به حق کارهای نکرده

ببین دیگه چه خبره که دارم با گوشی پست میذلرم !!

اقای همسردلبند سحر خیز !

خب چرا صبح ها ساعت ۴ بامداد بیدار میشی برادر ِ من ؟؟!!!

بعد از کلی ورزش و بپر بپر و چک کردن ایمیلهاش و راه انداختن جناب سروان و چه میدونم - کلی کارای دیگه ،  اماده و قبراق و لباس پوشیده میاد بالای سرم و میپرسه :

با من میای یا خودت بعدا میری؟

میگم : اگه عجله داری برو ، من باید۸ سر کارم باشم ، سه دقیقه که بیشتر راه نیست ، چرا باید الان بیدار شم ؟

بعد میگه : یعنی تنهایی برم ؟ مثل این بیوه ها ؟

جااااان ؟!!!!! الان سر صبحی بیوه رو از کجا اوردی مرد مومن ؟؟؟!!!

به سختی خودمو از تخت  جدا میکنم و با چشمای بسته تا وسط هال میرم ، اونجا به زور  برای دیدن ساعت یه چشمم رو باز میکنم  : ۶ بامداد روئیت شد !!!

 بعد برای اینکه احساس نکنه خودخواهی کرده ، کلی بذله گویی میکنم و صبحانه  میخوریم ولی هر چقدر هم کش بدهیم وقت نمیگذرد و به ناچار هفت صبح خارج میشویم !

چون معمولا کسی که کلید اتاقم را دارد قبل از من میرسد ، معمولا  کلید برنمیدارم ،ناچارم توی لابی منتظرش بمانم تا برسد ، عیبی ندارد :حشر و نشر با نیروهای خدماتی نازنین هم عوالمی دارد ... توفیق اجباری دوباره صبحانه خوردن در آبدارخانه ...


شرجی به شدت هر چه تمامتر ادامه دارد ، مه داغ همه جا را گرفته و از کولرها مثل ناودان آب راه افتاده ...  خارکهای عزیز ! بپزید دیگر و قال قضیه را بکنید ! هلاک شدیم به خدا ...

شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است/کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

جمعه ها ، یاد روزهای کودکی بیشتر از همیشه جولان میده توی خونه ... 

توی خونه ی ما جمعه تنها روزی بود که خانواده رسمیت پیدا میکرد ، احتمالا چون تنها روزی بود که مادر از صبح خونه بودند و ناهار رو از صبح بار میگذاشتند و عطر غذا و پخت شیرینی چیزیه که همه جای دنیا میتونه خونه رو گرم کنه و  خانواده رو دور هم جمع کنه ...

غروب جمعه بلااستثنا این دیالوگ توی خونه ی ما تکرار میشد :

من : مامی داری کجا میری ؟

مامان : دارم میرم سرم رو درست کنم !!


و من  هر بار توی ذهنم شروع به یک نشخوار ابدی میکردم : چرا نمیگن دارم میرم سلمونی ؟ چرا نمیگن دارم میرم موهام رو درست کنم ؟ و همونجا با خود قسم یاد میکردم که وقتی بزرگ شدم جمعه ها نرم سرم رو درست کنم !!! ( هنوزم از آرایشگاه و بقول مامانم سلمونی بیزارم و کاری داشته باشم میان توی خونه برام انجام میدن )

بعد که مامان شیک و پیک و با سری که ساعتها زیر سشوار کلاهی  گذاشته بود تا بیگودیها به موهاش چنان حالت بده که  برای یکهفته توپ هم مدلش رو تکون نده  برمیگشت ، سریع به من لباس میپوشوند و موهای  بلند و لخت خرماییم رو یه جورای عجیب و غریب  سنبله گندمی میبافت و  بدون اینکه به تذکر پدرم که هر بار  حین آماده شدن و  گره زدن کراواتش یادآوری میکرد : این بچه موهاش شلاقیه ، چرا نمیذاری باز باشه من لذتش رو ببرم ؟ اینطور که سفت میبافی موهاش وویو ( موج ) میشه آخه ! توجهی بکنه چنان موهام رو سفت میبست که هنوز کشیده شدنشون رو احساس میکنم !!

از اینجا به بعدش خوب بود ... قدم زدن توی لاله زار و  بستنی خوردن توی کافه قنادی  ... دیدن دوست و آشنا و دست کشیدن به سرم و تعریف و تمجید که به به چه قدی کشیده و چه با نمکه  دخترتون و از این حرفا !!! 

گاهی تماشاخونه هم میرفتیم ، اگه  نمایش سعدی افشار بود که حتما .

غروب جمعه اصلا دلگیر نبود اون روزها ...  

حتی تکراری و قابل پیش بینی بودن تموم برنامه هاش خوشایند بود .لابد همین خوشایندی باعث شده منهم به نوبه ی خود در جایگاه مادر خونه همون سبک رو در پیش بگیرم (مثلا  ناهار ظهر پنجشنبه همیشه ماهی ست و ظهر جمعه آبگوشت - پنجشنبه شبها همیشه مهمونی میریم و جمعه شبها مهمون دعوت  میکنیم ).

آخر شب که به خونه برمیگشتیم ، مامان  منو میفرستاد بخوابم و شروع میکرد به آماده کردن غذای فردا ظهرمون ، بوی اسیتون که از توی اتاقش می اومد با خودم میگفتم الان داره لاکهاش رو پاک میکنه ، بعد میره سر کمد لباسهاش ، لباس فردا رو انتخاب میکنه ، حالا کیف و کفش و کمربند و احیانا دستمال گردن  فردا رو انتخاب میکنه تا بعد تصمیم بگیره لاک چه رنگی بزنه ... ( چقدر خوشبختم من ِ کم حوصله ی شلخته که میتونم بدون این پیش نیازها  چهار واحد شاغل بودن پاس کنم !!) اینجاهاش دیگه  چشمهام سنگین میشد و عهد و پیمانم که بزرگ شدم خانه دار باشم و به هیچوجه سر کار نرم  مثل گوسپندهایی  که میشماری تا به خواب بری ، نیمه کاره و بدون چوپان یله میشدند در دشت و صحرا ...

نتونستم سر قولم بمونم و خانه دار باشم ، بچه ی کوچکم که وارد مدرسه شد منهم شاغل شدم ( مقاومت کردم و تا زمانی که بچه ها محصل نشده  بودند اونها رو آواره ی مهد کودک و خونه ی مامان بزرگ نکردم هرگز ) اما هنوز هم یکی از آرزوهای همسرم و بچه هام اینه که من سر کار نباشم ...


چیزی که این اواخر به شدت دارم بهش فکر میکنم 


گذشته ها ، گذشته ها ، کنید یک دمم رها - که جان پر شرار من ، به تنگ آمد از شما...

آدم خاطره بازی هستید ؟ میتوانید خاطره باز هم نباشید ولی دل کندن از بعضی یادگاری ها براتون سخت باشه ...


از گذشته هاتون چی رو نگه داشتید ؟ منظورآلبوم عکس و تمبر و کلا کلکسیون کردن عتیقه ها نیست .


خیلی چیزها توی خونه هامون هست که ما تلاشی برای حفظ و نگهداریش نکردیم ، خودشون هی بودن !! مثل سرویس قاشق و چنگال خونه ی ما که سی سال از عمرش میگذره و یا چاقوی جانانه ای که سی و یکسال پیش کیک عقدمون به ضرب و زور مشترک من و همسر دلبند بریده شد ولی ما هیچ تلاشی برای نگهداشتنش نکردیم ، بهش اهمیت هم ندادیم ... گاهی باهاش گوشت خرد کردیم و گاه سبزی ! اما  در تمام این سالها ، دور از دسترس ترین کشوی کابینت  رو بعنوان خانه ی تیمی  انتخاب کرده و  به زندگی مخفی خودش ادامه داده ! 


ولی یک چیزهایی رو با دقت نظر حفظ کردیم و اینها دو دسته اند : برخی به نظر خیلی ساده اند و هیچ ویژگی خاصی ندارند ، مثل یک حلقه ی مسی بی ارزش که توی جعبه ی گرانبهاترین انگشتریهایت جا خوش کرده و فقط خودت میدانی دلیل ماندگاریش کدامین خاطره است .  

هست ، بی اینکه جلب توجه هیچکس را بکند جز تویی که برایت یکدنیا  ماجرا  در سینه دارد .

برخی دیگر دلیل نگاهداریشان برای دیگران هم واضح است ، زیرا آن را به خاطر می آورند :  کارت دعوت ازدواج ، گاهوار ه ی نخستین فرزندتان ،بلیط اول سینمایی که با عشقتان رفتید ( این مورد  حداقل  باید برای عشقتان قابل شناسایی باشد !!)


اگر مایل بودید ، بدون پرده پوشی بیایید بنویسید چه چیزهایی رو نگه داشتید و چرا ...( میتونید اسمتون رو ننویسید)


در مورد خودم. ، چیزهایی که  سالهاست در جایگاه ویژه ای حفظ میشوند ، تا انجایی که حافظه ام یاری میکنه و تقریبا به ترتیب سالهای قدمتشون :


ساعت گالوی طلای ١٤ عیاری که پدرم سر سفره ی عقد  بر دست مادرم بستند- ٥٢ سال قبل

دفتر شعر کودکی ام با خط خرچنگ قورباغه   - ٤١ سال قبل

کارت پستال  ارسالی یک دوست خیلی خاص از ایتالیا ( هنوز هم آنجا زندگی میکند و امیدوار ! ) - ٣٦ سال قبل

اتود سیاه قلمی  که  محمدحسین ماهر  ازمن کشیده و دست نوشته ی ارزشمندش در زیر تصویر  ( به یاد زمانی که شاگرد شهاب موسوی بودیم و آبی از من گرم نشد !) - ٣٥ سال قبل

پرتره ی نیم رخ چهره ام ، کار بانو یی بی بدیل - ٣٤ سال قبل  ( به دلایلی هیچکدام از این دو اثر قاب نشده اند و همچنان به زندگی مخفی خودشان ادامه میدهند - ابتدا اسم هنرمند را نوشتم ولی بلافاصله پس از سرچ نامشان در گوگل حذفشان کردم !! - امان از خودسانسوری )

یک گردنبند مروارید بدلی ، که به اندازه ی تمام دُرهای ناسفته ی جهان برایم ارزش دارد( از کسی که تمام توانش برای هدیه دادن  همین بود) -٣٢ سال قبل

کاست قوامی که همسردلبند به من هدیه داد بعد از اینکه  برای اولین بار با صدای جادویی اش برایم خواند : شبی که آوای نی تو شنیدم .... -٣١ سال قبل 

تور عروسی ام  -٣١  سال قبل 

اولین طره های موی  کودکانم که کوتاه کرده بودم - ٢٩ و ٢٥ سال قبل 

اولین شیشه شیرهای هر دو پسرک 

اولین عروسکهای بغل خوابی که برایشان دوختم 

لباسهای تکواندویی که  برایشان دوختم و روزی که در مسابقات رده ی سنی نونهالان مقام آوردند، بر تن داشتند ٢٤ و ٢٠ سال قبل

اولین دفتر مشق هایشان

اولین دفتر شعر پسر بزرگتر و اولین نامه ای  که پسر کوچکتر  با دستخط کودکانه اش برایم نوشت - ٢٢ و ١٨ سال قبل


سالهاست که دیگر چیزهایی  را که مرا به یاد آنچه از دست داده ام و هرگز قابل بازگشت نیستند  ، نگه نمیدارم  ...  به اندازه ی کافی دیدن همین هایی که ذکرشان رفت سخت هست  .

دو روایت از یک داستان

پسرک به خانه رسیده ، گرما زده و نفس بریده ... همانجا در سرسرای ورودی لباسها را از تن میکند و مستقیم به آشپزخانه می آید .

از پشت سر من که فقط چند دقیقه ای ست به خانه  رسیده و تازه کته را دم کرده ام  می پیچد و لباسها را می تپاند توی ماشین لباسشویی و شستشوی اقتصادی را انتخاب میکند .

میگویم : دیگه دم در استریپ تیز میکنی ؟! مگه ماشین رو نبرده بودی که اینطور خیس عرق شده لباسهات ؟ هر روز اینها رو میشوری از رنگ و رو می افتند !

میگوید : از دم در که پارک کردم تا اومدم تو ی خونه  اینجوری شدم !  لباسها مهم نیست ، ٩٥ روز دیگه ترخیص میشم  ، تازه لباس سربازی باید خسته باشه ! اصلا هُفتش * به خسته  بودنشه ... بعدش دیگه میره توی گنجه ی یادگاریها...

میگویم : میخای یادگاری نگهشون داری ؟ داداشت وقتی که خدمتش تموم شد اومد لباسهاش رو ریخت وسط هال و گفت مامان اینا رو آتیش بزن دیگه تا آخر عمر نمیخوام چشمم بهشون بیفته ! 

گفت : بیست و یک ماه تجربه و روزهای تلخ و شیرین رو مگه میشه سوزوند ؟ زندگیم بوده ها !


و اینگونه است که  برخی انسانها تهدیدها را به فرصت تبدیل میکنند و  به جای اینکه مضروب آجرهایی شوند که بر سرشان باریده ، آنها را زیر پا میگذارند و قد میکشند برای رسیدن به آرزوهای بلندشان ...



*  هُفت = مزیت داشتن به زعم خود ! ،  خلاف  ِ سنگین ، افه داشتن برای چیزی غیر معمول ، جلب توجه کردن با خرق عادتها... تکیه کلامی خوزستانی ست که مثل هله -ولک - پععه و .... معنای مکتوبی برای آن نمیشود یافت  ولی به خوبی متبادر کننده ی حس گوینده و القای  مفهوم مطلب در لحظه است .


گم شده در ترجمه

روزی که " سوزن نخ کن " را  از  کودک کار متروی قیطریه خریدم قطعا فکر نمیکردم به همین زودی به کارم بیاید ! خوشم بیاید یا نه واقعیت اینست که بدون عینک چشمه ی سوزن را پیدا نمی کنم ، میشود مثل خیلی کارهای دیگرم دیمی چند بار آزمون و خطا کنم و بالاخره یکبارش نخ راه خود را بیابد ولی اینکه مثل چندی پیش با یک حرکت دست و در کسری از ثانیه این اتفاق بیفتد ، خیر ! 

پیرچشمی  کم کم به سراغت می آید ...  میتوانی برجستگی گونه ات را  با رژ گونه ی آجری  جلا  دهی ولی هنوز چیزی برای پر فروغ کردن برق چشمانت  به سان بیست سالگیت ، کشف نشده ... حتی اگر دید دورت ده - ده باشد ، به عینک مطالعه نیاز پیدا میکنی در کمال بی میلی  !


سوزن را نخ میکنی و بامیه ها را به بند میکشی ، در آشپزخانه به دنبال جای مناسبی برای آویزان کردنشان میگردی و همانوقت لبخند میزنی که چه دلیلی موجهه تر از این برای مرخصی امروزت  ؟!

از تخت پایین نیامده این  شعر مزرعه ی ذهنت را شخم زده : عالم همه هیچ و کار عالم همه هیچ ... و همین را کرده ای بهانه که همسردلبند را راهی کنی برود و تو بمانی و خانه ای که احساس میکنی به زودی روزی میرسد که آرزوی دیدارش را داشته باشی .

ده تا برنامه میریزی برای بیکاری امروزت :

بروم به همکلاسی قدیمی ام که دیروز پی ام داده سری بزنم - نوشتن متنی که بختک رویش افتاده و استارت نمیخورد شروع کنم - شال و کلاه کنم و غوره بگیرم و دانه کنم برای آبگیری ( بی آنکه از خارش دستانم بترسم) - تغییر دکوراسیون بدهم - با آمستردام تماس بگیرم جهت تسلیت به پیمان عزیز که همین دیروز مادر را به خاک سپرده - روی تردمیل راه بروم و موعظه ای بشنوم - بی  اعتنا  به شرجی وحشتناک و دمای ٤٩ درجه ٩ صبح ، خیابان گردی پیشه کنم و  بعد از مدتها گشتی در شهر بزنم... میتوانم ذهنم را بفرستم تا بطور مجازی تمام این کارها را انجام دهد و خودم لم بدهم روی مبل و  از قوه به فعال در نیامدنشان را اینجا برایتان گزارش کنم !


گاهی اینقدر فکرت درگیر و ذهنت مغشوش است که بعد از بیدار شدن از خواب انگار تمام مدت  شب  را به جای به خواب رفتن  فعلگی کرده و بیل زده باشی  که اینگونه خسته و له  از رختخواب بیرون میایی و روزت را به شیوه ی بنجامین باتن از ته شروع کرده و دوازده شب تازه به نوزادی و آغاز روز  میرسی ...


پی نوشت : تشکر ویژه از یکی از بچه های گل اینجا که برایم شماره تلفن دو تا وکیل مبرز  در زمینه ی مورد نظر را فرستاده ... ارادت و سپاس

خواب چهل ساله ی ناصر خسرو قبادیانی ...

شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟  اگر به هوش باشی بهتر. 

من جواب گفتم که حکماًً جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. 

جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. 

گفتم که من این را از کجا آرم ؟ 

 گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. 

چون از خواب بیدار شدم، آن حالت تماما بر یادم بود و بر من کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم.


گاهی تلنگری ما را از خواب چهل ساله بیدار میکند ... گاهی که اتفاقا آنقدر خوگیر شده ایم که تصور میکنیم در بهترین شرایط موجود به سر میبریم ... 

آنگاه است که دانای کل ، به سر انگشتی بیدارمان میکند و کاخ آمال و آرزوهای خیالی مان را ویران میکند تا برویم به دنبال جوهر وجودیمان ... 

چه گریه ها که نمیکنیم .... ( پوست اندازی همیشه درد دارد ، حتی برای ماران ) شیون بر خامی و ساده انگاری خویشتن ... بر خوشبینی حماقت آورمان ، تا جایی که هم عقیده می شویم با شاملوی کبیر :


از گوشت تن خویش طعامی می دهم

و بدین رنج سر خوش بوده ام 

و این سر خوشی فریبی بیش نبود 

یا فرو شدنی بود در گنداب پاک نهادی خویش 

یا مجالی به بی رحمی ناراستان 

و این یاران دشمنانی بیش نبودند ...



اما توان آدمی برای مویه کردن و سرانگشت ندامت گزیدن و شماتت خویش و عتاب و خطاب کردن با دل زبان نفهم ، محدود است .... بالاخره پس از روزهای متمادی ریاضت کشیدن و خواب و خوراک را بر خود حرام کردن ، سرچشمه ی اشک خشک میشود و بی تفاوتی  گریبانت را میگیرد ...

دیگر حتی متنفر هم نیستی ، زیرا تنفر ، خودش حاکی از احساسی ست ... و تو اکنون فاقد هرگونه احساسات بشری هستی در قبال عمری که گویی به مفت باخته ای .... عمری به بلندای ٦ سال ... آنهم در اوج جوانی و شکوفایی و فرصت های نابی که به روشنی خورشید معلومت میشود همچون ابر بهاری گذشته اند و از سرت عبور کرده و رفته اند !


بلند شو دخترکم ! فراموش نکن که هیچ مردی لیاقت اشکهای تو را ندارد ...

ناصر خسرویی دگر شو و نشانه ها را به جد بگیر ... اگر به او مسیر و جهت قبله را نشان دادند ، تو به سوی ستاره ی جُدٓی نماز کن و سجده ی شکر به جای آور بر خداوندی که شش سال صبوری کرد و دلش نیامد بیش از این تو را به خودت واگذارد ...


برخیز دخترم ! زیبایی های این جهان در انتظار توست ، که هر جا از ضرری محافظت گشتی آنرا پیروزی به شمار آور نه شکست ... روزهای شگفت انگیزی که در مقابل خواهی داشت قرائت جدید هستی اند ، برای تویی که لیاقت بهترینها را داری ...


فردایی که از شادی و خوشبختی ات برایم مینویسی ، با هم به اشکهای امروزت خواهیم خندید و یکبار دیگر بخاطر اینکه به سختی خرق عادت کرده و هدیه خداوند را با ناخشنودی پذیرفته ایم خود را نکوهش خواهیم کرد ...


پ. ن : این پست مخاطب خاص عزیزی دارد 



 

دریا همه عمر خوابش آشفته ست ...


شبها یه جوری سر بر بالین میگذارم که انگار یک عمر کارتون خواب بودم و حالا بعد از گذران روزهای سخت به یک رختخواب گرم و نرم و تمیز رسیدم !

داستان از جایی شروع شد که بچه م هر روز پیام میداد : زار و زندگیتون رو بفروشین پاشین بیایین اینجا ! بی اینکه فکر کنه درختی که نیم قرن ریشه دوانده ، وقتی جا کن بشه هیچ معلوم نیست بشه در خاک جدید غرس بشه ، بگیره یا نگیره ...

اما همین حرفها باعث شد من احساس بی خانمانی کنم و هر شب  موقع خواب یه دعا به دعاهام اضافه بشه :

خداوندا سر پناه هیچکس را از او دریغ مدار و از آوارگی و جنگ و خشونت به دورمان بدار ...


همیشه فکر میکردم بدترین مصیبت عالم جنگه ، وقتی ماجرای بم پیش اومد همین نظر رو نسبت به زلزله پیدا کردم ، سیل اخیر یادآوریم کرد که کلا  بلایای طبیعی دردناک هستند ولی اینایی که ناخواسته طی قرن اخیر برامون پیش اومدن چی ؟ حالا دیگه راجع به مشروطیت و به توپ بستن مجلس و براندازی سلسله قاجار و تاجگذاری و اینا نمیگم که فکر نکنین توی مکتب عم جزء خوندم !!!  ولی با خودم میگم یه ذره زیادی روی گسل زلزله نبودیم عایا ؟؟!!

شهریور 20

28 مرداد سال سی و دو

نیمه ی خرداد سال چهل و دو

بهمن 57

مهر 59

سه نقطه های سال 60

منشوری ها و شطرنجی های سال 67

76

 78

 88


بدون شرح ...

روزهای شیری مرداد

اینروزا یه جوریم ! حال آدمی رو دارم که مدیکالش اومده و منتظر ویزاشه که برای همیشه از ایران بره ...

آونگ ، آویزون میون زمین و آسمون ! بلاتکلیف ، مدیونین اگه فکر کنین حس بدیه ، نه - اصلا و ابدا ! اتفاقا اینقدر حال میده ! نمیدونی حقت رو باید از کی بگیری ،  از: 

 " آن مرد با اسب آمد " 

یا از اون یکی که 

"  با کلید آمد ! " 

یکیشون پاکترین دولت تاریخ بود ( تو نگو  دیده هنوز از پمپرزش نشت نکرده بود بیرون ، فکر کرده بوش رو هم میشه مخفی کرد ) این یکی هم فعلا  داره زباله های قبلی رو تفکیک میکنه ، بذار تر و خشک رو توی سطلهای مجزا بریزه ، بازیافتشون کنه ، بعد ببینیم چی میشه ( دیدین این پلاستیک بازیافتی ها با اینکه دیگه مشکی نیستن و سعی کردن با رنگ آبی ( خوبه بنفششون نکردن ) ظاهر موجه تری بهشون بدن ، هنوزم چه بوی گندی میدن ؟ جون به جونشون کنی معلومه بازیافتی هستن و یه روزی زباله بودن و توی سطل آشغال ... زباله ی بیمارستانی نبوده باشن صلوات ...


جونم براتون بگه : کلافه ام دیگه ، قشنگ معلومه منتظرم مرداد بگذره  .نه بخاطر اینکه تولد همسردلبند نزدیکه و نمیتونم بهش هدیه  دلخواهم رو بدم . حالا نه دیگه در حد یه ادوکلن - ولی  چون چیزی که هزینه مالی بالایی داشته باشه :   مثه دعوت به یه سفر رو نمیتونم ، ترجیح میدم هدیه ام معنوی باشه  ( معنویات رو برا روزای بی پولی گذاشتن خب  ! - مثلا یه شاخه رز سفید که بوسه ای  با لبان ماتیکی بر آن زده ام - آخر ماکیاولیستی یعنی  !!!)

مرداد اکثر همکارا در مرخصی اند و یه جورایی نیمه تعطیلیم و چون عادت نداریم  کارمون سبک باشه احساس ناکارآمدی میکنیم  .

فیش نویس های یه کتاب  انجام شده و برگه ها رو ی دلم موندن ...  بدون اینکه زمان نوشتن فرا رسیده باشه (  رسیدن حسش مثه ترشی هفت بیجار میمونه - تا جا نیفته نباید در شیشه رو باز کرد ) 

توی  گِل   چسبناک تغییر سبک زندگی یا همون لایف استایل مشهور که تا منو توی گور نذاره دست از سرم برنمیداره ، گیر کردم ... تغییر عادات غذایی هم بخش عمده ای از ذهنم رو اشغال میکنه،  جوری  که به خودم میگم : اگه  اینقدر درگیر خوردن تخم شربتی و هشت لیوان آب و قهوه ی تلخ و بعد از ٨ شب چیزی نخور و شمردن کالری و کاهش کربوهیدرات و غیره و ذالک نبودم  قطعا یه  چیزی شده بودم توی این زندگی !

توی مرداد حس کسی رو پیدا میکنم که کف جوی دراز کشیده و اجازه میده آب از روش عبور کنه ... آب از سرش بگذره 

باید بگذره و بره تا از سر جام بلند بشم ، ببینم سرحال و شسته رفته و خوبم ، یا خیس و سرماخورده و زار و نزار ...


مردادتون پر از شیر های مقتدر و قوی و غران مثل  شیر کمپانی مترو گلدن مایر  باد ...


P.S : چیزایی که همسر دلبند دوست داره داشته باشه :

موتور هارلی دیویدسون 

مربی آواز 

تویوتا  کرولا 

همین الان وسط بازار رشت باشه

استعفا بدم 

پسرمون رو ببینه

توی این شهر نباشیم

.........


من هیچکدوم رو نمیتونم بهش هدیه بدم ....



دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

چرا یه آدم متعصب میترسه نسبت به اعتقاداتش شک کنه ؟

... چون همیشه با خودش فکر میکنه چجوری میتونم به تاولهای پام بگم تموم مسیری رو که اومدم اشتباه بوده ؟!


این یه مصیبت بزرگه که اکثرمون گرفتارش میشیم ... اونم نه فقط توی حوزه دین و مذهب ، توی همه ی اعتقادات ، باورداشتها ، دوست داشتنها و حتی نفرت هامون ! 

وقتی آدم برای یه چیزی هزینه ی زیادی کرده ، وقتی کلی از وقت و انرژیش رو داده ، وقتی عمرش رو گذاشته ، دیگه حتی به ذهنش هم نمیرسه که ممکنه چیزی که اینهمه وقت و عشق و پول و خلاصه عمر و زندگیش رو گرفته ، اشتباهی باشه ...

مثه سربازی که پاهاش رو توی جنگ از دست میده ، شاید  هیچ وقت نتونه - نخواد باور کنه که اصلا شروع اون جنگ اشتباه بوده و ضرورتی نداشته ! چون تموم هویت و وجودش رو از اون جنگ و رشادتهایی که کرده میگیره و حالا اگه بخواد درستی و غلطی اون جنگ رو زیر سوال ببره ، تبدیل میشه به یه موجود بی هویت ، چون  انگار خودش رو  نفی کرده  .... به هیچ تبدیل میشه ، چون هزینه ی گزافی برای این جنگ پرداخته .


درست مثل زن یا مردی که برای شریک زندگیش کلی هزینه کرده ، از جون مایه گذاشته ، از عشقش ... و الان  امکانش نیست با خودش صادق باشه ، دیگه نمیتونه فکر کنه که شریک زندگیش ، واقعا اونی نیست که در تمام اینمدت فکرش رو میکرده ...


درست مثل کسی که چند ترمه داره یه رشته ای رو توی دانشگاه میخونه و کلی وقت و انرژی و هزینه داده در حالیکه این رشته نتونسته براش رضایت به همراه بیاره ولی در عین حال جرات ترک اون رو نداره ... هر بار میگه ولش کن ، آخه دو ترم خوندم دیگه ( و ای کاش درهمون ترم دوم و در نطفه خفه اش کنه و نذاره برای ترم هفت و هشت و فارغ التحصیلی که دیگه عمرا دلش نمیاد ولش کنه ) درد همون " دل اومدنه اس "! 


مثل کسی که بعد از یه عمر زندگی ، میفهمه این سبک زندگی مناسبش نیست ، این چیزی نبوده که میخواسته ؟  با خودش میگه : " خدایا من اینجا چه کار میکنم ؟ "

ولی کو جرات و همت و اراده ی تغییر ؟؟...


کاش میتونستیم هویت خودمون رو از اتفاقات روزگار و جریانهایی که ما رو با خودشون میبرن تفکیک کنیم ، تا اگه یه روز فهمیدیم به قول مسعود شصتچی " اشتباهی " بودیم   ، بی هویت نشیم ...


کاش آدما هر جا که به عقیده هاشون ، باورها و دوست داشتنها و تنفرهاشون شک کردند ، همونجا ترمز میکردند و بی خیال تاولهای کف پاشون میشدن نه اینکه بذارن تاولها تبدیل به پینه ی کف پا  بشه  ، جلوی ضرر رو  از هر جا میگرفتن منفعت بود ...


چی باعث میشه جسارتش رو نداشته باشیم و در توجیه اشتباهاتمون ، خطاهای بدتر و سخت تر و غیر قابل جبران تری مرتکب بشیم ؟  میتونین بدون اسم تجربه تون رو بنویسین ... شاید تلنگری بود که هر کی میخونه به خودش بیاد ...


علائم

از علائم کهولت سن ، یکی همین ری به ری بند بودن دستت به امر خیره !!

دیشب جاتون خالی دعوت بودم خواستگاری ! دوستم که ساکن اون سر دنیاست ( تقریبا ٣٥ سال از دوستیمون میگذره ، همکلاسی دبیرستان ) اومده بود ایران که برای پسرش بره خواستگاری و از اونجاییکه میدونست بنده  اخیرا دو واحد بعله برون پاس کردم ، من رو   هم  با خودش برد که بهش تقلب برسونم !

گو اینکه توی مراسم اقا داماد پس از شنیدن مهریه ١٣٩٤ سکه ای اخماش رفت توی هم و لام تا کام حرف نزد . دوستم هم گفت من ٢٥ سال برای این مملکت کار کردم و قراره برم سنواتم رو بگیرم ، هر مبلغی که بود ، دو دستی حاصل یکعمر زحمت و تلاشم رو تقدیم عروسم میکنم ، این مهریه ی منه .

بعد از حرفای کلیشه ای پدر عروس از قبیل : باید اول براش خونه بخری و دخترم رو اجازه نداری خارج از کشور ببری و خلاصه یه عالمه خودکار پرت کردن و باید و نباید دیگه ، تیم ٣+١ میز مذاکره رو ترک کردن !

موقع خداحافظی و  بدرقه شون وقتی که سوار اتومبیل شدیم هرچقدر به داماد گفتم به رسم ادب دستی براشون تکون بده یا حداقل یه بوق خشک و خالی ، گفت : عمرا !!

البته من نقش خود را در حد عباس عراقچی  بخوبی بازی نمودم ولی کری شون اینقدر بیربط میگفت که واقعا ازدرخواست  بازدید پایگاههای نظامی کشورمون هم غیر منطقی تر  و مزخرفتر بود !

امشب با اجازه تون عقد کنان دعوتیم ( میگم از علائم پیریه !) اونم عقد کی ؟ یکی از سه تفنگدار ...

جناب سروان و دو تا از همکلاسی های دوران ابتدایی اش اعضای جدا نشدنی تیمی هستند که یه روزی رتبه ی یک المپیاد کامپیوتر کشور شدند ، حالا ریزه پیزه ترین شون زوجش رو پیدا کرده و داره عقد میکنه ، تفنگدار سوم هم از شیراز اومده و از دیشب تا حالا توی خونه ی ما محشر کبری ست ... تا نیمه های شب که براش جشن آخرین شب مجردی گرفته بودن و صدای شادی و خنده شون نذاشت بخوابیم ( تا باشه از اینجور بیخوابی ها باشه )، سه تایی شون هم تپیدند توی اتاق جناب سروان و به یاد کودکی که توی یه فسقلی جا میخوابیدند روی زمین توی یه ذره جا و کنار هم بخواب رفتند ( علاوه بر جناب سروان ، داماد هم سربازند !) از صبح هم که هی حمام دامادی و ارایشگاه و  آتلیه و  خاله بیا برام کراواتم رو درست کن و از این بازیها داشتیم که همینجا در خدمتشون بودم ... فکر کنم دستکم هفت تا کراوات براش گره دوبل زدم برای عکسهای آتلیه اش !

الان هم اینقدر  سه تایی شون مدل به مدل لباس عوض کردن و ریختن روی مبلها و رفتن، که خونه مون عین میدون جنگ شده  اونم بعد از تقسیم غنائم  ....

همسر دلبند با اینکه این دو تا رو هم مثل بچه های خودمون دوست داره ولی به بهانه ی خصوصی بودن عقد ،  عذر خواهی کرد از شرکت در مراسم ... بهش میگم طفلکی ده بار رسما دعوت کرده ولی خوب کلا دلبند یه ذره گوشت تلخه برای اینجور مسائل ..

راشین هم که به اندازه ی عروس خانم خودکشان کرده و سه روزه دستش به آرایشگاه و مزون و این داستانها  گیره ، میمونه بنده که هرچی سبک و سنگین میکنم حس و حال اینکه ساعت هشت اونجا باشم ندارم ! 

حالا پاشو آلاگارسون کن و یه عالمه قر و فر به خودت بده و از این ژانگولرها ، خب جدا حوصله اش رو ندارم ... اینجوری شبیه  " قائن و هابیل بعد از درگیری " هم که نمیشه برم !  

امان از دست همسر دلبند که انگیزه ی آدم رو در نطفه خفه میکنه  ( از علائم پیری احساس وجوب حضور در اینگونه مراسمات میباشد !!)

برو کار میکن !

سالهای اول استخدامم ، وقتی سر ماه حقوق رو به حسابم واریز میکردند اینقدر ذوق میکردم که چطور اینها بابت کاری که من اینقدر ازش لذت میبرم و بیشتر برایم تفریح و مجال شادی و یادگیری و برخورد با آدمها و تجارب جدید و متفاوته ، به من پول هم میدهند !!

بیست و یکسال گذشته و من هنوز همون حس رو دارم .... گرچه  چون هزینه هام و بالطبع توقعاتم بالاتر رفته ، اصلا نمیگویم چرا دستمزد میگیرم و شاید ته تهش این حس را هم داشته باشم که ارزش تجریه ام حداقل ، چندین برابر حقوقی ست که میگیرم ! اما هنوز از کارم لذت میبرم ، از تنوعش و اینکه هر روز با چالشی کمتر پیش بینی شده مواجهم ... اینکه اینجا تقریبا هیچ چیز روتین و تکراری نیست .

اینکه هنوز برای آموختن شوق دارم و مصرم  و  مثلا  توی کلاسهای مجازی کتلین شیفر  (متخصص رهبری - دانشگاه جورج واشنگتن ) چنان  محو آموزشم که متوجه سپری شدن  دقیقه ها نمیشم ،  اینکه هنوز میتونم آموخته هام رو در جهت ارتقا سازمان متبوعم بکار بگیرم  بهم انرژی میده ...

با همه ی اینها به نظرم جنس کار یدی با کار فکری خیلی متفاوته ، دوست دارم یه کار یدی بلد باشم ، کاری که اگه  دور از جانم رفتم یه جایی مثلا دامنه های  مون بلان یا برلین زندگی کردم که کلمه ای از زبونشون سر در نمیارم ( باز فرانسوی یه ذره میفهمم - آلمانی رو میشنوم کلا هنگ میکنم !) ، بتونم شغلی داشته باشم ...

میشه نظرتون رو بگین ؟ چه مشاغلی هست که نه ابزار زیادی بخواد و نه جنس و سن و  نه دانستن زبان  بیگانه خیلی درش دخیل باشه ؟


قیاس مع الفارغ نوشت : 

اگر با همسر دلبند بریم سفر و  هواپیمامون یه جایی مثه لاست سقوط کنه  ، چه کاری بلد باشم خوبه ؟!! 

خدا کنه فقط کیت و ساویر اونجا نباشن وگرنه از کار و زندگی می افتیم و هیچ هنری بجز دلبری و عشوه گری به دردمون نمیخوره ( همسر دلبند هم لعبت فتان یست برای خودش !!) 

توضیح نمیدم تاویل و تفسیرش با اونایی که گوشی دستشونه !! 



خواجه ی تاجدا ر

یک - رطوبت هوا ١٠٠ ،  خیسی  چسبناک   ... توی حجم سیالی از مه ، در سونا راه می روم ، توی کوچه ام ...

اینجا آلوده ترین شهر جهانست به روایتی ... ناظرین بین المللی که این نظر را داده اند یافته هایشان بر اساس مشاهدات عینی نبوده و ماهواره ای رصد کرده اند این خراب شده را ... الان بیایند ببینند که گرمای ٥٥ درجه ی امروز با رطوبت ١٠٠٪ دیگر توش و توانی نگذاشته برای رفتگران شریف و زباله ها ی درب خانه ها از دیشب تا الان نیم پز شده اند و شیرابه ی عفن  و بویناکشان سرازیر شده وسط شیک ترین خیابان شهر که عملا مثل  روسپیان کتک خورده ی آخر شب ، سیاهی  ریمل ارزان قیمتش قاطی  سرخی رژ لب ٢٤ ساعته اش شده است ...


دو - به پسرک میگویم : دو طرف تونل مانش غوغاست ... بندر کاله آخر خط است برای مهاجرینی که به امید رسیدن به آینده ای موهوم دست و پا میزنند ... آدم پرانهای نامرد و مردمان امید تنگ در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خُلقهای تنگ 

میگوید : از وقتی ایران نیستم ، اخبار را پیگیری نمیکنم دیگر ...

میگوید : هنوز عادت زمان جنگ را ترک نکرده ای ؟ در صف اجناس کوپنی ایستادن ، شنیدن اخبار سینه به سینه ، تک و پاتک دشمن بعثی ، امروز باز شهید می آورند ؟

میگوید : پنجاه سال زندگی در آن سرزمین اخته ات کرده است ، باز گول میخوری ، گول مفتاحی که گشاینده نیست و اشک میریزی برای ١٧٥ تنی که تنها  دستان بسته ی همان یک تنشان کافی بود برای دستیابی به آنچه لازم داشتند ...

میگویم : آری ، اخته شده ام  در سرزمین خواجه ی تاجدار... و بی آنکه فروغ  فرخزاد باشم  اعتراف میکنم :

 دوستش دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم ...


سکوت میکند ... او نیز دوستش می دارد ، حتی اگر هرگز نتواند بار دیگر بر خاکش بوسه زند ...

و اما عشق ...

عشق را  از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید ، در بن درخت . اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برارد و خود را در درخت می پیچد و هم چنان میرود تا جمله ی درخت را فراگیرد و چنان اش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود ..........تا آنگاه که درخت خشک شود .


عشق را  از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید ، در بن درخت .

 اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برارد و خود را در درخت می پیچد و هم چنان میرود تا جمله ی درخت را فراگیرد و چنان اش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود ..........تا آنگاه که درخت خشک شود .


مفلس فی امان الله

گفتن از فردا قراره اینترنت 14 استان قطع بشه (از جمله ما ) بعلت بدهی یکی به یکی دیگه !

اینقدر دمغ بودم که توجه نکردم ببینم کی به کی بدهکاره ولی یه چیزایی میگفتن در مورد دولت - مخابرات - زیر ساختها و کلی واژگان تخصصی که لب  کلام همون قطعی طولانی اینترنت بود از فردا ...


 فهمیدیم که زیر این آسمان کبود ، بجز ما  هم هستند بسیاری که بدهکارند و از پس پرداخت بدهیشان هم  بر نمی آیند ؛ بی آنکه بابک زن جانی باشند !

گفتیم بیاییم عرض ادب و ارادت صبح شنبه و آرزوی روز و هفته ای شاد و یه عالمه دعاهای خوب برای همگی تون که اگه حالا حالاها نبودیم ، انرژیش تا مدتها بمونه براتون ...


ای پدر ما که در آسمانی ؛ نام تو مقدس باد

ملکوت تو بباید. اراده ی تو چنانکه در آسمان است ، بر زمین نیز کرده شود .

نان کفاف ما را امروز به ما بده .

و قرض های ما را ببخش چنانکه ما نیز قرضداران خود را می بخشیم.

و ما را در آزمایش میاور ، بلکه از شریر ما را رهایی ده .

زیرا ملکوت و قوت و جلال تا ابدالاباد از آن توست .... آمین

تسهیم به نسبت

شعر وحشی بافقی کرم گوش شده و مدام در سرم تکرار میشود : درست با همان لحنی که معلم ادبیات سال چهارم دبیرستان که آقای هیز محترمی بودند میخواندند !


شعر مانده بابا ، داستان دو برادر است  که  یکی دارد دیگری را برای تقسیم میراث پدر توجیه میکند :


زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

 


این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو

 

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

 

آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من

آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو

 

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

 

این استر چموش لگد زن ازآن من

آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو

 

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو




برادرم داره از همسرش جدا میشه ، تقسیم کردند امروز ماحصل زندگی ده ساله شون رو :

خونه و ویلای شمال و اتومبیل و همه ی وسایل زندگی  برای بانو  ، آزادی برای آقا ... این تصمیمیست که خانم ماجرا گرفته اند ، چون ایشان مایل به ادامه ی زندگی هستند به سبک و سیاق خودشان و آقای ماجرا ترجیح میدهند در سن ٤٥ سالگی دوباره از صفر استارت بزنند ، طبیعیست باید تاوان این تصمیم را بدهند .

این نگرانی من نیست ، زندگی خودشان است و هر تصمیمی میتوانند برایش بگیرند ، بویژه اینکه خانم این زندگی سالیان سالست که با هیچیک از ما بعنوان خانواده ی. همسر هیچگونه حشر و نشری نداشته است پس بالطبع در جریان ریز ماوقع و آنچه گذشت نیستیم و اگر هم بودیم باز هم قضاوت کاریست دشوار و ناپسند...

نگرانیم اینجاست که تهدید کرده اگر همه ی اینها را ندهی ، در محل کارت رسوایی به بار خواهم آورد ، آبروریزی که حتی تصورش را نکنی ! 

شغل آقا ی ماجرا جوریست که امشب پیژامه راه راه  بپوشد فردا تیتر روزنامه های زرد شده ! بنابر این  حق دارد بترسد اما از سوی دیگر ، شما باج گیری را سراغ دارید که بعد از گرفتن باج از تهدیدش صرفنظر کرده باشد ؟ 

مطمئنم بعد از جدایی تصمیمش را عملی خواهد کرد .... اما بقدری آقای ماجرا مستاصل و دردمند است که دلم نمی آید بگویم : 

باش تا صبح دولتت بدمد ...

فقط میتوانم از صمیم قلبم برایش دعا کنم  خداوند دلش را لمس کند و کمتر درد بکشد و بتواند خیلی زود سر پا بایستد .... متاسفم .


خرما پزون

هیکل فریزرمون  مستکبری و طبقاتش مثه ته جیب مستضعفین تهی از هر چیزی !

البته نان را مستثنی بدانید زیرا کارمند جماعت چه میداند نان تازه چیست ؟! نانها در بهترین حالت برای یکهفته خریداری و بریده و کیسه بندی میشوند بنابر این هر گاه در فریزر بادهای استپی وزیدن می آغازند تنها چیزی که جلوی غلت و واغلت زدن بوته های خار و خس و خاشاک را میگیرد همین کیسه های کوچک نان است !

این شد که تصمیم گرفتم صبح زود که هنوز هوا خنک است سری به بازار تره بار بزنم و در رفع برهوت فریزر بکوشم ، غافل از اینکه  فصل خرما پزان است ! در آپارتمان را باز کردن همان و گرمای مرطوب و شرجی و به قول اینجایی ها ( هُُلپ ) گریبانم را گرفتن همان   ... خواستم برگردم ، دیدم واقعا نمیدانم برای شام و ناهار باید چه گلی به سر بگیرم ، این شد که دل به دریا زدم و از سر کوچه یک بطری أب یخ زده خریدم و سوار تاکسی شدم ( چون در خانه ی ما زن سالاریست ، ماشین ها همیشه  زیر پای آقایان خانواده است !) نیم ساعت نشده اثری از یخ در بطری مشهود نبود و مطمئنم اگر جرعه جرعه نمینوشیدم و خنکایش را کف دستم لمس نمیکردم قطعا پس می افتادم !

بازار پر بود از رطب و خارک و نیم خوان ( نصف رطب و نصف خارک ) که  اینها تا شرجی نخورند از نخل جدا نمیشوند ، ما هم پاسوز پختن و رسیدن آنها میشویم ! 

ولی اصلا نخریدم چون اینقدر خوش خوراکند که با هر  فنجان چای نیم کیلویش را شخصا میخورم و یک کیلو وزن اضافه میکنم ، به جایش آلبالو ( به جبران آنهایی که سوزانده بودم  ) غوره ، کدو و بادمجان ، ماهی ، مرغ ، سبزی ، لوبیا سبز ، فلفل دلمه و چیزهایی خریدم که تا الان مشغول آماده سازیشان بودم و رسما پوستم کنده شد !

بعد  هنگام خرید اصلا یادم میرود که یک بانوی متشخص با فرغون تفاوتهای اساسی دارد و  افلا تعقلون ؟ وقتی اینهمه بار داری چگونه میخواهی تاکسی بگیری و خودت را به خانه برسانی ؟ 

همسر دلبند هنوز نمیداند شاهکار امروزم را و منتظرم بیاید و غر بزند در حد لالیگا ! چون دولا دولا راه میروم ، گردنم هم کج شده از بس سرم خم بوده برای هسته گیر ی آلبالو و دانه کردن غوره و قس علیهذا !! 

ولی از همه بدتر  ماجرای امروز گرما و رطوبت نفس بر بود که واقعا زندگی را مختل میکند ، جالب بود که خانمهای دستفروش با خیال راحت  سبزی و بامیه ها را روی زمین پهن کرده بودند و با آرامش زایدالوصفی کنار هم نشسته بودند و گپ میزند و به ریش من و امثال من که جانشان داشت در می آمد میخندیدند !

نعل اسبیم یا فنر ساعت ؟

یه تکه آهن ، نهایتا  یه دلار باشه ... ولی وقتی تبدیل میشه به نعل اسب ده دلار قیمتش میشه .

اگر آهنه تبدیل بشه به سوزن بدل میشه به دویست دلار ...

اما اگه همونمقدارآهن رو باهاش فنر درست کنند برای ساعتهای سوئیسی ، تا چند هزار دلار قیمت پیدا میکنه !


همه مون اون یه تیکه آهن هستیم ، بیا سعی خودمون رو بکنیم که فنر ساعت باشیم نه نعل اسب ...


این نصیحت امروزم بود به جناب سروان ( من خیلی عامیانه گفتم - روایت صحیحیش رو جایی خوندم مدتها پیش و عمو سیبیلو رو منشن کردم )

عمو ی مهربون میشه اصلش رو نشر بدی ببینیم با خودمون چند چندیم ؟!

چو فردا شود ، فکر فردا کنیم ...



فارغ از کار روزانه ، لم دادم و نسکافه ای رو که توی ماگ محبوبم ریختم مزمزه میکنم ...
همه چیز آرومه ... مثل آرامش بعد از طوفان ! 
چشمهام رو بسته ام و سعی میکنم لذت لحظه ام رو ببرم ، شکر کنم خداوندی رو که اینهمه شفاش توی زندگیم مشهوده ...
مثل همه ی دقایق خوش زندگیم ،بچه ها در  ذهنم حاضرند . راشین ... چقدر خوشحالم از بودنش در کنار فرزندم ، جمله ای از دلم میگذره ، درنگ نمیکنم و براش میفرستمش :

خوشحالم که قراره نوه های من رو ، تو بزرگ کنی 
شکر برای بودنت عزیزم 

چیزی که از قلب ادمی بر میاد چون روح القدس لمسش کرده حتما اثری جادویی روی شنونده اش داره ...

یادم میاد خیلی برام عجیب بود که چطوری میشه دختری ٤ سال کسی رو دوست داشته باشه و در رابطه باشه باهاش و به مادر و خواهرش نگه ... همیشه این اخلاق راشین برام علامت سوال بود و دروغ نگم کمی برام غیر قابل باور !
الان که رفت و آمد خانوادگی داریم متوجه شدم واقعا همینطوره ! یعنی کلا هیچ اطلاعاتی در هیچ موردی نمیده ! شاید از مزایای کم حرف بودنه : کم گوی و گزیده گوی چون دُر ...

نذارین سالهای سال از عمرتون بگذره تا به این تجربه برسین که آرامش امروزتون رو قربانی نگرانی فردا و کدورت دیروز نکنین ... من سالهای زیادی رو از دست دادم تا بالاخره تجربه بهم آموخت باید در لحظه زندگی کرد ، همین حالا - اکنون ...
گذشته ، یه خاطره اس ، فردا یه رویاست ، اما امروز ، واقعیته ... واقعیت رو دریابیم که دیگه تکرار نمیشه .

سندرم داون

نود درصد جنین هایی که سقط میشوند ، بدلیل شکل گیری ناقص و معیوب رویان اتفاق می افتد ، اینکه  این اتفاق ناخوشایند باعث مایوس شدن و ناراحتی زوجین میشود (خصوصا مواقعی که واقع بین  نیستیم ) صحیح ، ولی حکمت الاهی مستتر در آن  نباید نادیده انگاشته شود .

آن ده درصدی که به دلایلی باقی می مانند ، همانهایی هستند که یا معلول حسی حرکتی میشوند  یا ذهنی یا به نحوی متمایز از بقیه  ... میبینم شان ، دل می سوزانیمشان ... ولی دیگر دلمان نمی آید بگوئیم ای کاش آنها هم جزو حاملگی های ناموفق محسوب میشدند و در همان هفته ها و ماههای اولیه که هنوز نطفه و لخته ای بیش نبودند سقط می شدند ...


روابط  زناشویی بسیاریمان ، دچار سندرم داون هستند ...

با هم هستیم ، چون جزو ده درصد بدشانسی بودیم که سقط نشدیم ! اگر کمی خوش شانس میبودیم میبایست رابطه مان همچون جنینی ناقص ، نارس سقط میشد ... نشد و ما سالیان سال این موجود علیل و معیوب را میبینم و به روی خودمان نمی آوریم که با نمونه ی سالم آن تفاوت های ماهوی واضح و آشکاری دارد ! 


به خودمان قول بدهیم اگر در ابتدای  رابطه ، متوجه نقص ژنتیکی آن شدیم ، با بی رحمی منطقی هر چه تمامتر کورتاژش کنیم ! سخت است ، درد دارد ، اشک و آه بسیار دارد  ولی تمام میشود ... انسان سخت جانتر از اینهاست که بمیرد از شدت اندوه ...

نگذارید این جنین ناقص الخلقه از شیره ی جانتان تغذیه کند ، فردا بدنیا می آید و به همین موجود ٤٧ کروموزومی دل میبندید و دیگر نمیتوانید رهایش کنید ... 

به زندگی تان جفا نکنید ... اینرا به خودتان بدهکارید  .

امضا : لیلیت