تلنگری بر خود ...

پیام های کوتاه و بلند دست به دست در گروه ها و شبکه های اجتماعی مثل قاب دستمال دست به دست میشوند و گاه از رنگ و رو می افتند و گاه چرک دست مردمان را به خود میگیرند ...

تکست باید  چقدر قوی و متقن باشد که سایش حاصل نکند بر اثر این در غلطیدن ها ... 


چه هدفی در پس پشت این حجم اطلاعاتی ست و آن روزها که این همه را نداشتم چه کاستی و خللی در خود احساس میکردیم ؟ غیر از این بود که روابط میان فردی به گونه ای بود که رنگ و بوی عواطف انسانی از آن به مشام میرسید ؟

تا وقتی عضو گروه آشپزی نبودیم نمیدانستیم میشود ته دیگ کاهویی درست کرد ؟ تا عضو گروه با هم بخندیم نبودیم جوکهای دست چندم را نمی شنیدیم ؟ قبل از عضویت در گروه جملات قصار چه چیز زندگیمان لنگ میزد از نخواندن این جمله ها که حالا دیگر نمی لنگد و با تاسی به این جملات توانستیم الگو بگیریم از این تاملات ادبی و زندگیمان در جهت مثبت کن فیکون شود ؟

تا این گروه ها نبودند ، وقتی دور هم جمع میشدیم هر کسی خاطره ای ، تجربه ای ، جمله ای از کتابی که در دست داشت و به نظرش تامل برانگیز می آمد تعریف میکرد و بقیه اگر برایشان جالب میبود ترغیب میشدند به خواندنش و یا هر ترتیب دیگر ، امروز چه ؟

تا میخواهی چیزی تعریف کنی از بی رغبتی بقیه متوجه میشوی که مطلبت قاب دستمالی بوده که بالاخره در یکی از این گروه ها به طنز یا به جد به دستشان رسید و کسالت بار ست ...

بدترین اتفاقات و  حقارت بارترین مسائل چنان در قالب طنز و جوک پیش پا افتاده قلمداد میشود که شاید اگر برای هر ملتی رخ میداد پیامدهای جدی  و اعتصابات و اعتراضات ملیونی در پی داشت ولی ما تبدیلش میکنیم به این :


روی پله بانک ملی نشسته بودم خستگی در کنم از حسابم برداشت شد و پیامکش آمد که ....


از این دست بسیار شنیده ایم و خواندیم و قطعا هنگام خواندن این متن هر کدامتان مثالهای منحصر به فردی به ذهنتان رسید .


این یک بعد قضیه ، قسمت بدترش اینجاست که حجم اطلاعات کاذبی که دست بدست می شود اجازه نمیدهد به معضلات جدی توجه کنیم ... به بحرانی مثل خشکسالی و بی آبی که اگر همت نکنیم در کمتر از پنج سال به نابودیمان منجر می شود ، نابودی کشاورزی و دامداری و عواقب دیگری که هر یک به فراخور رشته ی تحصیلی و حرفه تان بهتر از من میدانید.


در این رابطه  هیچ اطلاع رسانی می شود یا جزو اسرار مگوست ؟


قصد ندارم نقش مصلح اجتماعی را بازی کنم ، حداقل در اینجا ، ولی کمترین کاری که میتوانستم  بکنم اینکه از همه ی گروههای که به لطف دوستان دعوت شده  و به احترام آنان چند روزی در خدمتشان بوده ام ، خارج شوم تا بلکه هر بار به صفحه ی تلفن دستی ام نگاه میکنم کمتر احساس بلاهت برم مستولی شود ...

اعتماد سازی

وقتی جناب سروان بچه بود ، یه بار سهل انگاری کردم و کتلتی که درست کردم یک طرفش خیلی برشته شد ! شایدم یه کمی بیشتر از برشته !!

بعد که غذا رو توی بشقاب هر کسی کشیدم کتلتها رو جوری چیدم که روی سالم و طلایی رنگش بالا و در دید باشه و قهوه ای هاش بره زیر !

با اینکه کلی هویج و گل کلم و مش پتیتو و جعفری و سس دور و برش بود ، به محض اینکه بشقاب رو گذاشتم روی میز ، جناب سروان 5 ساله با چنگال کتلت رو برگردوند و نه گذاشت و نه برداشت ،معترضانه گفت :


- مامان اینکه سوخته !!!


منم کلی توجیه و فلان که نه مادر جون به اون ورش چکار داری ؟! ببین این سمتش طلائیه !

بیست و اندی از اون روز گذشته ... دیگه هرگز این اتفاق تکرار نشد (عاخه اونروز خیلی خجالت کشیدم از بچه ام ) ولی هنوز که هنوزه هر وقت کتلت داریم جناب سروان تک تک کتلت های توی بشقابش رو وارونه میکنه و اون طرفشون  رو چک میکنه !


اعتماد و عدم اعتماد در کثرت وقوع یک مساله نیست . یکبار خطا هم میتونه  اعتماد رو مخدوش کنه ...



مراقب هر دو طرف کتلت های زندگیتون  باشین !

بهشت آنجاست کازاری نباشد ، کسی را با کسی کاری نباشد

قرار بود اسم این پست بشه :

بهشت کجاست ؟!

اما  معمولا  پستها خودشون  اسمشون رو انتخاب میکنن و من خیلی ابتکار عمل ندارم در این خصوص ! 

موندم واقعا که : کجاست این بهشتی که از نظر همه ی ادیان و مذاهب وجود داره ... پارادایز - فردوس - باغ عدن - بهشت برین ... همه به جای واحدی اشاره دارند که الزاما به نظر من  مکان نیست ، نمیتونه باشه  ...

در یک  قرائت ، بهشت جاییست پر از حوری و غلمان که  در آن جویهای عسل روانست و اطعمه و اشربه به وفور در زیر سایه ساران بی انتها یافت میشود ... در این بهشت هرگز اسمی از وجود و حضور خدا نمیرود ... آنجا فقط جایگاه انسانهای مومن و متدین و درستکار و خداترس است .


قرائت دیگری هم از بهشت هست : جایی که در آن خداوند حاضرست ، حوری هم ندارد چون بدلیل نبودن رابطه ی ..... در آنجا عملا کاربردی ندارد! و مشوق این بهشت  فقط حضور خداوند در آنجا و رسیدن به دیدار اوست و نه جویباران و سایه سارانش و نه  هر چیز دیگری که برای تفکرزمینی و محدود برخی از انسانها وسوسه برانگیزاست ...( اونهایی که هاوایی رفتند درک میکنند )


در یکی از این دو قرائت گفته میشه شما به واسطه ی کثرت اعمال نیک میتونید وارد بهشت بشید . و آنهم در حالتی که بعد از خنثی کردن اعمال بدت بوسیله اعمال نیک ، اون اعمال نیک بچربند بر خطایا و بدیهایی که کرده ای...

 

در قرائت دیگر اما ، اینگونه نیست ، چون بهشت جائیست که خداوند قدوس در آن حضور دارد به واسطه ی اعمال نیک نمیتوان به آن وارد شد ...

یعنی در واقع اعمال خوبت هیچ دخلی به کارهای بدت ندارند و نمیتونند ذره ای از بدیهات رو از بین ببرند ، این فیض خداونده که در تو جاری میشه و کمکت میکنه هرگز از گذشت  روح القدس ناامید نشی ...


اگر خداوند یکی باشد ، که هست ، غیر ممکنست که بهشت متعدد باشد ! و اگر فقط یک بهشت باشد جایگاه چه کسانی ست و چگونه است ؟ هم دالایی لامای نیمه عریان در آن هست و هم بانوی برقع پوش افغان که دنیا را از پشت پرده ی مشبک دیده ؟ هم قهرمان شنای زنان جهان و هم دوشیزه ای  که آفتاب و ماهتاب رویش را ندیده ؟ هم پاپ و هم شیخ ؟ هم پیرو موسی و هم پیرو رسول مکرم اسلام ؟ و هم ....


 بی شک بهشت من آنجاست که آزاری نباشد ، بهشت شما کجاست ؟

صبحت بخیر عزیزم


شما نور جهانید .

شهری را که بر فراز کوهی بنا شده ، پنهان نتوان کرد .

هیچ کس چراغ را نمی افروزد تا آنرا زیر کاسه ای نهد ، بلکه آن را بر چراغدان می گذارد تا نورش بر همه آنان که در خانه اند بتابد .

پس بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا کارهای نیکتان را ببینند و پدر شما را که در آسمان است بستایند ...

متی 5:14


میدونستین قراره امروز بهترین روز زندگیمون باشه ؟؟

خبر دقیق و موثقه

شک نکنین ...


فقط قول بدین هر کدومتون زودتر متوجه شدین بیایید و اطلاع بدین !



شما صفر تا صدتون رو توی چند ثانیه پر میکنید ؟!

سالها پیش - اونقدر پیش که فرزند اولم تازه مهد کودک میرفت - یه روز خوش پائیزی  به لطف بنان که الهه ی نازش  توی آشپزخانه کنار من می چرخید و خوب یادمه ، خمیر نان خامه ای تازه توی فر رفته بود و از پشت شیشه حظ پف کردن فاخرش رو میبردم و تازه شروع کرده بودم آواز خوانان و شلنگ اندازان به زدن خامه اش - کوبه ی  در خونه رو بصدا درآوردند ....

اینقدر حال خوشی داشتم که به خودم گفتم حتما یه سعادت نامنتظره ! اینقدر که امروز همه چیز دنیا خوبه ...

پستچی بود . احضاریه ی دادگاه ! برای چی و به چه منظور ، بماند ! ولی دنیام خراب شد . تلخکامی اون روز رو هرگز فراموش نمیکنم ، کما اینکه بعد از ٢٦ سال لحظه به لحظه اش رو بخاطر دارم . فر رو خاموش کردم و همونجور روبروش نشستم ، توی شیشه رفلکس درش زنی رو دیدم که زار زار گریه میکنه ...

پف نونها خوابید و اینقدر توی فر موند که بیات شدند و بدون اینکه از خامه پر بشن راهی سطل زباله شدند . همسردلبند خیلی قوی تر از من بود و به اندازه من شوک نشد ولی به هر دومون سخت گذشت ، سخت ...

بهش گفتم :  در اوج خوشدلی بودم ولی فقط یه دق الباب ساده منو از اوج به حضیض کشوند ... چقدر انسان فقیره در اینجور مواقع .... صفر تا صدش رو در کسری از ثانیه پر میکنه ! پورشه غلط میکنه شتاب موتورش مثل ما باشه در اینجور مواقع ...


دیروز تنها بودم توی خونه ، صدای رادیو همه جا رو پر کرده بود و من خوش خوشان داشتم سبزی خوردن هایی که  فقط هفته ای یکبار  افتخار خریدنشون رو دارم تمیز میکردم ... اینقدر حالم خوش بود و همه چیز روبه راه بود که خداوند رو شکر کردم و فورا شروع کردم به دعا کردن :

برای دو تا از دوستای اینجا که باردارند - دوستم خانوم ط و مهدیه ماه ... برای پسرهام و همسراشون ، برای همسردلبند که برکت خونه ی منه ، برای  دکتر رویا و کاپریکورن هم دعا کردم که زود سر و سامون بگیرند ... نمیدونم چرا ولی اینها توی ذهنمون بودند و یه عالمه براشون امواج خوب روانه کردم که شریر از جان و روح و زندگیشون دور باشه ...

 شبش یه پا درد بیدلیل گرفتارم کرد ، درست تر بگم شصت پا درد ! مثل این بود که انگشتم رو پیچوندند ! اصلا قفل ! رفتم روی تردمیل که ده دقیقه بیشتر طاقت نیاوردم .

امروز لنگان لنگان شنبه رو شروع کردم به امید یه روز خوب و سرشار که میتونه درد جسمی رو کمرنگ کنه ، ساعت ٩ بود که عزیزی از نزدیکان تماس گرفت ، با همسرش کات کرده بود و بعد از یه عمر زندگی همه چیز رو رها کرده بود و  با لباس خونه اومده بود بیرون و راه افتاده بودتوی خیابونها  ....

بقیه اش رو نگم دیگه ... یاد جمله ی هدایت افتادم : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره  در انزوا روح را می خورند ...

بدتر از همه اینه که نتونی به کسی ابرازشون کنی ... ازم خواست کلیدهای خونه  تهران رو براش بفرستم  ، جایی رو داشته باشه فعلا  تا تکلیفش روشن بشه . صفر تا صد زندگیش ده سال طول کشیده بود انگار -


تمام . به همین سادگی،  به همین بدمزگی ، یه زندگی چندین و چندساله یخ کرد و از دهن افتاد ...

کدومشون مقصر بودند و یا هر دوشون  ، مهم نیست، مهم اینه : مرگ تدریجی  یک رویا ...



وات ایز یور نیم ؟!

مثل رازه اسم هر کس ...

بخشی از شخصیتشه به گمونم و برای همینه که خیلی مهمه چه جوری نامیده بشه . 

بدترین بخش داستان بچه های دو اسمه هستند ! خب چرا آخه ؟ ! یعنی اینقدر سخته که آدم بر سر دو راهی نباشه برای صدا زدن یه نفر  آیا ؟؟؟

یادمه روزی یه کسی که در وادی عرفان خیلی داعیه داشت ( و امیدوارم جونش رو از دست نده برای اینکه بتونه حلقه اش رو حفظ کنه ) بهم گفت :

دو تا روح در آدم دو اسمه مدام در کشمکش هستند ، چون هر اسم با خودش یک روح به بدن میاره .... پس بدترین کاری که یه پدر و مادر در نامگذاری بچه شون میتونن انجام بدن اینه که اسم شناسنامه ای و اسمی که بهش خونده میشه متفاوت باشه .


نمیدونم شما چه وضعیتی دارین و از این وضع راضی هستین یا خیر اما ، یک اسمه یا دو اسمه ، این مهمه که  اسمتون  رو دوست دارین یا نه ؟


اخیرا با دو نفر برخورد داشتم که هنوز اسمشون فکرم رو مشغول کرده : خانمی به نام انقلاب و آقای به اسم ارشاد - 


بی خیال!!!! 


پدر من چه فکری کردی این اسمای خفن رو روی بچه گذاشتی ناموسا ؟! 


شما اطلاعی در خصوص  پدیده ی " جوگیری های نامگذارانه " در سایر ملل دارید ؟

یه دوره ای که شاید شما نبودید ، اسم میثم و ابوذر و سمیه خیلی توی بورس بود ، بعد که تب انقلاب فروکش کرد رسیدیم  به روزبه و سیاوش و سیامک و کاوه ، خدا رو شکر که تعداد مبارزین و چریکهای زن مطرح کم بود و نام دختران خیلی تاثیر نگرفت از این داستان ! مثلا تنها زن انقلابی خیلی شناخته شده ی الجزایری جمیله بوپاشا بود که چون  توی ایران  جمیله به رقصنده بودن بیشتر معروف بود تا انقلابی بودن ، متولیان مبارزه بر علیه فلان و بیسار تمایل چندانی به انتخاب این نام برای دخترانشون نشان ندادند ! گذشته از ژاندارک که به فرهنگ ما نمیخورد اسمش ، اشرف دهقان از زنان مبارزه علیه حکومت شاه و ساواک بود که از آنجائیکه در مدارس ما اولین درسی که بچه ها می آموزند به سخره گرفتن نام  دیگران هست ،کمتر کسی جرات کرد اسم دخترش رو بذاره اشرف که بعد همکلاسهاش بگن : دلم برات غش رفت .

پیش رفتیم تا اونجائیکه خسته شدیم از ادای انقلابیون و مبارزین راه آزادی رو در آوردن ! اصلا از آزادی خسته شدیم ، مبارزه که جای خود داره ....

رفتیم توی کار شیک بودن و چیتان پیتان کردن اسم بچه هامون ! یه دوره ای از ١٠٠ تا اسم دختر نصفش پارمیس بود ، یه زمانی هم افتادیم به جون اسمهای منتهی به الف ! شور پارمیدا و آرمیتا و رانیا و وانیا رو از مزه در بردیم ! حالا هم که اغلب بچه هایی که دور و برم میبینم باران هستند .... اسم به این قشنگی که از بس تکراری میشنومش یادم میره به معنیش و ترنم خوش أهنگش فکر کنم ....


گذشته از اسم مجازیتون که هیچ واجب نیست اسم واقعی تون باشه ، چقدر راضی هستید از اسمتون ؟ چرا دوستش دارین یا ندارین ؟ بخاطر معناش ؟ آوا و یا میزان فراوانی اون ؟

تا حالا شده اعتراض و  نظرتون رو به والدینتون و یا هر کسی که اسمتون رو انتخاب کرده ابراز کنید ؟

بعد دقت کردین بعضی از حروف چقدر زمخت میکنه اسم رو ( مثل خ ) و بعضی ها چقدر لطافت میده به اسم ( مثل ژ ) شما تا حالا ژاله و ژرژی دیدین که زبر باشند ؟ 


پ. ن : آرزو داشتم اسمم آنا بود ، شما چی دلتون میخواست ؟

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

شاید یکی از دردناکترین کارهای دنیا ، دوره کردن خودت باشه ...

نمیدونم تجربه اش کردید یا نه ، ولی خیلی حس غریبی داره ، دشواره تکرار کردن خودت ، خوندن نوشته هایی که خودت مدتها قبل نوشتی و حسی که در گذشته ای نه چندان دور تجربه اش کردی .

شاید خیلی هاتون دلتون تنگ بشه برای گذشته یا یه حس حرمان باعث بشه دریغ بخورید و دوست داشته باشید به مثلا ده بیست سال پیش برگردید ... ولی من از این ماجرا وحشت دارم ، هرگز دوست ندارم گذشته ، با همه ی خوب و بدش تکرار بشه .


واژه ای رو در گوگل جستجو میکردم ، صفحه ی اول تا دهمی که بالا آمد مرا هدایت میکرد به نوشته های خودم ... یعنی هیچ ابلهی در جهان نبوده که اینقدر در مورد این موضوع  نوشته و به این مهم پرداخته باشد ؟!


بعد صفحات را باز کردم ، یکی پس از دیگری ... و خواندم و خواندم و خواندم .... چه بیگانه بود زنی که این سطور را رقم زده بود .

چه خوب نوشته بود ! قطعا من نمیتوانم به خوبی او بنویسم ! این زن که با نام دیگری در جهان مجازی و این صفحات شناخته میشد ، من بودم ؟!

بعید میدانم . چقدر دقیق ریز شده بود در آنالیز موضوع ...


به خاطر آوردم !


روزی که آن طرز نوشتن را برای همیشه کنار گذاشتم ، روزی بود که فهمیدم باید برای همیشه از توهم مدیرکلی جهان استعفا داد ... در ازای  آن یک کارگر ساده ی فصلی شد ، چمباتمه زده در کنار آیلند پیاده رو ، در انتظاری روزی ِ گنجشکی اندکی که نواله ی امروز ست ...

از همان روز دیگر آنجا ننوشتم .


اینجا مینویسم و مدام به خودم یادآور میشوم : اینجا یک وبلاگی رژیم معمولی ست ، خیلی معمولی ...

برای چشمهایش ...

مثل پا شدن

مثل از سکون ، رها شدن

مثل چشم دوختن به نور

مثل خواهشی برای آرزوی دور

مثل هر چه تازه ، مثل هر چه خوب

مثل آفتاب سرکشی

                              که تن نمی دهد به ظلمت و غروب


مثل قول

مثل یک قرار

مثل دل سپردن جوانه ها به نوبهار

مثل عهدهای ناشکستنی


از میان طیف ها و رنگ ها

انتخاب میکنم تو را

انتخاب میکنم تویی                         

                           که چون شمالگان

                                                       سبز روشنی ....

اینو کی نوشتم ؟!

هی نیستی این روزها گل من


و هی دلم خیال باطل می کند از این غیبت


خسته ات کرده ام با دوست داشتن های پیاپی ؟


می دانم ،


هیچکس دوست ندارد اینهمه به یادش باشند


خصوصا وقتی ،


یادش جای دیگریست ...

آذر ، شهدخت ، پرویز و دیگران !

هفت جلد پایان نامه ؟ ای بمیرید ! ٧ جلد ٧ جلد پایان نامه پس داده ایم و این حال و روز تحصیل کرده هامونه ؟

از زیر خیل جزوه و اوراق میکشم بیرون خودمو ، ٢٥ یا ٢٧ تیر دفاعمه ... نمیدونم چه مدته همینطور دمر افتادم و خیمه زدم روی اینا ، یه ذره توی لپ تاپ تایپ و سرچ میکنم ، صفحه باز میمونه میچرخم دوتا مقاله که صفحه اش روی آی پد باز مونده دنبال میکنم ( سافاری جستجوگر کوفتی ست برای خیلی چیزا - همون فایر فاکس و کروم لپ تاپ نفتی عهد شاه وزوزکم بهتر جواب میدن ) کمرم باز نمیشه ، روی زانو میرم و دستم رو به مبل میگیرم و بلند میشم ...

چای تازه دمم یکساعت پیش موقع ریختن و خوردنش بود ، حالا شده کهنه جوش ! اهمیتی نمیدم توی یکی از جفت لیوانهایی که پریشب من و همسردلبند برای خودمان خریدیم میریزم  ( پسرک وقتی فهمید برای او نخریده ایم ، تاریخ زلزله ی رودبار رو پرسید تا مطمئن بشه بی مهریمون بابت اینه که  همون زمان اون رو به فرزندخوندگی پذیرفته ایم لابد !!) ، سهمیه چای عصرم دو عدد خرماست ، در عین اینکه سعی میکنم بی تفاوت جلوه کنم با نگاه سریعی به ظرف خرما درشت ترینشون رو رصد میکنم و همونها رو انتخاب میکنم  (آدم شکمو رو جون به جونش کنن دله اس !) وانگهی ، هر چه درشت تر ، تعداد کنجدی که بهش چسبیده بیشتر !


وقتی به خودم یه آنتراکت دادم قصدم این نبود که در مورد فیلمی که تیتر زدم بنویسم و یا حتی پایان نامه ام و والزاریات اون ، میخواستم بیام  در یه جمله ی کوتاه بگم :  " جوانی کنید ! "  و برم ...

بویژه اینکه مشهدی سپیده گفته بود از وقتی روزه ام حوصله ی خوندن متنهای بلند رو ندارم ، گفتم قطعا شما هم ، ولی یهو اینقدر افکار مختلف  بی ربط به سرم هجوم آورد که دیدم بهترین عنوان براش همینه : آذر ، شهدخت ، پرویز و دیگران ...


بلدین جوانی کنین ؟ مطمئنین ؟ میخواین یادتون بدم ؟ !

نه مطمئنا ، شما خیلی بهتر از من و نسل من بلدید جوانی کنید ... اگر جوانی من همه در متینگها و تجمع ها گذشت ، به پلونوم و بیانیه گذشت  ، به خواندن کتابهای ممنوعه ، به بررسی ایسم های گوناگون و  داشتن داعیه ی عدالت اجتماعی و جامعه ی بی طبقه ، به پیگیری مارش جنگ و تک و پاتک و شبهای خاموشی و پناهگاه و سنگر ، خدا رو شکر جوانی شما و فرزندانم قرائت دیگه ای داره ... دغدغه های شما به درست یا غلط طعم و بوی متفاوتی داره ...


جوانی منو بی خیال ، بیا راجع به جوانی تو حرف بزنیم :

اگه همه چیز رو ساده میگیری و راحت ازش رد میشی ، اگه قدرت ریسک پذیریت بالاست ، اگر این هفته عاشقی هفته ی دیگه فارغ ، اگه چنان بر والدینت خشم میگیری که فکر میکنی مرا با ایشان کاری نیست ، بدون هنوز جوانی !

اگه جیبت خالیه ، اگه همه ی درامد نداشته ات رو ، پول توجیبی بابا یا حقوق مختصرت رو بی مهابا و بی توجه به اینکه هنوز خیلی تا سر ماه یا ته هفته مونده خرج میکنی ، بدون هنوز جوانی !

اگه سردی و گرمی هوا تصمیم سفرت رو تغییر نمیدن ، اگه پشت سر حرف زدنها ناراحتت نمیکنه ، اگه وقتی مچ یه آدم دروغگو رو میگیری فقط به ریشش میخندی و پیگیر قضایا نمیشی ، اگه هنوز نیفتادی توی خاله خانباجی بازی ِ خواهرشوهر چی گفت ، باجناق منظورش چی بود ، اگه  در ازای اینکه چون یک بار خونه ات اومدن ، یه بار خونه شون نمیری  و بده بستون و رفاقتت پینگ پنگی نیست ، بدون هنوز جوانی !

اگه عافیت طلب و مصلحت اندیش نشدی ، واسه دیدن یه فیلم خدا  شبها تا دیر وقت بیداری و بجاش صبحش تا لنگ ظهر نمیخوابی و با چشمای سرخ و دست و صورت نیمه شور برای رفتن به سر کار خودت رو به مترو و بی آرتی میرسونی و آویزون میشی و از نابسامانی و ادمهای بی ملاحظه  ی بویناک حرص نمیخوری ، بدون هنوزجوانی !

اگر عین قرقی از سر جات بلند میشی ،  از کمرکش کوه میکشی بالا و پایه ی آبشار دوقلو و کلک چالی ، اگه هنوز دنبه های روی دیزی فرحزاد رو کنار نمیزنی و خیلی در قید بهداشتی بودن ترشک و آلو جنگلی دربند نیستی و میزنی به بدن  و حالش رو میبری ، بدون هنوز جوانی !

برق چشات ، اگه هنوز برق شیطنت توی چشمات هست و سفیدی چشمت به آبی میزنه و لبات قرمزه و پوستت سفت و رِفت و چغره و موهات خرمنه و با هیچ گیره و کلیپسی بسته نمیشه ، بدون هنوز جوانی !



میتونم تا قیام قیامت براتون بگم از مختصات جغرافیایی جوانی ولی ، 


 " در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است " 


قدر جوانیتون رو بدونین عزیزان من ، چون تنها چیزیه که وقتی رفت به هیچ شکلی نمیتونین برش گردونین ، نه بوتاکس و کاشت مو و کشیدن پوست دلت رو جوان میکنه  و نه میلیاردهای ثروتت دستت رو میگیره و از کوه میکشدت بالا !


تو رو به جون اون کس که دوستش دارین : جوونی کنین ...


قیاس مع الفارق

ورای اهداف و فلسفه متدینانه ی روزه ، به نظر رژیم گرفتن سخت تر از روزه داری میاد !
اولا که روزه رو برای رضای خدا میگیری و حداقل ته دلت خودت رو راضی میکنی که خداوند رو با اطاعت امرش خشنود کردم ولی رژیم رو برای رضایت خودت میگیری و لاغیر !

بعد توی روزه میدونی بعد از افطار میتونی هر چیزی که دلت خواست از اطعمه و اشربه شیرین و چرب و چیلی نوش جان کنی و به شخمت هم نباشه که فلسفه ی وجودی روزه :


"شکم از طعام خالی دار - تا در آن نور معرفت بینی "


هستش و اندیشیدن به حال و روز محرومین و درک حس و حال کسی که با شکم خالی سر بر بالین میگذاره...
اما در رژیم داری همیششششششه ، یعنی صبح و شب و فردا و پس فردا و اگه قرار باشه کاهش وزنت رو حفظ کنی ، تا آخر عمرت  هیچ خبری از خوردی زولبیا و بامیه و فرنی و شله زرد و ته چین  و آبگوشت گنج قارونی با لقمه های کله گربه ای نیست !!

شبها هم از فرط گرسنگی و چسبیدن شکمت به کمرت ناچاری دمر بخوابی و دلت رو فشار بدی به تشک که ضعف و قار و قورش بیخوابت نکنه  ... البته در اون لحظات مجاز نیستی به گرسنگان و محرومان و قشر ضعیف جامعه فکر کنی ، چون تو که ندار نیستی و به امر خدا که امساک نمیکنی از خوردن و آشامیدن ! بلکه از سر سیری و مرفه بیدرد بودنته که میخوای باربی لعنت الله علیه بشی !


توی رژیم بخاطر نخوردن خیلی از مواد کربوهیدرات دار و مصرف بیشتر پروتئین بدن شروع میکنه به سوزوندن کتُن ها ، و همین باعث میشه نفست بوی بدی داشته باشه ( توجه بفرمائین گفتم نفس و نه دهان - یعنی اگه لبات بسته باشه هم طرف مقابلت آزار میبینه از بوی ناخوشایند!) اما در روزه داری میگن بوی دهان مومن روزه دار بوی گل و گلابه و حتی میتونه بره " ها " کنه توی صورت مسافری که توی تاکسی بغل دستش نشسته و اصلا هم نگران دل آشوبه ی اون نباشه ...

روزه دار اگه به دلیل بیش از 15 ساعت خالی ماندن معده اش و ترشح اسید عصبی شد و بد اخلاقی کرد و عنق بود و با صد من عسل نمیشد خوردش ؛ قابل پذیرشه و میگن طفلک روزه اس ها !!

اما کسی که رژیم گرفته اگر بدلیل نرسیدن مواد غذایی کافی ، خلقش تنگ شد و زود جوش آورد و از خودش بی حوصلگی نشون داد و کلافه بود فوری میگن : مرض با این اخلاقت! " نه چندان  بخور کز دهانت برآید - نه چندان که از ضعف جانت درآید !! "


یعنی چون میان ماه من تا ماه گردون ، تفاوت از زمین تا آسمان است - لاجرم اگه وقتی رژیم هستی بیان در حضورمون انواع و اقسام خوراکی ها رو با طعم و رنگ و رایحه های اشتها آور میل کنند و ما نتونیم لب بزنیم هیچ اشکالی نداره و رژیم دار آدم نیست ولی جلوی روزه دار ؟؟ حاشا و کلا !! غلط میکنه کسی چیزی بخوره ... چون اولی در راه تناسب اندام و فشن و توئیگی شدن اقدام به امساک کرده و دومی در راه شرع .... و میان این دو فرق بسیار بیشتر از فهم و درک منست ....

بشتاب سامری ...

چی باعث شد فکر کنم باید وصیتنامه بنویسم ، بخاطر ندارم !

لابد حرص و طمع ! تصور اینکه ندونند بعد از من با ماترکم چه کنند ... حیف و میل شدنشان احتمالا !!

داشتم دنبال کتاب سعادت میگشتم توی کتابخونه که چشمم افتاد به کتابی که یه روز برام مقدس بود ... دیدم انتهای اون با خط خوش وصیت نوشتم ! دلم نخواست بخونم ببینم چی نوشتم ، فقط به تاریخش نگاه کردم ، ده سال پیش ...


قطعا وقتی مینوشتمش یه جایی از دلم از مرگ مفاجا ترسیده بوده ! مرگ ناگهانی و بدون هیچ پیش درآمدی ...

حالا کلی از اون نوشته گذشته و مطمئن نیستم هنوزم نظرم همون چیزهایی بوده که اونموقع نوشتم .


توی صفحه ی اول کتابهام ، تاریخ و محل خریدنشون رو مینویسم ( تک تک کتابهایی که برای بچه هام خریدم تاریخ خوردن ) هر کتاب یه خاطره اس و هر تاریخ یادآور خیلی چیزها ، از جمله اینکه همه چیز عین برق و باد میگذره ، هم اتفاقات خوب و هم وقایع بد و آزار دهنده ...


مدتها پیش اتفاقی برای خانواده  افتاد که بعد از اون ، تا سالها هر بلایی به سرمون می اومد با خودم میگفتم : نه ، هنوزم به دهشتناکی اون  واقعه نیست ... و شکر میکردم که اون روزای تلخ گذشت ... روزهایی که هر ثانیه اش تحملش از توانمون خارج بود ... و فقط میتونم بگم مرهمی بود زمان به سال صفر ...


تاریخ برگ اول هر کتاب نشون میده بخش عمده ای از شنهای ساعت عمرم در حباب پایینی جمع شده ... بشتاب سامری ...


فرصت کوتاهه و یه عالمه کار نکرده باقیست ، قبل از هر چیز تایپ یه عالمه دست نوشته که نمیتونم همراهم ببرم ...


تا همین حد کافیست ...( به تاریخ امروز که دو سال از روزی سخت و فراموش نشدنی میگذرد)


به استقبال رمضان کریم

قرار شده تا آغاز ماه رمضان پنجشنبه ها هم برویم سر کار ! من نرفتم البته ، گفتم سر میزنم که نزدم و حوصله نداشتم .

از خودم لجم میگیره که اینقدر زود سیستم خانواده رو تحت تاثیر وقایعی که کیلومترها دورتر روی میدهد کن فیکون میکنم . این دوروزه که اصلا در شرایط اضطراری به سر میبردیم . 

سری به وبلاگ دوستان قدیمی زدم ، اونهایی که مدتها بود ازشون بی خبر مونده بودم ، کسانی که مدتهای مدیدی پا به پاشون و روز به روز در وبلاگشون زندگی کرده بودیم با هم . . . نوشی خیلی اوضاعش بهتر شده بود خدا رو شکر ولی آلن نه ، هر دو مهاجرت کردند ولی فازشون کلا متفاوته ، شاید علتش تفاوت نوع زندگی بین اروپا و کانادا باشه ...

بچه هایی که تو وردپرس مینویسن خیلی راحتترن ، ملاحظه ی خیلی چیزها رو نباید بکنن ولی خوندنشون برای ما به فندق شکن احتیاج داره !

یادم نمیاد ولی احتمالا برای همین دیگه اونجا ننوشتم . وسوسه شدم یه محیطی برای نوشتن پیدا کنم که اینقدر قید و بند نداشته باشه ولی دیدم جا به جایی هیچی رو حل نمیکنه ، این قید و بنده ذهنی و فکریه و ربطی به بلاگ اسکای و وردپرس نداره ، شاید بستن نظرات کار رو ساده تر کنه و بتونی بی دغدغه ی پاسخگویی و فارغ از اینکه در جوابهات مراعات حال همه رو بکنی - یا نکنی حتی - خودت رو رها کنی از شر افکاری که تا تخلیه نشن نمیذارن بری به کار و زندگیت برسی ... نمیدونم ، فعلا طرح در دست بررسی ست .

هرچه میگذره و هوا گرمتر میشه بیشتر تمایلم رو به بیرون رفتن از خونه از دست میدم . پنجشنبه ها به خرید خونه مخصوصا سبزی خوردن تازه و ماهی و یه عالمه خریدهای کدبانو گرانه اختصاص داشت ولی امروز اصلا بیرون نرفتم ، وقتی که شایعه ی وبا توی شهر نقل محافله ، راست و دروغش مهم نیست ، دیگه خرید میوه و سبزی تا جایی که ناچار نباشی جسارت میخواد .

معمولا سبزیجات و سیفی جات رو با پرکلرین ضدعفونی میکنم ولی یه مشکل خیلی شایع اینجا جوش بودن آبی ست که از شیر خارج میشه ! تا بیایی میوه و سبزیت رو بشویی له و نیم پز میشن ( اغلب یه قالب یخ میندازم توی سینکی که میوه و سبزی رو توش خیس کردم !) حالا به این آب داغ مایع ضدعفونی رو هم اضافه کنین ، میبینین که میوه و سبزیتون فقط یه روز قابل نگهداری در یخچاله ، بعد از اون میگنده و روانه سطل زباله میشه ... ما اینجا همه ی چیزهای خوب رو با هم داریم ....

حالا هی میخوام مثبت اندیش باشم ولی چجوری آخه ؟ دماسنج ماشین وقتی دما از ٥٠ میره بالاتر دیگه عدد نمیزنه فقط مینویسه : های !!!

خب راست میگه ! حالا هی بفهمی الان٨-٥٧ هستی چه چیزی تغییر میکنه ؟ فقط عصبی میشی و حرص میخوری که وقتی میتونم اینجا نباشم چرا هستم ؟؟

بعد توی این هوا و مدت زمان روزه داری تقریبا ١٥ ساعته ،روزه داران قطعا مستقیما توی بهشت برین خواهند بود ... روزه شون قبول .

یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

پسرک راه دور یه عکس گذاشته و یه کپشن غمگنانه زیرش :

توی یه روز افتابی اومدی

توی یه روز آفتابی هم داری میری 

اما ، تو همیشه با منی مثل دعا ...


عکس همسرش هست از پشت سر ، اونطرف گیت خروجی فرودگاه ... به همین زودی شش ماه شد و دخترک داره بر میگرده به کشورش ، کی بتونن دوباره همدیگرو ببینن ، مشخص نیست .

اشکهام امون نمیدن ، من تا به حال دخترک رو ندیدم ، چجوری میشه از پشت مانیتور کسی رو اینهمه دوست داشت ، با جادوی صداش ؟ 

وقتی برای من اینقدر تلخ و سخت و دردآوره ، پسرکم چجوری میتونه با تنهائیش کنار بیاد ؟


امید ، امید ، امید ...


این تنها چیزیه که انسانها رو روی پا نگه میداره . 

دو روزه به تماسهامون جواب نمیدن ، دیگه اصرار نکردیم ، گفتیم شاید نمیخوان آخرین لحظات با هم بودنشون  رو باکسی قسمت کنند ، ولی الان دیگه توان زنگ زدن به هیچ کدومشون رو ندارم ، چجوری غم صداشون رو تحمل کنم ؟ چجوری بغض خودم رو مخفی کنم ؟



خداوندا ، از قدوسیتت میخواهم این دوری را سهل کنی و هر چه زودتر آنها را به آغوش هم باز گردانی  .... 

دو سال پیش همین اشکها را از  دور شدن فرزندم باریدم و امروز برای تنهایی  و دوری از همسرش ، زمان را بر ما آسان گردان که تو صبوری دهنده ی مایی ، آمین .



تشویق هلکوپتری !

دیدین این موجی که مدتهاست دامنمون رو تر کرده و حتی نامجو هم  توی یک از ترانه هاش (الکی) بهش اشاره کرده ؟ انگار هیچ خاکستریی وجود نداره و همه یا سیاهند ، یا سپید ...

همه با ما دشمنن ، ماها خوبیم اونا ... ( بوق )

خب اینجوری نیست قطعا ، هر ملتی خوبی ها  و بدی های داره ، طی تاریخ همین بوده  ... این شرقیای الکی - این غربیای الکی !

ما به ٢٥٠٠ سال تاریخمون میبالیم در حالی که کانادا داره ١٤٩ مین سالگردش رو  با اپن دور جشن میگیره و ما هی لنگ میزنیم توی خیلی چیزا ... نه اینکه اونا نمیزنن ، باید از زبون کسانی که ساکن اونجان نقایص و مصائب ویژه ی اونا رو هم شنید .

ویژگی های هر ملتی منحصر به خودشه و کسی میتونه در موردش نظر بده که جهان وطن باشه نه من ! ولی یه چیز واضح و مبرهنه و اون اینکه حداقل اهالی اون کشور خودشون از ویژگیهاشون بهتر از ملل دیگه خبر دارند !

یکی از ویژگیهامون که اخیر متوجهش شدم خساستمونه ! قصد اهانت یا قضاوت نسبت به هیچ قومیتی رو ندارم ولی چون توی شهرهای زیادی زندگی کردم بنظرم اومد که این خصلت خیلی بین استانهای کشورمون شایعه و در اینمورد تا حدی بیهوده اسم اصفهانی های عزیز بد در رفته ، اتفاقا اونا بشدت مقیدند به مهمان نوازی ، ممکنه حسابگر باشند ولی این مقوله ی جدایی هست با خساست .

یکی دیگه اش " عدم تشویقه " ... فکر میکنیم دور از جان میمیریم اگه از یه نفر تعریف کنیم و اذعان کنیم که کاری رو بخوبی انجام میده و زبر دست هستش در چیزی ...

به جاش تا دلتون بخواد ریز بین و دقیق هستیم در دیدن معایب و این رو نتیجه تیزهوشی و درایت و فهم و درک بالامون میدونیم !!

کلی هم فخر فروشی میکنیم که من اولین کسی بودم که متوجه فلان اشکال شدم ( خب ایکاش خیلی خصوصی و محرمانه مشکل رو گوشزد میکردی نه در حضور جمع  طرف رو رسوا کنی !)

نمیخواستم ایرانیها رو آنالیز کنم ( گل به خودی ؟!) منتها چون بعد از عمری که از خداوند گرفتم ، اولین باری بود که مادرم ازم تعریف میکرد نتونستم اینو ننویسم که چقدر خوبه اگه کار کسی به چشممون میاد همونوقت ازش قدردانی و تعریف کنیم بلکه تشویق بشه به اون کار !

حالا میگم یه عمر مامانم ازم تعریف نکرده بود منظورم کل ٥٠ سال نیست ، قطعا دو سالم که بوده و تونستم جیشم رو بگم کلی بهم قاقا لی لی تشویقی داده طفلک ، از وقتی عقل رس شدم رو منظورمه !

توی مدرسه و دوران ابتدایی که انواع تشویقها در موردمون لحاظ میشد : از کارت هزارآفرین بگیر تا تشویقهای هلیکوپتری سر صف صبحگاه ! ولی مامانت تشویقت کنه ، یه چیز دیگه اس...

این چند روزی که مهمان خانه ی پدری بودم  از آنجائیکه مادر گرامی چندان توان پذیرایی و انجام امور منزل رو ندارن ،  علاره بر گرفتاریهایم ، آماده کردن غذا و شیرینی و دسر روزانه و نظافت هم افتاد گردن خودم ( بویژه که جناب سروان و نامزدش هم همراهم بودند ) بعدش عروس خانوم هی چیلیک و چیلیک از دیزاین میز و غذاها عکس میگرفتند و تعریف  و ابراز احساسات میکردند که  سالی چه مامانت هنرمنده من عمرا نمیتونم اینجوری باشم و از اینگونه تعارفهای دل شاد کن ... که بالاخره مامانم به صدا در اومدند و گفتند : تازه  لی لی یت دیگه وقت و حوصله ی قبل رو نداره وگرنه توی فامیل همه آشپزی و سلیقه اش رو مثال میزدند ، با اینکه همیشه بیرون از خونه کار کرده و همزمان درس خونده  و بچه  بزرگ کرده ، سالیان سال هیچکدوم از ما برای اعیاد شیرینی قنادی نخریدیم و خودش برای همه مون درست میکرد ، کاپشنهایی که برای بچه هاش میدوخت با نمونه های فرنگی مو نمیزد و یا ... و یا .... ( میگم ننویسم یه وخ ریا بشه !!)

یهو به خودم اومدم و دیدم من یه جوری دارم  به مامان نگاه میکنم که انگار داره در مورد شخص ثالثی حرف میزنه ! 


به خودم گفتم : یعنی اینا برای مامانم مهم بوده ؟ به چشمش می اومده ؟ فهمیده که من اینها رو خودجوش یاد گرفتم بدون اینکه  اون بهم نه تنها خیاطی و شیرینی پزی ، بلکه حتی درست کردن یک غذای ساده رو  هم یاد بده  ؟!



اکثرمون عادت به تعریف و تشویق نداریم و این خیلی بده ، بزرگ کنید کارهای ریز اطرافیانتون رو ... این کار بهشون خودباوری و اعتماد به نفس میده و ساختار شخصیتیشون رو محکم میکنه ، گرچه از این بابت مدیون همسردلبندم هستم که اینقدر بهم پروبال داد که جبران همه ی نداشته هایم شد ولی با خودم فکر میکنم شاید شخصیت حمایتگر و والدانه ی من  اجازه ی مادرانگی به مادرم نداد ؟  هان ؟!


خفففففن !

آقای خفن که الان یه ساعته پشت در دفتر منتظری نوبتت بشه بیایی تو ؛ خب بهت اعلام کردند بفرمائید ؛ اینکه پشت در ایستادی و بلند بلند با موبایل صحبت میکنی و اسم اعضای شو را ی شهر و نماینده ی مج لس رو میاری ،یعنی چی الان ؟!

توقع داری وقتی اومدی تو پاشم ایست بکشم و خبردار بایستم جلوت ؟؟ روزی ده بار از این شامورتی بازیها میبینم ، خدارو شکر که هر کی به ما میرسه بچه متصله !! مدل شغلمون هم یه جوریه که مراجعین فکر میکنن وقتی اومدن توی دفتر باید سرنا رو از سر گشادش بزنن و شروع کنن امکانات و امتیازاتشون رو به رخ بکشن و خدماتی رو که میتونن بهم اختصاص بدن ، ارائه کنن ! انگار یادشون رفته که اومدن اینجا خدمات بگیرن نه خدمات بدن !!

خب اونوقت میگن چرا طرف اختلاس کرد ؟ یه وخ میبینی یارو اصن تو فکرش نیست ، میان بغل بغل میذارن توی دامانش و میرن ! حالا هی از این انکار ، از اونا اصرار ...

منو اما ، به سگ اخلاقی میشناسن خوشبختانه . همونقدری  با مراجعینم مدارا میکنم و احترام میذارم که توقع دارم توی ادارات با خودم رفتار بشه ، خیلی مقیدم به این امر ... ولی این لبخند و خوش خلقی و احترام فقط تا وقتیه که مراجعم نخواد با پستش مانور قدرت بده یا با مایملکش برای خود احترام بخره و یا حتی در موقعیت فعلی کارش رو پیش ببره !

دکتری ؟ باش ! 

کل داربست های این شهر رو تو میزنی ؟ بزن !

 پیمانکار قرارگاه خا.....  هستی ؟ بسلامتی و مبارکی و میمنت !

 نماینده  و . ف هستی ؟ قربون جدت !

 ولی الان برای من یکی مثل دیگرونی که  باید کارت از کانال قانونیش راه بیفته و بند پ شامل حالش نمیشه ، برو قربونت ، برو تصدقت  ، برو ته صف ، مثه بقیه ، من نه برای برجهای نداشته ام داربست میخوام و نه میخوام بچه ام رو استخدام کنی ، نه هیچ توقع دیگه ای ازت دارم ، هدیه ام قبول نمیکنم ، بخصوص سررسیدهای مورد دار که بعد از اینکه کادو دهنده از اتاق رفت بیرون و بازش کردی هر چیزی از لابلایش ممکنه بیاد بیرون !

من با افتخار کارت رو انجام میدم چون وظیفه ام هستش و برای همین اینجا نشستم ولی اگه ببینم حس میکنی میتونی منو بخری ، با کمال احترام میزنم توی دهنت ! محکم هم میزنم ، لحنم هم بد میشه ، رفتارم هم مطلقا خانومانه نیست دیگه ! 

خدا میدونه امروزاز ٧ صبح تا ساعت ٣/٥ چجوری گذشته ، همه مون روی دور تند بودیم و من رسما نتونستم با هیچکدوم از همکارها یه کلمه حرف بزنم بسکه توی هر اتاق و راهرو و کریدور و لابی و دم در و توی کوچه آدم ریز و درشت از سرو کولمون بالا میرفت ! شنبه هم که مرخصیم شد مزید بر علت ...

تازه رسیدم خونه  ، جناب سروان منزل نامزدشون ناهار دعوت بودند ، ما هم موقعیت را مقتضی دانسته ناهاری شاهانه تناول کردیم ، خب چرا نباید به خودم احترام بذارم و یه روز هم باب میل خودم غذا بخورم ؟

این بود که از فرصت استفاده کرده تنبلی رو به حد اعلای خود رسانده و نیمرو ی جانانه ای فراهم نموده ، درون ماهیتاوه ، روی زمین ، بدون سفره ( توی سینی بود دیگه - نون رو که نمیشد بذارم روی فرش !!) با ترشی فلفل خوردیم و ای جای شما خالی .... آی جاتون خالی ... خیلی چسبید !

الان هم باید دست بکار درست کردن چند مدل غذا بشوم برای این سه چهار روزی که نیستم تا همسردلبند طفلکی که نمیتونه پروژه اش رو رها کنه و همراهم به سفر بیاد  شب سر بی شام زمین نذاره و ناهارش رو هم با خودش ببره چون نمیتونه غذای شرکت رو بخوره و من  هم که طبق معمول در کارزار تخلیه منزل و داستانهای مربوط به اون تنهام... البته جناب سروان و نامزدشون همسفرم هستند ولی توقع ندارم که اونا شریک مصایب من باشن در این ماجرا ! گو اینکه خانه ای که تخلیه میشود بزودی به سکونت آنها اختصاص داده خواهد شد ، ولی دارن میان که به قول خودشون برن  دو واحد "  همسرانگی  در سفر " پاس کنند ، جهت دستگرمی !


کار و اندیشه

دیدین این جمله چقدر میره روی مخ بچه های دهه هفتادی ؟ : شما یادتون نمیاد ..........


حالا احتمالا شما واقعا یادتون نیاد ولی سالها پیش یه برنامه در ژانر کودک پخش میشد به نام کار و اندیشه ! شعر تیتراژش هم اینجوری شروع میشد :


ما کارو اندیشه ، با هم هستیم همیشه

بی کار و اندیشه ، چیزی درست نمیشه !


امروز داشتم فکر میکردم شاید کم اهمیت ترین دستاورد کار ، بخش مالی. قضایا باشه ( جون مادرتون دوباره نیاین بنویسین بعله شما بخش مالیش برات اهمیت نداره ، برای ما خیلی هم مهمه  - منم مثه اکثر مردمان این مرز و بوم قسط و قبض آب و برق و هزینه ی درمان دارم و نمیدونم چرا علیرغم میلم بیمار هم میشم و با وجودیکه خیلی سرخوشم ولی ناچارم دکتر هم برم ، ویزیت هم میدم !!) 


خیلی باید از خدا عمر بگیریم تا بفهمیم کار داشتن و شغل خاصیت درمانی داره ، وقتی شغلی داری و اینقدر سرت شلوغ میشه که فرصت خاروندنش رو از دست میدی ، یعنی خوشبختی ... مادر بزرگها راست گفتن که بیکاری " ام الامراضه "

از اون شنبه ها بود امروز ها !! اگه پرسنل دوبرابر این تعداد بودند هم نمیرسیدیم به همه ی کارها رسیدگی کنیم ولی خدا رو شکر خوب پیش رفت ... در حدی که همسر دلبند که با تلفن سانترال تماس گرفت ( منظورم اینه که شماره اش نیفتاد - نخواستم  پز تلفن شرکت رو بدم ! ) اصلا نشناختمش ! 

اونم به شیوه ی کمدین معروف حامد آهنگی ازم پرسید : صفر نهصدو ؟؟؟؟؟ 

بعدشم گفت : خانوم شما که نمیخای تحویل بگیری چرا شماره تلفن میدی ؟؟؟!!  و کلی سر به سرم گذاشت ...


تن همه تون سالم ، جیبتون پر پول ، یه شغل پر کار و لبی خندون و دلی شاد داشته باشین  دوستای مهربونم :)

هر چیز که در جستن آنی " آنی "

"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا" (حواری که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. 
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.


روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان  خواننده یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت و چهره ی عیسی را بر آن الگو ترسیم کرد.


سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال ، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند ، داوینچی پس از مدتها جست وجو ، جوان شکسته ، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت ! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.


گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.


وقتی کار تمام شد ، گدا که دیگر مستی ازسرش پریده بود ؛ چشم هایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :


"اوه من  قبلا این تابلو را دیده ام !!!"


 داوینچی شگفت زده پرسید :


 کجا ؟!


 جوان ژنده پوش گفت :


 "سه سال پیش ، قبل ازاینکه همه چیزم را از دست بدهم ، موقعی که در یک گروه همسرائی آواز میخواندم ،آنوقت که زندگی پراز رویائی داشتم ، هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره "عیسی" شوم !"

آری  فاصله ی بین یهودا و مسیح بودن تقریبا هیچ است ، انتخاب با ماست ...

فیض خداوند بر شما جاری باد تا ابدالاباد

درهم و برهم

افروز جون ببخش اگه اسم وبلاگت رو به یغما بردم ، تو بخون این پست رو ، اگه عنوان بهتری براش پیدا کردی ، من حق کپی رایتت رو میدم !


نمیدونم برا چی اینهمه لباس دپو کردم توی کمد وقتی فقط از دو جور لباس استفاده میکنم : رسمی و اداری ، لباس خواب ! والسلام و شد تمام !

خب هفت صبح لباس خواب رو از تنم میکنم و مانتو شلوار تمام رسمی میپوشم تا ٦-٥ عصر ... میرسم خونه دیگه  هلاکم و بمیرم نمیتونم لباس راحتی شیک و مرتب بپوشم ، فقط دوست دارم یه چیزی مثه دشداشه ی شیوخ عرب تنم باشه ، اونم بی دستار و عگال ! اینه که دوباره همون لباس خوابه رو میپوشم که یه وخ خدا نکرده لباسهای دیگه ام مستهلک نشن و نو بمونن ! ( در ضرب المثلهای این اقلیم ،  " نو بمونه " یه جور نفرینه! یعنی الاهی بمیری و لباسهات نو بمونه و برسه به ورثه ات !!)


از پسرک راه دور و نوعروسش دو روز بیخبر بودم ، خب فکر کردم روزهای آخر با هم بودن رو میگذرونن و یقینا مشغول عشق و حالن ، گفتم تماس نگیرم مزاحمشون بشم ، مبادا که عیششون منقص بشه ، امروز خودشون زنگ زدن و  فهمیدم پسرکم بیمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده ( خدا رو شکر میکنم که همسرش هنوز از اون کشور نرفته و پیشش هست وگرنه تک و تنها چقدر سخت میشد برای بچه ام ) ... نوعروسم تا به حال آشپزی نکرده چون تمام زندگیش رو درس خونده  و طفلی هیچ غذایی بلد نیست ، با کلی رودربایستی ازم پرسید که چجوری باید براش سوپ درست کنه ، دم  imo  گرم  که کیفیت صدا و تصویرش عالیه ! دخترک ریز نقش خوش استایل که علاوه بر پسرم منم عاشقشم  اومده  تمام متریالش رو جلوی دوربین  بهم نشون داده و پرسیده که از هر کدوم چه مقدار بریزه و دست آخر دو تا قاشق سرپر نمک ریخت توش !! بهش میگم این خیلی شور شد ، احتمالا باید آبش رو خالی کنی ، میگه نه ! نمکهای اینجا خیلی بی بخارهستند ! ازش خیلی ممنونم ، عزیزدلم داره از جونش برای عشقش مایه میذاره چون خودش یه تک دختر عزیز نازی بوده که همیشه توجه و مراقبت دیده و حالا  با تمام توانش داره از یه نفر دیگه  پرستاری میکنه ، همیشه خودم رو مدیون محبتهاش میدونم ، امیدوارم یه روز برسه که بتونم براش جبران کنم. 



اقای مستاجر زنگ زده که  خونه خریدم و میخوام زودتر از موعد خونه تون رو تخلیه کنم ، لطفا ١٧ خرداد تهران باشین که تحویل بگیرین و تسویه کنیم . میگم  من سه روز تعطیلات ارتحال رو میتونم بیام میشه لطفا تا پانزدهم  اثاث کشی کنید ، چون در حال حاضر اصلا امکان مرخصی گرفتن ندارم ، میگه : ابدا !

توی تعطیلات میخوایم بریم شمال ، بعد جاده شلوغه شنبه برمیگردیم ، یکشنبه خونه رو تحویل میدم .... 

منم که اینجا پشمم !!

  میگم خب اگه من نتونم بیام چی ؟ میگه : اوکیه ، شما ودیعه رو برام کارت به کارت کن ، عجله ای نیست ، بعدا هر موقع اومدی تهران بیا ازم کلید رو بگیر .... 

یعنی عاشق این اعتماد به خودشم !!







قراره عمه بشم !

خب این یه پست خوشحالانه و ملتمسانه اس ! نه از این بابت که به خیل عظیم عمه هایی که فحش خورشون ملسه میپیوندم ، چون هر چی باشه یکی از کرامات عمه شدن مورد عنایت واقع شدن ارواح مان میباشد و این هیچ بد نیست ! مثلا چه اشکالی دارد بگویند ارواح عمه ات ؟؟!!!


نیمه شب از خانه ی عمه جانمان بر میگشتیم  ، دویست متر پایین تر از تقاطع کامرانیه اندرزگو ، ایست بازرسی روبروی نیشکر دستور توقف داد . میگه کجا بودی این وقت شب خانوم ؟ میگم خونه ی عمه ام ! میگه : مسخره میکنی ؟ میدم ماشینتو هدایت کنن پارکینگ تا یاد بگیری درست حرف بزنی !!


خو باید میگفتم خونه ی کی بودم ؟!  ینی اینطووورررر عمه مورد عنایت هستند !


حالا اومدم ازتون استمداد بطلبم برای اسم برادر زاده ام که برای انتخاب دچار وسواس شدن والدینش ... میخوان ایرانی باشه ، خوش اوا و خوش معنی باشه و عجق وجق هم نباشه ! اسم داداشم آرون هست، اینو گفتم که اگه خواستین  پیشنهادتون ربطی به نام پدر داشته باشه بدونین ، از اون لحاظ !


بجنبید که وقت چندانی نداریم ، یه هف هش ده ماه بیشتر نمونده ... قول میدم پیشنهاداتتون به نام خودتون به ثبت برسه ، یه پیشنهاد خاص و خوشگل بدین اسم بچه مون زمین نمونه لدفن !


آهان یادم رفت بگم : اخیرا  جنسیت بچه ها به دو نوع نشانه گذاری شده : یا آنتن وای فای دارن یا پورت یو اس  بی ! مال ما آنتن داره ....