جای خالی

گاهی دلت برای دوستی تنگ میشه که جرات نمیکنی ازش سراغی بگیری ... پیش اومده برات آیا ؟


یه دوست وبلاگی خیلی ارزشمند دارم که سالها و سالهاست میخونمش ، خیلی طول کشید تا فهمیدم معلولیت داره و کار با لپ تاپ و این شعرهای شگفت انگیزی که برامون مینویسه ، تقریبا جزو معدود کارهاییه که توانایی انجامش رو داره ...

هر چه سنش بالاتر رفت توانش کمتر و کمتر شد و حرکت فیزیکیش محدودتر ... دیگه به جایی رسید که هر روز صبح با ترس و لرز وبلاگش رو باز میکردم مبادا اتفاقی براش افتاده باشه ... اینقدر این دلهره آزارم میداد که سرزدن بهش رو کم و کمتر کردم و از یه روزی هم دیگه وبش رو باز نکردم ، تحمل نداشتم ببینم کسی نبوده بیاد کامنتها رو تایید کنه ...

از اونور یه دوست نازنین دیگه دارم که کانادا زندگی میکنه و مدتهای مدیدیه با سرطان دست و پنجه نرم میکنه ، ریه ، کبد ، استخوان ... اونم در حالیکه هرگز سیگار نکشیده ، نوشیدنی الکلی نخورده و سخت ورزش کرده ... اون عقاید خودش رو داره و یه خداناباوره و بسیار زن خاص و منحصر به فردیه و من جدا دوستش دارم ...

همین شخصیت محکم و صادق و نقاد و بیرحمش ( نسبت به خودش و واقعیات پیرامون ) باعث شده هرگز ترسی از این نداشته باشم که مبادا برم بهش سر بزنم و وبلاگ به روز نشده اش رو ببینم . اون یه شیر زن بختیاریه که حتی اگه قرار بشه در مقابل زندگی کوتاه بیاد مقتدرانه اینکار رو میکنه ... ممکنه اون زندگی رو از پا دربیاره ، ولی زنده بودن هرگز نمیتونه اون رو ضربه فنی کنه ...

آخرین پستش مال دیروزه ، دیگه فقط میتونه با ویلچر بیرون بره و با ماسک اکسیژن تنفس کنه ولی تصویر ذهنی که من ازش دارم هرگز یک زن بیمار نیست ، اون در اوج بیماری هرگز درمونده و ناتوان نشد چون  با اعتقادات و شخصیت منحصر به فردش ، چیزی در درون خودش داره که هرگز از اون تهی نمیشه ...

میدونم خنده داره براش آرزوی رهایی از شر این بیماری رو بکنم ، علم میگه سلولهایی که یکی پس از دیگری دارند درگیر بیماری میشن ، قادر به بازسازی و ترمیم نخواهند بود و چون خودش اعتقادی به معجزه نداره ، به خودم اجازه نمیدم در این خصوص حرفی بزنم .... پس تنها کاری که میمونه اینه که هر وقت بهش سر میزنم از خوندن کلمه به کلمه ی نوشته هاش حظ ببرم و طرز خاص نوشتنش رو به دل بسپارم و اصلا به این فکر نکنم که : اگه نبود ، چی ؟؟


خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ...

سرزمین شمالی برگ قرمز افرا ...

مهاجرت ، بزرگترین چالش زندگی یه انسان میتونه باشه ... فارغ از صحیح یا غلط بودن و رد یا وجوب آن ، مهاجرت یعنی مبارزه ... مبارزه برای تطبیق یافتن با یه عالمه تفاوت درعالمی نو !

انتخاب این راه برای همگان ساده نیست ، لازم هم نیست . وقتی از شرایط موجودت راضی هستی ، از شغل و درآمدت بگیر تا روابط گرم خانوادگی ، جایگاه قابل قبول اجتماعی و هویت مناسب ( در هر سطحی که برایت اهمیت دارد : کشوری یا جهانی ) احتمالا کمتر از هر وقت دیگر  جبر جغرافیایی میدل ایستی فکرت را به خود مشغول میکند و سودای " به گونه ای دیگر زیستن " درگیری ذهنیت میشود .

اما کسی که این راه را برمیگزیند و درخت جانش را برمیدارد تا در آب و خاکی دیگر بنشاند ، چگونه کسی ست ؟


- بسیار خوشبین و توهم زده که فقط نکات مثبت و تک وجهی داستان را دیده و دل خوش به عکسهای خندان پشت صورتک مهاجران آن ور آب است ، بی آنکه لحظه ای به دقایق تلخ و گزنده ی غربت ( به زشت ترین شکل تنهایی ) اندیشیده و توانسته باشد حتی برای یکبار هم که شده آنرا ملموس احساس کند .



- واقع بین و مطلع از اینکه هر دادی ، ستدی دارد و بی شک در قبال زندگی در جهانی که اول است و نه سوم ، بسیار میدهی تا اندک بستانی و بسیار بسیار باید قدر باشی تا این معادله را به نفع خود تغییر دهی ....



- بدبین و متوقع ، هر کجا روی آسمان همین رنگ است و اگر اینجا توی سرمان میزنند حداقل خیالم راحت است که خودی و همزبان خودم میزند و نه یک بیگانه ی اجنبی .... اگر قرار است بروم آن سر عالم درب فروشگاه بایستم و سیکیورتی بشوم ، همینجا میمانن بالاخره میزی پیدا میشود پشتش بنشینم و با آب باریکه ای  مزرعه ی زندگیم را سیراب کنم ...


شاید من بعنوان کسی که هرگز از کشورش   برای مدت طولانی دور نبوده ، نتوانم نظر صائبی در این زمینه داشته باشم ولی اینروزها که منتظر مهاجرت مجدد عزیزی  هستم که میخواهد  برای دومین بار طعم نقطه سرخط و همه چیز از نو را در سرزمینی که برودت منفی بیست درجه ، متعارف است تجربه کند ، بیش از همیشه فکرم درگیر است .


قطعا باید انسان ریسک پذیر و اهل خطری باشی تا چنین تصمیم خطیری در زندگیت بگیری ، آنهم بطور متوالی ... گاهی فکر میکنم مبادا آسیب جدی ببیند و اگر بار اول به هر شکلی بود خودش را جمع کرد و به زندگی سامان داد ، اینبار از پا بیفتد و کوران حوادث  در یک کشور جدید سرگشته اش کند ؟


بسیار میخوانم و می پرسم و میجویم و سعی میکنم راهنما و مشاور خوبی برایش باشم ولو اینکه کنار گود نشسته باشم ... حس مادرانه ام بی شک خطا نمی کند زیرا خداوند را همراه همیشگی اش خواسته ام  ...

چون توانستم ، ندانستم ، چه سود ؟ چون بدانستم ، توانستم نبود ...

دختر عمه ها از هند برگشته اند . سفری یک هفته ای با تور و  کلی خاطره و سوقات ... بگذریم که نادم بودند از هزینه ای که کردند و میگفتند کثیفی و بویناکی بیش از هر چیزی آزارشان داده و اگر این نبود که دلشان میخواسته این کشور باستانی را هم دیده باشند ، به قطع و یقین میتونستند انتخابهای خیلی بهتری داشته باشند به نسبت مبلغی که پرداخته اند ، کاری هم به اعتراض هایشان ندارم  نسبت به تضادی که گاوها به عنوان موجوداتی قابل احترام که مجاز بودند  در مجاورت اتوبان  و خودروهای لوکس تردد کنند و سوخت حیوانی خود را با سنگینی هر چه تمامتر پخش زمین کنند بدون اینکه کسی جرات اعتراض داشته باشد ، بوجود آورده بودند . (وطن خودشان است ، اجازه نداریم در خصوص کشورداریشان اظهار نظر کنیم وقتی در مورد مال خودمان نداریم!) 

حرفم چیز دیگریست : میگفتند اینهمه رنج سفر را به خود همراه کردیم برای دیدن بومبای و تاج محل و غارهای بلوم و مردابهای کرالا و بندر گوا و غیره و ذالک ولی یک چیز خیلی مهم را فراموش کردیم و آن اینکه در سن٦٠  - ٥٠ سالگی هستیم ! در هر روز شاید چندین بازدید توسط تور طراحی میشد و راهنمای محلی تر و فرز مثل وروجکهای فیلمهای بالیوودی از این قایق به آن قایق ما را دنبال خودش میکشید ... نهایت تا شش عصر دوام می آوردیم و بعد درست مثل اینکه ولوو از رویمان رد شده باشد روی تخت هتل  از حال میرفتیم ... هیچ گشت شامگاهی  را همراهیشان نکردیم چون زانوهای متورم و پاهای باد کرده مان اجازه نمیداد ... هر جا که قرار بود برای دیدن جاذبه های توریستی از پلکان معبدی بالا برویم یا کوره راهی را بپیماییم ، ترجیح دادیم فقط به توضیحات لیدر تور گوش کنیم و سر بجنبانیم و به به و چه چه کنیم ، درست مثل اینکه داریم جم تراول نگاه میکنیم !!!

آقایون داداشام ! هی نگید بذارید پولهامون رو جمع کنیم بعد بریم دنیا رو بگردیم ، نگید هنوز خونه نخریدیم حماقت نیست برای سفر کردن  هزینه کنیم ؟ نگید مگه همین ایران خودمون چهار فصل نیست ؟ شمالش از صد تا هند و مالزی بهتره ،!

والا دنیا دیدن به از دنیا خوردنه ... اصلا قابل قیاس نیست ، چون از هر جای دنیا یه چیزی رو یاد میگیری و این منافاتی با این نداره که وجب به وجب کشورت رو بگردی و با آداب و رسوم و گویش و پوشش مردمانمون آشنا بشیم ... اما یه چیز مهم رو از یاد نبریم :

واقعا سن فقط یه عدد نیست ، یه واقعیته ! توان جسمی مون با ١٠ سال قبل که هیچ ، با سال قبل هم قابل قیاس نیست !


سفر فقط یه تمثیله ... نه حیات و ممات آدمی بهش متصله و نه قراره همه مون سعدی شیرازی باشیم . ولی این داستان برای من یه هشدار بود .

اینقدر برای فراهم شدن شرایط خواسته هامون رو به تعویق میندازیم که وقتی توان رسیدن بهشون رو پیدا میکنیم دیگه " توانستی " برامون باقی نمونده ...

تا جوانید ، دل و دماغ دارید ، پای راهوار دارید ،  آرزوهاتون رو عملی کنید ! مطمئن باشید وقتی به اندازه ی کافی پول داشتید ، وقتی بازنشسته شدید و به اندازه ی کافی وقت داشتید ، اونوقت دیگه خیلی چیزای دیگه رو که لازم هست ندارید برای برآورده کردن خواسته هاتون !


بجنبید / بجنبیم /  خیلی تند و تند میگذره .... انگار همین دیروز بود که دخترک از اون سر دنیا رفت و به پسرک راه دور ملحق شد ... برای اولین بار همدیگرو دیدند در حالیکه هنوز مطمئن نبودند رابطه شون به کجا ختم میشه ... حالا چند روز دیگه ویزای شش ماهه اش تمام میشه و باید برگرده کانادا ، در حالیکه پسرکی که داره ازش دور میشه دیگه همسرشه و  وقتی که از هم دور شدند باید  تمام تلاششون رو بکنند تا بتونند توی یک کشور زندگی کنند ...

و ما هنوز داریم امروز و فردا میکنیم برای رفتن و دیدنشون ... میترسم روزی همه ی شرایط  برامون مهیا بشه که دیگه توان بیست ساعت پرواز رو نداشته باشیم  و حسرت دیدارشون برای همیشه به دلمون بمونه...

دعا کنیم ...

به دوستم میگم :

چه اصراری داری مثه مامان بزرگا لباس بپوشی ؟! پنج سال از من جوانتری  ولی تیپت رو مدلی انتخاب میکنی که گویا نوه داری !

جواب میده : اصلا به این چیزا نیست مادام ، اگه خدا بخواد ، اتفاق میفته ، ربطی به این حرفا نداره .

میگم : هیچکدوم از مراجعینمون نشده تصور کنند برادرهاتون که معمولا عصر میان دنبال شما برتون گردونن خونه ، پسرهاتون نیستند !

خب چه اصراری داری مادر خونه باشی ؟ تو دختر خانواده تون هستی نه مادربزرگشون !

امروز بردمش بیرون ، مجبورش کردم یه مانتوی کتون بخره ( فقط کرپ مشکی میپوشه توی شرکت ، درحالی که بخشی که اونها کار میکنند انیفرم آزاد هستند ) بهش گفتم وای به حالت اگه دیگه رنگهای دلمرده بپوشی ، تو جوان و زیبایی ، چرا شبیه بیوه هایی که بعد از ٥٠ سال زندگی مشترک همسرشون رو از دست دادن میگردی ؟!

دنبال کیف و کفش مناسب هم گشتیم ولی چنان تصور وحشتناکی از عفاف داره که قبول نکرد کفش جلو باز بخره ! هر چی گفتم این که کاملا رسمیه ، فقط مدلش تابستونه است و نهایتا ناخن انگشت شصتت پیدا بشه ، اونم که جوراب پوشیدی ! زیر بار نرفت ...

خیلی زمان میبره تا بتونه تصویر ذهنیش رو از خودش تغییر بده ... بهش گفتم : نگرشت رو به زندگی تغییر بده تا زندگیت تغییر کنه .... خدایا ! این با خریدن اولین مانتوی غیر مشکی زندگیش اولین گام رو برداشت ،گام دوم با تو !

رسوندمش در خونه ، هنوز دنده سه جا نرفته بود که گوشیم زنگ خورده ، خودش بود ، بهم گفت الان آقای الف زنگ زد و گفت میخوام بچه رو ببرم یه پانسیون نیمه وقت ثبت نام کنم که اینقدر همراه من اذیت نشه ، میتونم خواهش کنم همراهم بیایین ، فکر میکنم شما در این زمینه بهتر اطلاعات داشته باشین ...

از خوشحالی میخواستم پرواز کنم ! خدایا مرسی ... ما اولین نشانه رو گرفتیم ، بقیه اش رو می سپاریم به ید با کفایت خودت ....

بچه ها بیایین براشون دعا کنیم ، به زور چیزی رو نمیخوام ، ولی این دختر اینقدر انسان و شریف و نجیب و مهربون و دوست داشتنیه که لیاقتش یه زندگی خوب و یه خانواده است ... خانواده ی پدریش بسیار خوشنام ومعتبرند و میدونم تا آخر عمرش هم ازدواج نکنه آب توی دلش تکون نمیخوره ، ولی خانوم نون یه دنیا عاطفه و احساس و انرژیه ، حیف اینا جایی بجز برای همسر و فرزندش هزینه بشه ...


نمیدونم ، شاید فقط یه درخواست همکاری ساده است ولی خدایا ، برای همین هم ازت ممنونم ....

نسخه لاغری با ١٢٠٠ کالری لطف کی بود ؟!

نمیدونم کدومیکی از دوستام برام چند تا رژیم رو از یک دکتر معتبر فرستاد ( ای داد بر من ! هم اسم دوستم یادم  رفت و هم نام دکتر !!)بهسا بود یا سیمای نمیدونم یا شاید هم هیچکدوم ...

برای خاطر خدا خودش بیاد بگه تا یه تشکر جانانه داشته باشم ازش ... اولین باره که رژیم دارم و میتونم برنج و نون و ماکارونی بخورم ، یه شب هم شام آزاد داشته باشم ( فقط دارم به فلافل ابوجاسم برای اون شب فکر میکنم !!!) و باز هم کالریم از ١٢٠٠ بیشتر نشه ...


از همینجا دست دوست جون رو میبوسم و امیدوارم برم توی ایمیلها پیداش کنم چون الان فقط تصویر رژیمها رو سیو کردم و راستش اصلا نمیدونم اینها توسط ایمیل برام فرستاده شده یا لینکش رو برام گذاشته یا اصلا توی وبلاگش بوده برام کامنت گذاشته که بیا از اونجا کپی کن ؟؟؟!!!!



به نظر شما آلزایمر رو با الف مینویسند یا با عین ؟ عالزایمر ؟؟؟!!!!

عاشق شو ور نه روزی ، کار جهان سر آید ....

دوستم افتاده وسط یه برزخ ...

کم کم  داره چهل و پنج سالش میشه و با اینکه سی ساله که به شغل شریف پراندن خواستگارها مشغوله ، هنوز در این زمینه مجرب نشده و از مردان جوان گرفته تا آقایونی که همسران خود رو از دست دادند یا اصلا با خود همسرشون که موفق به فرزندآوری نشده اند ، به خواستگاریش می آیند !

حالا این مورد اخیر که اصلا مورد نیست ، گیجش کرده ...  یه آقایی که از خودش حداقل ٥ سال جوانتره ، یه دختر دوست داشتنی ٥ ساله داره و همسرش ترکش کرده و در خارج از کشور پناهندگی گرفته ...

آقا خیلی اتفاقی در یه رابطه ی شغلی باهامون قرار گرفت و هر بار که با ما جلسه داشت چون دخترک زیباش هم باهاش بود ، ناچار میشدیم اونو بفرستیم به اتاقی که چند تا همکار خانوم هستند تا مزاحم  کارمون با پدرش نشه . بگذریم که همه عاشقش هستند چون فارسی رو به زحمت و با لهجه انگلیسی بامزه ای صحبت میکنه و در واقع دلبری میکنه . همین دوستم که ذکرش رفت عاشقانه این بچه رو دوست داره و اینقدر بهش محبت میکنه و مادرانه باهاش رفتار میکنه که دخترک شدیدا بهش وابسته شده و هر وقت که پیشمون میاد ( طی هفته گذشته تقریبا هر روز اومده ) یه راست میره سراغ این خانوم و خودش رو در بغلش جا میکنه ، اونم موهاش رو میبافه ، براش بهدونه دم میکنه که سرفه اش کم بشه ، از غذای خودش قاشق قاشق دهنش میگذاره و داره تمام مادرانگی که در رویاهاش داشته با این کوچولو تجربه میکنه ...

پدر که توی جلسه با ماست ، هر وقت سراغ دخترک رو میگیره من بهش اطمینان خاطر میدم که خانم نون  مراقبش هستند . تا اینجا مشکلی نیست . مشکل از جایی شروع شد که شنیدم بین همکارها شایع شده که توجه به دخترک دلیلش اینه که دوستمون برای آقا تور پهن کرده و در واقع سعی داره از راه دخترش به قلبش راه پیدا کنه  و اینجوریه که آقا هم ازش خواسته باهاش ازدواج کنه ....

چون این شایبه ها رو مناسب محل کار نمیدونم امروز چیزی رو که شنیده بودم به دوستم گفتم و ازش خواستم تا وقتی بچه اینجاست مراقبتش رو به نیروهای خدمات  بسپاره و خیلی به خودش نزدیکش نکنه ...  توی سلف سرویس بودیم و اون داشت به بچه غذا میداد . قاشق توی دستش خشکید ، چشمهاش پر از اشک شد و بغض گلوش رو گرفت .

گفت : من هرگز با این آقا برخوردی جز مسائل کاریمون نداشتم ...در خصوص بچه هم محض انسانیت اینکار رو کردم ، بهتون دروغ نمیگم خودم هم لذتش رو بردم .... منم آرزو داشتم به یه بچه دارو بدم ، غذا بدم ، موهاش رو شونه کنم و حس کنم که یه مادر چه احساساتی رو تجربه میکنه ولی حتی یک لحظه در مورد پدرش فکر نکردم ....

از اون به بعد همه اش اشک ریخت و مرخصی گرفت و زودتر رفت خونه .... با اینکه میدونم ته دل نسبت به پدر بچه هم بی تمایل نیست ، هنوز براش ناراحتم. به نظرم اینقدر عشق و دوست داشتن رو برای خودش ممنوع میدونه که حتی به خیالش مجال پرواز در این خصوص رو نمیده ....


 میخواستم به پدر بگم دیگه بچه رو همراهش نیاره ، دلم نیومد وانگهی من که نمیتونم برای مراجعین تعیین تکلیف کنم .

کاش میتونستم بهش بگم برای همکارمون  چه شایعه ای درست شده و اون تا چه حد آسیب دیده ...

 کاشکی بعد از شنیدن این جمله اون بلافاصله میگفت : نه اصلا هم شایعه نیست و من بهش علاقه مندم . چه کسی بهتر از اون میتونه مادرانه به دخترم علاقه داشته باشه ، چه اهمیتی داره که از من بزرگتره ؟ اتفاقا من میخوام باهاش ازدواج کنم و اختلاف سنی مون هم برام مهم نیست ...


ولی اینها فقط کاش و کاشکیه ... میدونم یک مرد چهل ساله هرگز زنی ٤٥ ساله رو برای ازدواج انتخاب  نمیکنه ، نهایتش دیگه بخواد خیلی پخته باشه و رابطه ی هممادری ( لفظ نامادری رو بکار نمیبرم ) با دخترک مساله ساز نشه ، با دختری ٣٠ ساله ازدواج میکنه ... وگرنه حتی این توان رو در خودم میدیدم که  برم صراحتا به آقا پیشنهاد بدم در مورد دوستم فکر کنه ...

بارها دیدیم ، آقایون حتی در رده سنی پنجاه سال ، دوست دارند همسری جوان اختیار کنند و به زنی که از خودشان فقط چندسالی کوچکتر است حتی فکر هم نمیکنند ....


فرصتها مثل برق و باد میگذرند  و زودتر ازاونی که فکر میکنید دیر میشه ، ما سالهای اندکی جوان هستیم و سالهای بسیاری از زندگی را پیر.... به بهانه های گوناگون فرصت سوزی نکنید که بعد ناچار نشید با غذا دادن به بچه های دیگرون غریزه ی مادرانگی تون رو سیر کنید ... 



روز مادر مبارک

دومین یکشنبه ی ماه می هستش و روز مادر ...


بچه های من اهل تبریک گفتن نیستن ، روز مادر ایرانی اسلامی رو تبریک نمیگن چون به ده می معتقدند ، بعد ١٠می هم که میشه فکر میکنن توی جمادی الثانی تبریک گفتن دیگه چیزی نمیگن .... 

چرا فکرم رو درگیر میکنه ؟ نه که برام مهم باشه این تبریکه ؟

نمیدونم ، گاهی میگم شاید به حد کافی مادر نبودم براشون ؟ یا شاید هم عادت کردن  و فکر میکنن وظیفه ی منه که حواسم به همه ی مناسبتها باشه ؟ 

اگر اینطوره چرا روز پدر رو فراموش نمیکنن هرگز ؟ پسرک راه دور خودش رو شرحه شرحه کرد از راه دور بسکه شعرهای عاشقانه سرود برای پدرش  و ترانه هایی  که باهاشون خاطره داشت با پدرش رو براش  از سان کلود لینک کرد ...  


فکر میکنم علت این فراموشی جمله ای باشه که پسرک کوچکم وقتی نوجوان بود گفت :


خدایا ! من چیکار کنم که مامانم باباست و بابام مامانه !!!


این خود گویای احساسیست که بچه ام نسبت به من داره ... وقتی خیلی مردی ،قاعدتا نباید توقعات زنانه داشته باشی ، اینو یادتون باشه ...


بچه تر که بودند ، هر وقت به مناسبت روز مادر ازم میپرسیدند : مامان چی دوست داری برات هدیه بگیریم ، همیشه میگفتم : هیچی ، من واقعا به چیزی نیاز ندارم ، پولهاتون رو پس انداز کنین بیشتر خوشحال میشم !

همسر دلبند غر میزد که اینجوری عادتشون نده ..   الان از اینکه برات هدیه نگیرن. ناراحت نمیشی ولی وقتی سنت بالاتر رفت و اونها هریک زندگی های مستقلی داشتند ، چشمت به در میمونه که به دیدنت بیان و با هدیه ای خوشحالت کنند ولی اون موقع دیگه عادت کردند به اینکه مامانمون به هیچی نیاز نداره .. 


از مامانتون یاد کنین ، ولو به قدر یک تلفن ... دلمون نازک میشه اینجور روزا ...


خیانت در امانت

پرشین بلاگ جان ، تاریخ تعیین خواهد کرد من رفیق نیمه راه بوده ام یا تو ! درسته که مزه وبلاگ نویسی رو با تو تجربه کردم ولی دلیل نمیشه تا ابد باهات عهد اخوت ببندم ... همه ی بازیهات رو فراموش میکنم بجز این آخری که خودزنی کردی و خودت ما رو هک کردی ! از اون گذشته ، چرا پستهای آخرمون رو قورت دادی ؟ اگه این اسمش خیانت در امانت نیست ، چیه ؟

برام مهم بود ده سال دیگه حس و حالم از نامزدی پسر کوچکم رو مرور کنم ، ولی تو نذاشتی ، چجوری بهت اعتماد کنم و دوباره برات خاطره نویسی کنم ؟ 

حالا من هیچی، نمیگی شاید یکی یه مطلب خیلی حیاتی توی آخرین پستش نوشته بود ؟ اصلا تو فک کن یه یادداشت خودکشی ! یه نت برای عشقش قبل از اینکه ترکش کنه ، اصلا خودم خیال داشتم مانیفستم رو در خصوص اثرات مخرب تعدد دوست دختر - یا پسر - فرقی نمیکنه ، بر زندگی زناشویی بعد از ازدواج بنویسم ! خوبه برنداشتم قلمفرسایی کنم ؟!

من هی خواستم حسن نیتم رو بهت ثابت کنم ، هی خودت نذاشتی ، اینه که ناچارم رسما باهات خداحافظی کنم و بیام اینجا ... البته پلهای پشت سرم رو خراب نمیکنم که اگه دور از جانم نتونستم مثل بلاگفا با اینجا ارتباط برقرار کنم ، روی برگشت داشته باشم !!!


دیروز برای دومین بار طی ده روز اخیر به منصب مادرشوهری جلوس فرمودیم ! منتها اینبار کاملا رسمی و محضری ! دیشب هم که سور دادیم و شادیمون رو بجای عروس و داماد غایب ان ور آبی با دوستانمون جشن گرفتیم ....

بگذریم که داماد تا لحظه ی آخر دلش را یک دله نکرده بود و هی غر میزد و دبه میکرد ولی عروس زورش چربید و با موفقیت طوق تاهل را بر گردنش نهاد، گرچه خودش این طوق را یوغ میبیند ، اما ما مطلقا محلش نمیگذاریم و همین که سی سال زیر آبی رفته را برایش کامل مکفی میدانیم و معتقدیم حالا دیگر باید برود و با ور واقعی زندگی دست و پنجه نرم کند به قول زویا پیرزاد عزیز در عادت می کنیم ...

این یه وبلاگ رژیمی ست ! توقع دو کلمه درست و حسابی ازش نداشته باشین ...

اگه یادم میموند برای چی این وبلاگ جدید رو راه انداختم و قبلی ها و دوستان رو کنار گذاشتم ، شاید این اتفاق نمی افتاد که هر روز الاخون والاخون باشم !  

خب دختر ، سر به گریبون بیار و اینهمه حرف متفرقه نزن و آسمون و ریسمون نباف ! 

به لطف بچه های رژیمی اینجا و به یمن گزارش نویسی روزانه ی خودم تونسته بودم کلی وزن کم کنم و یه مانکن درست و حسابی بشم برای خودم ( البته مانکنی که لباسهای سایز بالا رو مدلینگ میکنه !) ولی اضافه وزن مثه یه توطئه ی رونده آروم و آروم برگشت ... 

درسته به وزن شروع رژیم نرسیدم ولی شوخی شوخی امروز رفتم روی ترازو و دیدم که ای دل غافل ! ١٠ کیلو اضافه کردم ! به جان خودم اگه دروغ بگم .... این شد که هک شدن وبلاگ پرشینی رو به فال نیک گرفتم و مترصد شدم از همین امروز به آغوش امن کالری شماری پناه ببرم ، علیرغم اینکه خیلی دلم میخواد ولی قول نمیدم بتونم بخاطر گرمای کشنده ی هوا از خونه خارج بشم و باشگاه برم ، ولی شاید یه مجموعه سی دی زومبا گرفتم  یا با این بازیهای نفس بر ایکس باکس ورجه ورجه کردم و دست به دامان تردمیل شدم دوباره ....

 فی الحال مستحضر باشید که هوا بشدت پس میباشد و از نظر روحی آمادگی دارم به اندازه ی فانتین بینوایان گرسنگی بکشم و به قدر جالی اسب لوک بی باک یورتمه برم تا بتونم آب رفته رو به جوی باز گردونم ( مدیونید اگه بهم بخندید و بگید هاهاها !!) 

بعدش چرا این بلاگ اسکای اینقدر اسمایلی هاش فقیر و محدودن ؟ عمو و افروز و بقیه ی بلاگ اسکایی ها  بیان پاسخگو باشن ، ینی ناموسا به خواب هم نمیدیدم وارد جرگه ی نویسندگانی بشم که از گل آبی استفاده میکنن ! این آیکون برای من یه جورایی حکم سوراخ فوری رو برای مورچه خوار اون انیمشن معروف داره ! ... ازت متنفرم سوراخ فوری !

هک شده ایم !

درود و نور و راستی بر دوستان خوب و مهربانم 

.... بعد از مدتها امروز میخواستم به دل ِ دلا بشینم و جواب کامنتهای مهر آمیزتون رو بدم که دیدم بعععععله ! بلای آسمانی به سرم نازل شده و وبلاگم رو هک کردن ! گفتم خانوم لیلیت خانوم ! یه وقت هوا ورت نداره که اوه مای گاد چه مهم شده نوشته هات ! نه جونم ، یه بنده خدای بیکاری تازه هک کردن یاد گرفته بود ، تا دستش روان بشه و مسلط بشه توی کار ، با خودش گفت بذار برم برجک چند تا وبلاگ رو بزنم بعد برم سراغ سایتهای درست و حسابی و اطلاعات مالی بانکها و حسابهای گردن کلفت ... این شد که ما شدیم : گوشت ِ دم ِ توپ !

القصه ، الان خدمتتون هستیم بدون اینکه لینک خیلی از دوستان رو داشته باشیم و آدرسشون رو ، به جهت اطلاع رسانی این نقل مکان افتخاری که نصیبمون شده ! حالا خوبه چند تا از بچه های گل اینجا مثل افروز و سیمای و عمو سیبیلو آدرس اینجا رو دارند ... امیدوارم گمتون نکنم و بتونم دوباره همه تون رو اینجا ببینم .


شکر برای بودن یکایکتون عزیزان ...

و اما عشق ...


همیشه به ما گفته‌اند که عشق یک حادثه است. ناگهان اتفاق می‌افتد، قلب‌مان را فشرده می‌کند، پیشانی‌مان را تب‌دار می‌کند و زندگی‌مان دگرگون می‌شود. خیلی از ما هم تجربه این اتفاق ناگهانی را داشته‌ایم، اما آیا این به این معناست که ما عشق کاملی را تجربه کرده‌ایم یا می‌کنیم؟

روان‌شناس‌ها رابطه عاشقانه را فقط یک دگرگونی احساسی نمی‌دانند، آنها برای این احساس تعریف دیگری دارند. عشق حادثه نیست، آدم‌ها باید عشق را در رابطه پرورش بدهند. عشقی که در یک نگاه اتفاق می‌افتد، چیزی فراتر از یک تجربه فوری و گذرا نیست. اگر قرار است رابطه‌ای عاشقانه بنا کنیم، باید آن را در یک رابطه سالم و بالغ رشد بدهیم. اینجا صحبت از دو شکل متفاوت روابط عاشقانه بالغ و روابط عاشقانه نابالغ است.

ابتدا باید مشخص کنیم که از یک رابطه عاشقانه چه می‌خواهیم. عشق می‌تواند یک تجربه گذرا باشد یا یک نیاز و احساس همیشگی برای تداوم زندگی. عشق می‌تواند یک تجربه غلط یا یک انتخاب درست باشد. به همین ترتیب، عشق انسان‌ها یا از روی بلوغ است یا کاملا نابالغ.

شما کجا ایستاده‌اید؟ آیا این رابطه که تازه شروع کرده‌اید دوام خواهد داشت یا یک تجربه هیجان‌انگیز گذراست که هر کسی بیرون از رابطه شما می‌تواند به سطحی بودن آن پی ببرد؟

برای اینکه بفهمید چقدر رابطه‌تان بالغ است، چند نشانه ساده و اولیه وجود دارد. بدون شک آن کشمکش‌های هیجانی که بخواهید آن‌ها ‌را با یک رابطه جنسی پنهان کنید، یا مکالمه‌ها و گفت‌وگوهای بیش از اندازه احساسی که باعث نگرا‌نی‌تان می‌شود، نشانه یک رابطه بالغ نیستند.


«نه من مجنونم نه تو لیلی»


عشق یک نمایش درام نیست. عشق دراماتیک، عشق دوران نوجوانی است برای آدم‌هایی است که راه ارتباط درست را بلد نیستند. کسانی که تصورات ذهنی‌شان از یک رابطه ایده‌آل، پرهیجان و شیدایی است، وارد یک رابطه بالغ نشده‌اند.

عشق ساده است. حتی می‌توان گفت ساده‌ترین احساس و تجربه‌ای که در زندگی‌تان داشته اید. عشق یک مکان آرام برای زندگی است، یک پوشش گرم و نرم که در شما احساس امنیت ایجاد می‌کند. عشق یک اتفاق طبیعی است و نیازی نیست برای مراقبت از آن هر روز بیش از حد تلاش و مبارزه کنید.

وقتی کسی را بی‌قید و شرط دوست دارید یا کسی عاشق شماست، به آرامش ذهنی می‌رسید. این آرامش را پیش از این تجربه نکرده‌‌اید. در یک رابطه عاشقانه بالغ، شما به این آرامش می‌رسید، در حالی که روابط نابالغ همیشه با استرس و نگرانی همراه است. عشق باعث سرزندگی و شادابی شما می‌شود...


رابطه عاشقانه هیجانی پر از شک و تردید است؛ مدام از خودتان می‌پرسید: «یعنی دوستم داره؟»،« به من خیانت می‌کنه؟»،« آیا این رابطه دوام می‌آره؟» در یک رابطه درست عاشقانه، هیچ وقت این سوال‌ها به ذهن‌تان نمی‌رسد. شما جواب این سوال‌ها را خیلی خوب می‌دانید و اصلا نیازی نیست که مدام به یکدیگر اطمینان بدهید. در رابطه احساس راحتی می‌کنید، امنیت دارید، شک و تردیدی ندارید چون یک رابطه درست درباره موضوعات سطحی نیست وقتی رابطه بالغ است، مسائل مهم‌تری وجود دارد و وقتی برای این پرسش باقی نمی‌ماند که «منو دوست داره یانه!»


«هرگز حضور حاضر غایب شنیده‌ای؟»


در رابطه نابالغ همیشه احساس می‌کنید چیزی را از دست داده‌اید. همیشه قلب‌تان پر از حفره‌های خالی است. وقتی تنها هستید، همیشه نگران و پریشان می‌شوید. فقط زمانی احساس امنیت می‌کنید که یار، همراه‌تان باشد. برای پر کردن این حفره و خلاء عاطفی شما بیش از اندازه تمایل به گفت‌وگو یا سکس برای تخلیه هیجانی دارید.


در یک رابطه عاشقانه بالغ حفره ای وجود ندارد. جای خالی او با کم داشتن یارهمراه نیست. عشق همه حفره‌ها را پر می‌کند. در هر شرایطی حتی فکر کردن به حضور او به شما اطمینان خاطر و آرامش می‌دهد.


«چون می‌نگرم او همه من، من همه اویم»


اکنون شاید برایتان سخت باشد که قبول کنید همه تصورات‌تان درباره عشق اشتباه بوده است. به ویژه این نکته که یک رابطه عاشقانه با یکی شدن همراه است. این باور غلط  درواقع تائید این مساله است که شما آدم کاملی نیستید و حتما نیاز به نیمه دیگری برای کامل شدن دارید. اما آیا واقعا یک نیمه گم‌شده وجود دارد؟ شما دونفر برای کامل کردن یکدیگر نیستید. در یک رابطه نابالغ مجبور می‌شوید خودتان را قربانی شریک زندگی‌تان کنید، چون تنها از این راه است که می‌توانید در تارو پود هم تنیده شوید.

عاشقان واقعی نیازی به یکی شدن ندارند. آنها دو فرد مستقل هستند که با عشق به آدم‌های بهتری تبدیل می‌شوند. عشق راستین با  اشتیاق و علاقه شما را به سوی تکامل فردی پیش می‌برد.


«عشق تنها پیداست»


رابطه نابالغ همه جنبه‌های زندگی را در عشق ‌ورزی به یار محدود می‌کند. این عشق موتور متحرک برای بهبود و پیشرفت زندگی نیست . آدم‌ها در این رابطه ی ظاهرا عاشقانه گیر می‌افتند. خیلی راحت است که بدون توجه به هیچ مساله دیگری تمام اوقات زندگی را با خوش بودن در کنار هم سپری کنید اما عشق واقعی انگیزه تلاش برای زندگی بهتر است، چون شما آنقدر یارتان را دوست دارید که حاضرید برایش هر کاری بکنید تا زندگی بهتری داشته باشید. این انگیزه تا آنجا پیش می‌رود که دو عاشق واقعی هرگز به فکر ترک یکدیگر نیستند، مگر زمانی که این جدایی برای بهبود رابطه ضروری باشد.


 «چهره آبیت پیدا نیست»


اگر عاشق باشید از تنش و درگیری نمی‌ترسید. وقتی از موضوعی ناراحت می‌شوید، بدون ترس و نگرانی حرف‌تان را می‌زنید. توی چشم‌های دیگری نگاه می‌کنید و حرف‌تان را می‌زنید. بحث و تنش کاملا طبیعی است اما نه در گفت‌وگوهای تند پیامکی و وایبری. اگر لازم است درباره موضوعی با هم بحث کنید، باید باهم واقعا رودر رو شوید، نه اینکه با شکلک‌ها و جملات استعاری در عالم مجاز حرف بزنید.

در یک رابطه نابالغ، ساعت‌ها گوشی به دست با هم می‌جنگید و فقط تلاش می‌کنید پیروز میدان شوید در حالی‌که یک رابطه عاشقانه بحث‌ها را برای بهبود رابطه پیش می‌برد نه برای شکست دادن دیگری.


از برکه‌های آینه راهی به من بجو...


اگر قبول کنید که شما دو فرد بالغ و مستقل هستید، آن وقت می‌پذیرید که عشق راهی برای همراهی و همدلی است. در این دوستی عمیق شما خودتان را می‌شناسید و قبول دارید. لازم نیست یک‌ نفر آینه‌‌ای برای تماشای خودتان باشد. شما نمی‌توانید با دو آدم ناسالم  و ناکافی یک رابطه سالم و کامل بسازید. وقتی سعی می‌کنید دیگری را ابزاری برای کامل کردن خودتان قرار بدهید، در واقع یک رابطه نصفه را ادامه می‌دهید.


"دریا به جرعه ای که تو از چاه خورده‌ای، حسادت می‌کند»


در روابط نابالغ همیشه دیگران تهدیدی برای رابطه شما هستند. گذشته، عشق‌های قدیمی، آشنایی با افراد جدید و دوستان صمیمی رابطه شما را تهدید نمی‌کنند. هنر عشق این است که به شما اعتماد به نفس بدهد. شما آنقدر خوب بوده‌اید که اکنون در این رابطه عاشقانه قرار دارید. عشق‌های سطحی با پارانویا و توهم همراه است. در حالی‌ که در یک عشق پایدار آنقدر از خودتان مطمئن هستید که رابطه همراه‌تان با دیگران را هرگز تهدیدی برای رابطه دونفره خود نمی‌دانید. کسی عشق شما را نمی‌دزدد و مجبور نیستید بین خودتان و دیگران دیواری برای محافظت از عشق‌تان بکشید.


 «ای عشق همه بهانه از توست»


عشق واقعی شما را درگیر تقویم برای برنامه زندگی نمی‌کند. هیچ زمان مناسب و از پیش تعیین شده‌ای برای ازدواج، بچه‌دار شدن و تصمیم‌های مشترک دیگر وجود ندارد. این اتفاق‌ها در روند طبیعی رابطه پیش می‌آیند. زمانی که احساس نیاز کنید با هم ازدواج می‌کنید و هر وقت شرایط خیلی خوب پیش برود، بچه‌دار می‌شوید. در یک عشق واقعی همه چیز با سرعت خودش پیش می‌رود. شما چیزها را احساس می‌کنید و از قلب‌تان پیروی می‌کنید.

رابطه‌های نابالغ همه چیز را بر اساس الگوهای تعریف شده پیش می‌برند. آنها یاد گرفته‌اند که بعد از شروع یک رابطه باید به فکر ازدواج باشند و بعد از ازدواج باید به فکر بچه‌دار شدن بیفتند. آنها قوانین را ایجاد می‌کنند وگمان می‌کنند «زمان» در رابطه اهمیت زیادی دارد و قاعده شکنی تهدیدی علیه حفظ این رابطه است.


«خنکای مرهمی بر شعله زخمی»


گذشته خوب و بد ما نباید در رابطه عاشقانه تاثیر چندانی داشته باشد. عاشق واقعی هرگز گذشته را معیاری برای سنجش امروز رابطه در نظر نمی‌گیرد. گدشته همه ما پر از حوادثی است که هیچ‌کدام از ما به آن مفتخر نیستیم. این گذشته پاک نمی‌شود، اما عاشق واقعی به حال و آینده توجه می‌کند. آدم‌های نابالغ نمی‌توانند مرز بین امروز و دیروز را درک کنند.

عاشق خوب نه ‌تنها گذشته شما را می‌پذیرد، بلکه همراهی‌تان می‌کند تا زخم‌هایتان التیام پیدا کند.