مادر مرد ، از بس که جان ندارد

درود و نور و عشق بر همگی

امروز خیلی سر کار بودم ، در حدی که احساس میکنم مرده ام از بس که جان ندارم 

سیزده ساعت ورک شاپ و همه اش سر پا و بدو بدو ...

٧ صبح همسردلبند منو رسونده سر کار و هشت شب که اومد دنبالم دیگه روم نشد بگم کارمون تموم نشده ، سرمون انداختم پایین و بقیه ی نیروهام رو توی خاک و خون خودشون ول کردم و اومدم ... یک ساعتی بعد از من هم بودند هنوز ...

فردا میریم که بقیه ی کار رو داشته باشیم !

روز پایانی فصل دوم ...

پلان آخر فیلم ...

کاش وقتی خیلی خوش خوشانمان هست ، بریم فیلمهای غمناک ببینیم تا یادمون نره چه مشکلاتی گریبان  انسان رو گرفته و میگیره ، و بر عکس : 

هر وقت خیلی غصه داریم و از زندگی ناامیدیم بریم سراغ فیلمهای رمانتیک پر رویای لوکس و لاکچری .... بعد همذات پنداری کنیم و فکر کنیم ما آرتیست فیلمیم ، بلکه برای دو ساعت هم که شده همه چی یادمون بره .

احتمالا  برای همین  بالیوود ساعتی یک فیلم بیرون میده تا جمعیت میلیاردی هند همانجور که  با بوی آمونیاک اخت میگیرند و عجین میشوند به فقر و انواع و اقسام ادیان تخیلیشون خو بگیرند و همه چیز رو فراموش کنند ...

رفتار سازمانی

دیروز ٨ تا ١٢ رو جلسه بودم ... نشستی که هشت نفر رئیس کل یکی پس از دیگری آمدند و افاضات فرمودند و رفتند .

نفر اول که کل تر ! بود یک ساعت و نیم حرف زد ، بعدی که رده اش اندکی پایین تر بود یکساعت ، و بعدی ها به ترتیب کمتر و کمتر ! فکر کنم نقر آخر فقط یک ربع مهلت پیدا کرد ! 

همه شان را آب میکردی و قالب میزدی ، دو تا مدیر درست و درمان ازشان استحصال نمیشد  ولی چهارصد نفر آدم مجبور بودند توی سالن چشم بدوزند به آنها و در حالیکه افکارشان جای دیگر سیر میکرد وانمود کنند دارند گوش میکنند !

بعد برگشتم محل کارم  تا بخشنامه هایی که رفرنس داده بودند بررسی کنم اما هنوز سیستم را روشن نکرده تماس گرفتند که  ١٢/٥ جلسه اضطراری هیات مدیره است ، کجایید ؟ 

ای بابا ! دمنوش زیره ای که توی ماگ ریخته بودم روی میزم ماند ، راه افتادم ، گاز - دنده ، راس ساعت توی جلسه بودم تا ساعت ٥/٥ ( واقعا چه جونی دارم من !! - گو اینکه دیشب از کمر درد اینهمه وقت نشست روی صندلی نتونستم بخوابم )

ولی در عوض از جلسه ی دوم کلی چیز یاد گرفتم ، هم از دیدگاه علمی و فنی و هم از منظر روابط انسانی !


یکی از مدیران موازی با من که پارسال به تیم ما پیوسته خانمی ست چند سال جوانتر از من که روابط دوستانه ی مبنی بر احترام با هم داریم / داشتیم !  وقتی به ما پیوست چون فیلد کاریش تا حدی از  ما انحراف معیار داشت همه سعی کردیم کمکش کنیم تا سریعتر خودش را به معیارهای موسسه برساند و حلقه ی مفقوده ای در زنجیره  ی کاریمان نباشد  ، از همان اول هم به گونه ای وانمود میکرد که خودش همه ی اینها را میداند و بلد است و اگر به توضیحاتمان گوش میکند ، نه این که بلد نباشد ، میخواهد به ما احترام گذاشته باشد و ما را خیط نکند !!

من و سایر مدیران موسسه هم به روی مبارک خودمان نمی آوردیم و همچنان روتین هر کاری که روال عادیمان بود به او هم انتقال میدادیم و دیگر اصلا معلوم نمیکرد چه چیزی را بلد هست و چه چیز را نیست !

اندکی که روی کار مسلط شد ، با خودش فکر کرد خب مدیر است و باید مدیریتی سر کار بیاید ( ٩/٥ می آمد و طی روز هم یکی دو بار برای رسیدگی به امور شخصی خارج میشد )و  معاونینش هم موظفند هندل کنند و هر وقت رئیس بزرگ  طی تماس با دفترش سراغش را بگیرد جوری دست به سرش کنند که متوجه نبودنش نشود !

یکی دو ماه پیش سر همین مساله تذکر جدی دریافت کرد و هفته ی بعدش به طور غیر نامحسوس و مویرگی شایع کرد که یک موسسه خیلی مطرح بهش پیشنهاد کار داده و بزودی با ما خداحافظی خواهد کرد ...

به خیال خود چنان زیرکانه این شایعه را ساخته بود که همه  مطلب را میدانستند در حالیکه هیچکس از زبان خودش نشنیده بود ! 

در عین حال وقتی  هر کدام از مدیران  همکار  از جمله من ،  تماس میگرفتند و ازش صحت موضوع را میپرسیدند با کلی غمزه و کرشمه میگفت : خوب پیشنهادهای خیلی خوبی شده و احتمال زیاد بپذیرم ...

رئیس بزرگ هم که چهار تا گوش دارد و دوازده جفت چشم از مبادی غیر رسمی شنیده بود ، از ما هم که استعلام کرد شنیده هایمان  را تایید کردیم ( به این مضمون که با ما هم چنین  احتمالی را مطرح کرده )بنابر این  نشستی اضطراری تشکیل شد تا در صورت صحت موضوع سریعا مدیر جایگزین را معرفی کنند ولی این خانم به محض اینکه  رئیس بزرگ موضوع  را مطرح کرد به کلی انکار کرد و گفت  :

نمیدونم چه کسی با بودن من منافعش به خطر افتاده که این شایعه ها را طراحی کرده !

 و به حالت قهر و بدون خداحافظی جلسه را ترک کرد . از آن روز به بعد هم که بیش از یکماه میگذرد هرگز با من یا هیچکدام از مدیران موازی حتی تماس تلفنی نداشته و در مواقع ضروری هم معاونینش  تماس میگیرند  و با ما هماهنگ میکنند و مثلا قهر کرده !

در جلسه ی ٥ ساعته دیروز خیلی بهش سخت گذشت . از تماس چشمی با همه ی ما احتراز میکرد ، تمام  سوالها ی شغلی  را با طعنه و کنایه پاسخ میداد و سر میز ناهار هم نیامد و باز هم نیمه کاره جلسه را ترک کرد ... موندم چطوری میخواد تا پایان قرار داد کاریش که ده ماه ازش باقیست  این مدلی ادامه بده ؟

برای ما هم سخت خواهد بود چون وقتی در جلسات حضور دارد فضا بشدت سنگین میشود و همه معذبند .

بعد از خروجش از جلسه رئیس بزرگ گفت : شما چرا اینقدر منقبضید ؟!! ایشون یه دروغی گفتند که خودشون رو گرون کنند ، به محض اینکه متوجه شدند من با نیروی جایگزین تماس گرفته ام ، بلکل منکر قضایا شدند و برگشتند در پوزیشن خودشون ، حالا شرمنده و خجالت زده بودنش رو از بازیهایی که درآورده ، پشت نقاب قهر و ادا پنهان مبکنه ! شما راحت باشید ...


واقعا اینهمه پیچیدگی در رفتار و حاشیه سازی برای چه ؟ نمیشه مثل انسانهای متمدن رفتار کنیم و رفتار سازمانی را یاد بگیریم وقتی ادعای مدیریت داریم ؟


شنگول و منگول و حبه ی انگور

شنگول =


سر شام به همسر دلبند گفتم :

چقدر خوبه که زن و شوهرها با هم در یک محیط کار نمیکنند ، وگرنه میزان جرم و جنحه در کشور بیداد میکرد . مثلا همین امروز یه اقایی اومد توی دفترم که اگه تو اونجا بودی با مشت فکش رو جابجا میکردی و اگه پسر ارشدمون حضور داشت که قطعا کشته بودش ( نتیجه ی اخلاقی : پدر منطقیتر از پسر برخورد میکند !) 

دلبند در حالیکه رویش به سمت تلویزیون بود و وانمود میکرد خبر بیبیسی برایش بیشتر از  آقاهه اهمیت داشته  ، لقمه اش را قورت داد و گفت :

اوهوووم ، چرا ؟!

ولی چشمهاش لو میداد که دنبال یه قضیه ی ناموسی میگرده تا بره و شکم طرف رو سفره کنه و به من نشون بده پدر کو ندارد نشان از پسر ....

منهم قضیه رو با آب و تاب فراوان تعریف کردم ( اونقدر مهم نیست که بخوام برای شما بگم - چون  قضیه اصلا ناموسی نبود و ضمنا من بخوبی از پس خودم بر میام !) البته این یکی از تریلوژی دیروز بود که هر سه مورد اعصاب خردی بسیار همراه داشتند .... منم که حسنک راست گو ! همه را از سیر تا پیاز میگذارم کف دست همسر دلبند ( و البته او هم یادش نمیرود به موقع ازشان استفاده ی ابزاری بکند و بگوید : وقتی میگم نمیخوام سر کار بری برای همین چیزهاست  !)


منگول =


 دوست دوران دبیرستانم ، زویی ، از لندن زنگ زده ، از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم سی و آخرین باری که تلفنی حرف زده ایم سه سال میگذره ، سالها تاثیر  چندانی در قوت رابطه مون ندارند چون هر بار تماس داشته باشیم انگار پنجشنبه نوبت عصر مدرسه بوده ایم و شنبه قراره صبحانه باشیم !! هیچ اثری از اینهمه وقت نبودن و ندیدن هم دیده نمیشه بسکه حرف داریم برای گفتن و هرهر و کرکر میکنیم ...

بگذریم که زجر میکشم که دیگه نمیتونه خوب فارسی رو صحبت کنه و از زبان مادریش تنها چیزی که خیلی خوب و با لهجه ادا میکنه فحش های آبدار چاله میدونی هستش ( والا اینجا بود من هرگز بی ادبی ازش ندیدم ، دشنام که جای خود داره -نمیدونم ، باید تاثیر انگلیسها و احتمالا هاموند باید باشه !)

با همون فارسی شکسته بسته که از وسط حرفها کلا بی خیالش شد و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن گفت که فردا راهی ایرانه برای شرکت در مراسم فوت پدرش و ازم میخواد که یه متن ممورایز براش بنویسم که بقول خودش سر قبر پدرش بخونه ...

بهش میگم نباید بگی سر قبر پدرم ! اینجا معنی بدی داره ... بعد هم اینقدر نباید بخندی خب ، یادت باشه پدرت رو تازه از دست دادی ...

جیغش در اومد و چنان با غیظ فحشهای آبدار فارسی نثار اون مرحوم کرد که توبه کار شدم چرا دخالت کردم !

وسط حرفهاش یه چیزایی گفت در ارتباط با اینکه پدرش در بستر مرگ که دخترای خوشگل فامیل با تاپ و لباس تابستانه به عیادتش میرفتند ، چشمش در گریبان دخترکان غور و تفحص میکرده و کلا گنج یابش به کار می افتاده( گویا از عنفوان جوانی به چراندن چشمان شهره بوده است ) ... اینکه چه پدر پر توقع و بی ملاحظه ای بوده و همه ی عمر پدر بودنش رو مثل چماق توی سرشون کوبیده و منت سرشون گذاشته که اگه من نبودم شماها همه تون مرده بودید و خلاصه با لهجه ی زهر ماری بریتیش بقدری از فضایل و مناقب این بینوا گفت که خیال کردم این اولیور تویست بوده و پدرش فاگین  !! از آنوقت تا الان هرچه سعی کرده ام یه متن آبرومندانه احساسی در رثای پدری که دعوت حق رو لبیک گفته و از قول دخترکش بنویسم ، نمیشه که نمیشه ... همه اش فحشهای چارواداری  زویی یادم میفته و نیشم تا بنا گوش میره چون نمیدونم کسی که سه دهه از وطن دور بوده و وقتی هم که رفته یه دختر بیست و یکی دو ساله ی متشخص بوده ، از کجا اینهمه فحش ناموسی یادگرفته و چطور اینقدر بی محابا بکارشون میبنده ؟؟؟!!!


حبه ی انگور = 


امروز یه جلسه ی نفس بر ٥ ساعته توی اداره کل داشتیم . سخنران ، مدیر کل امور بانوان فلانجا بود . بقدری خوب و زیبا و کارشناسی شده صحبت میکرد که لذت بردم ( توی مسائل شغلی خیلی ایرادگیر و جزم اندیشم و چی بشه از کسی تعریف کنم !) موضوع صحبتش دقیقا محور پایان نامه ارشدم و شاید به همین علت برام جالب  و مستدل بود.

میون کیفور شدن از حرفهاش با خودم گفتم : اگه کارمند غیر رسمی این وزارتخونه نبودم قطعا بعد از عزل ایشون ، من پشت این تریبون می ایستادم  ( زیر آب بنده خدا رو زدم شوخی شوخی !)

در همین حین سیستم صوتی ( مشکل لاینحل جلسات ایرانیزه شده ) سوت وحشتناکی کشید و از کار افتاد ... بعد ازآنهم که طبق معمول کوبیدن توی سر و کله ی میکروفون و تکان دادن آمپ و بقیه ی تلاشهای مذبوحانه برای حل قضایا ... از آنجا که تازه یک بحث چالشی( که مورد اعتراض مدیران میانی حاضر در سالن واقع شده بود ) شروع شده بود ، قطع میکروفون را تعمدی قلمداد کردند و باران کنایه و نکته پرانی های جنسیتی و مزاح و مطایبه بود که با صدای بلند به سمت بانوی سخنران روان شد ( بنظرتون اگر مدیر کل آقا بود بازهم چنین جسارتی میکردند؟)

بلایی بر سر این طفلک آوردند که ختم جلسه رو اعلام کرد و شتابان از در وی آی پی خارج شد و نگذاشت بیش از این من در حسرت مدیر کل شدن بسوزم و بسازم !!!   خدا میدونه من جنبه ندارم ، در چنین مواقعی لنگه کفش ته قرمزم رو در میارم شوت میکنم به سمت منتقدین ، همینه که مدیر کلم نمیکنه ( هر چی باشه همکلاسی زویی بودم دیگه !!)


پ. ن : زویی الان تکست داده : لی ، برام در مورد جیسوس ننویسی یا محمد ، اوکی ؟!!! فقط به بدیهاش اشاره نکن ، همین !!!

استخدام



شاید خیلی بخت یار بوده ام که تقریبا هرگز دنبال کار نگشتم بلکه همیشه کار گشته و مرا پیدا کرده ! 
با اینکه اولین بار در ١٧ سالگی شاغل شدن را تجربه کردم ولی به جرات بگویم همیشه خوش شانس بوده ام در این  باره ... درست است که منصب دولتی نداشته ام و در بخش خصوصی فعالیت کرده ام ولی هرگز هم در محلی کار نکرده ام که از من توقع " روابط عمومی بالا " به آن معنی که خودتان میدانید داشته باشند ...

به تازگی دوست بسیار عزیزی تماس گرفت و با ابراز ناراحتی از اینکه شغلش را از دست داده،  میپرسید میتوانم جایی سفارشش را بکنم ؟
از آنجاییکه متنفرم کسی را ناامید ببینم قول دادم تمام تلاشم را بکنم . ( حالا چطوری میخواهم از اینجا برایش کاری در تهران یا کرج پیدا کنم که با تحصیلات دیپلم و مدرک مربی گری کودک و سابقه ی غیرمکتوبش همخوانی داشته باشد ، نمیدانم ) 
این شد که تصمیم گرفتم اینترنتی در بازار کار جستجویی بکنم ... راستش را بگویم از نتیجه وحشت کردم !
وقتی میزان تفاوت فاحش استخدام بین خانمها و آقایان را دیدم که از قضا این بار وزنه به نفع بانوان سنگین است ، هراسم بیشتر شد . پر مسلم بود اختلاف از این روست که کارفرما محاسبه کرده میتوان با حداقل حقوق و دستمزد ، ساعات بیشتری از آنها کار بکشد و خیلی دلایل دیگر از جمله اعتراض کمتر  ...
جمله ای که حتی خواندنش حالم را منقلب میکرد تقریبا در اکثر آگهی های کار تکرار میشد :

به خانمی با ظاهر آراسته ، روابط عمومی بالا و انعطاف پذیر ....... نیازمندیم .

هر کاری میکردم تصویر ذهنی زنی با چهره ی بزک شده که در مقابل لطیفه های نامتعارف همکاران مرد سرخ و سفید نشود و وقتی دستش روی موس است رئیس به بهانه راست کلیک دستش را روی دست او قرار ندهد، از ابر بالای سرم کنار نمیرفت ...
انعطاف پذیری یعنی چی اینجا ؟ روابط عمومی خوب به معنی جواب گویی و پیگیری کار مراجعین است یا لوندی و فتانی و هره و کره و قلیان چاق کردن در شرکت و برآورده کردن خواسته های کارفرما و اعوان و انصارش و خیلی چیزهای دیگر که شما نسل جوان بهتر از من میدانید و شاید لمسش کرده  یا شنیده اید ...

چه کاری میتوانستم برایش پیدا کنم آنهم وقتی در ابتدای میانسالی ست ؟ وقتی اینهمه دختر جوان و فعال و تحصیلکرده بیکارند ؟ 
 احساس ناکارآمدی کردم ... ولی راستش را بگویم اعتراف میکنم ، خداوند را از بابت شانسی که داشته ام شکر کردم ... خدایا ازت ممنونم که هرگز مرا در این موقعیت دشوار قرار ندادی ... لطفا از اینجا به بعد زندگی نیز بر من رحم کن ، همانطور که به زنان سرزمینم و تمامی زنان جهان و از آن بیشتر انسانها ، که شایسته ی کرامتند حقوقی برابر و در حد و اندازه ی شانشان عطا میکنی ... آمین

... که رد پای تو دیوانه میکند سنگ را

دو


نمیدانستم بعد از اینهمه سال دیدن کسی که تنها دستهایش شبیه توست میتواند اینگونه  بیقرارم کند ، نمیدانستم اینگونه جا خوش کرده ای در کنج ترین زوایای حجره های قدیمی خاطرم ... که اینقدر برایم عزیزی ، خاصی ، منحصر به فردی 

بوی بهار نارنج بودی تو ، بوی همه ی دوست داشتنی های دنیا و هر چیز این جهان که ارزش تحسین کردن می داشت 

باران بودی و جوشش جویبار ،چطور دیوانه نمیشدم از بودن در کنار تو ؟

چطور توانستم آن روزها را از دست بدهم ،، لحظه هایی که در کنار هم  جوانی را قدم زدیم ؟ ناشناخته های عالم را با تویی تجربه کردم  که عزیزترین دوست سالیان سپری شده بودی  ...با هم ، در عین محروم بودن از تو ...

دوستی مان چقدر طول کشید مگر  که اینهمه خاطره دارم از تو ؟ چطور توانستم ریزترین خطوط چهره ات را به خاطر بسپارم ؟ صدایت ، صدایت چطور در ذهنم مانده اینهمه سال ، منی که دستکم سی سال محروم بودم از ترنم خنده های بی غل و غشت؟

آخرین بار چه جای بدی همدیگر را دیدیم ، بخاطر داری ؟ غیرممکنست یادت باشد ! شاید از اینروی که آن گونه که من نگرانت بودم به ضرباهنگ لحظه فکر نمیکردی ... هر دو در اتاقکی بودیم به فراخی شهری که دوست میداشتم ، و شاید کوچکتر از کلبه ای در ساحل چمخاله ، نمیدانم ، هر دو چشم بند داشتیم و به ما امر شده بود رو به دیوار بنشینیم ... اولین بار بود کنار هم بودیم و اینهمه دور از هم ... کاغذی روبرویمان گذاشتند و گفتند : بنویس ....

و من دوست داشتم مثل تمام آن روزهایی که در آفتاب پاییزی لم میدادیم روی تاب سفید خانه تان و دامن هایمان با هر تکان تاب بالا میرفت و غش غش میخندیدیم ، به همه ی بازجوها بخندم و چادرشان را پرت کنم و به جای چارت سازمانی چشم چشم دو ابرو بکشم برایشان ...

مثل آن نامه ای که روی دستمال کاغذی برایم نوشتی ، مثل آن خطوط درهمی که  وقتی با تو مشورت کردم برایم کشیدی تا با فرمول ریاضی اثبات کنی احساسی که در دل دارم  راه به جایی نمیبرد ، و من چه خوب به حرفت گوش کردم ! با تو همه چیز ساده و روستایی بود انگار ...

چقدر خندیدنت را دوست داشتم ، راستش را بگو : هنوز هم وقتی میخندی غصه ها فرار میکنند ؟  با آن چال مهربان گونه هایت و چشمانی که مثل قایق کشیده بود و پر از روح زندگی  ...

دیژون تو را از خاطرات نوجوانیمان دزدید ،  اکنون  به تصاویر اندکت دلخوشم ، اندک عکسهای  زنی  که لبخندش به زندگی زهر خندی سراسر شماتت است ، حق داری  ... سهم تو از زندگی خیلی بیشتر از اینها بود ... مبادا از گرفتن آن دست شسته باشی عزیزکم ؟

نیازم به دیدن دوباره ات ، نیاز  زندگی به  ریز ترین ذرات  آب فواره ایست که در باغ خانه تان درختچه ی محبوب ی شب را سیراب میکرد ... 


گاه دلتنگی ، فراتر از مرزهای بی تابی میکشاندمان ...

مدیر نمونه !!

یک


روز سنگینی داشتم ، به لطف همسردلبند به جای اینکه هشت  صبح سر کار باشم ، از ساعت هفت دفتربودم ! ( تره کاشتم بشه قاتق نونم ، شده قاتل جونم !) خب دلبند جان میخوای منو ببری برسونی - درست، دستت هم درد نکنه ولی چرا من باید یه ساعت قبل از تایم کاری اونجا باشم ؟

از آن سو ، پایان ساعت کاری زنگ میزنم به جناب سروان و میپرسم :هنوز قرارگاهی ؟  میایی دنبالم با هم بریم خونه ، من کارم تموم شده . میفرمایند تا یکساعت دیگه خودم رو میرسونم !

و بدین سان است که به لطف شوهر و فرزندم بنده از آن دسته مدیران نمونه ای هستم که  روزانه دو ساعت بیشتر از بقیه  کار میکنم .


آخر وقت  یه مصاحبه استخدامی بود که چون طرف با تاخیر اومده بود دیگه نمیخواستم بپذیرمش ولی یک لحظه که از دفتر خارج شدم یه دخترک ٥ ساله ی خیلی زیبا رو با موهای لخت و شلال مشکی دیدم که ابریشم وار و با هر تکان سر بازیگوش دخترک ، آبشاری میریخت روی صورت گندمگون دوست داشتنی اش  و ناخواسته توجهم جلب شد به توضیحات مادرش : باور بفرمایید دنبال کسی میگشتم که بچه را پیشش بگذارم برای همین با تاخیرآمدم ، آخر هم کسی را پیدا نکردم ...

وقتی به دفترم آمد دخترک راضی نشد بیرون بماند و او هم کنارش روی مبل نشست و اینطور اندکی برایم سخت بود وارد مسائل جدی شوم و اصلا نمیشد پز سختگیر بودن گرفت !!

وقتی رزومه و فرم تقاضایش  را روی سایت چک کردم برایم عجیب بود که محل کار همسرش کیش قید شده بود ، پرسیدم معمولا شما در تردد هستید یا همسرتان ؟ در حالیکه فقط لبهایش تکان میخورد و  سعی میکرد در سکوت پاسخ دهد تا دخترک متوجه نشود گفت : جدا شده ایم ...

دختر بچه با اینکه رو به من و پشت به مادرش نشسته بود و یقینا نه تنها صدای مادر را نشنیده بود بلکه حتی نتوانسته بود لب خوانی کند بلافاصله برگشت و به مادرش تذکر داد :

من دوست ندارم رازهای خانواده مون رو به کسی بگی ... و بق کرد و دست به سینه نشست .


از اونوقت تا حالا ذهنم درگیره  واقعیتیه که این جوجه هیچ نقشی در رقم زدنش نداره ولی از این سنین تا وقتی زنده اس باید از بابتش رنج ببره و سعی در مخفی کردنش داشته باشه ... این هوش سرشار و این زیبایی خارق العاده میتونست  در بستر یک خانواده ی طبیعی رشد و نمو پیدا کنه و  آینده ای متفاوت از اینی که انتظارش میره داشته باشه ...

امیدوارم به واسطه ی استخدام مادرش بیشتربا این فسقلی آشنا بشم و براتون ازش بنویسم .


با اینکه اینجا هنوز بشدت گرمه ، گرد و خاکه ، شرجیه و در یک کلام کوفته ولی بوی پاییز هم میاد ! نه با ریزش برگها ، که اینجا همیشه درختها سبزند ، شاید بیشتر بخاطر جنب و جوش خرید های آغاز سال تحصیلی و کوتاه شدن روزها ... وقتی توی خونه از برودت کولر سرده و شیشه ی پنجره ی دوجداره بخاطر رطوبت هوابخار گرفته ، میتونی خودت رو گول بزنی که تو هم یه پاییز واقعی داری ! دیشب ساعت ١٢ که از مهمونی بر میگشتیم به محض اینکه از لابی آپارتمان خارج شدیم شوکه شدیم از گرما ! خداییش معنی ساعت ١٢ شب ، معنی اینکه الان خورشید سوزان در آسمون نیست ، تغییر کرده ؟ دما سنج اتوموبیل ٤٠ رو نشون میداد ! خب یعنی چی الان ؟؟!!! شبه ، میفمهمی ؟ بخدا گناه دارن مردم اینجا ...

باج گیری

٦-٣-٨٩


نمیدونم توی زندگیم بیشتر باج دادم یا باج گیری کردم ! باید کلاهم رو قاضی کنم و خیلی منصفانه در محضر وجدان زانوی ادب زمین بزنم و محاسبه کنم ...


منصف باشیم ، باج دهی  درست به اندازه ی باج گیری زشت و مذمومه  با اینهمه اکثر ما معمولا نزول دهنده و ربا خوار رو سرزنش و شماتت میکنم و بالعکس برای کسی که نزول میگیره  دل میسوزانیم . 

ولی بقول صادق هدایت : فاحشه را خدا فاحشه نکرد ، آنان که در شهر نان قسمت می کنند او را لنگ نان گذاشته اند تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند ، او را به نانی بخرند ...


امروز که بابت با جهایی که گرفته ام نادم تر هستم تا باجهایی که داده ام میفهمم خوگرفته ام به باج دادن ! و بیش از همه باج دادن به عزیزان ...


باج گیری عاطفی همچون پیچکی پخش می شود و میتواند تمام زوایای زندگی ما را بپوشاند . بیشتر افرادی که باجگیری عاطفی میکنند دوستان نزدیک ، همکار و اعضای خانواده اند و پیوندهای محکمی  با ما دارند که میخواهیم آنها رو حفظ کنیم . احتمالا کسانی هستند که دوستشون داریم ، خاطرات مشترک بسیاری داریم و رابطه ی عاطفی بینمون برقرار هست  و دقیقا همین میشه پاشنه ی آشیل ما و باعث باج خواهی آنها !


به شدت تصمیم گرفتم باج دهی نکنم ، از همین امروز !! ولی اینقدر قوی نشدم که قول بدم باج نگیرم هنوز ....


پ. ن : خواندن باج گیری عاطفی دکتر سوزان فوروارد رو به شدت توصیه میکنم بهتون !

پرپین

در بین اقلام سبزی خوردن در اینجا ، یه سبزی گوشتالود هست به نام پرپین ( خرفه) و از اون چیزهائیه که مثل سپستان ، زیتون ، خرمالو و انبه خیلی ها از جمله اعضای خانواده ام دوستش ندارند .

من ولی ، طعم و بافت آبدارش رو خیلی دوست دارم ... از وقتی پسرک رفته  هر بار سبزی خوردن  میگیرم موقع باز کردن بسته ی پرپین به یادش میفتم و اینکه هر بار غر میزد : مامان چرا این سبزی لیز لیزی رو قاطی سبزی خوردنها میکنی ؟! 


عادتها ، تکیه کلامها ، شیطنت و بازیگوشیهاش ، بدخلقی ها و سختگیریهاش  پررنگ در خاطرم نقش بسته و مدام در ذهنم مرورشان میکنم خصوصا وقتهایی که همسردلبند موقع خطاب کردن پسرک کوچک ، سهوا نام پسرک بزرگتر رو صدا میزند و آه میکشد...

او هنوز عادت نکرده به نبودن پسر محبوبش ، هنوز هر شب خواب کودکی او را میبیند و خود را آزار میدهد که به اندازه ی کافی پدر خوب و مهربانی نبوده برایش . 

گویا من راحت تر با قضیه کنار آمده ام ، شاید چون منتظر برگشتنش نیستم .


این روزها که سیل مهاجرین رو به اروپا روانند ناخواداگاه بیشتر به یاد پسرکم می افتم و با دیدن صحنه های وضعیت نامناسب پناهجویان مدام به این فکر میکنم که این هجوم کم سابقه به کجا خواهد رسید ؟ اروپا شعبه دوم خاورمیانه خواهد شد ؟ با همان میزان  کم توجهی به قانون و فرهنگ و بهداشت و سواد و سایر مسائل و یا آنقدر قوی ست که می تواند تاثیر گذار باشد تا تاثیر پذیر .

آیا آلمان و اتریش از پس تامین حداقلها برای مسکن و سلامت و غذا ی این خیل عظیم برخواهد آمد ( شغل که جای خود دارد ) و یا این جمعیت ناچار به بسنده کردن به کمترین امکانات  خواهند بود - لقمه نانی بخور و نمیر و محبوس ماندن در کمپها و سالیان سال بدون اکسپت یا ریجکت در حالت آن پروسس به سر بردن ؟

در بهترین حالت رفیوجی یا پناهنده خواهند بود و با ٩٠ ٣ یورو حقوق ماهیانه و کوپن های گرفتن غذا دلخوش به این خواهند بود که دارند در اروپا زندگی میکنند و اگر آنقدر خوش شانس باشند که بعنوان شهروند درجه سه بتوانند شغلی بیابند ، هرگز حقوقی برابر با یک اروپایی نخواهند یافت .

پناهندگی تنها هنگامی قابل توجیه و تحمل است که جانت را برداری و فرار کنی وگرنه زندگی بهتر در جهانی آزاد و امن ، رویایی بیش نخواهد بود ...

تا بدانجا رسید دانش من - که بدانم همی که نادانم

٤-٠-٨٩


این اسم پستها هم حکایتیه برای خودش ! هنوز تصمیم نگرفته چی بنویسم، به ناگهان یه جمله ای خودش رو پیش میندازه و عنان و اختیار رو از دست من میگیره و چه بسا که اصلا مسیر نوشته و پست و عقیده ام رو عوض میکنه !

مثلا امروز ابدا قرار نبود چیزی در مورد نادانی هام بنویسم ولی یهو این شعر تیتر شد دیگه ...

میخواستم راجع به مدل خط چشم شیرین نشاط بنویسم که نمیفهممش ( خط چشمش رو البته وگرنه عاشق نقاشی ها و کلاژهاش هستم) یا راجع به بدنیا اومدن نی نی مهدیه ماه و اینکه ازش خبر ندارم ، بعد گفتم بیام ازتون سوال کنم کسی از کم و کیف زندگی و مهاجرت به آمریکای جنوبی اطلاعاتی داره در اختیارم بذاره ؟ کشورهایی مثل بولیوی و اکوادور خصوصا و خیلی خیلی چیزهای دیگه که مثل لکه ی سیاه مگسک مانند رقصان در جلوی چشم ورجه وورجه میکنند ...

اما ضمیر ناخودآگاهت کار خودش رو میکنه و ناغافل میاد و از تحسرت میگه ... از اینکه چقدر احساس مغبون بودن میکنی وقتی میفمی بعد از نیم قرن زندگی ، گول میخوری هنوز ، از اینکه نادانی ، از اینکه هنوز ظاهر رو به باطن تعمیم میدی ، از اینکه فکر میکنی آدمها واقعا همینی هستند که نشون میدند ...

خیلی بده ...رویاهات واژگون میشند لاله وار 

وقتی میبینی کسی که یه عالمه وقت حمایتش کردی ، در حاشیه ی امن تو بوده و از رانتت استفاده کرده ، کلی بهش سرویس دادی و خدمت کردی ، فقط به صرف گفتن حرف و نظری که بر خلاف میلش بوده تبدیل شده به آدمی که ازت روبر میگردونه و به سادگی ازت صرفنظر میکنه ، توی سرت یه عالمه زنگ هشدار به صدا در میاد ...

زنهار که او از روحیه ی حمایتگر تو نهایت سو استفاده رو کرده ، بدون اینکه شستت خبر دار بشه ، ابلهانه فکر کردی خودت رو دوست داره یا قدردان تو هست ، در حالیکه اون فقط امکانات تو رو میخواسته و بس ...

من نادان ، درست ! اما تو هم هنوز یه چیز رو نفهمیدی : اینکه لیلیت گله ی هیشکی رو تا ظهر نمی چرونه ! 

به طرفه العین ، پیش از اینکه بفهمی چه اتفاق افتاده یه نقطه ی پایان میذارم روی همه چیز ... روحیه ی چریکی نسل ما رو دستکم نگیر بچه جان ...

بی حجابانه درآ از در کاشانه ی ما ، که کسی نیست بجز درد تو در خانه ی ما

٣-٦-٨٩


تقریبا تمام روز آف لاینم ، حتی سر کار تلفن دستی ام را خاموش میکنم ، قبل از خروج از دفترم به اندازه چک کردن تماسهایی که ناچارم با شماره محل کار به آنها زنگ بزنم روشنش میکنم و دوباره با رسیدن به خانه از دسترس خارج میشوم .

پسرک  راه دور شاکی میشود : نیستی چرا ؟

میگویم : چون اینمدت بجز خبرهای ناخوشایند و تماسهای اضطراب آور حاصلی نداشته  بودنم ...


رابطه ی اطرافیان با هم دچار تنش است و پس لرزه هایش پای بست مرا می لرزاند ... این روزها خوش به حال همسردلبند است که در چنین مواقعی بیشتر به او می چسبم ، انگار وقتی میبینی کشتی دیگران سوراخ شده بیشتر قدر قایقت را میدانی ...

قابلمه ای با درب پیرکس

١-٦-٩١


خدای عزیز و مهربونم

قطعا همه ی تدابیرت بی نقصه ولو اینکه من ازش سر در نیارم ، وقتی مسحور  طبیعت سبز جادویی رامسر بودم  قلم صُنعت رو ستودم ولی توی مسیر خشک و بی آب و علف و برهوت و کویری  بازگشت به اینجا،  وقتی با چشمهای وق زده 12 ساعت به جاده چشم دوختم شدیدا به این فکر میکردم که چرا ما رو گذاشتی توی قابلمه ، زیرمون رو روشن کردی و درب قابلمه رو هم بستی ؟

ازت ممنونم که در قابلمه شیشه ایه و میتونیم بیرون رو ببینیم ، البته یه روزایی مثه امروز که دم کنی میذاری و بعد در دیگ رو میبندی ، خب دیگه هیچی نمیبینیم و بخار میکنیم و قشنگ دم میکشیم ( شرجیه باز هم ) ولی خدا جون ، باور کن ما هم دل داریم ،بلدیم از طبیعت لذت ببریم ، دلمون آب و هوای فرح بخش میخواد و جاده های دلنواز و نسیم  روحنواز....

یعنی سکه ی ما قلب بود ؟

فرقمون با اونهایی که کلاردشت و نمک آبرود زندگی میکنن چیه آخه ؟ حالا نمیگم فرقمون با ساکنین خزر شهر چیه!!! چون میدونم کلا آلیاژمون با اونا متفاوته و زیاده خواهی میشه بخوام اونا رو با ما یکی فرض کنی ، ولی میتونم ازت توقع داشته باشم به اندازه ی یه کارگر روزمزد شالیکار از مواهبت سهم داشته باشم ؟

خدا جون از دیشب که برگشتم خیلی احساس مغبون بودن میکنم ، حس میکنم تا خرخره کلاه رفته سرم .... استان زرخیز خوزستان کیلویی چنده ؟ قطب فولاد و نفت به چه دردم میخوره؟ گیریم کارخانجات نورد لوله ، کل لوله ی کشور رو تامین کنه ، این یعنی ما آدم نیستیم که وقتی دستمون رو میگیریم زیر شیر آب نسوزیم ؟ خو مگه دبی چقدر با ما فاصله داره ؟ چطوری اونا قطب توریستی شدن و امکاناتشون یه جوریه که از اقصی نقاط عالم مردم ترغیب میشن بهش سفر کنن ولی ما وقتی میخوایم از یه سفر یه هفته ای برگردیم خونه مون به گونه ای عزا میگیریم که گویی داعش داره میبره گردنمون رو استاد کنه ؟!


پ.ن : مسئولین محترم توجه نکنن ، روی سخنم با خدامون بود ... به قول عموسیبیلو آب هوای دربند و درکه رو دوست دارم ، اوین رو نه !

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم در رفت

اینهمه ساله دارم توی این گرمای وحشتناک زندگی میکنم ، چرا عادت نکردم پس ؟؟!!!

منه پر حرف و پر گو ، لال شده بودم وقتی اسکناس رو گرفتم به سمت فروشنده تا خریدم رو حساب کنه ... همه ی ترسم از این بود که تا قبل از اینکه پول رو از دستم بگیره پخش زمین بشم از شدت بی طاقتی گرما .

رفته بودم رطب بخرم به رسم سوقات گرمسیر . بازار رطب و خارک اینجا انگار تعمدا یه جوری طراحی شده که وسط برق آفتاب باشه ، بدون هیچ سایبان و سر پناهی ... میمیری رسما تا از اول تا آخر مسیری که فروشنده ها کنار هم بساط پهن کردند ، بری و برگردی تا نوع مورد نظرت رو پیدا کنی : بریم ، برحی ، استعمران و حلاوی  بهترین انواعش هستند که خیلی طول کشید تا تفاوتشون رو بفهمم ! اولش همه شون برام در یک کلمه خلاصه میشدند : خارک !!!

ولی به قول فروشنده ای که عاقبت از او خرید کردم ، در بیان تفاوت رطب اهوازی با برحی آبادان میگفت : مثل اینکه بنی هور رو با قزل آلای پرورشی مقایسه کنی ! 

توضیحا اینکه بنی یک ماهی چرب و بسیار لذیذ کارونی ست که نوعی که در هور ( تالابهای پر نی خوزستان - از جمله شادگان و هورالعظیم سمت مرز عراق ) صید میشود بخاطر مزه ی ارگانیکش خیلی طرفدار دارد ، قزل پرورشی رو هم که همه تون خوردید دیگه توضیح نداره !

طعم رطب برحی واقعا استثنایی هست ، شکلش هم مثل سایر خارکها یا خرماها کشیده نیست ، گرده !  اول به شکل کاملا زرد و نارس هست ( که البته اونهم فوق العاده شیرینه )و بعد کم کم از تهش شروع میکنه به رسیده و عسلی شدن ... معمولا نوع نصفه اش ( نیمی کال و نیمی عسلی ) خیلی طرفدار داره که البته وقتی الان خریدم و فردا شب به دست مصرف کنندگان تهرانی میرسه اکثرشون کاملا رسیده ان و عسلی شده اند که دیگه نمیشه خیلی نگهشون داشت و باید فوری مصرف بشند چون له و ترش میشند ( میشه فریز کرد البته )

این خارکها و خرماها همون مظنونینی هستند که ما بخاطر رسیدنشون این گرمای بالای پنجاه رو متحمل میشیم ، می ارزه واقعا ؟؟!!!

بازار اینجا پر از جناب خانه ، با اون لهجه های دوست داشتنی شون ، مثل گرمای شهرشون آدماش هم گرم و با محبت و پر انرژی هستند ، عاشقشونم واقعا و میدونم روزی که از اینجا برم هرگز دلم برای این آب و هوا و شهرش تنگ نمیشه ولی برای مردمان مهربون و بی ریا و زحمتکشش چرا ، خیلی خیلی زیاد ...

شتر گلو

ظاهرا لوله های پی وی سی U شکل را به شتر گلو میشناسید  !  

خیر با فاضلاب و زیر سینک آشپزخانه تان کاری ندارم  ... قرار هم نیست در حمایت از حیوانات و نحرشتر و بریدن گلویش در ملع عام ( اتفاقی که ١٥ مهر در اصفهان افتاد ) داد سخن بدهم که : گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله ی توست / آنچه البته به جایی نرسد ، فریاد است ...


رئیس بزرگمون  ، که گر چه به بزرگی رئیس ژوزف ، بزرگ قبیله ی سرخپوستان نیست ولی از میتی کمون هم چیزی کم نداره ، درسی عظیم به من داد که  قاعدتا از اون به بعد می بایست اظهار نظرهام رو شتر گلو کنم و بگم  ( در شتر اتصال معده ی سوم با معده ی چهارم یا شیردان که بصورت بافتی لوله ای شکل و دراز ست مسیری طولانی برای نشخوار فراهم میکند !)


یه بار در خصوص یکی از نیروها از من استعلام کرد و پرسید نظرت در مورد خانم  (ص ) چیه  ؟

منو میگید ؟! انگار مجالی پیدا کرده باشم که دختر ترشیده ی خُم انداخته ام رو برای خواستگارشیرین کنم ، شروع کردم به تعریف و تمجید  از ایشون و بقول محمود دولت آبادی عزیز در کلیدر: " دنبه تاو دادن " ! و اینقدر از ته حلق والضالینش رو گفتم که دهنم کف کرد !

هنوز در حال سینه چاک دادن و پستان به تنور چسباندن  در تایید ایشون بودم که رئیسمون از اون طرف دفتر بلند شد آمد و از جیب کتش یک کاغذ درآورد و روی میزم گذاشت  و خدا میداند چه فکرها که نکردم تا کاغذ سرید و کنار دستم متوقف شد !

با باز کردن و خواندنش تمام خون بدنم یکجا به سرم هجوم آورد ! حسی را تجربه کردم که تا آخرین روز حیات فراموش نخواهم کرد ... نامه ی همان  خانم  متاهل که بسیار خوب با  خط و سبک نوشتار و ادبیاتش آشنا بودم  ، نامه ای که حکایت از مشکل اخلاقی دو جانبه ی ایشان داشت ، به یکی از کارپردازها ابراز عشق کرده و در عین حال راهکار داده بود که چجوری فاکتور سازی کند تا بتوانند تنخواه تحت اختیارش را  نصف نصف هاپولی کنند !(  باز هم به کارپرداز  که نامه را گذاشته بود کف دست رئیس !)


اگر خودم مرتکب این جرم شده بودم احتمالا کمتر خجالت میکشیدم ... احساس کردم چه مدیر نالایقی بوده ام که  بدترین نیرویم را صادقترین و بهترین پرسنلم قلمداد میکردم !

به قدری منقلب شدم که  تازه رئیس بزرگ  داشت تسلایم می داد و دلجویی می کرد که : خودتان را ناراحت نکنید ، انسان یعنی غیر قابل پیش بینی ...

بعد از آن فکر کردم یاد گرفته ام که نه تنها بر اثر شنیده هایم ، بلکه حتی بر اثر دیده هایم هم قضاوت نکنم  ! لالمونی و خفقان بگیرم و اصلا اظهار نظر نکنم !

 اما امان از نسیان انسان ...


همین اواخر یکی از بستگان که به تازگی نامزد کرده بود با گریه و زاری و افسردگی بسیار اعلام کرده که هر چه بین او و نامزدش بوده به پایان رسیده و جز نفرت هیچی باقی نمانده ... هر چه ما اصرار کردیم که طرف چنین حسن و چنان مزیت را داشت ، او بیشتر عصبانی میشد و عیوب باور نکردنی  و نقایص غیر قابل بخششی برای او بر میشمرد تا اینکه بالاخره کار به جایی رسید که ما متقاعد شدیم که  بله ، بهترین کار ممکن را کرده که جانت را برداشته و در رفته ای ، کلی هم دلمان برای مغبون شدن این بینوا سوخت و  بالطبع تمام عکسهای مشترکشان را کراپ کردیم که دیگر چشممان به ریخت آن شخص ملعون نیفتد و تنها عکسهای عزیزدلبند خود را نگه داشتیم !!

امروز یک نامه ی ندامت از همان عزیزدلبند دریافت کردیم که بی شباهت به غلط کردم نامه هایی که شخصیتهای سی یا سی در تلویزیون دولتی میخواندند نبود ! به توبه نامه شبیه بود والا ! نوشته بود که اصلا تمام آن معایبی که برای نامزدم برشمردم  توهمات من بوده  و هیچکدامشان واقعیت نداشته و ما به هم برگشته ایم و ایشان  حتی اینقدر بزرگوار بوده اند که  مرا بخشیده اند !!! 

لال شدیممممم . نه بخاطر اینکه دست آخر متقاعد شده  و گفته بودیم :  " خوب کردی ولش کردی ، این رابطه راه به جایی نمیبرد " 

بلکه بخاطر اینکه درس بزرگی که از رئیسمان گرفتیم و با خود عهد کرده بودیم اگر در مورد کسی از ما نظر خواستند زبان به کام بگیریم و  یا عین بز اخوش ، فقط بر و بر نگاه کنیم و  سر تکان دهیم هیچ نگوئیم  و یا چون گلوی شتر راهی دراز برای نشخوار عقیده مان طی کنیم را به همین زودی از یاد برده بودیم ....


اینرا برای دوستان وبلاگی میگویم که مصلحند و می آیند کلی وقت میگذارند و برای زوجهای متارکه کرده مانیفست مینویسند ،  یادتان باشد هر چه گفتید در دادگاه علیه خودتان به کار بسته میشود .

عاقا ! فردا اینا آشتی میکنند ، ضایع میشویم ها !!! از گیس سپید ما گفتن بود ....ما کردیم ، شما نکنید :D


هشدار ! این یک پست طولانی ناخوشایند ست

طبق آمار رادیو زمانه ، طی هر ساعت ١٩ طلاق توافقی ثبت میشود .


متوجه نشدم فقط ١٩  طلاق در یکساعت  ، یا توافقی ها این تعدادند و بقیه اش را جزو آمار نیاورده اند !

منکر این نیستم که وقتی کاردی به استخوان اصابت میکند ، وجود فرزند نمیتواند از مکانیزم طبیعی بدن که فرار و اجتناب از درد است جلوگیری کند ولی  با اینهمه ، بخش اعظم این طلاقها مربوط به زوجهای بدون فرزند است .

سوءتفاهم نشود ، منظورم این نیست که نازایی باعث جدایی آنها شده ، حرفم چیز دیگریست :


بچه ، موجودیست که تا شما  ویزایش را صادر نکنی و دعوت نشود ، پا به این جهان نمیگذارد ! پس تا مطمئن نشده ای که میتوانی رسم میزبانی را به جای آوری حق دعوت کردنش را نداری . این میزبانی ، اگر شرط و شروط و ویژگی هایش به اندازه ی  میزبانی المپیک دشوار نباشد ، از آن ساده تر هم نیست . 

اما در کنار این وظیفه ی مادام العمر و انصافا سخت ، مزایایی هم دارد که مهمترینش شاید استمرار زندگی زناشویی باشد !

مطلقا زندگی مشترک بدون شور و نشاط و عشق و پویایی را به صرف وجود فرزند توصیه نمیکنم ولی داشتن کودک فی النفسه شرایطی را ایجاب میکند که شاید " از عوارضش " دوام زندگی والدین است !


میگویند کدام سیاه بختی ست که ٤٠ روز سپید بخت نباشد ؟!! اغلب در ازمنه ی باستان که بارداری در همان ایام سپید بختی ات اتفاق می افتاد ، تا می آمدی سر بچرخانی طفلی در شکم داشتی و پیامد شیرین آن  : توجه ویژه ی همسر به حاملی که بار شیشه دارد .

گذران ٩ ماه پر ماجرا که تمام حواست را میطلبد و بعد از آن نوزادی که مراقبی به اندازه ی کافی شیر بخورد ، سر وقت آروغ بزند که نفخ و دلدرد بیچاره اش نکند ، جایش خشک باشد ، به دقت پی پی اش را چک کنی که مثلا اگر دیدی سبز است ( با عرض معذرت ) بفهمی معنیش اینست که سرما خورده و اگر موکوس داشت مطمئن شوی جایی از بدن و اغلب گلویش عفونت کرده ، تبهای بعد از تلقیح واکسن ، اسهالهای هنگام دندان درآوردن و هزار سیگنال و نشانه ی دیگر که تو را مادرو پدری کارکشته میکند !

باید مراقب باشی که هیچکدام از مراحل رشدیش را جهش نکند چون میدانی اگر سینه خیز نرود ، اگر چهار دست و پا را جهش کند و به ناگاه سرپا بایستد ، فردا اختلال دیکته نویسی رهایش نخواهد کرد ! هر چقدر هم خودت را بکشی یادش میرود نقطه و سرکج کلمات را در املایش بنویسد و مدام نمره از دست میدهد .

میدانی باید نقاط خصوصی بدنش را به او آموزش بدهی و " نه " ی مقدس را به او بیاموزی تا از خطرات بیماران جنسی حفاظتش کنی .

برای یافتن مدرسه ی خوب ، معلم مناسب ، کتاب داستان غیر تجاری ، یادگیری زبان دوم ، دوستان و همسالان ارزشمند ، مدام ذهنت درگیرست ، دغدغه هایت جنس دیگری دارند ... تویی که  تلخ و شیرینی رایحه ی تمام برندهای معروف عطر را در ذهنت لیست کرده بودی ، تویی که ست لباست در دور همی های آخر هفته دغدغه ات بود ، تویی که هر واکنش پارتنرت میتوانست بخش عمده ای از مشغولیت فکریت شود حالا تمام این ها و چیزی بیشتر از آن را روی کودکت متمرکز کرده ای !

از شش ماهگی  که غذاخور میشود ، سوپ تازه ی روزانه با یک قاشق برنج و یک پای پوست کنده ی بدون ناخن مرغ ، سه عدد عدس و قسمت وسط یک هویج یادت نمیرود !! موقع راه افتادنش ماهیچه ی بره را توی شیشه ی مربایی به روش بن ماری میپزی که کلیسم لازم برای استخوان ران نازنینش فراهم شود ، آب میوه ، بخصوص انگور در تنظیف چلانده ی هر روزه فراموشت نمی شود ... کجا وقت داری برای چت کردن با دوستان و پیگیری اینکه آیفونت سیکس باشد یا سیکس پلاس ؟ سیبچه نرم افزار جدید چه دارد ؟! 

اولویت برایت اینست که کی  کودکت دوچرخه سواری یاد میگیرد که چرخهای کوچک بالانس را از کنار دوچرخه اش باز کنی و حظ عالم را ببری ، انگار که فتح خیبر کرده ای !!

آرام آرام ، رسالتت برای پروراندن همان موجودی که ویزایش کرده بودی روزهایت و پروسه ی زندگیت را می سازد ، ممکنست بخاطر او از خیلی از آرزوهایت فاکتور بگیری ، بلکه پاره ای را برای همیشه ببوسی و روی طاقچه بگذاری ولی زندگیتان ادامه خواهد یافت ...

خیلی وقتها مثل بسیار کسان ، با همسرت بگو مگو میکنی ولی اولویت اولت اینست که کودکت ملتفت نشود ، مبادا غصه بخورد، از غذا بیفتد ، درسش لطمه ببیند ... آری سعی میکنی کانون زندگی را گرم نگاهداری ، ولو اینکه سوختبارش تو باشی ... کنده هیزمی نیمه سوز  در شومینه ی پر آتش ...


وقتی کودک نیست ، اینهمه مشغله هم نیست ، هم ذهنت آزاد ست و هم وقتت و هم جیبت !!  در جاده می تازی و خدا میداند این ره که میروی به ترکستان هست یا خیر ...

این میشود که وقتی برای طلاق  به مجتمع قضایی خانواده مراجعه میکنی و تو را به مشاور ارجاع میدهند ، کار به ده جلسه مشاوره نمیکشد و بعد از ده دقیقه حرف زدن مشاور خطاب به قاضی مینویسد :


جلسات مشاوره توصیه نمیشود، سازش غیر ممکن ، رای عدم امکان سازش صادر فرمایید ...


و اینگونه ده سال زندگی مشترک بدون فرزند پایان می یابد ، و تو اکنون ٤٤ سال داری و فرصت داشتن فرزند را برای همیشه از دست داده ای .

یادت باشد اگر بار دیگر زیستی ، به همسرت بگویی صرف به هم خوردن هیکلت ، نمیتوانم از پدر شدن صرفنظر کنم ...