ای نوشته های روی دیوار ، ای خنده و گریه های بسیار ، بدرود،بدرود...

اوایل اردیبهشت ، با کوچ پرستوهای مهاجر بعد از مدتها پرشین بلاگ نویسی هجرت کردم به اینجا ... خیلی هاتون رو اینجا پیدا کردم و بعضی ها هم از پرشین همراه و رفیق گرمابه و گلستانم بودید ، بماند که لطف برخی هاتون از وبلاگهای فبلی همراهیم کرده و از این بابت ممنونتون هستم . 

با به پایان رسیدن آخرین روزهای سال ، عمر وبلاگ نویسی ام هم همزمان با  وبلاگ لیلیت به پایان میرسه ...

دیگه قصد ندارم جای دیگه ای بنویسم اما اینجا به یاد روزهای خوبی که با هم داشتیم باز میمونه . کلی ازتون آموختم ، خیلی زیاد ... در مواردی که شاید باورتون نشه ! اگر حرفهام  و نتایج آزمون و خطاهایی که طی عمر رفته ام داشته ام و در موردش باهاتون گپ زدم ، در موقعیتهای مشابه گرهی از کار کسی باز کنه باعث خوشحالی من خواهد بود و اگر خسته کننده و کسالت بار بوده ، شکر که نقطه ی پایانی گذاشته شد بر آن !


دلم برای تک تکتون تنگ میشه  ، اندکی دیرتر به شمایانی که شماره تون رو برایم گذاشتید زنگ خواهم زد ولی نه اکنون ... خواهشی که دارم شما نیز تصمیم به تماس یا ارسال تکست نداشته باشید تا شرمنده نشوم ، بموقع از خجالتتان در خواهم آمد .


سالی خوب و نیکو براتون آرزو میکنم و اینکه سالم هستید و سال ٩٥ رو شروع میکنید بهتون تبریک میگم ، امیدوارم یکی از بهترین سالهای عمرتون باشه .


دلم میخواد بعنوان یادگاری یه توصیه بکنم ، اگر روزی به حرفم رسیدید بی شک از من یاد خواهید کرد :

چه مجرد و چه متاهل یادتون نره که یه زمانهایی از زندگی تون رو تنها و بدون همسر برای خانواده تون وقت بگذارید و اجازه بدید او هم همین حق رو داشته باشه . تصور نکنید این نهایت وفاداری و دوست داشتن و تعهد به همسر هستش که هر وقت میخواید به دیدار والدینتون برید ( چه در شهر خودتون زندگی کنند و چه نیاز باشه سفر کنید برای دیدنشون ) او رو هم همراه خودتون یدک بکشید یا آویزون بشید و باهاش برید !

لازمه ، لازمه ، لازمه  یه وقتایی فقط و فقط فرزند باشید وقتی در خانه ی پدری هستید . نه همسری و نه فرزندی و نه هیچ تعهد دیگری مگر  عشق و تعهدی که یک فرزند نسبت به خانواده ی درجه اولش داره ... این خیلی مهمه .

حتی اگر همسرتون نسبت به خانواده ی خودش هم چنین عملکردی نداره ، ازش بخواید و وادارش کنید که در سال حداقل یکبار رو به این مهم اختصاص بده .

این تمهید دو تا حسن داره : نزدیکی تون حس خیلی خوبی بهتون میده ، هم به شما و هم به والدینتون ... همسرتون هم متوجه میشه با اینکه فرمانروای قلمرو قلب شماست ، به هیچ وجه به این معنا نیست که از ریشه تون منفک میشید ... برای اینکه شما رو داشته باشه هیچ ضرورتی نداره شما رو تمام و کمال قبضه کنه ! 

خواهری کنید برای برادرها و خواهرانتون ... برادری کنید براشون و فرزند باشید برای والدینتون به تمام و کمال ، ولو یکبار در طی دوازده ماه سال ...


مراقب خودتون باشین ، مراقب دلتون باشین که اون بیشتر از خود شما مراقبت میخواد :)


برقرار


بی قرار 


دوست همیشگی شما : لی لی یت 


این انسان دو پا ...

خواستم آخرین پست رو بنویسم ، دیدم هنوز یه هفته مونده تا پایان سال  وانگهی به هپی اند خیلی معتقدم ... اما واجب بود اینو بنویسم که یادم بمونه در سن پنجاه و اندی سالگی هم میتونم گول بخورم !


دیروز کلا روز شوک بود برام ! اول با زورگیری از همکارمون شروع شد که طفلک سوار مثلا یه شخصی مسافرکش با دو مسافر شده بود که در اصلی ترین خیابون مثلا بالای شهر ، مسافر نمای بغلی یهو میپره و گردن این طفلکی رو میگیره و سرش رو هل میده کف ماشین و در چشم بهم زدنی از شهر خارج میشه ولی وقتی کیفش روخالی میکنه و  از کارت شناسایی هاش متوجه میشه که قومیت عربی داره ، فقط بسنده میکنه به سرقت مویابل و مودم همراهش و به پول و سایر وسایل همراهش دست نمیزنه و توی بیابون پیاده اش میکنه ( خدا رو شکر میکنه که اتفاق بدتری براش نیفتاده ) .

هنوز حالم به جا نیومده بود که یکی از مشتریانمون که اتفاقا معروفترین جواهر فروشی  شهر هست بهم زنگ زد و استعلام در مورد یکی از همکاران ...

اول تصور کردم امر خیر هستش و گفتم ایشون چند ماهی هست استخدام آزمایشی شدند و چندان نمیشناسمشون ، میتونم شماره ی معرفشون رو به شما بدم که فهمیدم قضیه چیز دیگه ای هست ... با استفاده از اینکه توی شرکت برگه ای برای آقای جواهر فروش کپی کرده بودند ، آشنایی داده و مقدار قابل توجهی طلا خریداری کرده و کل مبلغ رو چک داده اند و از قضا اولین چک که پاس نشد ایشون بفکرافتادند از من استعلام کنند !

به آقای مزبور میگم : بنظرتون بهتر نبود قبل از اینکه چکش رو بپذیرید از من سوال میکردید ؟!

خب شاید این مساله مهمی نباشه ، مهم اینجاست که این دختر خانم که ٢٢ سال بیشتر نداره ، یکی دو ماه پیش یک دستبند میناکاری بسیار سنگین که کار  دست صبی های اینجاست با خودش به محل کار آورده بود و از من پرسید : به پولش نیاز دارم و باید بفروشمش ولی فاکتور نداره ، چکار باید بکنم ؟! منهم از همه جا بیخبر گفتم بذار مارکش رو بخونم ببینم مربوط به کدوم سازنده اس ، و اسم همین جواهر ساز معروف خودمون رو که روش دیدم با خوشحالی بهش گفتم : شانس آوردی که سازنده اش مشخصه و آشنا هم هست ، برو پیشش و بهش بگو فاکتور رو گم کردی شاید خودشاز روی ته فاکتور بتونه کارت رو راه بندازه . اونموقع اصلا فکر نمیکردم که یک هفته اس طلا رو از همین سازنده ی بخت برگشته قسطی خریده ( برای همین فاکتور نداره ) و  خیال داره نقد بفروشه و تازه چک هاش رو هم پاس نکنه !!!


توی این شوک دوم دست و پا میزدم که تلفنم زنگ خورد ، اسم دختر خانوم مورد بحث رو که روی گوشی دیدم برق از سرم پرید ! فکر کردم لابد میخواد علت غیبت امروزش رو از محل کار توضیح بده که دیدم خیر ، فرمودند : یه امر خیر پیش رو داریم مامانم گفتند بهتون زنگ بزنم و بپرسم میتونین چند میلیونی بهم قرض بدین ؟! 

گفتم من تا به حال مادر شما رو ندیدم ، دوشنبه تشریف بیارین در موردش با هم حرف میزنیم .... با خودم میگم ، نکنه واقعا برای خودش یا خواهرش خواستگاری اومده و یهو هزینه هاشون بالا گرفته و به هر کاری دست میزنن که آبروداری کنند ؟

از طرفی رو زدن و قرض گرفتن ، کار ساده ای نیست مخصوصا برای خانوما ، اونم وقتی تازه سه ماهه جایی مشغول بکار شدی و ....


نمیدونم ، نمیخوام کج خیالی کرده باشم ولی از این انسان دو پا هرچی بگی بر میاد !

تربچه نقلی و بهار ...

پنجشنبه اس و روز تعطیلی من و یه عالمه خرید و بازاری که پر از رنگ و بوی عیده ! باقالی اومده ، باورتون میشه ؟ و سیر سبز تازه ... به به به ! از این بهتر هم میشه ؟!

رفتم ماهی خریدم ( مزلک زبان ) که یه ماهی پهن و گوشتیه و قلفتی پوستش کنده میشه و وقتی چیپسی سرخش میکنین معرکه ی معرکه اس بویژه اگه با ادویه ماهی آبادان باشه که دیگه نگو و نپرس ! راستی تا یادم نرفته یه ادویه ی جوجه کباب کشف کردم به نام ماسالا گوجه ! اینم برای آبادانه و خیلی خوشمزه میکنه جوجه رو ، یه رنگ قرمز آتشین هم بهش میده که کلی اشتها برانگیزه ....

کلی کرفس و کلم و سبزیجات هم خریدم ( آخه مثلا رژیم دارم - احتمالا برای همین عین از قحطی اومده ها اینقدر با آب و تاب از غذاها گفتم !) یک کیلو هم کشمش خریدم که هر وقت دلم هوس شیرینی کرد از اون و چیپس خرما بخورم !

بعد از اون پست قبلی که بقدری حالم خوب نبود که با شرمندگی فقط کامنتها رو تایید کردم و نشد جواب بدم ، الان خوب و خوش و بشکن و بالا بندازم ! عاخه میدونین که ، بعد از هر دپریشنی یه فاز مانیا هم داریم ، حالا این مانیک  بخاطر عیده یا چیز دیگه الله اعلم :)

فعلا یه زوج عذب اوغلی هستیم که هر دو فرزندمان خارج از کشور سیر آفاق و انفس میکنند و به توصیه ی جناب یار اجازه هم ندارم افکار منفی و پریشان  به خود راه بدم ! پریشب که حسابی بهم ریخته بودم گفت : فکر کن اول آشناییمونه و هنوز ازدواج هم نکردیم تا چه برسه به اینکه بچه داشته باشیم ، حالا هم سر مامان و بابامون رو بیخ طاق کوبیدیم و پیش هم هستیم ! لذت لحظه هامون رو ببریم ، چون هر آن ممکنه کسی سر برسه ... 


خلاصه مطلع باشین که تازه دارم فکر میکنم به پیشنهاد ازدواج جناب یار جواب مثبت بدم یا به تحصیلم ادامه بدم ؟! 

حالا اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم چی ؟!


ایکاش قدر داشته هامون رو بدونیم و اینقدر زندگی رو سخت نگیریم ( اینو اول از همه برای خودم گفتم که اونروز اونجوری قاطی کردم  !!)

شور زندگی

یادم نیست چند سال پیش شور زندگی ایروینگ استون رو خوندم ... زندگی ونسان ونگوگ رو ، با اینکه هرگز زندگینامه بخون نبوده و نیستم ولی قصه ی این خیلی فرق میکرد ... اصلا با فیلمش مقایسه نکنید که با وجود بازی بی بدیل آنتونی کویین اصلا نتونست حس کتاب رو منتقل  کنه .

روی من خیلی اثر گذاشت ، احتمالا چون شخصیت اصلی داستان برایم ونگوگ نبود ، تئو  بود برادر ونگوگ ... و شاید معدنچیانی که تا ابد به نقب زدن در ذهن من مشغول خواهند بود .

ونسان به دنبال دلش رفت ، به دنبال نقاشی و  به سان اکثر هنرمندان ، چه بسیار بی مبالاتی کرد ولی  در عوض تئو همه ی عمر سخت کار کرد و با خوشرویی و مهربانی برادرانه اش تمامی هزینه های زندگی او را تقبل کرد  بی آنکه هرگز قضاوت و شماتتش کرده باشد ...

کاری بس بزرگ و انسانی که گفتنش ساده است ولی  انجام دادنش ؟ گمانم من هرگز به آن مرحله از خضوع و خشوع نرسم که بتوانم اینگونه باشم .

امروز ساعت ١٠ صبح حقوق به حسابم واریز شد و ده دقیقه ی بعد یکجا همه را به حساب پسرک راه دور واریز کردم ، ساعت ١٠/٥ پسرک راه نزدیک تماس گرفت و گفت سریعا هزینه ی تورش را واریز کنم چون باید فیش و کپی پاسپورت را با هم اسکن کند برای آژانس ، خوب روی هم رفته هر دو مبلغ برای ما که یک خانواده ی کارمندی هستیم واقعا زیاد بود چون ظرف ماه گذشته تقریبا همین مبلغ را  بابت مخارج ناگهانیشان پرداخته بودیم . جناب یار ، مطابق معمول با خوشرویی بی حد تئو وار میگوید خوشحال باش که هستیم و میتونیم هزینه هایشان را تامین کنیم ولی من خوشحال نیستم ! احساس برده بودن میکنم ! حس اینکه یک ماه تمام کار کنی و ظرف ده دقیقه آنرا دو دستی تقدیم کنی ولو آنکه تقدیم فرزندت ، قبول کنید آیده آل نیست ! خدا را شکر که زندگی به درآمد من وابسته نیست وگرنه لابد به طفلکی ها گرسنگی میدادم !

گاهی میخواهم تلفنی حداقل بهشان غر بزنم  از بابت اینکه مدیریت نمیکنند مخارجشان را ، ولی بلافاصله یار خان با چشم و ابرو و قربان صدقه ، خواهش میکند که چیزی نگویم ! استدلالش هم اینست که این حرفای زبانت هست نه دلت ! میگویی و بعدش خودت را نمیبخشی که چرا بچه ها را ناراحت کرده ای ...

خوشحال نیستم ، نه بخاطر هزینه های بچه ها که وظیفه ی هر پدر و مادری تامین آنست ، بلکه از این بابت که حس میکنم با حمایتهای بیش از حد و ساپورت مالی هرگز نگذاشته ایم بفهمند  ، پول در آوردن چقدر  سخت است ... 



پ. ن : بعضی از درد و دلها  را نمیتوان بر زبان آورد ، امروز همه اش دلم میخواست شده تلفنی ، با دوستی حرف بزنم و تسکین پیدا کنم اما ، به که بگویی که حمل بر مسائل دیگر نشود ؟ به یاد اینجا افتادم ... حداقل ناشناس بودن حسنش اینست که قضاوت نمیشوی ...

نرود میخ آهنین در سنگ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و خاک و خل اینجا ... یهویی

ریزگردها نای و نایژه و مژکها و جد و آباء مان را نشانه رفته اند ...

دیروز قبل از موعد تعطیل کردیم و آمدیم خانه ( رد پاها روی پارکت کف خانه نشان میدهد اینجا یک نفر بیشتر عبور و مرور نکرده !) ... تا غروب فقط فر فر و فین فین کردم و از سر درد لیوان لیوان آب نوشیدم که البته افاقه نکرد .

شب ، خاک فرو نشست و از آنجاییکه به هر چیزی دست میزدم جیر جیر خاک زیر دستم صدا میکرد شروع کردم به نظافت و پاکسازی ، محیط زیست استان هم اعلام کرد ادارات و مدارس تعطیل نیست ، صبح پاشید برید سر کار و زندگیتون !

در شرکت را که بازکردیم و وارد خانه ی خانم هاویشام شدیم افتادیم به عطسه و سرفه و خارش چشم وحشتناک ... ارباب رجوع نپذیرفتیم و خدمه افتادند به جان حیاط و باغ و شستن برگ برگ درختان و کامپیوترها را از زیر خاک کشیدند بیرون که لااقل ارتباط جهانیمان را با ایمیل حفظ کنیم !

تا ساعت ٢ نظافت کردیم و درب شرکت را بستیم و درزها را پوشاندیم و برگشتم خانه ... رسیدم دیگر چشم چشم را نمیدید از خاک ! 

دوباره روز از نو ، روزی از نو ...

توی پیش دستی جلوی رویم که تازه از کابینت بیرون آورده ام گرد سفید نرمی نشسته که البته مقادیر متنابهی از آن در ریه هایم جا دارد و صد البته قابل روئیت نیست . میخواهم دوباره شروع به نظافت خانه کنم ولی دلم شدیدا یک دوست میخواهد ، دوستی که کنار دستم بپلکد و وقتی دستمالم را در ظرف حاوی آب و الکل خیس میکنم تا سنگهای قرنیز را پاک کنم سر به سرم بگذارد که :

مگر الکل نجس نیست ؟! چرا دیواره های سنگی خانه ات را با آن پاک میکنی ...


پ. ن : کدامیک از شما کتاب های پی پی جوراب بلند را در کودکی خوانده اید و آرزو داشته اید چون او پدرتان دزد دریایی باشد ؟!

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن ، دور فلک درنگ ندارد شتاب کن ...

صبح اولین روز اسفندتون ، اونم در حالیکه شنبه اس به نیکی باد ...


اینجا خوزستان ، مرکز استان ، درب و پنجره ها باز ، هوا بهاری ، صدای پرنده ها همه ی باغ محوطه رو برداشته و گنجشکها از سر و کول هم بالا میرن !

اصلا حال و هوا یه جوریه که آدم بشدت شیطنتش میگیره و کار کردنش نمیاد :)

یه چشم بر هم زدنی نوروز از راه میرسه و کم کم باید به فکر سبزه انداختن و تره شاهی سبز کردن روی کوزه باشیم ( خاکشیر هم خوب میشه البته !)

با اینکه روزهای عید بهترین زمان خوزستانه ولی عملا ما هیچوقت نوروز رو اینجا نبودیم چون منتظریم عین تیری که از چله ی کمان رها میشه بپریم بریم تهران :)امسال به دلایل استراتژیک تصمیم گرفتم حدالمقدور تهران نرم ( زشته اینجا بگم حرف پیشکی مایه ی چه چیزیه ، اگه خودتون میدونین که هیچی - نگید من بی ادب بودم !) و دور باشم از توقعات فامیلی که هر کدام ما را به سویی میکشند و عملا هیچ وقت آزادی برای خودمون نمیمونه ...

دوست داریم یه روستای نه چندان در دسترس پیدا کنیم و بریم اونجا ، روستایی که در شمال ایران نباشه ولی ویژگی های اونجا رو داشته باشه ... یه کلبه ی روستایی هم باشه خوبه ، البته نمیخوام از مردم بری باشم  ! میخوام جایی برم که  ترجیحا بافت روستاییش رو حفظ کرده باشه ، بتونم از بازار محلی شون تخم مرغ محلی و محصولات روزشون رو بخرم و همونموقع باهاش غذا درست کنم و خلاصه فانتزی های اینجوری ...

الان براتون نوشتم که بگم بشدت از پیشنهاداتون استقبال میکنم و ممنون میشم اگر جایی رو بهم معرفی کنید .چند سال پیش توسط یکی از بچه های وبلاگی روستای رینه رو کشف کردیم پای کوه دماوند و با مصطفی عزیز اونجا آشنا شدیم که با وجود معلولیتش هنوز بهترین بلد ِ دماونده ...

افروز جون ویلای خودشون رو پیشنهاد داده که شرایطش ایده آله( خصوصا اینکه تا تهران 3 ساعت فاصله داره و از شلوغی و ترافیک جاده چالوس درامانیم ) فقط مشکل اینکه که یه ویلای لوکس و با امکاناته و البته خیلی خیلی دنج جوری که به جز یه ویلای دیگه ، دور و برش از دیّار البشری خبری نیست ... از اونجاییکه میخوایم دو نفره با یار جان بریم ، میترسم رسما دق کنیم از تنهایی !

دلم میخواد جایی برم که بتونیم با آدمها حشر و نشر کنیم ، جناب یار با مردان آبادی بشینن سینه ی آفتاب چپق دود کنند و منم با زنان روستا توی مزارع بچرخم ( زیادی فانتزی شد ؟!)

نمیدونم چرا هی طالقان و روستاهای اطرافش توی ذهنم میاد با اینکه هرگز اونجا رو ندیدم ... لطفا اگر تجربه ای در این خصوص داشتید یا شنیدید ، بگید .

اکثر جاهای ناشناخته ای که برای اولین بار رفتیم به لطف دوستان فضای مجازی بوده ... در ضمن ، از داشتن همسفر خوب و پایه هم بشدت استقبال میکنیم ، ارادتمند لیلیت و همسر !


خیریه

درگیر یه مراسم خیریه ام ، اینقدر دوندگی کردم که فکر نمیکنم برای هماهنگی یه جشن عروسی به بیشتر از این نیاز بشه ...

گمونم دو  هفته اس درگیر مجوز و مکان و بقیه ی گرفتاری هاش هستم و تا یک ساعت دیگه در مکان مستقر میشیم و قطع به یقین تا ساعت 10 شب یکسره سر پا هستم ، امیدوارم همه چیز طبق برنامه ریزی پیش بره ... یه جمعیت تقریبا 2000 نفری هستیم برای همین از نیروی انتظامی کمک گرفتم برای پیشگیری از اتفاقات غیر مترقبه . کلی آدم ثروتمند دعوت کردیم ، وقتی میخواستیم لیست مدعوین رو تهیه کنیم به یاد حرف مادر بزرگم افتادم که همیشه میگفت :


سخاوت به ثروت نیست ...


اینو بالعینه دیدم واقعا ... برخی دلشون فقیره  نه دستشون !

یادمه وقتی داداش کوچیکم بچه بود میگفت : دلم میخواد یه روزی اینقدر ثروتمند بشم که همیشه تخم مرغ  نیمرو بخورم ، اونم یه جوری که همه اش ته دیگی شده باشه !!! ( گمونم مامان نمیذاشته زیاد نیمرو بخوره !)

منم آرزو دارم یه روزی اونقدر پولدار بشم که فقط گوجه گیلاسی بخرم به جای گوجه معمولی ! بهم نخندید لطفا ، اینو از ته دلم گفتم :) خو چیکار کنم توی رویاهامه ...




نخود نخود ، هر که رود خانه ی خود ...

الان کوکم حسابی ! یعنی آمادگی شدید دارم به پر و پاچه ی یکی بپیچم ها ... خدا کنه جناب یار نیاد خونه تا حالم خوب نشده وگرنه خونش پای خودشه :)

برگشتم خونه و  گل پسرم و دوستاش اینقدر دانا و عاقل و فهمیده و نازنین هستند که کلی زحمت کشیده اند تا من جای خالیشون رو احساس نکنم .... عزیزای دلم .... دقیقا انگار یکی انتحاری زده وسط هال ! اتاق خودش که دیگه نگو و نپرس ، انگار دزد به خونه زده و در جستجوی طلا و جواهر ، دل و روده ی تمام کمدها رو کشیده بیرون ، پذیرایی و اتاق خوابها و آشپزخونه با هم یکی شده اند !

لابد فکر کردند اگه من بعد از رفتنشون سرم گرم نباشه و کار نداشته باشم کلی غصه میخورم ... نشون به همون نشونی که دو ساعته دارم جمع و جور میکنم و هنوز هیچی به هیچیه !!

هنوز توی جاده هستند و به تهران نرسیدند اما واقعا فرصت نشد به روال همیشه هر دو ساعت یکبار زنگ بزنم و رصدشون کنم کجای راه هستند . سفر همه ی مسافرین بخیر و سلامتی  ...

شنبه تون نیک ... مجلس عروسی پسرم !

براتون در آخرین هفته ی بهمن بهترینها رو آرزو دارم

داشتم یه تحلیل سیاسی اقتصادی می خوندم از استاد محسن رنانی ... در خصوص هفته ی آینده و وقایع پیش رو ...

قصد بازگفتن یا تحلیلش رو ندارم ولی لذت بردم از اینکه کسانی هستند که اینگونه زیبا درد و درمان را میشناسند ، فقط صد حیف که هرگز بر بالین بیمار محتضر احضارشان نمیکنند !

نوشته اش مرا به یاد مجلس عروسی و مدعوینش انداخت : وقتی قرار است عروس و داماد لیست مدعوین را بنویسند قطعا از کسانی دعوت میکنند که شاد و اکتیو و بشکن و بالا بنداز باشند و مجلس را گرم کنند و پر انرژی و به روز باشند .ولی وقتی قراره من ِ مادر شوهر لیست بنویسم ، قدر مسلم وارد بازیهای دیگری میشوم :

یادم باشه شوکت خانوم همسایه ی کوچه پشتی رو که سنی ازش گذشته و سرد و گرم چشیده و به اندازه ی موهای سرش مجلس دیده دعوت کنم ! حالا موهاش رنگ دندوناش شده که شده باشه ، نا نداره از جاش بجنبه ، خو نجنبه ، مگه قراره بریک دنس بره ؟پیر و فرتوته ، که باشه ! کی گفته هر کس سنش از 70-80 رفت بالا ، بی حوصله میشه و آستانه ی تحمل جسمی و روحیش میاد پایین ؟ زود خسته میشه و چرتش میگیره و حافظه اش نقصان میپذیره ؟ مگه هر کی نتونست توی اکسل جدول بکشه آدم نیست ؟!!

تازه من بهش مدیونم ، معلم کلاس اول نوه عمه ام هم بوده ... زشته دعوتش نکنم . میاد برا خودش یه گوشه میشینه ، کاری هم به کار هیشکی نداره ، هر چی هم بهش بگم گوش میکنه ، بگم میوه بخور - میخوره ، بگم شیرینی نخور قندت بالاست برات بده ، میگه چشم ... میبرم اون بالا مالاها هم مینشونمش که نگه بهم بی احترامی کردن !

خوب که نگاه میکنم ، لیست مدعوینم که صلاحیت دارند تو مجلس عروسی پسرم باشند ، پره از گیس سپیدانی که یه جورایی به تک تکشون مدیونم و با هم حساب کتاب و مراوده داریم . خو اگه الان توی مجلس عروسی پسرم از خجالتشون در نیام ، پس کی بیام ؟!!

حالا تو بگو اونجا بشه عین خانه ی سالمندان ، اشکالش چیه ؟ یعنی فقط جوونا دل دارن و میخان برن عروسی ؟!

اتفاقا من میگم  در اینجور مجالس  از ب بسم اله باید همه کاره و گرداننده اکباری باشند که پشت گوششون بوی حلوا میاد ... اونا برای جوونها نظر بدند و تصمیم بگیرند ، ولو اینکه دیگه خودشون در قید حیات نباشند تا ببینند با تصمیماتشون چه آینده ای برای زوج جوان رقم زده اند ...

بیست و دوم بهمن و دهانی که بی موقع باز شود:)

پسرک راه نزدیک از تعطیلی آخر هفته استفاده کرد و به همراه نامزد بانو  شبانه از تهران راه افتادند و حالا اینجا هستند ( البته راشین رفتند خونه ی والدینشون  ) و از قضا امروز بیست ودوم بهمن ، علاوه بر روز شکست دشمن ، روز تولد راشین جون هم هست ...

از صبح کیفمون کوکه و  حسابی با پسرک سر گرمیم ! انگار سه تا همکلاسی هستیم که بعد از مدتها دوری به هم رسیدیم ، اینقدر که حرف داریم برای هم ... مشترکات من و اون شکل خودش رو داره که کاملا با مشترکات اون و پدرش فرق میکنه :)

ما با هم یه عالمه پچ پچ های خاله زنکونه هم کردیم از شما چه پنهون !!! در خصوص اینکه امشب برای راشین جشن تولد بگیریم ، چجوری سورپرایزش کنیم ، هدیه چی بهش بدیم و خلاصه یه عالمه از رازهامون حرف زدیم ( باد براتون خبر نیاره،  پسرک رازدار و محرم اسرار منه و یه حرفهایی که حتی به یار جان نمیتونم بگم با اون در میون میذارم ... ریز ریز میخندیم و براش راه و چاره پیدا میکنیم ) !

از اونور،  اون و پدرش یه عالمه سرگرمی و کارای سرخوشانه دارند با هم ( یکیش همین هلیکوپترها و پهپادهای مینیاتوری هست که با ریموت کنترل از زمین بلندش میکنن و کلی " جنگ ستارگان " بازی میکنن با هم و عین سه سال و نیمه ها ذوق میکنند و کل میندازن !)

از صبح همزمان با رسیدنش ،  دوستای پسرک هم اینجا هستن ، دوستایی که از دوران ابتدایی تا به حال با هم هستند و فاصله ی مکانی و ازدواج یکیشون نتونسته میون این سه تفنگدار فاصله بندازه ، خلاصه بعد از دو سه ماه سوت و کوری حسابی خونه مون شلوغ پلوغه ... ناهار براشون قیمه بادمجون و ته چین درست کردم و هنوز آشپزخونه کن فیکونه اما در یک حرکت انتحاری پیش بینی نشده  همین الانبه مامان راشین زنگ زدم  فوت پسرعمه شون رو  تسلیت بگم  و آخرش  یهو بی هوا گفتم  : یه دور همی کوچولو داریم امشب برای تولد راشین جون ، خوشحال میشیم شما هم باشین ( از اونجاییکه تدارک ندیده بودم و آمادگی قبلی نداشتم ، فقط از جهت اطلاع و احترام گفتم ) ایشون هم گفتند الان  در مراسم ختم  و خاکسپاری هستیم ولی حتما خودمون رو میرسونیم !


خب حالا در اولین سالی که بچه ها رسما نامزد شدن وقتی میخوام برای عروس خانوم جشن تولد بگیرم اونم با حضور والدین و خواهر و برادرش ، بنظرتون دیگه میتونم ساده و سردستی و به شکل دورهمی برگزار کنم ؟!

میخواستم سالاد اولویه و کشک بادمجون و سمبوسه و فلافل درست کنم و یک کیک براونی ساده که راشین و پسرک خیلی دوست دارند چون در مجموع با دوستای بچه ها  هشت نفر میشدیم ، حالا اگه همونطور که گفتند واقعا مراسمشون زود تمام بشه و بیان چکار باید بکنم با بیست تا مهمون  ؟ ! مرددم که برنامه ام  همون باشه یا جدی تر بگیرم ؟ 

 اگه از همسر بپرسم  و راهنمایی بخوام که بلافاصله میگه : بی یورسلف !! دونت وری هانی ، ریلکس ! ولی از اونجاییکه اونا شبیه ما فکر نمیکنند و سنتی  هستند ، نمیخوام یه جوری باشه که حال راشین گرفته بشه در قبال والدینش  حس کنه  مهمونی خاله بازی  بوده :)


فردا میام تعریف میکنم که بالاخره چکار کردم ، الان برم سر وقت براونی ، فوقش دوبل درست میکنم دیگه ( شکلات سفید هم دارم با اون اسمش رو روش مینویسم و شکوفه میزنم چون خامه به این زودی  آماده نمیشه بدون ژلاتین )


مسابقات جام دهه فجر مون :)

یکی نیس بگه عاخه جانم ، چرا جو گیری میشی و سن و سالت یادت میره ؟!

تو رو چه به شرکت در مسابقه طناب کشی ؟!!

اینهمه دهه هفتادی ، شما اینجا چه کاره ای ؟ راستش رو بگم هیچوقت توی مسابقات ورزشی شرکت نکردم ، اصلا ورزش هیچوقت میونه ی خوبی با من نداشته ... تمام زنگ ورزش دوران تحصیل رو نشستم انشا نوشتم !!!! الان هم اگر باشگاه میرم دیگه از خجالت جناب یاره که حتی اگر زمین به آسمون بچسبه 2 ساعت ورزش روزانه اش خش بر نمیداره !

حالا همچین کسی بیاد پیشنهاد بده مسابقه طناب کشی بذاریم توی شرکت ، اونهم فقط برای بانوان ! الان که دارم براتون مینویسم انگشتام درست خم نمیشه ( این طناب لنگر کشتی بود گمونم ، از بس قطر داشت درست نمیشد توی دست بگیریمش !)

مادر نمیدونم این دخترای چهار تا پاره استخون ، چجوری با کفشهای پاشنه ده سانت و مانتوهایی که انگار با چسب 3-2-1 به تنشون فیکس کردن اینقدر چست و چالاک بودند ؟!! تا اومدیم قشنگ فاصله ی پای عقب رو با پای جلو تنظیم کنیم  و شروع به کشیدن کنیم ، طناب کّلش توی دست اونا بود ما هم افتاده بودیم روشون !! خدا به دورررررر.....

اینا دختر نیستن که گودزیلان ، الکی اسمشون رو هم گذاشتن نازیلا :)


خلاصه ما گفتیم زدیم ، شومام بگین زده ... عاره و اینا خوبیت ندارم داشم ... (خو طبیعیه تیمی که من توش باشم میبازه !)


٥٢

وقتی به این فکر میکنم که  درست پنجاه و یک سال و شش ساعت از عمرم میگذرد خنده ی عجیبی روی چهره ام مینشیند  ، به قول مادرم : لبخند قبا سوختگی !!

نمیدانم  قبایم  سوخته یا چی ، اما حس غریبی ست  ، مثل روئینه تن شدن  ... میفهمی خیلی از چیزهایی که عمری نگرانشان  بوده ای اتفاق نیفتادند و وقایعی هم که میبایست رخ می دادند ، نتوانسته ای کوچکترین نقشی  در مانع شدنشان ایفا کنی .


میفهمی هیچ چیزی ابدی و ماندگار نیست ، نه سرمای زمستان میماند و نه عمر شکوفه می پاید و نه خدنگ تیز آفتاب تموز ابدی ست ....

وقتی اینهمه فصل از پی فصل را تجربه میکنی دیگر انگار بر فراز تپه ای نشسته  و انسانها و وقایع را ریز میبینی، کل نگر میشوی و ساده گیر تر ...

شادی هایت از جنبه ی فردی خارج میشوند و شادی دیگرانست که خوشحالت میکند .

یادآوری روز تولدت بیشتر از اینکه   تو را به یاد روزهای رفته بیندازد ، روزهای مانده را روی دیوار زندگی "  چوب خط  " گونه رج میزند ... حالا بیشتر از همیشه کیفیت زندگی را به کمیتش رجحان میدهی .

بیشتر مهربانی میکنی و کمتر سختگیری ، مسئولیت جسمی ات کاهش  و مسئولیت فکریت افزایش پیدا میکند ، آری فرزندانت دیگر نیازی به تر و خشک کردن ندارند اما ره توشه ی عمری تجربه ات را طلب میکنند و باید بی منت و بی ادعا آن را در اختیارشان بگذاری اما فقط وقتی که خودشان بخواهند نه اینکه دم به دم با دُرفشانی و ابراز فضل دِقشان بدهی ! 

یاد میگیری همیشه منتظرشان باشی اما هیچگاه دیدارشان را طلبکار نباشی ، حتی وقتی  در فواصل نجومی به خانه ات  می آیند ، لذت دیدنشان را با یادآوری آخرین دیدار فراموش شده تان زهر نکنی ...


لبخند ، لبخند ، لبخند را فراموش نمیکنی و با آغوش باز و لب خندان به استقبال آنچه از جیره ات باقی مانده است میروی ، حتی اگر نام آن لبخند قبا سوختگی باشد ...


پ.ن : به پاس مهربانی بی حدتان و  به یاد داشتن روزی که  زندگانیم شروع شد  ، کلاه از سر برمیدارم دوستان ، سپاس از یکایکتان

صرفا جهت اعلام حضور !

خانومی که شما باشین ، نمیدونم چرا وقت کم میارم ! البته خیلی خوبه فاصله گرفتن از فضای مجازی ... این ثابت میکنه که هنوز یه خط و ربطی به جهان واقعی دارم و در " عالم مثُل  " گم و گور نشده ام !!


هفته ی گذشته  یکی از نیروهای خدماتمون ، گریان و  نالان و فین و اشک قاطی  بهم مراجعه کرد و شکایت از مسئول امور خدمات که : آخه مگه  کنیز زر خرید پدرش هستم با من اینجوری حرف میزنه ؟ برای یه لحظه  - فقط یک لحظه  ، بخاطر مشکل خانوادگی که داشتم تلفن همراهم رو جواب دادم باهام دعوا کرده و جلوی همکاران بخش بالا منو کوچیک کرده و ....

اینقدر گریه کرد که دلم براش کباب شد ( البته نصف اشکها و درد دلش بخاطر همون مشکل خانوادگیه بود گمونم !  ) کلی آرومش کردم و گفتم ایشون منظوری نداشتند و تو دختر وظیفه شناسی هستی ، من پیگیری میکنم ...  و خلاصه راهیش کردم رفت و اینقدر سرم شلوغ بود و گرفتار بودم که وقت نشد از سرپرست خدمات بپرسم چرا اینقدر تند شده با این طفلک .

تا اینکه بطور اتفاقی در سه روز پیاپی به دلایلی ناچار شدم از بخشی که دخترک نظافت اونجا رو بعهده داره بازرسی کنم ( برای امور اداری البته و نه مسائل نظافتی ) و هر بار دخترک رو دیدم که در یه گوشه ی دنج به مکالمه مشغوله !!! یه بارش که پشتش به من بود و نتونست به موقع خودش رو جمع و جور کنه ، داشت میگفت :

نه بابا ! تولد قبلیه اونو پوشیدم ، دوباره که نمیشه ، اگه تا عصر بتونی لباست رو به من برسونی حله ...

در همین لحظه برگشت و منو دید و مکالمه اینجوری ادامه پیداکرد :

خبر مرگم ، همه اش دستم به عزاداری بنده ، نمیدونم این چه بخت و اقبال شومی بود که من داشتم !!!!!!


چند روز پیش که دوباره هنگام مکالمه و در  یک موقعیت مشابه مرا با خود چشم در چشم دید ، خنده ی دلبرانه ی کرد و گفت : چای سبز میل دارین ؟!

گفتم نه ، ولی یادم باشه یه تشویقی بنویسم برای سرپرست تون !

بعد هم تراکت رنگی " استفاده از تلفن همراه در محل کار ممنوع است"  رو دادم دستش ، گفتم میدم به خودت نصبش کنی که یادت نره مخاطبش کیه ! از روی میز معاونت پایه چسب رو برداشت بره بچسبونه توی آبدارخونه که بهش گفتم نه ، اون گوشه ، اونجایی بچسبون که موبایلت آنتن میده و همه اش اونجا کز کردی :)


امروز نیروی خدماتی مالوف اپل واچ دستش کرده  ، ریخت کارمندای دختر بخش تایپ دیدنیه ، اومدن بهم  میگن : تراکتی ندارین که روش نوشته شده باشه :


نیروهای خدمات  عزیز ! از سوزاندن دل کارمندان فوق لیسانسی که حقوقشان به خرید اپل واچ نمیرسد اکیدا خودداری نمایید !


بهشت آنجاست کازاری نباشد، کسی را با کسی کاری نباشد

امروز کیهان یه مطلبی نوشته بود (روزنامه اش رو نمیگم - راستی با دیدن این کلمه بجای فکر کردن به جهان و روزگار - عدل ذهنتون رفت به سمت  یه روزنامه ی  کاملا بی طرف که به نظر من نوستراداموس زمانه ؟؟؟!!) عجالتا آقای کیهان منظورم هست که مرا برد به دهه ی شصت هجری شمسی و ویژگیهای آن ...


از اون دهه چی بخاطر دارین و تداعی گر چه مسائلی هست براتون ؟ ( یه جوری بنویسین که در اینجا تخته نشه لطفا !)

معمولا دهه ی بعد از جنگها و انقلابات روزهای گیج و پر آشوبی هستند ، قطعا برای مایی که جنگ و انقلاب را با فاصله ی اندکی از هم تجربه کردیم بیش از سایرین خاطره انگیز بوده است ...

آن روزها  اکثر شما یا تازه پا به این جهان گذاشته بودید ( اگر دهه هفتاد ی نباشید البته !) و یا اینقدر کم سن بوده اید که کمتر در گردباد حوادث گرفتار آمده باشید .

و واقعا چه  فضیلتی ست برنایی و جوانی ...


دوستی دارم که در سن چهل سالگی اولین و تنها فرزندش بدنیا آمد  آنهم زمانی که همسرش پنجاه ساله بود . الان به حدی با دخترک 9 ساله شان سختگیری دارند و بخاطر احساس ناامنی در جامعه محدودش میکنند که به فکر فرو میروم . از طرفی میبنم نگرانی هایشان منطقی ست و مابه اذای عینی داشته برایشان و از آن سو خوشحالم که من در نهایت بی خبری این روزها را سپری کرده ام ... وقتی بچه ام 9 ساله شد هنوز 28 ساله بودم ، در اوج خوشبینی و جوانی و بی تجربه تر از آن که بتوانم نگران باشم از اینکه وقتی بچه ام با همکلاسی هایش در اتاق بازی میکنند سه دقیقه  یکبار به ناگهان در را باز کنم و مثل نیروهای ضد شورش به بهانه ی بردن میوه و بستنی و پاستیل وارد شوم مبادا در حال دکتر بازی باشند ! همینقدر که نقاط خصوصی بدنش را برایش مشخص کرده بودم و میدانست کسی اجازه دیدن یا دست زدن به او را ندارد و خودش نیز همینطور ، بنظرم کفایت میکرد .

طبیعی ست دوستم با نزدیک نیم قرن زندگی نمیتواند بیخیالی و خوشبینی آن موقع های مرا داشته باشد ... آری فضیلتی ست جوانی که اکثرمان قدرش را نمیدانیم و با سختگیری و نکته بینی های بیش از حد، اجازه نمیدهیم وقایعی مثل ازدواج و فرزندآوری در آن دوره اتفاق بیفتند .


یکی از مسائلی که در سالهای اول ازدواجمان خیلی از مزدوجین دهه ی شصت مثل ما با آن مواجه بودند ، دستگیری توسط گشت ثار ... بود ! از آنجاییکه آنموقع هنوز آستین مانتوها بصورت اورجینال نیمه نبود ، اتفاقاتی مثل پوشیدن مانتوی گشاد و  درازی که بالطبع  آستینش بحدی بلند بود  که ناچار شده بودم تایش بزنم باعث شد نصف روز با جناب یار در خدمت برادران باشیم.یکبار دیگه هم گویا  در پاسازی که با یار جان  خرید میکردیم خیلی خندیده بودم و به قول برادر ی که کلتش را گذاشت توی پهلوی همسردلبند و  با عشق ما را به سوی پاترول هدایت کرد ( آنوقتها ون نبود هنوز!) هره  داده بودم و کِـــــّره گرفته بودم !!!

اینجایش زیاد مهم نیست ، جالبش اینجا بود که وقتی جداگانه بازجویی مان کردند هر چه گفتیم زن و شوهریم باور نکردند تا زمانی که مارک یخچال و اجاق گازمان را از هر کداممان جداگانه پرسیدند و وقتی متوجه شدند در حرفهایمان تناقضی نیست باور کردند  زیر یک سقف زندگی میکنیم لابد ، که از همممممه چیز زندگی هم با خبریم !!!


پ.ن : خدایی اگر پهلوی جناب یار  را هم سوراخ کرده بودند کی به کی بود ؟! بقول پسرم :  کسانی که آن دوران را تجربه کرده اند  همه شانسکی زنده اند !!


اگر ایمان ندارید ، لااقل مرد باشید !

وقتی میگوییم  " مردانه " احتمالا تنها لباسهای خاص ایشان یا کفش سایز بزرگ  یا تعابیر زمختی و خشنی و زبری به ذهنتان متبادر نمی شود .

بلکه حتی لفظ " مردانه " توام با مقادیر متنابهی غرور ، جسارت ، سرسختی ، حمایتگری ، مقاوم بودن ، گذشت و بزرگ منشی به خاطرتان خطور میکند ! کسی که جنس دغدغه هایشان بسیار متفاوت از زنان و طبع لطیف و حساس و زودرنج و گاه کم گذشتشان است ... 

اما در روزهای اخیر بطور اتفاقی با آقایانی سر و کار داشته ام که انصافا واژه ی مرد را زیر سوال برده اند به نحوی که دیروز بعد از اتمام یک جلسه ی طولانی که اتفاقا در دفتر خودم هم برگزار شد ، اولین حرفی که به همکاران  خانومم که مجردهستند ( و اتفاقا بسیار از این مجرد بودن احساس مغبون بودن میکنند) زدم این بود :

اگر اخیرا معنای مرد ،  اینیست که من دیدم ، به قول شاهرودی ها : " ای همه تان به خانه بمانید !" 


چیزی که دیدم ملغمه ای بود از  ........ ....... ( میخواستم ده ها صفت اینجا بنویسم تا کاملا متوجه شوید از چه خصایصشان رنج بردم و متعجب شدم ولی  برخی از آقایان اینجا را میخوانند که شان آنها اجّل این حرفهاست و سانسور کردم )


دور از جان خواننده هایم ، اینهمه خاله زنکی کی گریبان مردان ما را گرفت ؟ آیادر نسل جوان دهه ی ٥٠ و ٦٠ این حرف و نقل ها طبیعی ست ؟ 

پس خصایص مردانه ای مثل مرام و لوطی گری و جوانمردی کجا رفته ؟

اینکه پشت سر دیگران رجز بخوانید و همکارتان را که اتفاقا خیلی  صمیمی و جیک تو جیک هستید در کسری از ثانیه بفروشید و زیرآبش را بزنید و بدگویی کنید و حتی بنیان خانواده اش را زیر سوال ببرید، دیگر  جزو رذایل مردانه هم نیست تا چه رسد به خصایصش !


مرد ، تعریفی مشخص دارد .


حداقلش اینست که افق فکریش خیلی خیلی وراتر از اینگونه مسائل دم دستی و کم ارزش است . دقیقه های تاخیر همکارت را محاسبه کرده ای ؟! روزهایی که بخاطر بیماری همسرش به مرخصی رفته  در سررسید شخصی ات نوشته ای و حالا ادعا میکنی به جای او  این تو هستی که مستحق پاداشی ؟!

واقعا که !پاداش را باید به کسی  داد که تو را اینگونه تربیت کرده ، گرچه معتقدم از یک سنی به بعد ، خودمان خود را تربیت میکنیم نه والدینمان ...

خیلی قدیم  ها ، افرادی که شان چندانی برای زن قائل نبودند ، همانهایی که زن را با الفاظی چون : ضعیفه ، کمینه ، ناقص العقل و منزل مخاطب قرار میدادند ، وقتی از مردی چنین خصلتهایی میدیدند میگفتند "  طرف زن صفت است " ( با پوزش - نقل به مضمون )

چون احتمالا زنی که اینقدر مناسبات اجتماعی نداشت که بتواند تجاربی در خصوص  رفتار صحیح کسب کند ، برخی رفتارهای نامناسب و نگرش های کوته نظرانه از جمله  ورود به سیکل معیوب عروس ، خواهر شوهر - مادرشوهر بازی از خودش نشان میداد ! 

اما امروز با اینهمه مردان تحصیلکرده که اغلب لقب مهندس را یدک میکشند ، این پشت سر حرف زدن و بخل و نظرتنگی را باید به حساب چه فرهنگی  گذاشت ؟ واقعا به کجا داریم میرویم ؟ بعد بچه هایی که این مردان تربیت میکنند چه جور طرز فکری خواهند داشت ؟


پ. ن : نوشتم که روزهای تلخ و پرفشار اخیر را فراموش نکنم و حتما راه حلی حداقل برای ادب کردن این چند نفر پیدا کنم . 

برنامه ریزی یا برنامه روزی ؟!

همکاران گرامی شش ماه است دل و جگرم را با هم رنده کرده و در یک پاتیل ریخته اند که :

چرا ما رو هیچ جا نمیبرین آخه ؟ پوسیدیم توی این شهر ، نه تفریحی ، نه دیسکو و کاباره ای نه حشر و نشر و شادی و طربی ، این چه وعضشه ؟!!

ما هم که مدیر و مدبر ، گفتیم : کی گفته نمیبریم ؟ ! از تو به یک اشارت ، از ما به سر دویدن ، حالا کجا میخواین برین ؟

- برف بازی !

- یعنی بریم پیست اسکی ؟

- اوا نه !! تا اونجاهای دور که نمیخوایم بریم ،  یه جا نزدیک ، همین پنجشنبه جمعه بریم و برگردیم  که مرخصی هامون حفظ بشه برا عید :)

- خب اگه اینطوره که نهایتا بتونم ببرمتون تاراز ( سرحد استانهای خوزستان و چهارمحال بختیاری ) برف بازی کنین ؟

- باوووشه ، عالیه ... دست و جیغ و هووورا  !!!!! ( یه هفته اس درست و درمون کار نمیکنن و دارن همه اش در اینمورد حرف میزنن که چی ببریم و چی درست کنیم و چی بخوریم و آش بلغور بار بذاریم یا آش رشته !!)


با این احوال ناخوشم چند روزه دارم دوندگی میکنم تا مجوز بگیرم ، هماهنگی با هلال احمر و راهداری و حراست و گردشگری و آژانس و خلاصه مکافاتهای تورگردانی !!

جای شب مانی رو هماهنگ کردم و مسیر و لیدر و راهنما و  پزشکیار همراه و غیره ...

در تمام این مدت همکاران در گروه تلگراممان مشغول بشکن و بالابنداز بودند و وصف العیش - نصف العیش را به منصه ی ظهور میرساندند !

این یکی دوروز اخیر را هم که هی بوت و پالتو خریدند و با هم ست کردند و تیلیک تیلیک عکس گرفتند و برای هم ارسال کردند که در شوآف برف بازی تاراز چی بپوشند و چه ژستی بگیرند  و  توی اینستاگرام بگذارند ، جوکشان هم شده بود : من و برف و گرگهای تاراز ، یهویی !!!

امروز  بهشون گفتم سریعا شماره ملی و تاریخ تولدتون رو بدید برای بیمه تور و نهایی شدن اسامی مسافران تا ارسال کنم  ، فکر میکنید چی شد ؟

از مسافران دو تا اتوبوس وی آی پی که تقریبا چهل پنجاه تایی میشدند ، نهایتا هفت نفر همچنان ثابت قدم ماندند و بقیه :

- وووواااااا ، توی این سرما ؟ کجا بریم عاخه ؟ 

- آره بابا ، گفتن آخر هفته افت دما داریم حسابی .... میمونیم توی خونه ، همین پشت پنجره ها میکنیم به شیشه ، روش قلب تیر خورده میکشیم و مینویسیم TARAZ!!!

- من که دیگه همه ی حقوقم رو خرج کت و پالتو و شلوار افتر اسکی کردم ، دیگه پولم کجا بود بیام سفر :(

- منم که  اگه خانوم فلانی بیاد پامو اونجا نمیذارم ،  از اول گفته باشم !

- به خدا قسم خانم فلانی نباشه ، من که نمیام ، اصلا  این سفر  رو بخاطر خوشمزگی های اون بود که گفتیم برنامه کنیم ، عزیزم بسکه دلقکه ( الان این تعریف بودها !!)

-توی این فصل اصلا کی این پیشنهاد مسخره رو داد ؟ الان فصل برداشت نرگس زارهای بهبهانه ، دیوونه ایم مگه بریم تاراز ، بچه ها اصلا به خانوم مدیر بگیم ببردمون نرگس زار ؟؟!!! ( یادشون رفت میخواستن برن برف بازی !)


خانوم مدیر به ریش هفت جدش میخندد  یکبار دیگربا طناب پوسیده ی شما به قعر چاه برود  و یک هفته خودش رو علاف شما بکنه ...


پ. ن : بعد خودشان نشستند کارشناسی کردند که چرا این سفر عملیاتی نشد و به این نتیجه رسیدند که :

میدونین مادام ؟ خب شما نباید  هی از یه هفته قبل برنامه ریزی میکردید و هی ما از مراحلش مطلع میشدیم ! میبایست چهارشنبه عصر که میخواستیم بریم خونه یهو بهمون میگفتین : بچه ها فردا صبح فلان جا جمع بشین راه میفتیم به سمت تاراز ! بعد خب ما دیگه فرصت همه چی ازمون سلب میشد ، می اومدیم خیلی هم بهمون خوش میگذشت ... تو رو خدا دیگه اینجوری برنامه ریزی نکنین ، مسافرتمون رو حروم کردین ، پنجشنبه جمعه مونم خراب شد ، اه !!


پ.پ.ن : افروز جان هر جا هستی ، دلت شاد و باد برات خبر نیاره !! چی میکشی با این جماعت تور برو :))) امروز حسابی یاد تو کردم و همه عزیزانی که تور گردانی میکنند ... تو رو خدا اگه از خودتون مطمئن نیستین ، لااقل وقتی بهتون پیشنهاد میدن اینجوری از خودتون شور و شعف نشون ندین که بعد طرف هیچ جوری براش هضم نشه پشیمون شدنتون !

بنجامین باتن !

از آنجایی که جناب یار بسیار چهره ای جوانتر از سنش دارد کمتر میشود سن ایشان را تخمین زد !

خودش هم که هرگز بالاتر از 35 را گردن نگرفته است ... الان سالهاست در همان سن متوقف شده و خیال هم ندارد که بیشترش کند .

اینقدر با جدیت و صراحت سنش را فیکس نگه داشته  که حتی بچه هایمان هم( وقتی در سنین ابتدایی بودند) باور کرده بودند که من 8-7 سالی بزرگتر از پدرشان هستم !


دیروز کنار آینه مشغول زدن کرم مرطوب کننده به صورتش بود و من که نای تکان خوردن از رختخواب را نداشتم و فقط قادر بودم با چشم تعقبش کنم گفتم : چرا اینقدر محکم به صورتت دست میکشی ؟ لطفا رو به بالا دستت را حرکت بده که صورتت چروک نیفتد و به اصطلاح نریزد .

در جواب گفت : فعلا که در 60 سالگی نریخته ، از این به بعدش هم نمیریزه !!

من ِ مریض و دردمند چنان عین فشفشه از جا پریدم و جیغ زنان و هورا کشان دور اطاق دویدم  که برای خودم هم عجیب بود !

گفتم :هععععی ! بالاخره اعتراف کردی از من بزرگتری  !

همسر دلبند هم گفت : اگه میدونستم اینقدر خوشحالت میکنه و باعث میشه بیماریت شفا پیدا کنه ، یکباره میگفتم جنتی ام !

ّ

عکس فوری با دوربین پولاروید

چون نمیتونم با تبلت عکس آپلود کنم براتون ، ناچارم یه عکس فوری  نوشتاری از خونه زندگیم براتون  ارسال کنم تا بفهمین چه کدبانوی نمونه ای هستم من ! 

دیروز هم مثل اغلب روزها ، با جناب یار ساعت ٦/٥ از خونه خارج شدیم و تقریبا همزمان ٧ غروب به خونه برگشتیم : ایشون از محل کار و من از باشگاه .

دوش گرفتم و داشتم از درد دنده هام شکوه میکردم که تلفنی ازم خواستند فورا برای بازید از چیزی و تایید نهایی ، جایی برم . کار خودم بود و ابراز نارضایتی و غر زدن فقط یار خان رو حساس میکرد و باعث مخالفتش میشد . یه لبخند رضایت تصنعی دوختم روی لبام و لباس پوشیدم که بریم ... همه اش هم تصور میکردم چون تمرین امروز  خیلی سنگین بوده بدنم درد میکنه وگرنه ماه اول فیتنس هم چنین دردی رو تجربه نکرده بودم .

رفتم بازدید و عکس گرفتم و ( بگذریم که تاییدش نکردم و رفتنم بیهوده شد ) تا برگشتیم  ساعت ٩ شده بود . حس وقتی  رو داشتم که با سر شیرجه زدم توی استخر ... منگ و ملتهب . با اینهمه برای جناب یار برنامه های فردام رو ردیف کردم :

میخوام برم خرید ، کار بانکی دارم ، نظافت هفتگی و چنین و چنان هم هست و احتمالا تا ظهر که تو از سر کار برگردی یک لحظه هم نمیتونم بنشینم .


این عکس خانه ی ماست در صبح روز اول بهمن عزیز :

آشپزخانه : بمب در آن منفجر شده

اتاق خواب : غول در آن فوت کرده

پذیرایی : با کاغذ و فاکتور و سند مفروش شده

نشیمن : شما فکر کن شب یلدا ، بعد از رفتن مهمونا !!

من : سر و صورت ورم کرده ، بدن درد مفرط ، سردرد کوبنده ، گلو درد و بی حالی  در حدی که نمیتونم  تکون بخورم !


خدایا ، فرشته هات رو بفرست خونه رو سر و سامون بدن ، من فقط همین یه پنجشنبه رو دارم به زندگیم برسم عاخه :)


پ. ن : چون من و جناب یار توی این شهر هیچکس رو نداریم، صبحهها اگر ده دقیقه تاخیرکنم بلافاصله معاونم  با وحشت تماس میگیره ! میگه ترسیدم دچار گاز گرفتگی شده باشین یا  تنهایی بلایی سرتون اومده باشه ! یه دسته کلید خونه رو توی کشوی دفترم گذاشتم که اگه اینجوری شد خیلی به زحمت نیفتند !! ولی امروز حتی اونم سراغم رو نمیگیره ... گمون نکنم  هیچکدوم از کارهایی که وعده اش رو داده بودم عملی بشه ، استخوانهام با هر تکون بدجوری صدا میده :))

اسمت چیه ؟ تربچه !

 همیشه روی اسم حساس بودم ، تا میگفتن فلانی ( که من اصلا نمیشناختمش ) بچه دار شده ، فورا میپرسیدم : اسمش رو چی گذاشتن ؟!

برای انتخاب اسم بچه هام خیلی وسواس به خرج دادم . قرار شد دخترمون رو من انتخاب کنم و پسرمون رو جناب یار .جنسیت اولین بارداری که مشخص شد طبیعی بود پدرش در جستجوی نام مناسب باشه ... و خدا به دور که چه اسمهایی پیشنهاد میداد ، مو بر اندامم سیخ میشد !

اما خب توافق کرده بودیم که نام پسر با اون باشه و با اینکه خیلی جر زن هستم اونموقع چون هنوز چند ماهی بیشتر از ازدواجمون نگذشته بود بشدت باهاش رودربایستی داشتم و نمیتونستم زیرش بزنم !

این شد که بچه ام دو اسمه شد ، یه اسم شناسنامه ای که برای همه مون ( حتی خود پدر گرامی بچه ) غریبه و نامانوسه و یک اسم واقعی که از صغیر و کبیر همه به همون اسم میشناسنش ، حتی مدرسه و محل کار و بلاد کفر ( واقعا میگن : عرض خود میبری و زحمت ما میداری ، خو این چه اسم انتخاب کردنی بود عاخه ؟!)

این بود تا رسیدیم به بچه ی دوم و  در واقع آخرین فرزند که چون  مطمئن بودیم فرزند دیگه ای نمیخواهیم تمام تلاشمون رو برای دختر بودنش بکار بستیم ولی جنین ٥ ماهه بود که فهمیدیم تیرمان به سنگ خورده و این یکی هم پسر است . طبیعیه که نمیتونستم بیش از این بر عهد و پیمانم استوار بمونم و اجازه بدم اسم بچه ی دوم رو هم به جرم پسر بودن ، پدرش انتخاب کنه ! دست بکار شدم و یه اسم براش پیدا کردم در حد باقلوا !

٢٥ دی که بیست و هفتمین سالروز تولدش رو جشن گرفتیم به خودم تبریک گفتم برای این اسم ! اینقدر خاص و منحصر به فرد و کم تکراره که هر جایی میره واقعا توی ذهن میمونه و مثلا در دوران سربازی ، همه ی فرماندهان و  کل قرارگاه به اسم کوچک صداش میکردند ( کسانی که با دیسیپلین ارتش آشنایند متوجه میشن چقدر این امر نامتعارفه ) و از اون مهمتر: شخصیتش واقعا برازنده ی معنای اسمش هست جان دل مادر ...


با اینهمه ، دلم میخواست قانونی وجود داشت تا به بچه ها اجازه میداد اسمشون رو خودشون انتخاب کنند . یعنی تا وقتی به سن تمیز برسند با یک آوایی ، هجایی، شماره ای چیزی صدایشان میزدند تا بعد خودشان اسم مناسب خودشون رو پیدا کنند !! 

( بعدا برام بنویسین اگه الان میخواستین اسمتون رو انتخاب کنین ، چی رو ترجیح میدادین ؟!)


انتخاب اسمشون رو نتونستم به خودشون محول کنم ولی برای اعتقادات مذهبی شون این کار رو کردم ، به هیچ دین و مذهب و مسلکی ترغیبشون نکردم . از خدا نترسوندمشون و هرگز از بهشت و دوزخ حرفی نزدم ، به گناه اشاره ای نکردم تا حس عذاب وجدان رو درشون بوجود نیارم . 

هر چه گفتم از " انسانیت"  بود و اینکه از هر کار غیر انسانی و هر چیزی که باعث رنج دیگران بشه اجتناب کنند .

اسمشون رو نتونستند ولی اعتقاداتشون رو واقعا وقتی به سن تمیز رسیدند " انتخاب " کردند بدون اینکه از سوی من  یا پدرشون سمت و سو داده شده باشند . شاید ما جزو معدود خانواده هایی باشیم که عقاید هر کداممان یک نغمه و نوایی میزند و از صفر تا صد با هم فاصله داریم اما با کمال احترام نسبت به افکار و باورداشتهایمان به هم عشق میورزیم و در موردش صحبت میکنیم ، بی هیچ تحقیر و تفاخر و قضاوتی ...

همینکه بچه هایم با چیزی بعنوان دین یا مذهب موروثی مواجه نبوده اند جبرانیست برای  اینکه نتوانستند نامشان را خود انتخاب کنند :) خوشحالم از این بابت ...