نعمت ، بودن توست ...

حس و حال کسی رو دارم که آخرین امتحانش رو داده و کتاباش رو  جر داده ( توجه بفرمائین : پاره نکرده ها ، جر داده !) ریخته توی جوب !!!

حالا هم هی دلش میخواد در راه بازگشت از مدرسه ، لگد هم نه ، لغد بزنه زیر سطل آشغالای دم در خونه ها و زنگ در مردم رو بزنه و فرار کنه  ( اینا همه اش نوستالوژیک و برمیگرده به اون زمونا که ملت  میوه هاشون رو توی پاکت میخریدند و زایداتش رو به جای ریختن توی کیسه زباله هایی که خدا سال طول میکشه تا تجزیه بشه و به آغوش طبیعت برگرده  ،  توی  سطل  زباله پشت در خونه میذاشتن تا سپور محله تخلیه کنه و صد البته موقع تعطیلی مدرسه پسرونه سطلشون تبدیل میشد به توپ فوتبال و دم پای بچه ها گاهی تا ته کوچه شوت میشد !) انگار اینجوری باور میکنیم درس و مشق و کتاب تموم شده  - آغاز تابستان گرم و طولانی ...


یه حس بی خیالی خوبی که نگو ! 


ارائه و بعدش همونجوری که میخواستم پیش رفت ، شاید بعدا  تعریف کردم ولی  نوشته ی امروز درمورد یه دوستیه  که خیلی خاصه ...


یکی دو سال پیش خیلی اتفاقی  پیداش کردم ، خلق و خوی متفاوتش از همون پست اول ترغیبم کرد به خوندن  ، آرشیوش رو توی یه سفر کاری  خوندم ، اینقدر فکرم درگیرش شد که کل سمینار و گاجره تحت شعاعش قرار گرفت ... علتش همذات پنداری بودی یا داشتن بچه هایی  تقریبا به سن اون ، نمیدونم  ولی فکر اینکه  این میتونست /  میتونه داستان زندگی هر کدوم از بچه هام باشه یا بشه از ابتدا ی خوندنش با من بود .

همین شد که خیلی از مسائلش رو با همسردلبند مطرح میکردم و بعنوان یه آقا باور و برداشتش رو میپرسیدم  و هر چی پیش تر میرفتم بیشتر متقاعد میشدم که میشه یه رویا ی مشترک به پایان برسه بدون اینکه  دو نفر مشکلات کلیدی با هم داشته باشند ، عشق میونشون موج بزنه و شرایط جانبی هم بر وفق مراد باشه ، اما دو نفر  " آدم ِ  هم نباشن " ...

 توی خونه ی مجازیش با دو تا آدم خاص سر و کار داشتم ، افرادی که بشدت از خودشون انرژی ساطع میکنند ، هر دوشون بیش از این " وجود " داشتند که منیتشون بذاره در سایه ی هم قرار بگیرند و  با وجودیکه پتانسیل مهرورزی بسیار داشتند ، بالغانه تصمیم گیری کردند و  یه پایان تلخ رو به یه تلخی بی پایان ترجیح دادند ...


قصدم آنالیز زندگی دوستم نیست ، حرفم بر میگرده به احساسی که توضیح دادم  چرا از روز اول  داشتم و امروزی که یکی از نزدیکانم دقیقا در شرایط او قرار گرفته  به واقعیت پیوسته  !

با روزگاری که بر این عزیز نزدیک میرود انگار یکبار دیگر دارم همان آرشیو  دوستم را دوره میکنم ... تمام کلمات آشناست ، یکایک برخوردها ...  دلگیری ها ، سوء تفاهمات ، که هر چه میکوشی کمرنگتر شوند  اتفاقا  حادتر میشوند و میبینم ما علیرغم اینکه تصور میکنیم  در دنیا منحصر بفردیم چقدر تشابه داریم در دلتنگی هایمان  و چقدر تکرار شونده ایم وقتی پای مسائل عاطفی به میان می آید .


همیشه هضم " استخدام خدمتکار " برایم ثقیل بوده ، حتی برای این دوستم که خب طبیعی ست به دلیل تجرد و رسیدگی به خانه ای که  همیشه درش به روی میهمان گشوده  اولین گزینه به نظر میرسد  ، هیچوقت  خیلی توجیه نبودم 

تا اینکه همین عزیز نزدیکی که مشابهت شرایطش ذکرش رفت   انیز همین تصمیم را گرفت و تلنگری زد که  موضوع برایم روشن شد :


همه  مان به خانه ای گرم و چراغی روشن که دود دودکشش حکایت از زندگی داشته باشد محتاجیم  ،آنجا خوراک مهم است ولی اول نیست ، کودک مهم است ولی اول نیست ، رفاه و راحتی مهم است ولی اول نیست .. . و خیلی چیزهای دیگر ...

آنچه اول است ، آن بی تابی ست که برای برگشتن به خانه ات داری ، آغوش همیشه باز و بی منت و بی شرط و بیع کسی ست ، چشمان بخشنده ایست که خطاهای انسانیت را باور میکند و گذشت  را مناعت طبع نمیداند ، بلکه لازمه زندگی قلمدادش میکند ... به تو اجازه اشتباه میدهد حتی ، و گرچه فراموش نمیکند ، اما میبخشد ....

وقتی اولی را از دست میدهی ، آخری ها برایت میشوند اول ! 

حاشیه ها برایت اولویت پیدا میکنند  و  یکی از چیزهایی که تسلایت میدهد " خریدن آن خدمات از یک خدمه "  می شود ... تمام رفاهیات را برایت در ازای مبلغی فراهم میکند ، حتی بعنوان کارفرما - برایش مهم میشود خوشحال بودنت .... اما حتی او هم با نظافتی که میکند ، غذایی که می پزد، علاوه بر دستمزدی که میگیرد ، از تو تایید میخواهد - توجه میخواهد  ... 



چون عشق نباشد به چه کار آید دل ؟


به فکر فرو میروم : 

 چرا کسی که سرشت و منشش  پدر است ، " نان دادن " است ( اینرا از کارآفرینی اش میگویم - آخر  برخی انسانها برای نان دادن متولد میشوند ) نتواند این غریزه و منش  را در خانه  اش برای همسر و فرزندان خودش ارضا کند ؟ 


با خود میگویم مبادا دیر شود ؟ مبادا این  جویبار به هرز برود ؟ برود پای بید بن هایی که قسرند و میوه ای به بار نمی آورند ؟ لحظه هایی که میشود برای انتقال اینهمه تجربه ، اینهمه توانایی ، این مناعت طبع و طنازی فکر و زبان به فرزندش ، پسرش ، صرف شود - مصروف  وقت گذاشتن برای کسانی باشد که چون آب روان  پر هیاهو اما گذرایند ،  امروز هستند و فردا نه ، اینها اولویتشان تو نیستی  جان ِ دل ، وقت گذرانی میکنند با تویی که وقت کم داری  ، ریگ کف جوی را دریاب فرزند  ...


بسیار گفتم و  در این پر گویی ، حتی  یکی از چیزهایی که میخواستم بیان کنم نبود ، گاهی به وصف نمی آید آرزوهای خوبت برای عزیزی و نمیدانی دغدغه ی اینکه حس میکنی فرصتهایش چون ابر در گذرند را چگونه با او در میان گذاری  ...  



نظرات 16 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 05:41 ب.ظ http://neveshtehayegahbegah.persianblog.ir/

یه بار خوندم سر در نیاوردم استاد جملات مبهمی بانو
یه بار دیگه می خونم شاید فهمیدم

ای جانم ... ببخشید اگر خیلی در لفافه بود ، خواستم حریم خصوصی دوستی که این متن تقدیم به اوست حفظ شود ...

شهره سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 12:35 ب.ظ

من با توجه به مطلبی که گفتین: تو وبلاگش با دو نفر آدم خاص آشنا شدم و ........تلخی بی پایان و..... فکر کردم شابد ابن جریان برا دوستتون بوده!!

شهره جون من خیلی بچه های خواننده ی اونجا رو نمیشناسم ، با هیچکدوم توی فضای واقعی آشنا نیستم ، چیزی که گفتم برای یکی از عزیزان نزدیک خودم اتفاق افتاد و به بدترین شکل ممکن تموم شد متاسفانه ، این منو به یاد دوست مشترکمون انداخت و باعث شد به خودم اجازه بدم تلنگری مادرانه بهش بزنم

شهره دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 10:41 ب.ظ

به دوست خانم لیلیت:
لطفا بیاین و در مورد اون دوست مجازی خاص توضیح بدین !!!

کجا باید بیام شما بفرمایین ، از ما به سر دویدن ...
نکنه بچه دسته گلی به آب داده ؟! بیام جمع کنم ؟؟!!!

شهره دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 10:38 ب.ظ

خانم لیلیت عزیزم!
در طی سالیان درازی که گذروندم به این نتیجه رسیدم که دوستان می توانند انسان را از حضیض به اوج یا از اوج به حضیض برسانند!!!
دوروبرم خیلی ها بودن و بارها به زمینم زدن !! ولی با بالارفتن سنم و بدست آوردن تجربیات بیشتر دوستام محدود تر شدن وبه زمین خوردنم کمتر!!
دوست عزیز شما هم با داشتن سن کم ولی خدارو شکر تجربه زیادی داره ! و من براش آرزو میکنم که هیچ وقت به زمین نخوره!!!
شما خیلی مهربونین لیلیت عزیزم!

ای جانم ، ای جانم شهره خانوم نازنین و دوست داشتنی که من عاشقشم ...
دوست عزیز مشترکمون تا کسانی مثه شما رو داره که اینقدر خالصانه دوستش دارند آسیب نمیبینه و زمین نمیخوره ...
افتخار دادین با اومدنتون به اینجا عزیز دل

فاطمـهـ دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 10:46 ق.ظ http://negaran91.blogfa.com/

بعضی ها؛ آرامش مطلقند …

لبخندشان؛ تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان؛

اصل کار؛ تپیدن قلبشان

انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند

بعضی ها؛بودنشان؛

همین ساده بودنشان؛

همین نفس کشیدنشان؛

یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه ی لبمان

اصلا خدا جان

در خلقت بعضی ها، سنگ تمام گذاشته ای …

زنده باد انسانهایی اینچنین ....

ترمه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 11:40 ب.ظ http://terme61.persianblog.ir

این کامنت صرفا جهت اعلام وجود است

وجودت را عشق است ترمه جانم ...

این کامنتم بود برای پست اخیرت که طبق معمول ثبت نشد ! اینجا کپی کردم :

ای من به فدای آن لپهای گل انداخته ... با تو سیر آفاق و انفس میکنم ترمه جان
با اینکه میدانم ثبت نمیشود ولی هر بار برایت مینویسم !!!

mahdiyemaah جمعه 26 تیر 1394 ساعت 07:14 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

پنجشنبه ظهر به بعد تا شنبه صبح کلا خاموش میشی....چرااااااا


الان روشنم !

شادی جمعه 26 تیر 1394 ساعت 05:59 ق.ظ

سلام بانوی عزیزم
کلمات تان امروز انگار در لفافه بود،نیست؟

مخاطب خاص داشت شادی جان ... شاید از این روی !

بهسا جمعه 26 تیر 1394 ساعت 01:03 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com

سلام لیلیت بانوی عزیز
شدیدا این حس راحتی بعد از ارائه رو درک می کنم جون خودمم امسال که بعد از 5 سال باز دانشجو شدم درگیرشم اصلا آسمونم یه رنگ دیگست! مگه نه؟
چه خوب که تمام شدید بهتون تبریک می گم.
من خیلی به این آدم هم بودن معتقدم. شما صاحب نظرید ولی به نظرم واقعا میشه که بدون هیچ مشکل خاصی بازهم زندگی به بن بست برسه وقتی هردونفر تیپ اخلاقی شدیدا مشابه دارن مثلا هردو به یک اندازه رهبر هستند.
شما واقعا زیبا تحلیل کردید اون قسمت سرشت و منش نان دادن برای من جدید و جالب بود.
خانه امن ترین جای دنیاست و خدا نکنه روزی برسه که این مامن هم جای زندگی نباشه.
امیدوارم همه و از جمله دوستان شما اون "همسر موافق" رو که سیمین دانشور میگه در کنار خودشون داشته باشن.
زیاد حرف زدم بانو؟
وقتی آخر شب با آرامش خیال اینکه فردا تعطیله بیای وب گردی و به یک پست زیبا برخوری همینه دیگه میشینی به حرف زدن.
همیشه فکر می کنم که واقعا چقدر از اغلب نوشته هاتون یاد می گیرم.
ممنونم

ف، م پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 08:52 ب.ظ http://crisises.persianblog.ir

سلام بر دوست، سلام بر دوستی
خطوط نانوشته ی این پست منو برد به جاهای خیلی دور، فضاهای خیلی غم ناک...
خوب شد که تلنگر زدید به اون دوست (البته نمی دونم که جزء خواننده هاتون هم هستن یا نه)
از خدای خوب سلامتی و آرامش می خوام براتون

Amer پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 06:34 ب.ظ http://8m8a8.blogsky.com

بانو! شما عین نور میدرخشید

من رو ببخشید...

mahdiyemaah پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 04:06 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

چقدر ثقیل بود این متن ادبی...
سردرد گرفتم...سر در نیاوردم.
اخه توی این گرما اینا چیه از ذهنت تراوش کرده عزیز دلم...
نتونستم بخونم

نرگس پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 03:25 ب.ظ http://nargesebaran.blogsky.com/

شکلک یه آدم متفکر!

مهران جم پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 02:13 ب.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

درود و نور و مهربانی و سلام بر لی لی یت بانوی دوست داشتنی،...
نمیدونم چی بگم !! ولی فقط میتونم بگم ممنونم که انقدر برام هستین و بهم فکر میکنین،...
و خدایا شکرتتت که این آدمهارو تو مسیر زندگی من قرار دادی،...
خدایا شکرتتتت :)

نعمت ، بودن توست ...

سپیده ز پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 01:44 ب.ظ

صدف پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 01:36 ب.ظ

چقدر پستتون زیبا بود بانو! و دوست داشتنی! مخصوصا عنوان و مخصوصا جمله ی آخر! واقعا کاش میشد به عزیزانمون بگیم فرصتها و لحظه ها باارزشترین نعمتهایی هستند که به ما عطا شدن و چون باد در گذرند!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.