در آرزوی دیژون

خیلی وقته میخوام بهش زنگ بزنم ، اختلاف ساعت  رو نمیشه ندیده گرفت ، باید صبر کنم تا یکشنبه ها که نمیدونم چرا همیشه سرم غلغله ست  و هی یادم میره .

امروز پشت سیستم منتظر بودم یه فایل حجیم رو دریافت کنم و مثل همیشه با اینترنت نفتی اینجا که پت پت میکرد حرص میخوردم که یادش کردم .

شماره اش رو گرفتم ، گوشی رو که برداشت اولین جمله اش تکیه کلام همیشگیش بود :

چطوری تو دختر ؟!

بهش میگم : مانی همیشه برام سوال بود چقدر اینقدر دوستت دارم ، الان فهمیدم ! بیچاره عشاقت چی کشیدن با این صدای مخملی و جادوئیت ...

کلی سر به سرم گذاشت و عشق خان هایی که سر همه شون رو به طاق کوبیده بود مسخره کرد وسطش هم هی بلوزش رواز توی چنگ گربه ی ملوسش بیرون میکشید و با اون صدای گرمش میخندید ...

خنده اش مثل همون وقتها بود ... بی غل و  غش و کودکانه !

شاید انگشت شمار باشند آدمهایی که با شخصیت و رفتارشون توی شکل گیری خیلی از سلایق و علایقمون تاثیر گذاشتند و بی شک مانی من ، یکی از اون آدمهاست .

گمونم چندی پیش بود که یه پست در موردش گذاشتم (از منی که خیلی فرد عاطفی و با احساسی نیستم اینهمه سرسپردگی عجیبه !)

مانی هم دیگه تنها زندگی میکنه ، یگانه دخترش زهرا مدتهاست ازش دور شده و برای کار در پیپال بانک به ایرلند رفته .

نمیدونم وقتی نوروز امسال بعد از سی و سه سال ببینمش باید از کجا بگیم ، کدومش رو بگیم ... مانی از اون دوستائیه که نگاهت رو هم میفهمه چه برسه به حرفهات .


تو زندگی شما کسی بوده که اینقدر براتون منحصر به فرد بوده باشه و ازش تاثیر پذیرفته باشین ؟ خانوم و آقا بودنش فرقی نمیکنه ( منظورم پدر و مادر و بستگانتون نیست البته ) ... میخونمتون

نظرات 34 + ارسال نظر
تیام جمعه 20 آذر 1394 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام من خداراشکر دوستان خیلی خیلی خوبی دارم تا جایی که دختر سی ویکساله ام همیشه میگه مامان خوش به حالت به خاطر داشتن دوستان خوب ناهید جانم که از همون روز اول که تو دانشسرای مقدماتی اهواز دیدمش باب دوسیمون باز شد..وهنوز باداشتن عروس وداماد هم خودمان وهم همسرانمان دوستی خیلی نزدیکی داریم...پریوش که به عنوان دفتر دارم باهاش اشنا شدم ومثل دخترمه وخیلی صمیمی هستیم از اونایی که انرژی مثبتو با صداش ازتو تلفن هم بهت منتقل میکنی..ورباب بانوی عزیز اصالتا بوشهری که در جزیره به واسطه اینکه سه تا دختراش دانش اموزم بودند بهم نزدیک شدیم وتا الان که بیست وشش ساله دوست ودر ارتباط خانوادگی هستیم.طوری که وقتی میرم منزلشان من میزبان میشم واونا مهمان...البته لیلیت جان منم مثل شما نمیزارم از دستم سر بخورنندوخدا را شکر همه جوره روشون حساب میکنم واونا هم همینطور

درود و نور و عشق تیام عزیز
خدا رو شکر میکنم که بانوی نازنینی مثل شما افتخار دادین و بخشی از موفقیتهاتون رو اینجا برام نوشتین ...
ایکاش وبلاگی داشتین و بیشتر میتونستم از وجودتون ، نوشته ها و تجاربتون استفاده کنیم بانوی مهر ...
خوشحالم که انسانهایی به این خوبی احاطه تون کردند عزیزم

بهسا جمعه 20 آذر 1394 ساعت 01:56 ب.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com

در آرزوی لیلیت!

ای جانم بهسای نازنین .. شرمنده میکنی من. عزیز دلم

سپیده مشهدی پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 06:07 ب.ظ

دروددددد و نور به لیلیت جونم
والا من مثل بقیه سوسول بازی بلد نیستم که بگم:بانو چرا نمینویسین؟بانو منتظر نوشته هاتون هستم...
بانووووووووووووووووووووووووووووووووو
بنویسیننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

سپیده جون باور میکنی سه چهار روزه پستم توی قسمت پیش نویسها داره نیمه تمام خاک میخوره ؟!
فردا ارسالش میکنم ... به شرط حیات

Negar چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 12:02 ق.ظ http://negarkhatooon.blogfa.com

بانو پست اخرم احتیاج ب محبت مادرانتون داره... منتظر حرفای دل نشینتون هستم

فدای تو دختر مهربونم ...

نسرین سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 07:23 ب.ظ

لی لی جان من غصه دوری بچه هاتو نخور بچه ها از ما هستند ولی برایما نیستند الهی هر جا هستند خوش باشند وسلامت

آمین که برای همه ی مادرها دوری از فرزندانشون اختیاری باشه و نه اجباری ... مرسی از دعای مهربانانه ات نسرین عزیزم

توت فرنگی سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 10:52 ق.ظ http://missalone.blogsky.com

لی لی جان نگرانم کردی. چرا هرچی سر میزنم نیستی؟

شرمنده مهربونم ، نمیدونم چرا اینقدر سرم شلوغه ... باورت میشه دیروز 6/5 صبح که مانتوم رو پوشیدم 11/5 شب تونستم لباس عوض کنم ؟!!
انگار از وقتی پسرک خونه نیست دیگه بدتر شده اوضاع کاریم :)

دلبر دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 01:06 ب.ظ

درود و نور فراوان برشما بانوی مهر

تورامن چشم در راهم...
جویای احوال وچشم به راه دلنوشته ها هستیم

ارادتمندیم دلبر فتان ... ای به چشم :)

tina دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

بانو؟کم پیدا یین
هوا برفی شده، هوای جنوب خوشایند شده؟
سلامت و شاد باشین بانوی زلال

زیر سایه ی دوستانیم مهربانم
هوا عالیست ... تازه پاییز شده ، گرچه کلا برگ ریزان نداره اینجا ولی بالاخره بخاری ها روشن شد !!

mahee دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 12:56 ق.ظ http://gahnegar.blogsky.com

من هرچی فک میکنم کسیو یادم نمیاد!!

شاید خودت برای کسی منبع الهام بودی ماهی جان ، اینم یه راهشه ...

البا یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام لیلیت جان
خوبی؟
عزیزم یادمه برای جو دوسر پرسیده بودی شرکت گلستان هم جوپرک دوسر زده (هاتی کارا) بیشتر فروشگاه اوردن گفتم اطلاع بدم .خیلی عالیه

مرسی عزیزم بالاخره خریدمش :))

هناسه سرد شنبه 14 آذر 1394 ساعت 12:14 ب.ظ http://henasesard.persianblog.ir/

پست دلنشینی بود..ازدلت برامده بود مسلما
پایار باشید

درود و نور و ارادت ...
سپاسگزار که وقت گذاشتید ، مانا باشی

توت قزنگی شنبه 14 آذر 1394 ساعت 11:22 ق.ظ http://missalone.blogsky.com/

لی لی جان ، حالت خوبه؟ چرا نیستی؟

درود و نور و عشق بر تو توتی جانم
نمیدونم چرا اینقدر سرم شلوغه ؟! امروز که 6/5 صبح خارج شدم و میدونم حداقل تا 6/5 عصر به خونه برنمیگردم ... مینویسم مفصل، مرسی که جویای احوالی مهربانم

Amer جمعه 13 آذر 1394 ساعت 12:42 ق.ظ http://8m8a8.blogsky.com

بله بانو، مث همیشه به اطلاعاتمون اضافه شد:) با دیدن کلمه دیژون و خوندن متن، هم یه سوال تو ذهنم بوجود اومد و هم یاد شخصیت دیوژن افتادم. طبق معمول سرچ تو گوگل و صدالبته که نتیجه اش آشنا شدن با یه واژه جدید یا اطلاعات جدید از طریق مامان لیلیته;)

آرزو میکنم هرچه زودتر دیدار دوست عزیزتون میسر بشه

فدای تو گل پسرم :) خدا تو رو برای مادر نازنینت حفظ کنه که همیشه اپر از حسهای خوب و مثبتی :))

Amer پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 01:09 ب.ظ http://8m8a8.blogsky.com

اون روزا که نوجوون تر بودیم
و هر از گاهی غزلیات *حافظ* میخوندیم
خیلی دلمون پیر، مرشد، خضر و یا دلیل راه میخواست!
کسی که از فراز و نشیب های راه باخبر بود و با گرفتن دستات وجودت رو سرشار آرامش و طمانینه میکرد...
خیلی وقته از اون روزا میگذره و متأسفانه هیچ *دیوژنی* یافت نمیگردد همی!

"دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست..."

کامنت سپیده خیلی منو به فکر فرو برد...
فک کنم تجربه اش کرده باشم!
البته در جهت معکوسش :)

چه جالب ! عامر جان این دوست من در دیژون فرانسه زندگی میکنه و تو چه زیبا و به واسطه ی با زی با حروف شهر دیژون ، از دیوژن افسانه ای یاد کردی ...
آفرین بر تو پسر ...

لاهیگ چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام

من تو ایران ۲ تا دوست صمیمی‌ داشتم که مثل خواهر بودیم. با یکی‌ "ه" بیشتر حتا. همهٔ گالری رفتن ها، سینما و جشنواره‌ها و حتا کلاس زبان رفتن هامون تا رفت و آمد خانواده ها.

تو ۳ سال اول غربت، خبری ازشون نداشتم، چون درگیر زندگیه جدید و کار بودم و اینکه نمی‌خواستم حال و هوای ایران و دوست و خانواده بیشتر از اینا بیاد تو سرم، چون همونجوریش هم سخت بود. با تنها کسایی که در ارتباط بودم، پدر و مادر و دختر خاله ، پسر خاله‌ها بودن.

تا اینکه تصمیم به درس خوندن گرفتم و اومدم اروپا. یه دفعه همه چیز عوض شد و دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شد.

بعداز ۳ سال، تو یه روز ابریه مه‌‌ گرفته، از تو اتاق دانشجویی‌ زنگ زدم به هردو دوستم.

صدای آدم ها، حسشون رو حتا اینکه چقد بهت نزدیکن یا دور رو نشون میده. اول زنگ زدم به "ه" و تا گفت سلام، یخ زدم از بس خشک و رسمی‌ بود. ۳ دقیقه حرف زدیم و بس.

با اکراه زنگ زدم به "م" و با همون سلام روحم تازه شد. نمیدونم کی‌ میبینمش ولی‌ همیشه مثل قبل با هم جیر جیر می‌کنیم و جای خواهر نداشترو برای هم پر می‌کنیم :-)

اینجا هم، تو دل همهٔ آدم‌های خونسرد ، ۳ تا دوست ماه دارم. دوتاشون که از روز اول مثل مامانم بودن و هستن برام و یکی‌ هم، هم سنّ و سال خودم که ۱ سالی‌ هست می شناسمش و فک کنم باهم دوستانه‌های خوبی‌ خواهیم داشت.

چقدر خوبه که اونجا دوستان خوبی یافته ای ...
منهم تجربه اش رو دارم ، گاهی برای احیای بعضی رابطه ها زمان تعیین کننده میشه ، وقتی خیلی از آخرین دیدار میگذره برای بعضی ها فعل دوستی ماضی بعید میشه !

چوپان سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 11:31 ب.ظ

بانوی مهربونم
دختره "کیوی من" :))
برای همین پرمو بودن دستاش بلد بوده برام! تو دوران راهنمایی ;)

جلبک خاتون سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.zendegiejolbakieman.blogsky.com

اها...
ممم....نمیدونم خاله فک نکنم...من که میخوندم تو رو همیشه و ولی من خیلی وقته وبلاگ مینویسم...
اما فک نکنم...
احتمالا دوست جدیدم چون تازه روشن شدم :)))
و اینکه...اولشم خجالت میکشیدم روشن شم...
ولی میدونم عاشقمی خاله
خخخ...
خب من چون خیلی وقته اروم باهاتم میشناسمت :)))

روشن باشی همیشه خاتون ...

جلبک خاتون سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 06:29 ب.ظ http://www.zendegiejolbakieman.blogsky.com

بسته بودم دستم شوور گیرم بیاد :)))
جواب دادم خب خاله...جواب ندادم؟
خاک تو سرم...گیجم من...بذا برم دوباره بخونمش

الهی قربون خاله مون بریم...
خخخ...غمباد چیه...خب وقتی میاین توی اقیانوس جلبک این جلبکه که میاد ریشه میدوانه در قلب خاله ش...بعد هر وقت خواستی بام حرف بزنی به قلبت نگاه کن

الان که عکس رو دیدم متوجه وجه التسمیه عکست شدم !! سبززززز ....
راستی ایمیلم رو جواب ندادی خانون :) نگی که یادم رفت!

بهسا سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 07:54 ق.ظ

درود و اراده و انگیزه بر لی لی یت عزیز
امروز یک روز فوق العاده میشه، مگه نه؟
راستی کامنت خصوصی من رو دریافت کردید؟

معرکه اس بهسا جون ... بلی عزیزم

پت دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 11:47 ب.ظ

کل این وبلاگتون رو طی روزهای قبل خوندم. ذوق زده شدم همچین آدمهایی هنوز وجود دارند. ممنونم

من از شما ممنونم که وقت گذاشتین ...

سپید دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 11:33 ب.ظ

مطمئن بودم دوستم نداشت...منم تصمیم گرفتم روش جوری تاثیر بذارم که تا عمر داره یادش نره که یه وقتی جوری عاشقم شد که شدم همه زندگیش که کردمش همونی که میخاستم که یه کلام برام میمرد از نبودنم .ولی همه ی اینا فقط انتقام بود من خاستم بهش بفهمونم من همونی بودم که میخاست ولی وقتی جریانو بهش گفتم جوری جا خورد که دنیا اوار شد رو سرش ازینکه من شده بودم دنیاش ازینکه دل بسته بود به ادمی که ازش دوری میکرد ...انتقامی که هیچوقت شاید شیرینیش از یادم نمیره حتی نمیتونم از ته دل توبه کنم من فقط خاستم ... بانو
پیچیدس و من نمیخام با تفسیر دیوونگیام ذهنیت بدی ازم پیدا کنین من فکر میکنم وقتی واقعا عاشق کسی باشی و بهش نرسی عمیقا باور دارم که چر ت ترین چیز دنیاس که واسش ارزوی خوشبختی کنی در کنار کس دیگه... حالا که رفته واقعااااا نمیتونم براش ارزوی خوشبختی کنم هرچند شاید هیچ نیازی به دعای من نداشته باشه....من خودخواه ترین عاشق توی این شهرم ...الانم برگرده بازم هستم با همه بدیاایی که بهم کرده عجب غرور بی غیرتی دارم من نه؟

نه ...
کی میتونی تو رو قضاوت کنه اگه دردهات رو نچشیده باشه ؟
قراره به هم گوش بدیم و ببینیم دنیا چه بازیهایی داره ...

Sal دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام بانوی مهربان
این خیلی خوبه که در تمام عمرت یکنفر رو داشته باشی که در هر حال و شرایط تو را بفهمه فارغ از دوری یا نزدیکی و سن و سال و جنسیت... گاهی حرف هایی هست که جز به اون یکنفر به هیچ شخص دیگری نمی تونهی بگی. داشتن دوستی که روح بزرگ داشته باشه یک نعمت.. فک می کنم خداوند این نعمت را به من داده...
از طرفی خوشحالم که شما را یافتم ...آشنایی محدود به این خانه برای من بسیار ارزشمنده... شاید باور نکنید بانو لیلیت چقدر دردناک بود زمانی که دیگر نمی توانستم شما را بخوانم.. اگر اهل وبلاگ نویسی بودم بی شک شما یک شخص ثابت وبلاگم بودید...شما روح بزرگی دارید
پروردگارم بانوی مهربانم را به تو می سپارم

بودنت همیشه برای من نعمت بوده عزیزم...
حتی نزدیکترین دوستان هم مداومت تو رو نداشتند برای دوباره پیدا کردن من ...
خدا رو شکر برای وجودت دخترخوبم

چوپان دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 02:30 ب.ظ

بهش میگفتم : کیوی!
چون چشمای سبز و دستای پرمو داشت :))
الان با سن کمش و گذر از دورانی سخت، تاجر موفقیه.
ماهم بخاطر شغل و دغدغه ها و دوری خیلی ارتباطمون کم شده . ولی هربار که سراغی ازهم بگیریم انقدر خوشو خرم گپ میزنیم که انگار یکساعت پیش بود آخرین گفتگومون :)

چه خوبه ! این که رابطه ای با یک نفر اینقدر فارغ از جنسیت باشه ارزشمنده ...

توت فرنگی دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 12:31 ب.ظ http://missalone.blogsky.com/

لی لی جونم ، اون هستش هنوزم با همیم و هنوزم نزدیکترین دوست هم هستیم ، ولی اون حسی که گفتی از نگاهت بخونه چی تو دلته و تا ته منظورت رو بفهمه ، نه یه کم از این لحاظ دور شدیم، اون بچه دار شده و یه سری مشکل ، منم که درگیر یه مسائل دیگه هستم ، واسه همین کمتر همدیگه رو می بینیم و بالطبع این باعث میشه دیگه نتونیم تو وجود هم نفوذ داشته باشیم ولی کماکان مثل سابق سنگ صبور هم هستیم

حق با توست وقتی شرایط زندگیمون متفاوت میشه کم کم از هم فاصله میگیریم ...
ولی سنگ صبورها بودنشون غنیمته ... قدرش رو بدون عزیزم

بهسا دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:57 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

بله بانو خدارو شکر چنین دوستانی دارم و من هم به حفظ کردن دوستان معتقدم. یک بار برای یکی از دوستام چنین پستی نوشتم این دوستی بود که بعد 7 سال پیدا کردیم همو دوباره و البته نه توی این پست قبل از این پست
http://mywellnessjourney.mihanblog.com/post/33

خونده بودمش بهسا جونم
از دختر مهربونی مثل تو غیر از اینهم توقع نمیرفت :)

tina دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:45 ق.ظ

الان که جوابتون به خانم توت فرنگی خوندم اشک تو چشام اومد، گاهی وقتا که میخونمتون میگم اااا، منم همینجوری فکر میکنم،چه خوبه هم نظر دارم.
من هم آدم گم کردن آدم های با ارزش زندگیم نیستم و تلاشم به روشن نگه داشتن رابطه ست، خیلی تعدادمون کم شده، حواستون هست؟گاهی اینقدر کسی هم فکر م نیست به خودم شک میکنم،
چقدر خوبه که هستین، مینویسین و مهربانین بانو
و اما نوشتم بانو دو سال پیش، یک گذشته مکتوب خاک گرفته که گریزی ازش نیست.

گاهی تلاشهامون خیلی دیر نتیجه میده ... زمانی که دیگه وقتش گذشته ... مثل خوراکی که سرد شده و از دهن افتاده
همیشه گفتم :
کشش چو نبود از آن سو ؛ چه سود کوشیدن ؟

حداقل تو تلاشت رو کردی عزیزم .
ممنونم از اینهمه لطف و محبتی که نسبت به من داری ...

توت فرنگی دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:08 ق.ظ http://missalone.blogsky.com/

فکر میکردم یه دوست اینجوری دارم ، یعنی بودیم اینجوری، ولی زندگی دورمون کرد، مشکلات و دغدغه ها باعث شد سولمیت نباشیم دیگه

توتی جانم منم 33 سالی هست که این دوستم رو ندیدم ، اول ازدواج از هم دورمون کرد و بعدش خروجش از ایران ... چندین سال از هم بیخبر بودیم ولی همونطوری که بارها گفته ام من آدمه گم کردنه کسی نیستم ! از دوستام مثه اموالم محافظت میکنم یعنی مردم و موندم میگردم تا دوباره پیداشون کنم . اینجوری شد که سالها پیش دوباره یافتمش و توی همه ی این مدتها آتش رابطه رو فروزان نگه داشتم ...
در مورد شما و این دوستتون هم شک نکن دوباره همدیگه رو پیدا میکنین ، بعضی از دوستی ها شکل نمیگیرن که تموم بشن ، ممکنه مدتی قطع بشن حتی، ولی از بین رفتنی نیستند ... تو بگرد و پیداش کن ، بعد از سلام دوباره میبینی چقدر این رابطه حیاتی بوده برای هر دوتون

رضوان دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:04 ق.ظ http://planula.blogsky.com/

سلام
من که برایتان گفتم
اما دیدم باید کامنت هم بگذارم که حق دوستی ادا شود.
من دو تا دوست این مدلی دارم. م و پ
خداروشکر میکنم برای داشتن هردو.
اون قسمتی از قلب من که به واسطه اونها روشن میشه وصف ناپذیره و چه خوب که شما هم تجربه کردین.

جزو خوش شانسها بودی رضوان جون :) مهرتون مستدام عزیزم

جلبک خاتون یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 11:54 ب.ظ http://www.zendegiejolbakieman.blogsky.com

ای جاااااان...
خاله خوش بحالت...
والا نمیدونم داشتم یا نه...بذار برم ببینم توی قلبم کیا لونه کردن .....
مممم....آهان...منم دارم...


+ خاله من همیشه میخوندمت :)
نظراتم بسته ن اما تماس با من هس :)

خاتون خو چجوری تحمل کنیم بخونیمت و حرفامون توی دلمون بمونه ؟ غمباد میگیریم که !!
بعد هم من براتون در " تماس با من " نوشتم ولی جوابم رو ندادین ها !!

الی یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 11:05 ب.ظ

بله. چهار سال لیسانس دوست صمیمی بود که بسیار رو من تاثیر خوب گذاشت. ازش یاد گرفتم بی دلیل لبخند زدن رو، خوشحال کردن اطرافیان با چیزهای خیلی کوچیک و ...
شخصیت من بعد اون برای همیشه تغییر کرد و چه دلنشین هم :)
بعد لیسانس رفت خارج از کشور. گرچه دورادور در ارتباطیم ولی کاش الان بود، تو چشام خیره میشد و لبخند میزد :)

خداوند براتون حفظش کنه ، دور بودن همیشگی نیست قطعا ...

رویا یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 10:28 ب.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com

سلام بانوی نازنینم خوش بحال مانی جان که دوست به این ماهی داره.کاملا حرفتونو درک میکنم منم یه دوست خیلی فوق العاده دارم همون آیلین هم خونه ی دوران کارشناسی و دوست نزدیکتتر از خواهر بهم.دوستی مون وارد دهمین سالش شد و هر روز یا نهایتا دوروز یکبار حتی اگر شده در حد یک جمله از هم خبر میگیریم.حتی گاهی انقد صحبت میکنیم که خود مخابرات تماس رو قطع میکنه و از اول.به قول شما با الو گفتنش هم همه ی وجودم پر از انرژی میشه خیلی خوبه که آدم از این مدل دوستا داشته باشه یه بخش مهمی از خوشبختیه.حیف که ایلین منم چند صد کیلومتری ازم دوره
ارادتمند همیشگی شما

درود و نور و روشنی برای زندگیت رویا جون ...
کاش اون سفر جنوب اتفاق بیفته ! اونوقت شلمچه هم که بری میام دیدنت !
صدها کیلومتر برای دوست هیچی نیست ... مانی من دیژون فرانسه زندگی میکنه ولی یه جوریه که انگار همسایه مونه و هر وقت دلم بخواد میتونم زنگ خونه اش رو بزنم و بپرسم : ببخشید نون دارین به من بدین ؟؟!!!

سپیده ز یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 10:01 ب.ظ

انقد دوسش داشتم که گاهی اوقات یادم میرفت دوسم نداره
محبتش انقد ریشه دونده بود درونم که وقتی رفت
من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
خیلی دلم میخاد بهش اس بدم و بگم... کوتاه بیا عمرم به نیامدنت قد نمیدهد..باور کن

مطمئنی دوستت نداشت ؟
انسانها از هم تاثیر میپذیرند بعید میدونم نسبت بهت بی تفاوت بوده باشه عزیزکم

tina یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 06:56 ب.ظ

بله بانو، 7سال پیش بانو، زیر و رو شدم، بعضی آدم ها در تک تک سلولهات نفوذ میکنن.درد نبودنشون هم بس جانکاه.

تینا کاش بنویسی کی و کجا ... اصلا یه پست در موردش بنویس، نه برای ما ، برای خودت ... اینو بهش مدیونی ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.