به کی سلام کنم ؟

قطعا سیمین این کتاب رو بعد از جلال نوشته ... چرا یه دفعه اومد توی ذهنم و شد تیتر اینجا ، نمیدونم . شاید بخاطر دیشبه که احساس کردم دارم مریض میشم و در شرف آنفولانزا هستم .

دکتر ح ( یادم باشه یه روز مفصل در موردش بنویسم) که پریروز به دیدنم اومده بود بهم گفت  تو که های ریسکی چرا واکسن نزدی ؟ دست کم روزانه با ٢٠٠ نفر دست میدی !

یک هفته ای هست دست دادن توی محل کار رو قدغن کردم  و چپ و راست توی همه ی بخشها اطلاعیه چسبوندیم ولی کو گوش شنوا ؟ تا از در میان تو ، اول دستشون رو دراز میکنن! خوبه دست دادن با آقایون ممنوعه وگرنه ٢٠٠ میشد هزار تا :))

این آقای دکتر که گفتم و چندی پیش مدیر کل نمونه کشور شد واقعا یه دایره المعارفه که شاید پزشکی  فقط مقدمه اش باشه ... واقعا هر بار به دیدنم میاد از مصاحبت باهاش سیر نمیشم و یکدنیا ازش یاد میگیرم بسکه صاحب تفکر و تجربه ست ... به واسطه ی نسبت فامیلی هم که با هم داریم خیلی لطف داره و حسابی برام وقت میگذاره .

توی این وانفسایی که واکسن آنفولانزا پیدا نمیشه ، تماس گرفت و سه تا برام کنار گذاشتند ولی حقیقتش از تزریقش ابا کردم مبادا همون ویروس ضعیف شده اش هم کار دستمون بده .

ترسیدم هر دومون با هم بیمار بشیم و چون توی  خونه تنهاییم دردسر ساز بشه .

اینقدر وحشتناک بوده حال کسانی که گرفتند ، مدام راجع بهش فکر میکنم و اینکه اگر درگیر بشم واقعا  اذیت میشه یار خان و دلم نمیخواد براش مشکل درست کنم .

گمونم از همین بود که دیشب تمام بدنم درد میکرد و داغ بودم و بیقراری خواب رو ازم گرفته بود و برای اینکه مزاحم خواب اون نشم ، یه تشک روی زمین گذاشتم و  پایین تختخواب خوابیدم و هی وول زدم و غلتیدم و به یاد تموم بدهکاری هام افتادم ! دلم برای پسرک راه دور تنگ شد و کلی اشک چکوندم ، برای برای پسرک راه نزدیک دلتنگ شدم و  بغض کردم ، بعد برای یاری که در فاصله ی یک متری ام بخواب رفته بود و کلی غصه خوردم که چرا نمیتونم لذت اینهمه چیزای خوبی که دارم ببرم و همه اش به خودم میگم : به کی سلام کنم ؟

امروز رفتم خرید و برای دو نفر آدم به اندازه ی یه فرغون خرید کردم ( اگر یار خان اینکارو کرده بود قطع  به یقین کشته بودمش از غر ) اینهمه سبزی آش و قلیه و کاهو و کرفس و ماهی و میوه برای میهمانهای خیالی ... پنجشنبه است و  شاید کسی سر برسد .


با خودم فکر میکنم  اگر این اسمش تنهائیست ، پسرک راه دور که سه سالست تنها زندگی میکند ، در کشوری که باید از همزبانهایت تبری و تولی بجویی ، چه بگوید ؟ 

سیرها را پوست میگیرم و در آب تمرهندی خیس میکنم ، فکر میکردم فقط پیاز پوست کندن اشک آدم را در می آورد ...

نظرات 11 + ارسال نظر
علی امین زاده دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

کلاً سیر است و بویش!

من که دوست دارم. کلاً عشق من در ماموریتهای شمال همین ترشی سیر است.

طعمش واقعا جادویی ست ، ولی خب اطدافیان چه گناهی کرده اند ؟!
خوحالم اینجا میبینمتون :)

Negar یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 07:17 ق.ظ http://negarkhatooon.blogfa.com

خوندمش عالیه این کتاب قشنگ میشه از عنوان دل تنگی های یک یار جامانده رو بفهمی همه ی کتاب های خوبم هدیه پدر عزیزم ب من:) الان ک دارم اینو مینویسم صدا کفشش اومد ک داره میره سرکار :) بانو تو موندی و اونا رفتن اما بگم بهت ک کار سختتر مال اوناس چون اینروزا فقط دارم ب نبودنم تو این خونه فک میکنم سعی میکنم لذت ببرم از ثانیه ب ثانیه اش اما سخته خیلی سخت پس بدون اگ تو خونه ای و دیوارا و مبلا و قاشق و لیوان ها و.... ک باهاشون خاطره داری اونا اونو هم ندارن. کامنت نوشتن برا وبلاگ هم اشک می اورد :)

الاهی فدات شم نگار بانو
خدا نکنه چشمات اشکبار بشه عزیزم
احتمالا برای اونا هم سخته ، اما همیشه اونی که به جا میمونی و ترکش میکنند بیشتر از کسی که رفتن رو انتخاب کرده آسیب میبینه .

شادی همه ی بچه ها ، آرزوی والدین هستش

سپیده شنبه 28 آذر 1394 ساعت 02:26 ب.ظ

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...
نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...

(یک دست جام باده و یک دست زلف یار)
اینگونه بود ها.. که بغل اختراع شد


بی خیال انفولانزا بانو ...من تضمین میکنم

ای جانم سپیده ی دوست داشتنی ...
تضمین کردی ها !!!!

شبنم شنبه 28 آذر 1394 ساعت 11:05 ق.ظ http://www.funinourkitchen.ir/

امیدوارم الان بهتر باشی. همسر منم چند روزی درگیر بود به شدت.
راستش منم گاهی با اینکه دو نفریم تو یک شهر غریب از این خرید ها می کنم و کلی هم کیف می کنم از شستن و خرد کردن و پختن تک تکشون.

شبنم جون اگه سکرت نیست کدوم شهر هستین ؟
امید که با همسر دلبند همیشه از این دلمشغولی های خوشمزه داشته باشین...
راستی ، دیروز آش دوغا تون رو درست کردم ، واقعا خوش طعم بود ، دستتون درد نکنه :)

ماهی شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:34 ق.ظ http://nimehdovom.blogfa.com

حالا خوبه روابط به دست دادن ختم میشه.اگه ماچ و بوسه بود چی؟
مجید دلبندم. اشک رو نمیچکونن میفشونن.
جریان سیر رو با آب تمرهندی بگید . تا حالا نشنیده بودم

من همیشه اشکام چکوندنی بوده چون واقعا چیلیک چیلیک میچکند !!

بخاطر اینکه بوی سیر رو دوست ندام برای درست کردن قلیه سیرها رو پوست میکنم و در آب تمر هندی و رب انار خیس میکنم ، دو سه ساعت بمونه کافیه ، بو و طعم سیر رو میگیره ولی بعد از خوردنش دهانتان بوی سیر نمیده ، از این بابت !

فرزانه جمعه 27 آذر 1394 ساعت 07:24 ب.ظ http://baghanar.blogsky.com

تنهایی هم مثل حس خوشبختی و آرامشه که توی ذهن آدم معنا پیدا می کنه نه در عالم واقع .پس بهتره نذاریم این ذهن بازیگوش ما رو هرجا می خواد ببره . شادباش و دیر زی

درود و نور و مهر بسیار بر فرزانه جانم
خیلی دلتنگت بودم عزیزم ، خوب کردی اومدی ... ممنونم از یادآوریت بانو

سلام جمعه 27 آذر 1394 ساعت 12:38 ق.ظ

سایه پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 08:16 ب.ظ

سلام دلتنگی بد چیزیه درمان که نداره دیده که نمیشه دردش هم قابل تعریف نیست بعضی اوقات خیلی سنگین است فقط بی حوصله ات میکند وباید بصبری تا قدم نحسش را از سر دلت بردارد...انشااله به زودی سلامتی وشادی تان را بخوانیم

درود و نور و عشق بر تو مهربان
خدا رو شکر مریض نشدم ، احتمالا بدن درد بعد از تمرینات سنگین بوده سایه جان ولی دلتنگی برای پسرها بود حقیقتش .... امروز مفصل باهاشون گپ زدم و الان پر از انرژی ام ...
خدایا هر کس روی بچه اش را دید دوریش را نبیند ، آمین

نسرین پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 07:25 ب.ظ

سلام انشالله سلامت باشید بانو.نگران نباشید .بچه هاتونم هر جا هستند انشالله خوش وسلامت باشند بهر حال بچه ها از ما هستند ولی برای ما نیستند.

مرسی نسرین مهربانم
جبران خلیل جبران خیلی زیبا حرف تو رو تایید کرده
فرزندان شما مایملک شما نیستند ، تیری هستند که از چله ی کمان رها میشوند ، تیر میرود و آنچه به جا میماند کمان است ...

توت قزنگی پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 03:50 ب.ظ http://missalone.blogsky.com/

بلا به دور ، امیدوارم بیمار نشین

سپاسگزارم توتی جانم ، برای تو هم آرزوی سلامتی و بهروزی دارم بانوی نور

میس مهندس پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 01:37 ب.ظ http://manomester.persianblog.ir/

میدونی بانو ...
مریضی من سه هفته است ادامه دارد و کمی تا حدودی بهترم ... ولی نتونستم و نتونست که من حتی، وجبی دور تر بخوابم ...
فکر میکنم وقتی کسی رو در چند وجبی خودت داشته باشی و نتونی از وجودش لذت ببری خیلی سخت تره تا کسانی که خیلی ازت دورن ...
دور کجا و نزدیک کجا ...
یارِ ما که این ویروس را یکجا بغل کرده است و نگرفته ...
انشاالله یارِ شما نیز ، نگیرد ...
و حالِ من و شما هم خوب شود ...

ای جانم میس مهندس خوش ذوق
( کلی کیف کردم از کامنت خصوصیت ، مرسی برای اینهمه حس خوب ، به امید روزی که از نزدیک ببینمت دخترم )
حق با توست جنابان یار واکسن زده اند ! یک عمراست با ویروس ضعیف شده ی ما زندگی میکنند ، دیگر بیمار نمیشوند :)
به پای هم پیر بشید، از همدیگه سیر نشید ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.