نی تو شنیدم .... -٣١ سال قبل 

تور عروسی ام  -٣١  سال قبل 

اولین طره های موی  کودکانم که کوتاه کرده بودم - ٢٩ و ٢٥ سال قبل 

اولین شیشه شیرهای هر دو پسرک 

اولین عروسکهای بغل خوابی که برایشان دوختم 

لباسهای تکواندویی که  برایشان دوختم و روزی که در مسابقات رده ی سنی نونهالان مقام آوردند، بر تن داشتند ٢٤ و ٢٠ سال قبل

اولین دفتر مشق هایشان

اولین دفتر شعر پسر بزرگتر و اولین نامه ای  که پسر کوچکتر  با دستخط کودکانه اش برایم نوشت - ٢٢ و ١٨ سال قبل


سالهاست که دیگر چیزهایی  را که مرا به یاد آنچه از دست داده ام و هرگز قابل بازگشت نیستند  ، نگه نمیدارم  ...  به اندازه ی کافی دیدن همین هایی که ذکرشان رفت سخت هست  .

دو روایت از یک داستان

پسرک به خانه رسیده ، گرما زده و نفس بریده ... همانجا در سرسرای ورودی لباسها را از تن میکند و مستقیم به آشپزخانه می آید .

از پشت سر من که فقط چند دقیقه ای ست به خانه  رسیده و تازه کته را دم کرده ام  می پیچد و لباسها را می تپاند توی ماشین لباسشویی و شستشوی اقتصادی را انتخاب میکند .

میگویم : دیگه دم در استریپ تیز میکنی ؟! مگه ماشین رو نبرده بودی که اینطور خیس عرق شده لباسهات ؟ هر روز اینها رو میشوری از رنگ و رو می افتند !

میگوید : از دم در که پارک کردم تا اومدم تو ی خونه  اینجوری شدم !  لباسها مهم نیست ، ٩٥ روز دیگه ترخیص میشم  ، تازه لباس سربازی باید خسته باشه ! اصلا هُفتش * به خسته  بودنشه ... بعدش دیگه میره توی گنجه ی یادگاریها...

میگویم : میخای یادگاری نگهشون داری ؟ داداشت وقتی که خدمتش تموم شد اومد لباسهاش رو ریخت وسط هال و گفت مامان اینا رو آتیش بزن دیگه تا آخر عمر نمیخوام چشمم بهشون بیفته ! 

گفت : بیست و یک ماه تجربه و روزهای تلخ و شیرین رو مگه میشه سوزوند ؟ زندگیم بوده ها !


و اینگونه است که  برخی انسانها تهدیدها را به فرصت تبدیل میکنند و  به جای اینکه مضروب آجرهایی شوند که بر سرشان باریده ، آنها را زیر پا میگذارند و قد میکشند برای رسیدن به آرزوهای بلندشان ...



*  هُفت = مزیت داشتن به زعم خود ! ،  خلاف  ِ سنگین ، افه داشتن برای چیزی غیر معمول ، جلب توجه کردن با خرق عادتها... تکیه کلامی خوزستانی ست که مثل هله -ولک - پععه و .... معنای مکتوبی برای آن نمیشود یافت  ولی به خوبی متبادر کننده ی حس گوینده و القای  مفهوم مطلب در لحظه است .


گم شده در ترجمه

روزی که " سوزن نخ کن " را  از  کودک کار متروی قیطریه خریدم قطعا فکر نمیکردم به همین زودی به کارم بیاید ! خوشم بیاید یا نه واقعیت اینست که بدون عینک چشمه ی سوزن را پیدا نمی کنم ، میشود مثل خیلی کارهای دیگرم دیمی چند بار آزمون و خطا کنم و بالاخره یکبارش نخ راه خود را بیابد ولی اینکه مثل چندی پیش با یک حرکت دست و در کسری از ثانیه این اتفاق بیفتد ، خیر ! 

پیرچشمی  کم کم به سراغت می آید ...  میتوانی برجستگی گونه ات را  با رژ گونه ی آجری  جلا  دهی ولی هنوز چیزی برای پر فروغ کردن برق چشمانت  به سان بیست سالگیت ، کشف نشده ... حتی اگر دید دورت ده - ده باشد ، به عینک مطالعه نیاز پیدا میکنی در کمال بی میلی  !


سوزن را نخ میکنی و بامیه ها را به بند میکشی ، در آشپزخانه به دنبال جای مناسبی برای آویزان کردنشان میگردی و همانوقت لبخند میزنی که چه دلیلی موجهه تر از این برای مرخصی امروزت  ؟!

از تخت پایین نیامده این  شعر مزرعه ی ذهنت را شخم زده : عالم همه هیچ و کار عالم همه هیچ ... و همین را کرده ای بهانه که همسردلبند را راهی کنی برود و تو بمانی و خانه ای که احساس میکنی به زودی روزی میرسد که آرزوی دیدارش را داشته باشی .

ده تا برنامه میریزی برای بیکاری امروزت :

بروم به همکلاسی قدیمی ام که دیروز پی ام داده سری بزنم - نوشتن متنی که بختک رویش افتاده و استارت نمیخورد شروع کنم - شال و کلاه کنم و غوره بگیرم و دانه کنم برای آبگیری ( بی آنکه از خارش دستانم بترسم) - تغییر دکوراسیون بدهم - با آمستردام تماس بگیرم جهت تسلیت به پیمان عزیز که همین دیروز مادر را به خاک سپرده - روی تردمیل راه بروم و موعظه ای بشنوم - بی  اعتنا  به شرجی وحشتناک و دمای ٤٩ درجه ٩ صبح ، خیابان گردی پیشه کنم و  بعد از مدتها گشتی در شهر بزنم... میتوانم ذهنم را بفرستم تا بطور مجازی تمام این کارها را انجام دهد و خودم لم بدهم روی مبل و  از قوه به فعال در نیامدنشان را اینجا برایتان گزارش کنم !


گاهی اینقدر فکرت درگیر و ذهنت مغشوش است که بعد از بیدار شدن از خواب انگار تمام مدت  شب  را به جای به خواب رفتن  فعلگی کرده و بیل زده باشی  که اینگونه خسته و له  از رختخواب بیرون میایی و روزت را به شیوه ی بنجامین باتن از ته شروع کرده و دوازده شب تازه به نوزادی و آغاز روز  میرسی ...


پی نوشت : تشکر ویژه از یکی از بچه های گل اینجا که برایم شماره تلفن دو تا وکیل مبرز  در زمینه ی مورد نظر را فرستاده ... ارادت و سپاس

خواب چهل ساله ی ناصر خسرو قبادیانی ...

شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟  اگر به هوش باشی بهتر. 

من جواب گفتم که حکماًً جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. 

جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. 

گفتم که من این را از کجا آرم ؟ 

 گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. 

چون از خواب بیدار شدم، آن حالت تماما بر یادم بود و بر من کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم.


گاهی تلنگری ما را از خواب چهل ساله بیدار میکند ... گاهی که اتفاقا آنقدر خوگیر شده ایم که تصور میکنیم در بهترین شرایط موجود به سر میبریم ... 

آنگاه است که دانای کل ، به سر انگشتی بیدارمان میکند و کاخ آمال و آرزوهای خیالی مان را ویران میکند تا برویم به دنبال جوهر وجودیمان ... 

چه گریه ها که نمیکنیم .... ( پوست اندازی همیشه درد دارد ، حتی برای ماران ) شیون بر خامی و ساده انگاری خویشتن ... بر خوشبینی حماقت آورمان ، تا جایی که هم عقیده می شویم با شاملوی کبیر :


از گوشت تن خویش طعامی می دهم

و بدین رنج سر خوش بوده ام 

و این سر خوشی فریبی بیش نبود 

یا فرو شدنی بود در گنداب پاک نهادی خویش 

یا مجالی به بی رحمی ناراستان 

و این یاران دشمنانی بیش نبودند ...



اما توان آدمی برای مویه کردن و سرانگشت ندامت گزیدن و شماتت خویش و عتاب و خطاب کردن با دل زبان نفهم ، محدود است .... بالاخره پس از روزهای متمادی ریاضت کشیدن و خواب و خوراک را بر خود حرام کردن ، سرچشمه ی اشک خشک میشود و بی تفاوتی  گریبانت را میگیرد ...

دیگر حتی متنفر هم نیستی ، زیرا تنفر ، خودش حاکی از احساسی ست ... و تو اکنون فاقد هرگونه احساسات بشری هستی در قبال عمری که گویی به مفت باخته ای .... عمری به بلندای ٦ سال ... آنهم در اوج جوانی و شکوفایی و فرصت های نابی که به روشنی خورشید معلومت میشود همچون ابر بهاری گذشته اند و از سرت عبور کرده و رفته اند !


بلند شو دخترکم ! فراموش نکن که هیچ مردی لیاقت اشکهای تو را ندارد ...

ناصر خسرویی دگر شو و نشانه ها را به جد بگیر ... اگر به او مسیر و جهت قبله را نشان دادند ، تو به سوی ستاره ی جُدٓی نماز کن و سجده ی شکر به جای آور بر خداوندی که شش سال صبوری کرد و دلش نیامد بیش از این تو را به خودت واگذارد ...


برخیز دخترم ! زیبایی های این جهان در انتظار توست ، که هر جا از ضرری محافظت گشتی آنرا پیروزی به شمار آور نه شکست ... روزهای شگفت انگیزی که در مقابل خواهی داشت قرائت جدید هستی اند ، برای تویی که لیاقت بهترینها را داری ...


فردایی که از شادی و خوشبختی ات برایم مینویسی ، با هم به اشکهای امروزت خواهیم خندید و یکبار دیگر بخاطر اینکه به سختی خرق عادت کرده و هدیه خداوند را با ناخشنودی پذیرفته ایم خود را نکوهش خواهیم کرد ...


پ. ن : این پست مخاطب خاص عزیزی دارد 



 

دریا همه عمر خوابش آشفته ست ...


شبها یه جوری سر بر بالین میگذارم که انگار یک عمر کارتون خواب بودم و حالا بعد از گذران روزهای سخت به یک رختخواب گرم و نرم و تمیز رسیدم !

داستان از جایی شروع شد که بچه م هر روز پیام میداد : زار و زندگیتون رو بفروشین پاشین بیایین اینجا ! بی اینکه فکر کنه درختی که نیم قرن ریشه دوانده ، وقتی جا کن بشه هیچ معلوم نیست بشه در خاک جدید غرس بشه ، بگیره یا نگیره ...

اما همین حرفها باعث شد من احساس بی خانمانی کنم و هر شب  موقع خواب یه دعا به دعاهام اضافه بشه :

خداوندا سر پناه هیچکس را از او دریغ مدار و از آوارگی و جنگ و خشونت به دورمان بدار ...


همیشه فکر میکردم بدترین مصیبت عالم جنگه ، وقتی ماجرای بم پیش اومد همین نظر رو نسبت به زلزله پیدا کردم ، سیل اخیر یادآوریم کرد که کلا  بلایای طبیعی دردناک هستند ولی اینایی که ناخواسته طی قرن اخیر برامون پیش اومدن چی ؟ حالا دیگه راجع به مشروطیت و به توپ بستن مجلس و براندازی سلسله قاجار و تاجگذاری و اینا نمیگم که فکر نکنین توی مکتب عم جزء خوندم !!!  ولی با خودم میگم یه ذره زیادی روی گسل زلزله نبودیم عایا ؟؟!!

شهریور 20

28 مرداد سال سی و دو

نیمه ی خرداد سال چهل و دو

بهمن 57

مهر 59

سه نقطه های سال 60

منشوری ها و شطرنجی های سال 67

76

 78

 88


بدون شرح ...

روزهای شیری مرداد

اینروزا یه جوریم ! حال آدمی رو دارم که مدیکالش اومده و منتظر ویزاشه که برای همیشه از ایران بره ...

آونگ ، آویزون میون زمین و آسمون ! بلاتکلیف ، مدیونین اگه فکر کنین حس بدیه ، نه - اصلا و ابدا ! اتفاقا اینقدر حال میده ! نمیدونی حقت رو باید از کی بگیری ،  از: 

 " آن مرد با اسب آمد " 

یا از اون یکی که 

"  با کلید آمد ! " 

یکیشون پاکترین دولت تاریخ بود ( تو نگو  دیده هنوز از پمپرزش نشت نکرده بود بیرون ، فکر کرده بوش رو هم میشه مخفی کرد ) این یکی هم فعلا  داره زباله های قبلی رو تفکیک میکنه ، بذار تر و خشک رو توی سطلهای مجزا بریزه ، بازیافتشون کنه ، بعد ببینیم چی میشه ( دیدین این پلاستیک بازیافتی ها با اینکه دیگه مشکی نیستن و سعی کردن با رنگ آبی ( خوبه بنفششون نکردن ) ظاهر موجه تری بهشون بدن ، هنوزم چه بوی گندی میدن ؟ جون به جونشون کنی معلومه بازیافتی هستن و یه روزی زباله بودن و توی سطل آشغال ... زباله ی بیمارستانی نبوده باشن صلوات ...


جونم براتون بگه : کلافه ام دیگه ، قشنگ معلومه منتظرم مرداد بگذره  .نه بخاطر اینکه تولد همسردلبند نزدیکه و نمیتونم بهش هدیه  دلخواهم رو بدم . حالا نه دیگه در حد یه ادوکلن - ولی  چون چیزی که هزینه مالی بالایی داشته باشه :   مثه دعوت به یه سفر رو نمیتونم ، ترجیح میدم هدیه ام معنوی باشه  ( معنویات رو برا روزای بی پولی گذاشتن خب  ! - مثلا یه شاخه رز سفید که بوسه ای  با لبان ماتیکی بر آن زده ام - آخر ماکیاولیستی یعنی  !!!)

مرداد اکثر همکارا در مرخصی اند و یه جورایی نیمه تعطیلیم و چون عادت نداریم  کارمون سبک باشه احساس ناکارآمدی میکنیم  .

فیش نویس های یه کتاب  انجام شده و برگه ها رو ی دلم موندن ...  بدون اینکه زمان نوشتن فرا رسیده باشه (  رسیدن حسش مثه ترشی هفت بیجار میمونه - تا جا نیفته نباید در شیشه رو باز کرد ) 

توی  گِل   چسبناک تغییر سبک زندگی یا همون لایف استایل مشهور که تا منو توی گور نذاره دست از سرم برنمیداره ، گیر کردم ... تغییر عادات غذایی هم بخش عمده ای از ذهنم رو اشغال میکنه،  جوری  که به خودم میگم : اگه  اینقدر درگیر خوردن تخم شربتی و هشت لیوان آب و قهوه ی تلخ و بعد از ٨ شب چیزی نخور و شمردن کالری و کاهش کربوهیدرات و غیره و ذالک نبودم  قطعا یه  چیزی شده بودم توی این زندگی !

توی مرداد حس کسی رو پیدا میکنم که کف جوی دراز کشیده و اجازه میده آب از روش عبور کنه ... آب از سرش بگذره 

باید بگذره و بره تا از سر جام بلند بشم ، ببینم سرحال و شسته رفته و خوبم ، یا خیس و سرماخورده و زار و نزار ...


مردادتون پر از شیر های مقتدر و قوی و غران مثل  شیر کمپانی مترو گلدن مایر  باد ...


P.S : چیزایی که همسر دلبند دوست داره داشته باشه :

موتور هارلی دیویدسون 

مربی آواز 

تویوتا  کرولا 

همین الان وسط بازار رشت باشه

استعفا بدم 

پسرمون رو ببینه

توی این شهر نباشیم

.........


من هیچکدوم رو نمیتونم بهش هدیه بدم ....