عصر پائیزی تکرار نشدنی

خونه رنگ و بوی پاییزی گرفته ، با اینکه دو تا کولر اسپیلت در جناحین خونه روشنند و توی سر و مغزشان میزنند ، از پنجره که بیرون را تماشا میکنی حال و هوا یه جوریه که دوست داری سرت رو بندازی پایین و مشق هات رو بنویسی ....

جناب سروان تازه از فرودگاه و بدرقه عشقش برگشته خونه و حال و هوای دلش ابریه ... البته سابقه ی جدایی های نسبتا طولانی رو داشته اند و خوب از پسش برآمده اند ولی حالا که نامزد هستند احتمالا حس و حالشان تفاوت دارد و بیشتر دلتنگ میشوند .

هنوز حداقل سه ماهی از خدمتش باقیست و دستش زیر سنگ ارتش است و چاره ای جز تحمل بر این دوری ندارد .

کمی کز کرد توی اتاقش ... توی لک بود ، مثل گنجشکی که خیس میشه جمع و جور شده بود انگار ... 

زویی برایم چای انگلیسی آورده ، همان را دم میکنم و دعوتش میکنم تا با کلوچه لاهیجان امتحانش کنیم .

می آید توی هال کنارم روی زمین مینشیند ، چایش را شیرین میکنم و  پاکت کلوچه اش را برایش باز میکنم ، درست مثل سالهای دور که از مدرسه برمیگشت  و خیلی تر و فرز تکالیفش را با دقت فوق العاده ای تمام میکرد تا بتواند عصرانه اش را هنگام تماشای برنامه کودک بخورد ... عصر پاییزی  امروزمان دیگر تکرار نخواهد شد ، میدانم پاییز دیگر در خانه ی خودش خواهد بود ، کنار همسرش و این پاییز و این چای و کلوچه ی دو نفره  هر چقدر برای او عادیست ، برای من منحصر به فرد و ارزشمندست .


این روزها ، آخرین بارها را تجربه میکنم چون پسرک بیقرارست که  وارد فصل جدید زندگیش بشود ، برهه ای که استقلال را تجربه میکند و می شود ستون خیمه گاه جدیدی ... خانه ای که هر وقت والدینش بر او وارد شوند  اول میهمانانش خواهند بود و بعد پدر و مادرش ...


این روزها میگذرند بی اینکه هیچکداممان قدرش را بدانیم : نه منی که ولی هستم  و نه اویی که  فرزند است ... همانگونه که خود من وقتی فرزند خانه بودم قدرش را ندانستم و بیقراری کردم برای گذار از آن روزهای سبکبالی...

تاریخ تکرار میشود تا بشر بتواند مرور کند  : شب را و روز را ، هنوز را ....


نظرات 12 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 09:57 ق.ظ

من چند وقته وبلاگتون رو میخونم از وب خاطرات ماهی اینجا رو پیدا کردم
این پستی که گذاشتید...واقعا منو به فکر برد...اینکه قدر لحظه به لحظه رو بدونیم...منم وقتی مجرد بودم قدر روزهای سبکبالی رو ندونستم...خدا رو شکر الان زندگیم عالیه...اما به هر حال مسئولیت داره...دیگه اون روزهای خجستگی کمتره شاید...بی خیال و رها و سبک
نوشتنتون معرکه است...پر از انرژیه

واقعا روزهای خجستگی !! یادش بخیر ...

ضمنا ، خیلی خوش اومدی عزیزم

رها سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 07:56 ق.ظ

بانوی مهربان سلام چه زیبا گفتی روزها و شبهایی که پشت سر میگذاریم گاه خوشحال گاه ناامید ولی زندگی ادامه دارد حس خوبی دادی یه حس پاییزی که دوستش دارم از خدا میخواهم تمام حسهای خوب به اوج برسه در وجودتون بانو جان این روزها عجیب نیازمند دعا و انرژی مثبت شما هستم منو فراموش نکن بانو

عزیزی رها جان
همیشه تک تک دوستان را به هنگام دعا یاد میکنم
امروز لبریزم از امواج خوبی که روانه میکنم تا آن سوی اقیانوس و امیدوارم پسرکم در مصاحبه ی شغلی پیش رو که بسیار برایش مهم است موفق شود ... شما هم دعا کنین براش لطفا

ماهی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:17 ب.ظ

منم گنجیشک میخام

ای جانم .... از این گنجیشک خیسا که میان زیر بال و پر مامانشون ؟!

مریم دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 07:45 ب.ظ http://40years.blogsky.com

دلتنگی از سر روی این پست می بارید بانو . گریزی نیست ما خودمان پرواز رو یادشون می دیم . باید برن ...

واقعا ؟ اینقدر تابلو بود ؟ !
لطف زندگی به همین پریدنها و رفتنهاست دوست خوبم

مربوط به پست قبل با عرض پوزش دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 11:50 ق.ظ

من به ماجرا این طوری نگاه می کنم :
فکر می کنم هر کس برای دریافت انرژی مثبت یه مکانی رو می پسنده ... یکی می ره مکه، یکی می ره تبت، یکی واقعا این انرژی رو تو مهمونی و دورهمی دریافت می کنه، یکی می ره تو معبد های هند و در کنار هندو ها، یکی در کنار مرتازهای هندی ... یکی می ره تو کلیسا و یکی هر جای دنیا باشه خودش رو به مراسم رقص سما می رسونه.
توهین و بی حرمتی هم که ماشاله همه جا هست... مثل اانگشت نگاری تو بعضی از فرودگاه های خارج کشور و یا حتی بازرسی بدنی ...
ولی اینقدر جنگیدن با کسانی که می رن مکه، و حالت مذهبی دارن به نظرم درست نیست ... این آدم ها می تونن مادربزرگ من باشن و یا خواهرم که طی یه پروسه مذهبی شدید شد و چادری و ... .
اگر بخواهیم بگبم مکه رفتن خرافه گری هست، واقعا بقیه ی چیزها هم می ره زیر سوال... من واقعا از دیدن مراسم رقص سما سرشار از لذت می شم، اما اگه یه دفعه ای کسی بگه مثلا دیوونه بازیه یا هر چیزی، ناراحت می شم.
باید تمام اینها رو به عنوان عقیده ی دیگران بپذیریم و بهش احترام بذاریم. اولین تلنگر رو به خودم می زنم که برای مسیحی های محله ی خودم که یک شنبه ها به کلیسا می رن خیلی احترام قائل هستم و از حفظ مراسم و اعتقادشون لذت می برم اما اگه جمعه ببینم یکی با چادر و چاقچول می ره نماز جمعه ناخودآگاه خندم می گیره و حس تمسخر دارم. فکر می کنم باید حساب هموطنانی رو که می خوان مدهبی بمونن رو از حکومت و کسانی که دین رو به بازیچه گرفتن جدا کنیم .

باهاتون موافقم
این مساله به کنار ، احترام گذاشتن به عقاید کسانی که از بیخ و بن منکر این قضایا هستند و خدا نا باورند هم جزیی از اعتقادات منست .
شاید خداوندی که من اینگونه با دعا و سخن گفتن با او آرامش میگیرم واقعا وجود نداشته باشد و زاییده ی کاستی ها و ترسهای من باشد ، شاید من دل خودم را خوش میکنم به بودنش که وقتی به دادم نمیرسد ، بنا را بر مصلحت گذاشته ام و وقتی اوضاع بر وفق مرادم میگذرد سجده ی شکر به جای می آورم ، ولی نه خداناباوران میتوانند مرا قانع کنند و نه من ایشان را ... بنابر این ترجیح میدهم هر کدام عقاید و باورهای خودمان را داشته باشیم ، به هم احترام بگذاریم و پایه های دوستی مان را بر مشترکاتمان بنا کنیم ....

یک عدد مامان دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 09:16 ق.ظ http://kidcanser.blogsky.com

خیلی این نوشته تون رو دوست داشتم یک حس زیبا توش بود
دقیقا تکرار می شه و من دلم برای این روزای کنار پسرم بودن حتما تنگ می شه

امیدوارم حالا حالاها کنار فرزندانتون باشین و لذتش رو ببرید ...

ADELE دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 08:53 ق.ظ

عــــــــــــــــــــــــــــزیزم
چرا دلم گرفت یهویی؟؟؟
منم امسال هی میگم سه سال دیگه مهمونمه بعد میره سی خودش .......................
ولی یه جورایی خوشحالم که داره زندگیشو شروع میکنه .........
میدونی لیلیت جان خوشحالم که اون داره قدمهای اواو برمیداره .

سه سال خیلی خوبه !! قدرش رو بدون و لذتش رو ببر عزیزم

سحرالف دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 08:20 ق.ظ

آخی...چه باحال...
خوش به حال جناب سروان و همسرشون

ماهی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 07:40 ق.ظ

چه عصر پاییزی باشکوهی.
گنجشک کوچولوت اومد زیربال و پرت . شاید اونم به سال دیگه مثل امروز فکر کرد و یهو ته دلش هری ریخت پایین . خدا قلب گنجشکت رو آروم کنه.

قربون مهربونیت عزیزم
کاش همه ی جوجه گنجشکها تا زمانی که بال باز میکنن زیر بال و پر والدینشون باشن

سهیلا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:39 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

عمو یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 09:04 ب.ظ http://Mrmustache.blogsky.com

چه سعادتی بالاتر از این برای گل پسرتان که دعای خیر مادرش ضمیمه همیشگی لحظات زندگی اش است.
درود و دو صد درود
جسارت کرده و درخواستی در پاسخ. به کامنت آخرتان مطرح کردم، امیدوارم لحاظ گردد (یک پسربچه پرو)

درود و نور بر عموی مهربان
عمو جان چی رو میخواین بنویسین ؟! اون دو خط و نصفی نوشتن نداره برادر من :)

همطاف یلنیز یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 08:44 ب.ظ http://hamsadehha.blogsky.com/

سلام سلام
بلی بلی "تاریخ تکرار میشود تا بشر بتواند مرور کند :
شب را
و روز را ،
هنوز را ...."
.
ان شاءالله بسلامتی و دل خوش این چندماه هم می گذرذ و شازده به مرادش می رسد
برقرار بمانید و راضی

فاطمه جان ، اتفاقا مراد دل همین روزهاییست که در ارزوی هم هستیم !
وصال خیلی زود مترادف میشود با مشغله ی زندگی و دوندگی بی پایان برای بقا و گذران زندگی ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.