تعامل بیشتر در تلگرام !

از آنجاییکه خیلی از همکارامون باید همیشه  آن کال باشند ، یه گروه تلگرامی  براشون ایجاد شد و از اینطریق پیامهایی که جنبه ی عمومی داره براشون ارسال میکنم . اسم گروه  هم دقیقا اسم اداره مون هست .

دیشب درست وقتی داشتم پیام مهمی رو براشون ارسال میکردم متوجه شدم یکی از همکارها لفت داد . تا به حال بارها پیش آمده بود که این اتفاق بیفته و همکارمربوطه فورا پیام بده که ببخشید سهوا این اتفاق افتاده و لطفا مجددا مرا اد کنید .

از طرفی  خیلی اتفاقی همونوقت اسم ایشون در لیست کسانی که اخیرا تلگرام را نصب کرده اند دیدم . بلافاصله نتیجه گرفتم احتمالا به دلیلی این حذف را انجام داده و حالا دوباره تلگرام نصب کرده ، این بود که شماره جدید را در گروه همکاران اد کردم .

ولی امروز معاونم از من پرسید : همکار جدیدی به ما پیوسته یایکی از مدیران را به جهت کنترل نامحسوس اد کرده اید ؟

گفتم : هیچکدام ؟ چطور مگه ؟

گفت : پس این مرتضی کیه وارد گروه شده ؟ شما ادش کردین !

گفتم : من مدتهاست کسی را به گروه اضافه نکرده ام بجز دیروز که خانوم ... رو مجددا اضافه کردم !

گفت : خانومی در کار نیست ! ایشون از دیشب تا حالا به همه ی همکاران خانوم توی خصوصی کلی دُر فشانی کرده و پیام داده که بیایید با هم بیشتر  تعامل داشته باشیم ، ولی هیچکس نمیشناسدش !


توی دفتر تلفن شماره ای ازش نداشتم ( شماره های حذف شده هم وقتی تلگرام رو نصب کنند مار و بی نصیب نمیگذارند !) ، کلی داستان داشتیم تا فهمیدم ایشون  قبلا مستاجر منزل ما بوده اند ولی اکنون شماره ای ازش  ندارم چون دلیلی نداشته بعد از پایان قرار داد شماره شون رو نگه دارم  و تنها بخاطر تشابه نام خانوادگیشون با همکار ذکر شده و همزمانی با حذف ایشون این اتفاق افتاده ...

اگر صد سال میخوابیدم به خواب هم نمیدیدم چنان آدم ماخوذ به حیا  و آرام و سر به زیر و خانواده دوست و متشخصی ، تنها با یک لینک اشتباه چنین شناگر قابلی از کار دربیاید !


خطرات و مزاحمتهای ابزارکهای پیام رسان را جدی بگیریم !!




بیشعوری

کتابش رو خوندین ؟! 


چندی پیش مسیح - ع - نژاد یه فیلم ١٥ ثانیه ای از خودش آپلود کرده بود در اینستا ، اینقدر زیر کپشن قشنگش ملت کامنتهای دری وری گذاشته بودند که دلم به هم اومد ... 

از همه چی گذشته ، تا کسی رو توی اینستاگرام فالو نکنی که خودبخود پیجش نمیپره بیاد بغل آدم ! 

موجود ناحسابی ، به هر دلیلی از طرف خوشت نمیاد غلط میکنی میری نوشته هاش رو میخونی و عکسهاش رو میبینی ... مگر اینکه عقده داشته باشی دهان همچون گاله ات رو باز کنی و اون لجنی که سراسر وجودت رو گرفته بریزی بیرون ...



پ . ن : فارغ از اینکه از علی نژاد و صدف و گلشیفته و ایکس و ایگرگ خوشم بیاد یا نیاد ، تاییدشون بکنم یا نکنم ، به خودم اجازه ی قضاوت کردن نمیدم تا چه برسه به اظهار نظر ...

بیخود نیست اینقدر پرفروش شده کتاب بیشعوری !!

بهانه های ساده ی خوشبختی

پسرک راه دورم نمیتونه خوشحالیش رو مخفی کنه و روزی ده بار تکست میده و از خوبی و مزایای مهاجرت مینویسه  ( مثل اینه که بخواد ما رو با وعده ی قاقا لی لی  فریب بده !)  غافل از اینکه اگه مصمم به رفتن شده ایم به خاطر اوست و نه کشوری که درش زندگی میکنه !

وقتی  خودش در دو قدمی اقامت کانادا بود ، یه لگد زد زیر همه چیز و نتونست - نخواست عافیت اندیشی کنه ( کلا اینجوری بار اومدن هر دو بچه ام !) همه ی دوستانش شماتتش میکردند که ازدواج میکردی و میرفتی ، دو سال بعد کات میکردی ولی زیر بار نرفت ...

میگفت رابطه ای که تهش معلومه نمیخوام ، میگفت منهم خیلی سعی کردم خیال کنم فقط عشق کافیه ولی نیست - نبود ... 

عشق و عاشقی مثه سنگیه که روی چاه میذارند تا عمقش رو نفهمی ...


البته منه مادر معتقدم اتفاقا از همون ابتدای رابطه  دور و برمون پر میشه از سیگنالهایی که نشون میده این ارتباط  راه به جایی نمیبره ولی ما انسانها متخصص مخفی کاری هستیم بویژه پنهانکاری نسبت به خودمون ! چنان روی چیزهایی که نمیخواهیم ببینیم  سرپوش میگذاریم که به کل  انکارشون میکنیم و هر کس هم بخواد اونها رو  یادآوریمون کنه از بیخ و بن منکرشون میشیم در حالیکه خودمون بیشتر و پیشتر از همه دیدیم و متوجهشون شدیم ...

و بعد میفتیم توی سیکل معیوب تحمل - مدارا ...

توی سیکل یافتن بهانه های ساده ی خوشبختی  : وجود بچه - حالا شاید بعدا خوب شد - شاید بار آخرش بود خیانت کرد - خب همه که نمیتونن به مسئولیت پذیری من باشند - چه میشه کرد ، بخت ما هم این بود - و از این دست تن دادن به سرنوشتی که گمان میکنیم محتوم است ...


آدمهای بسیاری رو سراغ دارم که معتقد بوده اند سرنوشت رو میشه از سر نوشت ... و این کار رو کرده اند 

به نظرم ارزشش رو داره ، ارزش مبارزه کردن ، سختی و تنهایی کشیدن ، رنج بردن ولی   " سناریوی زندگی  "که یکبار فرصت تجربه اش رو داریم به شیوه ای دلخواه نوشت ...

شاید من  اگر در موقعیت او بودم هرگز جسارت این کار رو نداشتم ولی خوشحالم بچه ای تربیت کردم که تن به ذلت نمیده ، در هیچ شرایطی ...


پ. ن ١ : پست قبلی بیخود و بی جهت ( بقول خانوم دکتر شهلا حائری !) پرید ... حیف شد ! خیلی دوستش داشتم پست داداش شاهین رو ، ولی دیگه نیست و دلیلی برای دوباره ارسال کردنش ندارم .... راجع به دوستان قدیمی بود که  حالا اتریش زندگی میکنند و دکتر شاهین فرهنگ عزیز ...


پ. ن ٢ : اینروزها بخاطر برنامه ریزی های لازم ،  بیشتر با دوستان ترک وطن کرده مون در ارتباطم . دیروز که ساعتها با ح (که در پاریس زندگی میکنه )حرف زدم از ته دلم غصه خوردم ... برای جانهای ارزشمند و متفکر و دارای شعور بالای اجتماعی که دیگه اینجا زندگی نمیکنند ... برای ایرانی هایی که اگه اینجا مونده بودند شاید همه چیز جور دیگری بود ، اما :

دلم خواست همون لحظه کنارشون باشم ... برای همیشه ...

وقتی اینهمه از عمرت میره میفهمی همه چیز این جهان زندگی شخصیت نیست که قدرت تغییرش رو داشته باشی - هر چند همون رو هم ،  گاهی میبُری و بازی رو واگذار میکنی ...

برای شمایی که در دوران طلایی _ نقره ای عقد به سرمیبرید :

 این یادداشت رو  در جواب پست یکی از دخترای گلم نوشتم ، بعد تصمیم گرفتم عمومیش کنم به این نیت که شاید تذکره ای باشه برای بازنگری در رابطه با خانواده ای که به تازگی  عضویتش روپذیرفتیم :


دخترم !

 

اگر خوب  مطالبی که نوشتی مرور کنی میبینی هیچ نگته ی قابل تاملی که به قهر کردن بیارزد درش دیده نمیشه !

ولی الان در دوره ای به سر میبرید که پر از سوء تفاهمه .. یعنی دوران عقد !


یه جورایی رزمایش محسوب میشه این روزها ... مانور قدرت !! اینکه تسلط کدامیک از شما ( مادر یا همسر ) روی مردی که از طرفی تازه داماد و ازسویی همان پسر دوست داشتنی همیشگی پدر ومادرهست، بیشتره ... صف آرایی در خصوص اینکه چه کسی حرف اول رو میزنه و شخص اول زندگی او محسوب میشه ، پسر بیچاره رو نابود میکنه !!!


بعنوان یک زن دقیقا میتونم موضوع رو درک کنم چون روزهای اول عقدم روبخاطر میارم که مادرهمسرم سعی داشتند من و گربه رو با هم دم در حجله خفه کنند !! از سویی الان نامزد پسرم رو میبینم که قراره به زودی عروس خانواده ی ما بشه و حساسیتها و توقعاتش به فراخور سنش هست و اگر من و همسرم مدیریت نکنیم ممکنه رابطه برای همیشه ویران بشه ...


توصیه ی من اینه عزیزم:

هرگز فراموش نکن همسر تو ، هر چه هست و هر که هست ، دست پرورده ی همین بانویی ست که شما بقول خودت با سرسنگین برخورد کردن خواستی ضرب شستت رو بهش نشون بدی !

برای سن و سال یه دختر جوان طبیعیه که بخواد اثبات کنه که ملکه ی قلب شوهرش هست ولی یادت باشه اگه پسری  در ابتدای زندگی زناشویی پذیرفت پدر مادری که عمرشون رو برای بالیدنش گذاشتند  کنار بذاره و با عتاب و خطاب باهاشون رفتار کنه ، هیچ بعید نیست روزی برسه با تویی که نهایتا چند سالی از آشناییتون میگذره هم همین معامله رو بکنه !

محکم نگاهداشتن پیوند خانوادگی ، صله ی رحم ،کنترل خشم و اوف نگفتن نه پدر و مادر ، اصل ماندگاری رابطه ی سالم در یه خانواده اس ...


دخترم  میدونم دوست داری تمام وقت در کنار همسرت باشی و اونو دربست برای خودت داشته باشی ولی بگذار به وظایف فرزندیش هم عمل کنه چون اون علاوه بر نقش شوهری  نقش پسری ، برادری ، کارمندی ، همسایگی و بعدها پدری  و خیلی خیلی نقشهای اجتماعی و خانوادگی دیگرهم خواهد داشت! اگه نتونه یه بالانسی بین اینها برقرار کنه قطعا آدم موفقی نخواهد بود ، یه موجود تک بعدی در هیچ کجای دنیا نتونسته حتی در همون یک بعد هم مفید باشه !


بگذار از خودم بگویم : دختر یکی یکدونه و خودرای  خانه،  حالا عروس شده بود و اعتراف میکنم یکی از مهمترین دلایل گرایشش به همسردلبند گوش به فرمان بودن بیش از حد ایشون بود!! یعنی طفلک چشمش به دهان من بود ببینه چه حکمی میکنم  تا در کسری از ثانیه انجام بده !دروغ نگویم هیچ برایم عجیب نبود چون یاد گرفته بودم دنیا حول محور من بچرخد ! و طبیعیست که این امر به مذاق خانواده ی ایشان خوش نمی امدو هیچ بعید نبود که با القابی نظیر " زن ذلیل ": از خجالتش در بیایند ...

و من ،  غافل از اینکه دنیا پر از قوانین نانوشته است  ( چیزهایی که هیچ جا درج نشده ولی اگر نخواهی رعایتشان کنی چنان نامحسوس بایکوت میشوی که هیچکس نمیتواند به دادت برسد و آب رفته را به جوی بازگرداند )  میتازاندم و حس برتری و اینکه اینقدر برایش دوست داشتنی بوده ام که حرف و اول و آخر را در تعیین میزان رابطه با خانواده اش من میزنم ، غلغلکم میداد!

اما این مساله از دید تیزبین والدینم پنهان نماند و سریعا لجام گسیخته ی مراکشیدند و هشدار دادند!  همین چیزهایی را به من گفتند که امروز برایت نوشتم .

آری دخترم ! بعضی روابط اگر مخدوش شد مثل کاغذی که پاره شده و چسب خورده ، هرگز مثل روز اولش نمیشود و اثرات آن پارگی زدوده نمیشود ، پس نهایت سعیت را بکن تا از اولین قدمها سنجیده گام برداری ، میدانم گاهی خیلی سخت است بویژه وقتی طرف مقابل که از قضا سنی هم ازش گذشته کودکانه برخورد میکند و از توی جوان توقع بزرگمنشی و کوتاه آمدن دارد !

بنابر این خیلی زود دست به کار شدم و خودخواهی هایم را تعدیل کردم .خیلی وقتها که به منزل خانواده ی همسرم دعوت میشدیم بخاطر برخوردهای سرد و جهت دارشان ، نه تنها من بلکه حتی خودهمسردلبند مایل به رفتن نبود ولی من با وجود سن کمم یادگرفته بودم به عواقبش بیاندیشم - عواقبی که فقط من و نه همسردلبند میبایست پاسخگویش میبودم ( زیرا همانطور که میدانی، همه پای عروس خانواده نوشته میشود و نه فرزند خودشان ) بنابراین سیاستمداری زنانه به کار می افتاد و با روی خوش و خندان و نه سرسنگین و با هزار منت  ، به مهمانیشان میرفتیم ... چه روزها که رفتیم وبا گلویی پر از بغض و چشم گریان برگشتیم ولی با خود عهد بستیم کلید رفتار خودمان را درجیب دیگران قرارندهیم و نگذاریم آنها تعیین کنند که از وظایف انسانیمان که احترام به والدین است کوتاهی کنیم . همه ی اینها فقط تا زمانیست که حسن نیت تو به آنها ثابت شود و مطمئن شوند منافع تان در یک راستاست و هدف مشترکی دارید که شاد زیستن در کنار هم هست و نه در روبروی هم !


یک نکته ی دیگر : لطفا والدینت را وارد این بازی نکن . هرگز روایت نکن که مادر یا پدر همسرت چه برخوردی کرده اند و چه گفته اند .چون تقریبا غیر ممکنست که پدر و مادرمان بتوانند غیرمغرضانه قضاوت کنندو حق را به تو ندهند !وانگهی ، شما جوانی و میبخشی و فراموش میکنی ولی ممکنست والدینت کینه به دل بگیرند و دلخور شوند و حالا دردسر ترمیم روابط دو خانواده نیز بر مشکلاتتان افزوده میشود .

این قصه ، قصه ی تو و همسر است ، آن را تبدیل به نمایشنامه والدینتان نکن ... اگر میخواهی زندگی پایدار و بدون حاشیه و شیرینی داشته باشی باید تمام عوامل را مد نظر قرار دهی ... روزی را در ذهن تصور کن که پسرت تو را بخاطر زنی که عاشقانه دوستش دارد به فراموشی بسپارد ، منصفانه قضاوت کن و نگذار این اتفاق بیفتد  ، حتی اگر همسرت از عشق تو آنقدر مشعوف شده باشد که بخواهد هیجانی عمل کند ، شما رابطه با خانواده ی هردویتان را مدیریت کن  ...


موفق باشی عزیزم 


جاست نون پنیر...

الا یا ایهالساقی ! اگه پست جدید نذارید پشت تون باد میخوره و اونوقت هر بار به بهانه ای نوشتن رو به تعویق میندازید ...


این اتفاقی بود که طی هفته ی گذشته دستم رو گرفته بود و نذاشت بیام زمین ادب ببوسم و عرض ارادت کنم به دوستان گل وبلاگستانم:)

سه روز تعطیلی هفته ی گذشته فرصت خوبی بود که به کارهای عقب افتاده برسم ولی مگر همسردلبند گذاشت ؟! 

ایشون اعتقاد راسخ دارند که تعطیلات همه چی باید تعطیل باشه و گند از سر خونه در رفت هم  ، بره !! هیچ اشکالی نداره :) بنابر این عملا نتونستم کار مفیدی انجام بدم جز فیلم دیدن ...

دیگه پذیرفتم روز تعطیل روزیست که من خونه باشم و همسردلبند نباشه ! ( اینطوری مگه بتونم کاری انجام بدم ) برای همین امروز  با یه صبحونه ی رویایی روز تعطیلم رو جشن گرفتم : نون و پنیر و چای شیرین !  ( همیشه چای رو تلخ مینوشم) و اینگونه بود که به خودم یه حال اساسی دادم و قید رژیم و سم سفید و این داستانها رو زدم و لذتش رو بردم !!

عیبی نداره ، از شنبه  دیگه خودم رو میسپرم به رژیم جدیدی که تا به حال امتحانش نکردم و یه ذره عجیب غریبه ( رژیمی که کوکا لایت و ماالشعیر و ژله و پولکی کامور داره هم شد رژیم ؟!) 

در کنارش  هم یه عالمه برنامه ریختم ( البته من خدای شروع  برنامه های نیمه تمومم! ) از جمله تایپ سه چهار دفتر دستنویس و  در ضمن قرار گذاشتیم شبها بطور جدی یکی دو ساعتی برای زبان انگلیسی وقت بذاریم اونم به شیوه ای متفاوت ...

راستش رو بخواین جناب سروان به روزهای پایانی خدمتش رسیده و نهایتا تا یکی دو هفته ی دیگه کنارمون باشه و  بعد میره تا مرحله ی جدیدی از زندگیش رو شروع کنه ... برای همینه که سعی میکنیم به شکل معقولی به پیشواز سندرم آشیانه ی خالی بریم !!

یعنی به زودی علی میمونه و حوضش :) 

یکسال و نیم پیاپی هر روز همسردلبند پسرک رو بیدار کرده ، براش صبحونه مهیا کرده ، جلوی درب ورودی چهارپایه براش باز کرده  تا بشینه و به فراغ دل پوتین هاش رو بپوشه و بره قرارگاه ... و حالا من میدونم چقدر براش سخت میشه که دومین بچه اش هم  اینجوری ازش دور بشه ...

زندگیست دیگر ، باید جای خالیش رو با دلمشغولیهای دیگری پر کرد وگرنه دلتنگی بطرز باور نکردنی آزاردهنده خواهد شد .

یکی از راههای جذابه پر کردن این تنهایی ، جر و بحث و اختلاف نظر و جنگیدن به شیوه ی جهادیه !

اره بده ، تیشه بگیر ...

راه دیگه اش مبارزه ی تن به تن هستش ، به شیوه ی نینجاها ...

شمشیر سامورایی هم راه دیگری برای اثبات حقانیت هستش ، منتها خیلی مهمه که شمشیر رو از رو ببندیم یا از زیر ! 

خلاصه یکی از برنامه هایی  که برای پر کردن اوقات فراغتمون در غیاب دو نوگل باغ زندگیمان داریم ساخت فیلم آتش بس ٣ هست با هنرمندی لی لی یت و همسردلبند !

والا ، خب وقتی خودمون دوتایی توی این شهر دراندشت تنهاییم نباید به فکر هیجان باشیم ؟! چی هیجان انگیز تر از این که به پر و پای همدیگه بپیچیم ؟! شما راه بهتری پیشنهاد میدین ؟؟؟


پ. ن : 

یکی از مراجعینمون توی شرکت ، یه خانم ایتالیایی هست که  وقتی با همسرش ( ایشون عرب اهوازی هستن و سالها قبل  برای تحصیل  به رم رفته بوده) آشنا میشه ازدواج میکنند و به ایران میاد و سالهاست اینجا زندگی میکنه ( باور کنید به اندازه ی من هم غر نمیزنه و از اینجا ناراضی نیست !) ولی خب تنهاست و فارسی رو هم به سختی صحبت میکنه - دیروز وضع حمل کرد ،اونهم در شرایطی که مادرش نتونست بیاد ایران و کنارش باشه و اینجا کاملا غریب هستش ... چند روز پیش  خیلی اتفاقی ازش اسم بیمارستان و دکترش رو پرسیده بودم  ، دیشب به مسئول روابط عمومی شرکت  زنگ زدم  شاید نام خانوادگی خانم رو   بدونه تا بتونم برم بیمارستان عیادتش ( چون فقط  فامیلی همسرشون رو میدونستم ) که البته نمیدونست ولی باهام اومد تا ساعت ده شب نگهبانی بیمارستان اجازه بده خارج از وقت ملاقات برای عیادت برم !

باورتون نمیشه  طفلکی چقدر خوشحال شد : کسی که اصلا توقعش رو نداشت زمان وضع حملش رو به خاطر داشته باشه و به دیدنش بیاد... توی یه اتاق خصوصی تنها بود و نوزادش توی یه تخت  سبد مانند در کنارش ! یعنی وقتی به این فکر میکنم که زنی که تازه سزارین شده باید دغدغه ی این رو هم داشته باشه که بچه اش گریه میکنه بره بغلش کنه و بهش شیر بده ( اینو اضافه کنید به جاری نبودن شیر و بلد نبودن رفلکس مکیدن توسط نوزاد ) اشکم در میاد ...بعد  برای  بالیدن همین بچه  ٣-٤ کیلویی ، بیست - سی سال زحمت میکشی ، اونوقت باهاش خداحافظی میکنی تا بره یه جای دیگه ی این کره ی خاکی زندگی کنه  ... با علم به اینکه معلوم نیست دیگه ببینیدش یا نه ! 

عادت می کنیم ...

مهر هم  به آخر رسید و هوا خنک نشد . 

ولی به هر حال عادت کردیم ... عادت کردیم به اینکه مثل بقیه ی استانهای کشورمون نباشیم ، که برگریزان رو تجربه نکنیم ، نفهمیم بارون پاییزی یعنی چی ، ندونیم  یخ کردن گوشها و شال گردن  چه مزه ای داره ! 

این چند روزه مجال خوبی برای سفر هستش ولی چون جناب سروان روزهای آخر خدمت مقدس سربازی رو سپری میکنند مرخصی ندارند و طبیعتا خانه نشین هستیم .

بر خلاف تمام سالهایی که در این شهر هستیم و تعطیلات محرم را به شهر و دیارمان میرفتیم ، امسال اینجاییم و خیلی هم بد نیست . 


سکوت و آرامش  عصرگاهی  را دوست دارم  . انگار  در کل مجتمع مسکونی مان پرنده هم  پر نمیزند و فقط و فقط صدای کولرهای گازی ست که در استارت خوردن با هم رقابت میکنند و به یادت می آورند تابستان هنوز از اینجا رخت برنبسته ...

وقتی به ال نینو فکر میکنم میبینم اگر قرار باشد بین سیل و سرما و یخبندان یا گرما و شرجی یکی را انتخاب کنم ، قطعا دومی رجحان دارد !

چون در شرایط سردی هوا ، قطع برق و افت فشار گاز قطعیست ( آن ٥ روز بارش پیاپی برف در شما ایران را بخاطر دارید ؟!) و اینکه هیچ وسیله ی گرما زایی توی خانه نداشته باشید و در عین حال سیلاب نگذارد از خانه خارج شوید نمیتواند هیچ خوشایند باشد .

میبینید ؟ مکانیزم گول زننده ی مغز ! توی این گرما پیام میدهد : برو خشنود باش که ال نینو به سراغت نیامده ، گرما که چیزی نیست !!


از پسرک راه دور خبری نیست ، نه اینستا ، نه ف. ب ، نه تلگرام که این چند روزه به غضب الهی گرفتار شده ! وقتی در دنیای مجازی حضور ندارد معنیش این است که به شدت درگیر زندگی واقعیست و تنها یی ، مشغول جویدنش نیست ! خوش حالم برایش ....

جناب سروان و نامزد مربوطه زودتر از ما بار سفر بسته اند و تا چند وقت دیگر به او ملحق میشوند و حسابی از تنهایی درش می آورند  و این تصمیم  حسابی  حالش رو خوب کرده .


و بقول شهرام شکوهی : کسی حال منو جز خدا نمیدونه  ...




نان مقدس

اول

همیشه شکوه داشتم از وبلاگ نویس هایی که به کامنتها پاسخ نمیدهند : وقت ندارید یا نظر خواننده ها برایتان اهمیت ندارد و یا اعتقادتان بر این است که این ارتباط را یک سویه نگاه دارید ، لطفا از همان ابتدا در پروفایلتان اعلام کنید ! به ویژه در بلاگ اسکای که پاسخ ها برای خواننده ایمیل نمیشود و هر کسی چیزی مینویسد مدام باید به پست مربوطه  مراجعه کند تا از پاسخ نویسنده مطلع شود .

اما در هفته ای که گذشت وضعیتم به گونه ای بود که نتوانستم به کامنتهای شما عزیزان پاسخ دهم . همینجا عذر تقصیر میخواهم و مطمئنم این را حمل بر بی اعتنایی نمی کنید زیرا میدانید خاطر تک به تک شما تا چه اندازه برایم عزیز است و نوشته هایتان به اندازه ی حظی که از تماس تلفنی عزیزترین دوستانم میبرم برایم ارزشمند و لذتبخش است .


دوم

این روزها فضای شهر عرفانی ست ... به خصوص که تا پاسی از شب مردم به سوگواری مشغولند و صدای سنج و دمام  دسته های عزادار که پیاپی از جلوی خانه عبور میکند مدام یادآوری میکند که هر قومیتی به شیوه ی خود این مراسم را برگزار میکنند .

از طرفی توزیع نذورات به طور پر رنگ ادامه دارد و امروز که همکاری  باخنده تعریف میکرد برای یک ماه توی فریزر غذای نذری ذخیره کرده ، با خود فکر کردم :

وقتی در مراسم ختم به یاد متوفی کاممان را با یک خرما شیرین میکنیم ، برای شادی روحش دعا میکنم ولی آیا وقتی در ایام محرم اینهمه غذا به درب منازلمان می آورند دعایی برای صاحب مجلس میکنیم ؟ یادمان هست مسبب این همه مراسم و خرج دادن و بانی شدن  چیست ؟


در همسایگی مان خانواده ای هست که بقدری روابطشان سخت گیرانه است که دخترشان به تنهایی اجازه خروج از منزل را ندارد و همیشه در معیّت مادر یا  شخص ثالثی میتواند به انجام امور اجتماعیش بپردازد ولی  در این ایام  میتواند پاسی از شب رفته به خانه برگردد. دیشب که بخاطر سر و  صدای رفت و آمدشان و درگیری پیدا نکردن کلیدها ی آپارتمانشان بدخواب شدم تا مدتها  به حرفهای دخترک  فکر میکردم که با خنده میگفت :  توی این ایام خیلی از غیرمجازها مجاز میشود ...

مهاجرت بعد از پنجاه سالگی - آری یا خیر

رطوبت ١٠٠٪ امروز رو بزنین تنگ گرمای ٤٠ درجه ، بعد میفهمین چرا عرب و عجم و معمم و مکلا و زن و مرد امروز پریده بودن و پر و پاچه ی هم رو مورد التفات قرار میدادند ... بعد توی این شرایط من سرما خورده بودم و سر و کله ام به هم پیچیده بود و   از اونجاییکه اول هفته هیچجوری  به هیشکی مرخصی  نمیدم از جمله خودم ، رفتم سر کار و از اول تا آخر فر فر کردم و نوک بینیم مثه بوق دوچرخه باد کرد و قرمز شد ... از بد حادثه یه عالمه تایپ دستور داشتم ، یه صندلی گذاشتم بغل دست مسئول سایت و نشستم ور دلش ... تا جایی که گفت اگه فردا نیومدم ، بدونید مریضیتون  به من هم سرایت کرده !!

تمام پنجشنبه جمعه در حال شمردن لامپهای سقف بودم و نتونستم از بستر بیرون بیام  و هی خیال پردازی کردم و مدیونین اگه فکر کنین یکی از رویاهام ختم به خیر شده باشه ...

همه اش فکر میکردم : من در شرایط فعلی قصد مهاجرت دارم ولی هیچ به این فکر کردم که در صورت از دست دادن سلامتم ، دور از شهر و دیار زندگی کردن کار ساده ای نیست ؟ خب اگه آلزایمر بگیرم چی ؟ ( اخیرا واقعا  یه سری چیزها یادم  نمیمونه ، از جملات بسته بندی محتویات فریزر ) همسردلبند میگن : تاثیرات دیدن فیلم " هنوز آلیس ، با بازی جولیان مور هستش ، وانگهی اگر چیزی یادت نمونه لااقل مطمئنی اونجا  " هوم سیک " نمیگیری و دلت برای موطنت تنگ نمیشه ...

از روزی که همسردلبند با رفتن موافقت کرده تازه فهمیدم چقدر مال دوستم !

حالا یهو همه چیز برام عزیز شده ! فکر اینکه خونه رو مبله اجاره بدم آزارم میده ( زندگیم بیفته زیر دست اغیار !) 

تمام خرده ریز های بی ارزشم شده گنج توتان خامون که فقط  میتونم به دفن کردنش کنار پیکرم رضایت بدم و لاغیر !

یا حداقلش اینکه خودم ناچار نباشم چوب حراج به زندگیم بزنم و اصلا دخیل نباشم در این پروسه ی بگیر و ببند ...


لندن مه آلود دلگیر باعث هراسم میشه و دیدن  تصویر  باسمه ای چراغهای روشن کافه ای  در خیابانی خیس با  چشم انداز برج ایفل به وحشتم میندازه ( حالا نه اینکه بلیط یکسره اش دستمه ، فقط مونده به پرواز برسم !!)

همه از تصمیم مون ابراز خشنودی میکنن ، تشویق و تهییجمون میکنند ولی تهش چی ؟ حال دل خودم چطوریه - نمیدونم ...

دوباره افتادم به زبان خوندن ، نامزد جناب سروان که اصلا داره کلاسهای سفارت فرانسه رو میره ، از اونطرف پسرک راه دور میگه یه کاری کنید دیگه برای فروردین اینجا باشین و من بیشتر هول برم میداره ... 

احساس میکنم گناه بقیه ی خانواده هم گردن من هستش و اگه به امید من نباشه بقیه هم اینقدر جسورانه تصمیم نمیگیرن ، نکنه با بند پوسیده ی لی لی یت بیفتند توی چاه ؟! 

در حقیقت حرف همسردلبند بیراه نیست که میگه  شاید دیدن این فیلم منقلبم کرده ! 

آری در حالت عادی میدونم چجوری در کشور جدید استارت بزنم ، شغلم مشخصه ، جا و مکانم هم همینطور ... ممکنه نتونم به اندازه اینجا درامد داشته باشم ولی قطعا چیزهای بسیاری خواهم داشت که اینجا با پول قابل خریدن نیستند... اما همه ی اینها به شرط سلامت است !

اگر همه چیز جوری که اکنون هست پیش نرفت چه ؟

قشنگ معلومه دارم دنبال بهانه میگردم ،مگه  اینجا بمونم آلزایمر سراغم نمیاد ؟!!


منتظر یک نشانه در رد یا تایید تصمیمم هستم تا استارت بزنم ... دوشنبه قراره با دوستی در آمستردام  اسکایپ کنم ، شاید اون از روی صخره هلم بده پایین ...


ای دلیل دل گمگشته  خدا را، مددی ...

آقایی که شما باشید !

همیشه به زنانگی خودم بالیده ام و مثل خیلی از زنان سرزمینم ، هرگز از جنسیتم شاکی نبوده ام . 

تازه اغلب اوقات مراتب تقدیر و تشکرم رو  به خداوند عزیزم اعلام کرده ام که من رو زن آفریده ! بنظرم فقط یه زنه که میتونه همونطوری که لوند و فتانه ، خالص و مادرانه عشق بورزه و به موقعش هم جدی و سخت و انعطاف ناپذیر باشه .

اما هیچکدوم از اینا باعث نمیشه که خیلی وقتها نزد خودم اعتراف کنم که از زنانگی بسیار بسیار فاصله گرفتم ! نمیدونم علتش کار کردن در محیطهای مردانه بوده یا ژنتیکم این مدلیه یا هر چی ! ولی خیلی هم " زن " نیستم فی النفسه گویا !! 

این رو همین چند روز پیش که توی مقر فرماندهی .... استان بودم کشف کردم :) یهو به خودم اومدم و دیدم نه تنها جایی هستم که هیچ خانومی وجود نداره ، بلکه اصولا هیچ خانومی کلا اینجا تردد نمیکنه ! خیلی هم با سلام و صلوات و احترامات فائقه کسی رو فرستادند تا از گیت ورودی ردم کنه .

وقتی داشتم  شانه به شانه اون آقایی که برای استقبالم اومده بود وارد مرکز میشدم چشمم به کفشهام افتاد و ناخودآگاه کت و شلوار تمام رسمی و  در تعاقبش کیفم رو  از نظر گذروندم ( یه جوری برام عجیب بودن که نه انگار صبح خودم اینا رو تنم کردم و از خونه اومدم بیرون !)  ... بلی ، هیچ اثری از زنانگی درش دیده نمی شد !

وارد دفتر آجودان مخصوص   که شدم  با تعجبی نشات گرفته از غیر مرسوم بودن حضور یک زن در آن مکان نگاهم کرد و گفت : میتونم بپرسم با فرمانده چه کار دارید ؟  که پررو  پررو  گفتم : ایشون با من کار دارند !( این ترفند همیشگی منه ، یعنی تریپ بی تفاوت بر میدارم یه وخ فکر نکنی من طرف رو قابل دونستم اومدم دیدنش ،  این اون بوده که دعوتم کرده !)

البته خب واقعا هم از قبل تلفنی با فرمانده هماهنگ کرده بودم و در بدو ورود هم قبل از اینکه موبایلم رو توی ماشین بذارم ( دوست ندارم گوشیم رو دم در تحویل بدم - همه اش فکر میکنم اینجور مواقع یه بیکاری پیدا میشه فضولیش گل کنه !)  باهاش تماس گرفته بودم  و اعلام وضعیت کرده بودم .

نیم ساعته کارم انجام شد و موافقت فرمانده رو  گرفتم و خوشحال از  اینکه تونستم حتی بدون ارائه ی کارت شناسایی وارد چنین جایی بشم و با موفقیت کار یه نفر رو راه بندازم و گره گشا باشم ، برگشتم به محل کارم .

یه حس دوگانه ی تجربه نشده داشتم : مثل یک مرد کاری رو انجام داده بودم که خیلی از آقایون ازش عاجزند ، در عین حال زن بودم و میدونستم با اینکه از جنسیتم هیچ استفاده ای نکردم ولی این خانوم بودنه قطعا در نفوذم تاثیر داشته ( بازم تاکید میکنم : بی هیچ سوء استفاده ای ...)


به همسر دلبند زنگ زدم و گفتم که مشکل اون فرد رو حل کردم و جواب مساعد گرفتم  ولی اون کسی که رفت اونجا ، خانوم  لیلیت نبود ، لی لی یت خان بود !

دلبند جان فرمودند : یادت باشه برگشتی خونه ، جلد مردونه ات رو از تنت در بیاری و توی  رخت آویز کنار سرسرا  آویزون کنی و بری تو ...شب که اومدم  دوست دارم  دستپخت خانوم لی لی یت  رو بخورم نه اون آقاهه رو !!

سندرم قلب شکسته

میدونستین دل شکستگی از نظر علمی واقعیت داره ؟ 
اصلا چیزی در مورد سندرم قلب شکسته شنیدین ؟
علایم این سندرم مشابه علایم حمله قلبیه : با شروع درد در سینه - تنفس کوتاه، درد ممتد و مزمن  و بی تاب کننده در قفسه سینه   تا حدی که حتی فکر میکنید میتونه مربوط به حمله قلبی باشه ...

اینروزا هر وقت بهش فکر میکنم  واقعا تمام این علائم گریبانم رو میگیره . :)

پسرک راه دور میگه : تو قول دادی ، گفتی میاییم و کنار هم زندگی میکنیم ، پس کی دیگه ؟
آرومش میکنم و میگم : من سر حرف خودم هستم ، حتما میاییم ، منو میشناسی ، مثل خودت بی محابا تصمیم میگیرم و ضربتی انجامش میدم ولی بابا رو هم میشناسی ! باید متقاعدش کنم ، یه کمی زمان میبره  اما رضایت میده  نهایتا ...

و حالا همسردلبند راضی شده به رفتن ، مهم نیست  که طبق معمول میگوید باشه ولی خودت برو دنبالش ، همه چیش با تو ! مهم اینه که درست از همان لحظه انگار همه ی انگیزه ام رو برای مهاجرت  از دست دادم !
چقدر این حسم آشناست برایم ! تمام عمر جنگیده ام برای بدست آوردن ممنوعه ها و هیچوقت مجازها برایم هیچ کشش و گرایشی در بر نداشته است :(

از نوجوانی ی (یا شاید کودکی) هر وقت والدینم منعم میکردند برای دستیابی به چیزی ، تا به دستش نمی آوردم لحظه ای از پا نمی نشستم ، بعدها با  همسرم هم همین مشکل رو داشتم  !  تمام زندگیم مصروف فتح قله هایی میشد که برای خیلی ها دست نایافتنی  رقم خورده بود . تا اینجای کار اشکالی ندارد ، نگران کننده این  بود که بعد از دست یافتن میفهمیدم : این اصلا آن چیزی نبوده که من میخواستم و پسش میزدم ...

از وقتی دلبند موافقت کرده  برویم ، هزار تا فکر مثل موریانه به جانم افتاده : 
- عزیزانم به ویژه مادرم - میدانم که رفتنمان  عمرش را کوتاهتر از آنی خواهد کرد که دوباره ببینمش  ، 
- کتابها و سایر دل مشغولی هایی که اینهمه سال ریز ریز دور و بر خودم جمع کرده ام ( به محض اینکه پایم را از این مرز پر گهر بیرون بگذارم به تک تکشان نیاز مبرم پیدا خواهم کرد!)
- خانه ای که آنهمه به آن عشق میورزم ، 
- جای جای موطنم ...
................

از طرفی دلم نمیخواهد یک ششم بقیه ی عمر را شبیه پنج ششم گذشته بگذرانم !  
میخواهم از موهبتی که همین یکبار نصیبم شده متفاوت استفاده  کنم  و اینگونه است که بین رفتن و ماندن دست و پا میزنم ... به رفتن که فکر میکنم قلبم فشرده میشود و صدای شکستنش را میشنوم ... به ماندن که فکر میکنم اما ،، همه ی وجودم در هم میشکند ، غرورم ، آرزوهایم ، باورداشتهایم و خیلی خیلی چیزهای دیگه که نوشتنی نیست ...

گاهی  بناست تصمیمی بگیری که دکمه ی غلط کردم ندارد ! ماندن یا رفتن : مساله این است ... 

جابجایی های بزرگ

ما راهی نداریم بجز اینکه :


یا شغل و  دفتر و دستک و کارو زندگیمون رو  بر روی یه بوژی حمل کنیم به پایتخت ، یا خفه خوان بگیریم و اینقدر از بودن در این شهر نک و نال نکنیم و اوضاعمان را از اینی که هست سخت تر نکنیم !

چرا ، یک راه سومی هم هست و آن اینکه هر دویمان استعفا بدهیم و برگردیم به شهر دود زده ی خودمان که مثل ددی شوگر تقبیحش میکنند ولی سخت شیرین است !


اگر استعفا بدهیم  ، من و همسردلبند ککمان هم نمیگزد چون بلدیم با یک درآمد اندک و حتی با اندوخته مان گذران کنیم - فوقش دیگر نمیتوانیم ری به ری سفر خارجکی برویم - (مویرگی دارم لاف  مایه داری میام ، متوجه شدین ؟:)) اما چه کسی / کسانی خیلی متضرر میشوند ؟ پسران دلبند و همسران مربوطه شان !

زیرا گاو شیر دهی که ممر تغذیه ی آنان است شیرش خشک میشود دیگر ! 


بنابر این خیلی نمیتوانیم خودمان برای خودمان تصمیم بگیریم وگرنه همین الساعه پا میشدیم و بقچه مان را میزدیم سر چوب و راه می افتادیم به سمت بلد خودمان ....


با اینهمه ، از شما چه پنهان ، اگر تنها راه رفتن از اینجا استعفا باشد ، به شدت بدان می اندیشیم ...

گاو مش حسن


به خودم میگم : فصل عوض شده و برای همینه که اینهمه سرم شلوغه و این پیک کاری  خیلی زود میگذره  ... ولی کو ؟!  الان نیمه ی  ماه مهره و هنوز روزی دوازده ساعت کار روی سرم ریخته ، جوری که متوجه نمیشم چطوری ساعت ٧ عصر شد در حالیکه ساعت رسمی کارم ٤ هستش  !

میرسم  خونه و فقط دلم میخواد یه دوش بگیرم و پهن بشم روی کاناپه ولی بخاطر ریزگردهای امروز یه لایه خاک روی پارکتها نشسته جوری که چندش آوره پات رو کف خونه بذاری ... سعی میکنم بهش فکر نکنم به امید اینکه فردا روز نظافت کلی ست .

هنوز دسته کلیدم رو زمین نگذاشتم که نگهبان مجتمع زنگ میزنه و تا درب رو باز میکنم یه بشکه  بزرگ شیر میده دستم ! یعنی میخواد بده ، ولی بسکه سنگینه از پسش بر نمیام و خودش میاره توی آشپزخانه ...

گویا گاو مش حسن زاییده و اینم سهمیه منه از شیرش ! دوش و کاناپه پیشکشم باشه ، اینهمه شیری که توی یخچال براش جا ندارم بلای جانم میشه ... دو نفر آدم ، حتی اگه قوت غالبشون شیر باشه سه ماه طول میکشه تا اینو بخورن !!

اول به فکر میفتم از فردا رژیم شیر بگیرم  ! اما خب اینم روزی یک لیتر بخورم ، تکلیف بقیه اش چی میشه ؟ راه بیفتم تخسش کنم بین همسایه ها ؟اونوقت  باید توضیح بدم به چه مناسبته ،  اگه به هر دلیل باعث مسمومیت کسی شد چی ؟

به هر مکافاتی هست توی بزرگترین قابلمه هایی که دارم میریزیم و میجوشانم ده کیلویی برای ماست ( باید تبدیل به چکیده کنم وگرنه توی یخچال جا نمیشه !) ده کیلو هم برای پنیر پیتزا ، یک پارچ هم برای نوشیدن ، بقیه اش هم ... فعلا بمونه روی میز تا ببینم چکارش کنم !


خوشا به حالت ، ای روستایی

چه شاد و خرم ، چه باصفایی !!


دست گلت درد نکنه ولی واقعا فکر نکردی با اینهمه شیر چکار باید بکنه کوکب خانم ؟ !

همسردلبند دیگه تیر خلاص رو زد و با یه عالمه هلو و شلیل و انگور و موز و هندوانه و گوجه و خیار و سبزی و کاهو  و کدو و بادمجان و فلفل و .......از راه رسید !

بعد میگن چرا خانومها بداخلاق و قدر ناشناسند ! یعنی با نگاه میخواستم شکمش رو پاره کنم ( حالا این طفلک از کجا باید میدونست یه نفر اینهمه شیر تعارفی برامون فرستاده و همینجوریش هم یخچال جا نداره ؟!)

یادم نیست سلام کردم یا نه ، با صدایی که نمیشد ولوم خشمش رو پایین آورد فقط گفتم : میدونستی ما ٢ نفریم ؟؟؟ شما هنوز آذوقه ی یه خانواده ی ٤ نفره ی قحطی زده رو میخری ، اونم هرشب ؟!! فکر نمیکنی من باید اینا رو کجا جا بدم ؟

دلبند که مهربونی و آرامش همیشگیش آدم رو خلع سلاح میکنه گفت : آخه  فردا رو تعطیلی ، ترسیدم دوباره بری کلی خرید کنی ، اونوقت میخوای به تنهایی اون بار سنگین رو  حمل کنی  اذیت میشی ، این بود که هر چی دم دستم رسید خریدم ،  تو فردا راحت باشی :::


و اینگونه بود که در حالی که از خستگی رو به موت بودم تا ساعت یک نیمه شب درگیر مصائب کوکب خانم و معطل سرد کردن شیر و مایه زدن و ورود به پروسه پنیر سازی تا مرحله ی  رنده کردن پنیر پیتزاها برای فریز کردن شدم ... میوه ها هم  که هیچ جوری توی یخچال جا نشد و توی این هوای گرم و شرجی موند روی کانتر آشپزخونه :)


و امروز روز تعطیلی من است و مثلا سر کار نمی روم و مواجهم با یک عالمه کاری که دلبند جان  برام درست کرده !

خانه ای که  به لطف اقلیم طلایی این شهر خاک گرفته ، آشپزخانه ای که بمب درش منفجر شده و اتاق جناب سروان  هم که دیگه نگو و نپرس  : خودشون نیستند  برای ثبت اختراع تشریف برده اند تهران اما تمام سطح اتاقش پر است از سیم و دیود و آی سی و خدا میدونه دیگه چی !! و صد جای اتاق و تخت و میز و کامپیوترش استیکر چسبونده و روش نوشته و قسمم داده که به اتاق و وسایلش دست نزنم و فکر نظافت و مرتب کردن رو از سرم بیرون کنم وگرنه همه ی برنامه ها و چیدمانش به هم میخوره و بدبخت میشه !!


اولین باره که آرزو میکنم تعطیل نبودو میرفتم سر کار .... حداقلش این بود که شاسی زنگ رو فشار میدادم صبحونه ام رو می آوردن میذاشتن روی میزم :)


قدومش مبارک است

درود و نور و مهر بر شما


دوستان بی همتایم 

ازتون میخوام یه عالمه امواج مثبت روانه کنید برای یکی از دختران عزیزم  که الان در بیمارستانه و داره تلاش میکنه تا یه مرد واقعی رو به این دنیا بیاره .... یه گل پسر که بی شک با وجود اون ، دنیا جای زیباتری برای زیستن خواهد بود .


برای مادر و نوزاد هر دو دعا میکنم که به سلامت این ساعات دشوار رو پشت سر بگذارند و از خدا میخوام پدر عزیز و مهربون این کوچولو حالش خوب باشه ... حال دلش خصوصا ...


افتخار میکنم که دوستی این خانواده ی سه نفره نصیبم شده ... به امید دیدار و در آغوش کشیدن پسرک دوست داشتنی و مامان نازنینش که خیلی برام عزیزه :)


پ.ن : بچه مون اول اکتبر داره به دنیا میاد و این عالیه ، فقط نمیدونم تکلیف شناسنامه اش چی میشه ؟ اگه همین امروز شناسنامه اش صادر بشه در واقع یک سال تحصیلی دیرتر به مدرسه میره ، اونم بخاطر ٨ روز !

کسی راهی میشناسه که بشه شناسنامه اش رو اول مهر صادر کرد و نه نهم ؟! لطفا بهم بگین 

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست

مثل یک بازیگر تئاتر ( و نه سینما ) در زندگی نقشهای زیادی بازی کرده ام . گاهی سیندرلا بوده ام و گاه کوزت ... خیلی وقتها تنگدستانه زیسته ام و گاهی هم شاهانه  ! چه روزها که از فرط سرخوشی با خود اندیشیده ام : از این بهتر هم ممکن است ؟! و چه شبها که از فرط اندوه چنان گریسته ام که هق هق و لرزش شانه ها یم تخت را به لرزه درآورده ... اما در تمامی این لحظه ها صحنه پیوسته به جا بوده : یک سن قدیمی که تخته های کف آن  زیر گام هایم قیژ قیژ صدا کرده  ، یک نورافکن که روی سن  بر من تابیده و دنبالم کرده ، گاه دیالوگ ، گاه مونولوگ ... و بازیگری که  همیشه من بودم ...


در یکی از آن پیس ( نمایشنامه ) های قدیمی  ، آنقدر در سختی بودیم که برای خرید هدیه تولد همسر مدت مدیدی صرفه جویی کردم تا توانستم آن پوتین های طرح وسترن دست دوز را برایش بخرم . وقتی توانستم آنها را بگیرم ، انگار بزرگترین هدیه را به من داده بودند ! دیگر نگویم که وقتی همسر هدیه اش را باز کرد ، با دیدن برق شادی چشمانش چطور دستمزد اینهمه وقت تلاشم را گرفتم .

اولین روزی که همسر آنها را پوشید و به سر کار رفت یادم نمیرود ... میگفت میترسم اینقدر به کفشهایم نگاه کنم که راهم را گم کنم :) عصر که به خانه برگشت دیگر کفشها را به پا نداشت و با کفش کار به خانه آمده بود !

علت را جویا شدم که گفت از عشق تو اینقدر با عجله آمدم که یادم رفت کفش عوض کنم . روزهای بعد و بعد هم هر بار بهانه ایی آورد ، آخر هفته بود که  با لحنی که سعی داشت شکوه ناک نباشد پرسیدم  : چرا کفشهایت را دوست نداشتی ؟ در جواب فقط گفت : مگر میشود هدیه ی تو را دوست نداشت ؟


بعدها از همکارش شنیدم که وقتی با آن پوتینها وارد کارگاه شده و کارگرشان را با کفش پاره ای که دهان باز کرده  مشغول کار میبیند شروع میکند به لنگیدن  و فیلم بازی کردن که  : پوتین پایم را میزند و برایم تنگ است ، بالاخره به این بهانه کفش را به کارگر جوان میدهد و خودش با کفش ایمنی به خانه برمیگردد !


امروز وقتی از سر کار برگشتم  به جناب سروان زنگ زدم و گفتم  من خانه ام ، ناهار را آماده میکنم تا با هم بخوریم ، او هم گفت تا میز را بچینی رسیده ام . یک ساعت گذشت و نیامد ، تماس گرفتم ولی جواب نداد . کم کم نگران شدم ، دو باره زنگ زدم و هر بار وعده ی اندکی دیگر را داد تا بالاخره ساعت ٥ عصر به خانه رسید و با هم ناهار خوردیم  و برایم تعریف کرد :

گویا در راه خانه بوده که روشندلی را دیده که سعی میکرد عرض اتوبان را عبور کند . پیاده میشود و او را از پل هوایی عابر پیاده تا آن سوی جاده میبرد .

بعد که اتوبان را تا دور برگردان میرود  و برمیگردد متوجه میشود مرد روشندل هنوز کنار جاده ایستاده . اینبار سوارش میکند و  وقتی میفهمد مسافر پرواز ٥ عصر است  به بهانه ی اینکه او هم میخواسته به فرودگاه برود او را تا  آن طرف شهر است میبرد . دیگر داستانهای عبوراز گیت و سالن پرواز و این کارها طول میکشد تا ساعت پنج !

به داستانش که گوش میکردم نا خودآگاه خاطره پوتینها برایم تداعی شد  و چهره ام پر از لبخند شد !  لذت بردم از ازدواج با مردی  که حاصلش داشتن فرزندانی شد که ژن خوش قلبی و انسانیت و درست زیستن را از او به ارث برده اند ...

افتخار کردم  بابت  هنرمندانه تربیت کردن فرزندانمان  ...  که در این وانفسای فقط خود را دیدن ، همیشه منش انسانی و رفتار تحسین  آمیزشان سربلندم کرده است . 


عصر پائیزی تکرار نشدنی

خونه رنگ و بوی پاییزی گرفته ، با اینکه دو تا کولر اسپیلت در جناحین خونه روشنند و توی سر و مغزشان میزنند ، از پنجره که بیرون را تماشا میکنی حال و هوا یه جوریه که دوست داری سرت رو بندازی پایین و مشق هات رو بنویسی ....

جناب سروان تازه از فرودگاه و بدرقه عشقش برگشته خونه و حال و هوای دلش ابریه ... البته سابقه ی جدایی های نسبتا طولانی رو داشته اند و خوب از پسش برآمده اند ولی حالا که نامزد هستند احتمالا حس و حالشان تفاوت دارد و بیشتر دلتنگ میشوند .

هنوز حداقل سه ماهی از خدمتش باقیست و دستش زیر سنگ ارتش است و چاره ای جز تحمل بر این دوری ندارد .

کمی کز کرد توی اتاقش ... توی لک بود ، مثل گنجشکی که خیس میشه جمع و جور شده بود انگار ... 

زویی برایم چای انگلیسی آورده ، همان را دم میکنم و دعوتش میکنم تا با کلوچه لاهیجان امتحانش کنیم .

می آید توی هال کنارم روی زمین مینشیند ، چایش را شیرین میکنم و  پاکت کلوچه اش را برایش باز میکنم ، درست مثل سالهای دور که از مدرسه برمیگشت  و خیلی تر و فرز تکالیفش را با دقت فوق العاده ای تمام میکرد تا بتواند عصرانه اش را هنگام تماشای برنامه کودک بخورد ... عصر پاییزی  امروزمان دیگر تکرار نخواهد شد ، میدانم پاییز دیگر در خانه ی خودش خواهد بود ، کنار همسرش و این پاییز و این چای و کلوچه ی دو نفره  هر چقدر برای او عادیست ، برای من منحصر به فرد و ارزشمندست .


این روزها ، آخرین بارها را تجربه میکنم چون پسرک بیقرارست که  وارد فصل جدید زندگیش بشود ، برهه ای که استقلال را تجربه میکند و می شود ستون خیمه گاه جدیدی ... خانه ای که هر وقت والدینش بر او وارد شوند  اول میهمانانش خواهند بود و بعد پدر و مادرش ...


این روزها میگذرند بی اینکه هیچکداممان قدرش را بدانیم : نه منی که ولی هستم  و نه اویی که  فرزند است ... همانگونه که خود من وقتی فرزند خانه بودم قدرش را ندانستم و بیقراری کردم برای گذار از آن روزهای سبکبالی...

تاریخ تکرار میشود تا بشر بتواند مرور کند  : شب را و روز را ، هنوز را ....


نمیخورید زمانی غم وفاداران، ز بیوفایی دور زمانه یاد آرید

تسلیت به کسانی که  داشتند تدارک بازگشت عزیزانشون رو از مکه میدیدندو امروز در تدارک مراسم تدفینشون هستند ...

اینروزها چیزی که خیلی شنیدم (دور از جان شما و آنها ) چشمشان کور بوده  است ... شما هم شنیده اید بسیار از این دست ولی مگر ما کی هستیم که به خودمان اجازه بدهیم به اعتقادات کسی توهین کنیم ؟

هر کسی به هر دین و مذهب و مسلکی " باور " دارد ، محترم است و پسندیده ... تا زمانی که این اعتقاد به ازادی و امنیت و عقاید دیگران آسیب وارد نکند وگرنه میشود طالبان و داعش .


چیزی که در این ماجرا رنجم میدهد اینکه : اکثرا کسانی مستطیع میشوند که سن بالایی دارند ، بنابراین هنگام بروز هر سانحه و رویدادی ابتکار عمل و سرعت و قدرت یک جوان را ندارند که خود را نجات دهند و این ضعیف بودن خیلی دردناک است ... 

نگوییم حقشان بود ، چون واقعا حقشان نبود در سرزمین وحی این بلا به سرشان نازل شود ، دلداری نمیدهیم حداقل عقایدمان را برای خودمان نگهداریم و انتشار و زخم زبان زدن را واجب  ندانیم .

کارما

همسر دلبند میگه : چرا این خانوم مدیره اینقدر ذهنت رو مشغول کرده ؟ رفت که رفت ! این دیگه درگیری ذهنی داره ؟!

میگم : خب داره ! وقتی میبینی از کسی که اینهمه ساله ولو دورادور ، میشناسی و فکر میکنی از  خلقاتش مطلعی ، بازم رودست میخوری مشغولیت ذهنی نمیاره ؟!

خانوم مدیر مالوف که خاطرتون هست ؟ کلی بهشبر خورده بود که ازش سوال کردند : این درسته که میخوایید از اینجا برید ؟

درست در روز استارت پروژه ی کاری بسیار مهمی که صدردرصد درش اعلام آمادگی کرده بود ، کلیدهای اتاقش رو به معاونش داد و بدون خداحافظی و بیخبر گذاشت رفت !

بقول دولت آبادی : خب بره اونورتر از کله ی خواجه !!! 

این مهم نیست ، مهم اینه که صبر کرد تا مطمین شد از مدیری که قراره به جاش بگیرن  ، پوزش بخوان و بگن اون احتمال جایگزینی منتفی هستش و با درخواست انتقالتون به فلان شهر مواقت میشه ، برید به سلامت .

بعد وقتی طرف رفت و دیگه خانوم خانوما مطمئن شد دست شرکت توی حنا مونده و الان نبودنش لطمه ی بزرگی به قرارداد میزنه ، اونوقت گذاشت و رفت ... نه تنها با رئیس بزرگ خداحافظی نکرد ، بلکه حتی بهش اطلاع هم نداد ! من و سایر مدیران موازی هم که از آغاز این ماجرا محدورالدم بودیم و سلام نمیکرد ، چه برسه به خداحافظی !

بعد از اونجاییکه رییس خودش مار خورده تا افعی شده، ساعت ١٠ که ایشون رفتند برای ساعت ١٢ جلسه معارفه مدیر جدید رو گذاشت ( راست گفتن دزد که به دزد بزنه ، شاه دزده !!)

یعنی در واقع از خیلی قبلترها احساس خطر کرده بود از جانب این خانم و برای خودش این آقا مدیر جدید رو توی آبنمک خوابانده بود !

خدا عمرش دهاد که رفت ، عزا گرفته بودم چطوری باید ده ماه با رفتار سرد و توهین آمیزی که پیشه کرده بود کنار بیام ... امیدوارم توی شرکت جدید رو راست تر از این رفتار کنه ولی قانون کائنات کار خودش رو میکنه قطعا ...


پ.ن : بوی الرحمانم به مشام میرسه ! همیشه برام سوال بود چرا اینهمه وبلاگهای قبلیم رو مثل بچه ی سر راهی ول کردم و درش رو تخته کردم ؟ هیچوقت جوابی براش نداشتم ، یعنی دلیلش رو  به یاد نمی آوردم ... این چند روزه علتش برام مسلم شده ، انگار خودم میفهمم کی وقت رفتنه ... 

مادر مرد ، از بس که جان ندارد

درود و نور و عشق بر همگی

امروز خیلی سر کار بودم ، در حدی که احساس میکنم مرده ام از بس که جان ندارم 

سیزده ساعت ورک شاپ و همه اش سر پا و بدو بدو ...

٧ صبح همسردلبند منو رسونده سر کار و هشت شب که اومد دنبالم دیگه روم نشد بگم کارمون تموم نشده ، سرمون انداختم پایین و بقیه ی نیروهام رو توی خاک و خون خودشون ول کردم و اومدم ... یک ساعتی بعد از من هم بودند هنوز ...

فردا میریم که بقیه ی کار رو داشته باشیم !

روز پایانی فصل دوم ...

پلان آخر فیلم ...

کاش وقتی خیلی خوش خوشانمان هست ، بریم فیلمهای غمناک ببینیم تا یادمون نره چه مشکلاتی گریبان  انسان رو گرفته و میگیره ، و بر عکس : 

هر وقت خیلی غصه داریم و از زندگی ناامیدیم بریم سراغ فیلمهای رمانتیک پر رویای لوکس و لاکچری .... بعد همذات پنداری کنیم و فکر کنیم ما آرتیست فیلمیم ، بلکه برای دو ساعت هم که شده همه چی یادمون بره .

احتمالا  برای همین  بالیوود ساعتی یک فیلم بیرون میده تا جمعیت میلیاردی هند همانجور که  با بوی آمونیاک اخت میگیرند و عجین میشوند به فقر و انواع و اقسام ادیان تخیلیشون خو بگیرند و همه چیز رو فراموش کنند ...

رفتار سازمانی

دیروز ٨ تا ١٢ رو جلسه بودم ... نشستی که هشت نفر رئیس کل یکی پس از دیگری آمدند و افاضات فرمودند و رفتند .

نفر اول که کل تر ! بود یک ساعت و نیم حرف زد ، بعدی که رده اش اندکی پایین تر بود یکساعت ، و بعدی ها به ترتیب کمتر و کمتر ! فکر کنم نقر آخر فقط یک ربع مهلت پیدا کرد ! 

همه شان را آب میکردی و قالب میزدی ، دو تا مدیر درست و درمان ازشان استحصال نمیشد  ولی چهارصد نفر آدم مجبور بودند توی سالن چشم بدوزند به آنها و در حالیکه افکارشان جای دیگر سیر میکرد وانمود کنند دارند گوش میکنند !

بعد برگشتم محل کارم  تا بخشنامه هایی که رفرنس داده بودند بررسی کنم اما هنوز سیستم را روشن نکرده تماس گرفتند که  ١٢/٥ جلسه اضطراری هیات مدیره است ، کجایید ؟ 

ای بابا ! دمنوش زیره ای که توی ماگ ریخته بودم روی میزم ماند ، راه افتادم ، گاز - دنده ، راس ساعت توی جلسه بودم تا ساعت ٥/٥ ( واقعا چه جونی دارم من !! - گو اینکه دیشب از کمر درد اینهمه وقت نشست روی صندلی نتونستم بخوابم )

ولی در عوض از جلسه ی دوم کلی چیز یاد گرفتم ، هم از دیدگاه علمی و فنی و هم از منظر روابط انسانی !


یکی از مدیران موازی با من که پارسال به تیم ما پیوسته خانمی ست چند سال جوانتر از من که روابط دوستانه ی مبنی بر احترام با هم داریم / داشتیم !  وقتی به ما پیوست چون فیلد کاریش تا حدی از  ما انحراف معیار داشت همه سعی کردیم کمکش کنیم تا سریعتر خودش را به معیارهای موسسه برساند و حلقه ی مفقوده ای در زنجیره  ی کاریمان نباشد  ، از همان اول هم به گونه ای وانمود میکرد که خودش همه ی اینها را میداند و بلد است و اگر به توضیحاتمان گوش میکند ، نه این که بلد نباشد ، میخواهد به ما احترام گذاشته باشد و ما را خیط نکند !!

من و سایر مدیران موسسه هم به روی مبارک خودمان نمی آوردیم و همچنان روتین هر کاری که روال عادیمان بود به او هم انتقال میدادیم و دیگر اصلا معلوم نمیکرد چه چیزی را بلد هست و چه چیز را نیست !

اندکی که روی کار مسلط شد ، با خودش فکر کرد خب مدیر است و باید مدیریتی سر کار بیاید ( ٩/٥ می آمد و طی روز هم یکی دو بار برای رسیدگی به امور شخصی خارج میشد )و  معاونینش هم موظفند هندل کنند و هر وقت رئیس بزرگ  طی تماس با دفترش سراغش را بگیرد جوری دست به سرش کنند که متوجه نبودنش نشود !

یکی دو ماه پیش سر همین مساله تذکر جدی دریافت کرد و هفته ی بعدش به طور غیر نامحسوس و مویرگی شایع کرد که یک موسسه خیلی مطرح بهش پیشنهاد کار داده و بزودی با ما خداحافظی خواهد کرد ...

به خیال خود چنان زیرکانه این شایعه را ساخته بود که همه  مطلب را میدانستند در حالیکه هیچکس از زبان خودش نشنیده بود ! 

در عین حال وقتی  هر کدام از مدیران  همکار  از جمله من ،  تماس میگرفتند و ازش صحت موضوع را میپرسیدند با کلی غمزه و کرشمه میگفت : خوب پیشنهادهای خیلی خوبی شده و احتمال زیاد بپذیرم ...

رئیس بزرگ هم که چهار تا گوش دارد و دوازده جفت چشم از مبادی غیر رسمی شنیده بود ، از ما هم که استعلام کرد شنیده هایمان  را تایید کردیم ( به این مضمون که با ما هم چنین  احتمالی را مطرح کرده )بنابر این  نشستی اضطراری تشکیل شد تا در صورت صحت موضوع سریعا مدیر جایگزین را معرفی کنند ولی این خانم به محض اینکه  رئیس بزرگ موضوع  را مطرح کرد به کلی انکار کرد و گفت  :

نمیدونم چه کسی با بودن من منافعش به خطر افتاده که این شایعه ها را طراحی کرده !

 و به حالت قهر و بدون خداحافظی جلسه را ترک کرد . از آن روز به بعد هم که بیش از یکماه میگذرد هرگز با من یا هیچکدام از مدیران موازی حتی تماس تلفنی نداشته و در مواقع ضروری هم معاونینش  تماس میگیرند  و با ما هماهنگ میکنند و مثلا قهر کرده !

در جلسه ی ٥ ساعته دیروز خیلی بهش سخت گذشت . از تماس چشمی با همه ی ما احتراز میکرد ، تمام  سوالها ی شغلی  را با طعنه و کنایه پاسخ میداد و سر میز ناهار هم نیامد و باز هم نیمه کاره جلسه را ترک کرد ... موندم چطوری میخواد تا پایان قرار داد کاریش که ده ماه ازش باقیست  این مدلی ادامه بده ؟

برای ما هم سخت خواهد بود چون وقتی در جلسات حضور دارد فضا بشدت سنگین میشود و همه معذبند .

بعد از خروجش از جلسه رئیس بزرگ گفت : شما چرا اینقدر منقبضید ؟!! ایشون یه دروغی گفتند که خودشون رو گرون کنند ، به محض اینکه متوجه شدند من با نیروی جایگزین تماس گرفته ام ، بلکل منکر قضایا شدند و برگشتند در پوزیشن خودشون ، حالا شرمنده و خجالت زده بودنش رو از بازیهایی که درآورده ، پشت نقاب قهر و ادا پنهان مبکنه ! شما راحت باشید ...


واقعا اینهمه پیچیدگی در رفتار و حاشیه سازی برای چه ؟ نمیشه مثل انسانهای متمدن رفتار کنیم و رفتار سازمانی را یاد بگیریم وقتی ادعای مدیریت داریم ؟