شما صفر تا صدتون رو توی چند ثانیه پر میکنید ؟!

سالها پیش - اونقدر پیش که فرزند اولم تازه مهد کودک میرفت - یه روز خوش پائیزی  به لطف بنان که الهه ی نازش  توی آشپزخانه کنار من می چرخید و خوب یادمه ، خمیر نان خامه ای تازه توی فر رفته بود و از پشت شیشه حظ پف کردن فاخرش رو میبردم و تازه شروع کرده بودم آواز خوانان و شلنگ اندازان به زدن خامه اش - کوبه ی  در خونه رو بصدا درآوردند ....

اینقدر حال خوشی داشتم که به خودم گفتم حتما یه سعادت نامنتظره ! اینقدر که امروز همه چیز دنیا خوبه ...

پستچی بود . احضاریه ی دادگاه ! برای چی و به چه منظور ، بماند ! ولی دنیام خراب شد . تلخکامی اون روز رو هرگز فراموش نمیکنم ، کما اینکه بعد از ٢٦ سال لحظه به لحظه اش رو بخاطر دارم . فر رو خاموش کردم و همونجور روبروش نشستم ، توی شیشه رفلکس درش زنی رو دیدم که زار زار گریه میکنه ...

پف نونها خوابید و اینقدر توی فر موند که بیات شدند و بدون اینکه از خامه پر بشن راهی سطل زباله شدند . همسردلبند خیلی قوی تر از من بود و به اندازه من شوک نشد ولی به هر دومون سخت گذشت ، سخت ...

بهش گفتم :  در اوج خوشدلی بودم ولی فقط یه دق الباب ساده منو از اوج به حضیض کشوند ... چقدر انسان فقیره در اینجور مواقع .... صفر تا صدش رو در کسری از ثانیه پر میکنه ! پورشه غلط میکنه شتاب موتورش مثل ما باشه در اینجور مواقع ...


دیروز تنها بودم توی خونه ، صدای رادیو همه جا رو پر کرده بود و من خوش خوشان داشتم سبزی خوردن هایی که  فقط هفته ای یکبار  افتخار خریدنشون رو دارم تمیز میکردم ... اینقدر حالم خوش بود و همه چیز روبه راه بود که خداوند رو شکر کردم و فورا شروع کردم به دعا کردن :

برای دو تا از دوستای اینجا که باردارند - دوستم خانوم ط و مهدیه ماه ... برای پسرهام و همسراشون ، برای همسردلبند که برکت خونه ی منه ، برای  دکتر رویا و کاپریکورن هم دعا کردم که زود سر و سامون بگیرند ... نمیدونم چرا ولی اینها توی ذهنمون بودند و یه عالمه براشون امواج خوب روانه کردم که شریر از جان و روح و زندگیشون دور باشه ...

 شبش یه پا درد بیدلیل گرفتارم کرد ، درست تر بگم شصت پا درد ! مثل این بود که انگشتم رو پیچوندند ! اصلا قفل ! رفتم روی تردمیل که ده دقیقه بیشتر طاقت نیاوردم .

امروز لنگان لنگان شنبه رو شروع کردم به امید یه روز خوب و سرشار که میتونه درد جسمی رو کمرنگ کنه ، ساعت ٩ بود که عزیزی از نزدیکان تماس گرفت ، با همسرش کات کرده بود و بعد از یه عمر زندگی همه چیز رو رها کرده بود و  با لباس خونه اومده بود بیرون و راه افتاده بودتوی خیابونها  ....

بقیه اش رو نگم دیگه ... یاد جمله ی هدایت افتادم : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره  در انزوا روح را می خورند ...

بدتر از همه اینه که نتونی به کسی ابرازشون کنی ... ازم خواست کلیدهای خونه  تهران رو براش بفرستم  ، جایی رو داشته باشه فعلا  تا تکلیفش روشن بشه . صفر تا صد زندگیش ده سال طول کشیده بود انگار -


تمام . به همین سادگی،  به همین بدمزگی ، یه زندگی چندین و چندساله یخ کرد و از دهن افتاد ...

کدومشون مقصر بودند و یا هر دوشون  ، مهم نیست، مهم اینه : مرگ تدریجی  یک رویا ...



نظرات 13 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 11:06 ق.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com/

سلام بانو...وقت بخیر
صفر تا صد زندگی..صد تا صفر زندگی...
دلم گرفت

میدونی که خداوند به صلاح بچه هاش بیش از خودشون آگاهه ... قطعا خیری برایت در این صفر و صد بوده ... نگران مباش ... بهتر از آنچه در تصورت بگنجد برایت مقدر شده بانو ...

mahdiyemaah یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 10:01 ب.ظ

واقعا که از نوادرم....
خودموبستم به اب هندوانه و ماست و خیار...
برای روی تاول ها هم مامانم برام خمیر جوش شیرین درست کرده...
حتما توصیه هاتو اجرا میکنم....بدتر از خارش دردشه...
تابحال دیدی کسی کف پاش تاول بزنه؟؟؟؟!!!!!

بچه های من هر دو با هم گرفتند ... درست ١ فروردین !١٣ روز زندانی بودیم توی خونه که کسی ازشون نگیره !
همین جناب سروان کنونی حتی روی سفیدی کره چشمش هم زد و توی سرش ! موهاش گردالی با تاولش ور می اومد ! هنوز هم جاش روی سرش مونده ... ولی روی پوستش نه ، نگرون نباش خوب میشی
لیمو شیرین و عرق کاسنی از ماست و خیار هم خنک تره .

mahdiyemaah یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 07:14 ب.ظ

عزززیزززم...ممنون بابت انرژی مثبتی که بهم هدیه کردی...
ولی انگار بیشتر به این دعا ها احتیاج دارم....
امروز پس از چهار روز جوش زدن فهمیدم ابله مرغان گرفتم و فردا راهی بیمارستانم....
دردش برام مهم نیست...دعا کن امیرعلی چیزیش نشه

مراقب خودت باشه مهدیه جون ...
جزو نوادری دیگه مادر ! نادر بودن که فقط توی خصوصیات اخلاقی نیست ، یه وقت اینجوری هم میشه ... خوب میشی به زودی ، نگران امیر علی هم نباش ، اون جاش امنه و هیچیش نمیشه خدا رو شکر ، به خودت برس و خوب تغذیه کن
برای کم شدن خارش و بثورات پوستی یکی از چیزهایی که خیلی کم میکنه اینه که خاکشیر رو مثل اسپند روی آتش بریزی و در معرض دودش قرار بگیره بدنت ، از کالاندولا و کالامین هم ضد خارش تر و آرامبخش تره ...
حتما مامانت بهت توصیه کرده که خیلی خنکی بخوری .... زود خوب میشی عزیزم ، نهایتش دو هفته اس ...

شراره یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 12:36 ب.ظ

تست

یک دو سه امتحان می شود یعنی ؟؟؟!!!!

مهران جم یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 10:53 ق.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

درود و نور و سلام بر شما بانو :)
حال خوب امروزم رو پس من مدیون دعای دیروز شما هستم :)
واقعاااااا ممنونمممممممم :)
هی گفتم یک چیزی از یک جا حتماااا بهم تزریق شده ها !:)
ممنونممممممممممممم

امید که همیشه حالت خوب باشه پسر جان ...

اینقدر حس خوبی موقع دعا دارم که شاید باورت نشه ، ذوق میکنم از امواج خوبی که چرخششون رو در کائنات حس میکنم ... قطعا تو سریعتر از بقیه گرفتی سیگنالها رو ... این ویژگی خاص دی ماهی هاست

ADELE یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام لیلیت جان
داشتم پستتونو میخوندم یاد لحظه های اینجوری تو زندگیم افتادم که کمم نبودن .......
همه چی خوب ،همه جی گل و بلبل ولی یهو یه آوار ............
ولی همیشه ( البته بیشتر الان که زندکی حالمو جا آورده و اون دختر نازنازو رو تبدیل کرده به ADELE امروزی ) خدا را شاکرم به خاظر فکر سالمم ،روحم که به پرواز در میاد ، به خاطر نکردن خیلی کاره و ..........
ای کاش همیشه همــــــــــــــــــــــــــــه شادو خوشحال باشن

الاهی همینطور باشه همیشه گلم...

ترمه یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 01:33 ق.ظ http://terme61.persianblog.ir

مامان بزرگم یک حکایتی داره که حالا من برای شما میگم : " غم و شادی دو تا همسایه ی دیوار به دیوارن که صدای هم و از پشت دیوار ها هم میشنون ، وقتی خیلی شادی اون قدر یاند شادی نکن که غم از توی خونه اش بشنوه و ال آخر .... "
من که هیچ وقت تو کتم نرفت این حکایت. اما گویی برای شما صادق شد .....

توی محل کار یه خدمتکار مسن داشتیم وقتی همکارها دور هم جمع مبشدند و بلند بلند میخندیدند میگفت :
شرش بیفته خونه ی جهودا !!!!

به نظرش خندیدن با صدای بلند شری در پی داشت که طبیعتا می بایست دامن کس دیگری به جز ما را بگیرد و چه قومی بهتر از یهود برای مورد غضب واقع شدن !

فکر کن ! ما بخندیم و شاد باشیم در عوض یه نفر دیگه خونه خراب شه !!

مگهان شنبه 6 تیر 1394 ساعت 09:45 ب.ظ http://meghan.blogsky.com

اونقدر رفتم تو فکر که یادم رفت چی می خواستم بگم...

+ من یاد یه صحنه از زندگی رفیقم افتادم ... خاطرات گند...

عمو شنبه 6 تیر 1394 ساعت 09:32 ب.ظ

خداوند مراقبشان باد
شما مایه افتخار دوستانتان هستید

سایه شنبه 6 تیر 1394 ساعت 07:31 ب.ظ

هفت سال پیش یه اتفاق واسه برادرم سه سال از زندگیمو گرفت اونقدر تحمل اون وضعیت واسه پدر ومادرم سخت بود که سر پا نگه داشتنشون توان منو صفر کرد اون جریان گذشت زندگی به روال عادی برگشت اما ...زخم هر چند عمیق ترمیم میشه اما جای اون زخم مادام عمر بر جاست .انشااله حالتون زودتر بهتر بشه

زخمها هم به مرور زمان ردشون از بین میره ...ترمیم ردش ، بستگی به عمقشون داره ولی پاک میشن بالاخره و یه خاطره یدور ته ذهن آدمی رو مکدر میکنه...

ممنونم عزیزم ، امیدوارم خاطره ی بدت به مرور کمرنگ و کم دردتر بشه

سپیده شنبه 6 تیر 1394 ساعت 07:11 ب.ظ

پس برا واشدن بخت جوونام دعا کردین
میدونی بانو( صفروصد )
من ازین کلمه خاطره خوشی دارم ...
ی عزیزی معتقد بود من صفروصدیم
بانو میشه واسم دعا کنی

همیشه اولین دعایم خوشبختی و شادی همه بخصوص جوانهاست

وقتی شادی ، قطعا سلامت هم هستی هم جسمت و هم روانت ... و این بهترین دارایی ست

حتما دعا میکنم دختر خوب ... برای هر دو سپیده

سهیلا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 06:55 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com/

بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی تا پشت پای خود نبینیم

سپیده مشهدی شنبه 6 تیر 1394 ساعت 06:45 ب.ظ

میگن سلام ,سلامتیه میاره بانو
بنده توفیق این داشتم دوباره امروز واسه سلامتون خدمت برسم...

با اجازه برای این پستتون من نظری نمی نویسم

کار خوبی میکنی سپیده جون !

همین سلام و سلامتی و درود و بدرود مگه بده !!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.