درهم و برهم

افروز جون ببخش اگه اسم وبلاگت رو به یغما بردم ، تو بخون این پست رو ، اگه عنوان بهتری براش پیدا کردی ، من حق کپی رایتت رو میدم !


نمیدونم برا چی اینهمه لباس دپو کردم توی کمد وقتی فقط از دو جور لباس استفاده میکنم : رسمی و اداری ، لباس خواب ! والسلام و شد تمام !

خب هفت صبح لباس خواب رو از تنم میکنم و مانتو شلوار تمام رسمی میپوشم تا ٦-٥ عصر ... میرسم خونه دیگه  هلاکم و بمیرم نمیتونم لباس راحتی شیک و مرتب بپوشم ، فقط دوست دارم یه چیزی مثه دشداشه ی شیوخ عرب تنم باشه ، اونم بی دستار و عگال ! اینه که دوباره همون لباس خوابه رو میپوشم که یه وخ خدا نکرده لباسهای دیگه ام مستهلک نشن و نو بمونن ! ( در ضرب المثلهای این اقلیم ،  " نو بمونه " یه جور نفرینه! یعنی الاهی بمیری و لباسهات نو بمونه و برسه به ورثه ات !!)


از پسرک راه دور و نوعروسش دو روز بیخبر بودم ، خب فکر کردم روزهای آخر با هم بودن رو میگذرونن و یقینا مشغول عشق و حالن ، گفتم تماس نگیرم مزاحمشون بشم ، مبادا که عیششون منقص بشه ، امروز خودشون زنگ زدن و  فهمیدم پسرکم بیمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده ( خدا رو شکر میکنم که همسرش هنوز از اون کشور نرفته و پیشش هست وگرنه تک و تنها چقدر سخت میشد برای بچه ام ) ... نوعروسم تا به حال آشپزی نکرده چون تمام زندگیش رو درس خونده  و طفلی هیچ غذایی بلد نیست ، با کلی رودربایستی ازم پرسید که چجوری باید براش سوپ درست کنه ، دم  imo  گرم  که کیفیت صدا و تصویرش عالیه ! دخترک ریز نقش خوش استایل که علاوه بر پسرم منم عاشقشم  اومده  تمام متریالش رو جلوی دوربین  بهم نشون داده و پرسیده که از هر کدوم چه مقدار بریزه و دست آخر دو تا قاشق سرپر نمک ریخت توش !! بهش میگم این خیلی شور شد ، احتمالا باید آبش رو خالی کنی ، میگه نه ! نمکهای اینجا خیلی بی بخارهستند ! ازش خیلی ممنونم ، عزیزدلم داره از جونش برای عشقش مایه میذاره چون خودش یه تک دختر عزیز نازی بوده که همیشه توجه و مراقبت دیده و حالا  با تمام توانش داره از یه نفر دیگه  پرستاری میکنه ، همیشه خودم رو مدیون محبتهاش میدونم ، امیدوارم یه روز برسه که بتونم براش جبران کنم. 



اقای مستاجر زنگ زده که  خونه خریدم و میخوام زودتر از موعد خونه تون رو تخلیه کنم ، لطفا ١٧ خرداد تهران باشین که تحویل بگیرین و تسویه کنیم . میگم  من سه روز تعطیلات ارتحال رو میتونم بیام میشه لطفا تا پانزدهم  اثاث کشی کنید ، چون در حال حاضر اصلا امکان مرخصی گرفتن ندارم ، میگه : ابدا !

توی تعطیلات میخوایم بریم شمال ، بعد جاده شلوغه شنبه برمیگردیم ، یکشنبه خونه رو تحویل میدم .... 

منم که اینجا پشمم !!

  میگم خب اگه من نتونم بیام چی ؟ میگه : اوکیه ، شما ودیعه رو برام کارت به کارت کن ، عجله ای نیست ، بعدا هر موقع اومدی تهران بیا ازم کلید رو بگیر .... 

یعنی عاشق این اعتماد به خودشم !!







نظرات 23 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 06:30 ب.ظ http://neveshtehayegahbegah.persianblog.ir

ان شاء الله زودی خوب بشه ..من یه مادرم خیلی سخته بچه ی آدم در جایی غریب مریض بشه خوبه که عروستون هست .. خیلی دوستون دارم .. خیلی دوست دارم این بانوی توانمند رو ببینم

یه دختر بالابلند و ریزه میزه ی مو فرفری کاملا شرقی بسیار خوش تیپه ، من خیییییلی می پسندمش ، خیلی !

افروز چهارشنبه 6 خرداد 1394 ساعت 10:40 ق.ظ

من آدم تعارفی یی نیستم لی جانم
شاد و سلامت باشید

این رو مطمئنم افروز عزیز ... صراحت لهجه و بی پیرایگی از خصوصیات خوب بچه های نسل شماست

سپیده مشهدی سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 06:28 ب.ظ

وقتی انقد قشنگ مینویسین....دوس دارم فشارتون بدم و لپاتونو ماچ کنم....

سپیده مشهدی سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 04:43 ب.ظ

منم با افروز موافقم بانو...
شما و همسرتون واقعا فوق العاده هستین....به جرات میتونم بگم...تا به حال من مثل شما مادر پدری منطقی ندیدم

سپیده جون ، لطف شما و افروز بانوست ...
سعی کردیم اینو ملکه ی ذهنمون قرار بدیم که بچه عصای دستمون و برای پیری کوریمون نیست !!!

یه شخصیت مستقل و ترجیحا متفاوت از ماست که قرار نیست شیوه های پدر و مادرش رو تکرار کنه ... باید و باید بهتر از ما زندگی کنه ، حتی اگه ما رو قبول نداشته باشه ...

اینجوری هم اونها راحت تر هستند و هم ما !

ترمه سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 03:01 ب.ظ http://terme61.persianblog.ir

یعنی میشه یه روزی یا پرشین درست بشه ، یا ترمه جونم بره خونه ی جدید تا بشه برای نوشته های زیباش نظر گذاشت ؟ میبینم اون روز رو عایا ؟؟!!!

افروز سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 11:49 ق.ظ

به خدا شما و همسری از کمپانیِ دریم وردز در اومدین!!
به جان خودم !

مگه داااریم همچین پدر مادری!؟!!!

خدا حفظتون کنه
همگیتون رو در کنار هم

واقعا راست میگی ؟؟
ایکاش تعارف نبود این حرف و واقعا پدر و مادری بودیم که تو میگی .... اما باید از بچه ها پرسید ، البته در مورد همسردلبند به احتمال زیاد نظر شما رو تایید کنند ولی در مورد خودم بعید میدونم !
شکسته نفسی نمیکنم افروز جون چون واقعا آدم سختگیریم

سپیده مشهدی سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 09:18 ق.ظ

از دست عمووووووووو

بانو لیلیت ما چطورن؟خوش میگذره عزیزم؟

اوووووووه !!! نمیدونی چقدر خوش میگذره !
امروز نزدیک بود سر جلسه با یکی از مدیرکل شرکت رقیب دست به یقه بشم !!! یعنی جای کاپریکورن خالی بود ها ! یادش کردم !
اگه یکی از آقایون رئیس ها وساطتت نکرده قطعا شط و پطش میکردم ( کلامی البته !)
بعد الان تازه رسیدم خونه ، ناهار شرکت مزخرف بود و کلا امروز رو فکر کن از میدون کارزار برگشتم !!!!

بودا سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 09:07 ق.ظ http://hezarsaldoa.mihanblog.com/

درود بر شما
لطفاْ آدرس جدید وبلاگ هزار سال دعای خیر رو لطفا جایگزین آدرس بلاگفا بفرمایید
خوشحال میشم در خدمت شما و دوستان باشم
فیض بر شما باد

سپاس بودای مقدس
ممنون که بالاخره از پیله ی بلاگفا در آمدی واجازه دادی با تو ارتباط داشته باشیم ! اخیرا که ارور بلاگفا سراسری شده بود !
آدرس را ویرایش کردم

بهسا سه‌شنبه 5 خرداد 1394 ساعت 08:18 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

خیلی خوشحالم برای پسرک و برای شما
چون الان تنها نیستن تو غربت و خیال شما هم راحت تره از این بابت. این کنار هم بودن در شادی و غم قشنگ ترین اتفاق دنیاست.

واقعا همینطوره بهسا جان ... برای همه تون باران باران عشق طلب میکنم عزیزم

سپیده دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 11:00 ب.ظ

بانووووو
بنده اجازه دارم فداتون شم

دور از جونت عزیزم ، خدا نکنه ... تو صحیح و سالم جلوی چشممون بخرامی و ما لذتت رو ببریم دخترم

عمو دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
در ارتباط با پاسخی که به مهدیه خانم دادین... خصوصا اون قسمت بخش رزرو میز از طرف همسر محترم... باید عرض کنم... تیزی دیوار سالن منزل شما بر فرق سر عمو... تا فرق بشکافم چون علی
جمله سنگینی بود، پماد پیروکسیکام لطفاً

عاقا شرمنده میفرمائین ! حالا خوبه سالن ما دیوارش تیز نیست و کلا زاویه نداره !!
همسردلبند اینقدر ملاحظه ی همه چیز رو میکنه که دیگه یه جاهایی شورش رو در میاره ...
واقعا با بچه هامون مثل مهمون رودربایستی دار رفتار میکنه !

انا دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 09:14 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

آخی ... حالا پسرتون بهتره؟
عجب مستاجری ... اون نیاز به پولش داره بعد برای شما وقت تعیین می کنه؟ عجب ...

ممنون از احوالپرسیتون ...
هممون مشکل دار یم و سعی میکنیم به شیوه ی خودمون حلش کنیم ، گاهی فراموش میکنیم شرایط دیگرون رو هم در نظر بگیریم ... احتمالا خیلی وقتها خودم هم اینکار رو کردم !

سهیلا دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 08:07 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com/

خدا رو شکر که پسرتون خوب شده و تنها هم نیست. اگر بدونید بعد از اینکه دیگه سر کار نرفتم رنگ به رنگ مانتو عوض میکنم کیف و کفش ست میکنم تازه انگشتر همرنگش هم دستم میکنم. باید عقده این چند سال رو در بیارم.

چه عالی سهیلا جونم !
کامنتت منو به یاد یکی از دوستانم انداخت که در سن پنجاه و دو سالگی مهاجرت کرد ... تک و تنها ، از یه محیط اداری کسل و خشن فرار کرد .زنی بیوه که سی سال پیش همسرش در بمباران شهید شده بود ... یک عمر تیره پوشیده بود و رفتاری پیشه کرده بود که حرمت همسرش خدشه دار نشود و نگران حرف و حدیث مردم ...
حالا با خوشحالی میگوید یک پالتوی قرمز خریده و کفشهای ورزشی میپوشد و در پارک می دود ...
خوشحالست و میگوید دوباره متولد شده ام ، باید از نو شروع کنم ...

افروز دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 10:04 ق.ظ

مستاجرتون عااالیه!

اعتماد به سقف ماششششالا!!!

راستی منم در لباس با شما مشترک

نمی شه ازشون اسفاده کرد خوب
آخه چرااااااا

اگه همه مون توی زندگی اینقدر آسونگیر و با حسن نیت باشیم ، خیلی هم خوبه و دنیا میشه بهشت برین !
ولی معمولا وقتی پشت پیشخوان قرار میگیریم ، برخوردها و توقعاتمون یه مدل دیگه میشه

افروز دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 10:03 ق.ظ

سلام عزیزم

امیدوارم هر چه زودتر حالش خوب بشه
خدا دخترکِ ریز نقش رو حفظ کنه و همیشه عاشق بمونن

لی جانم کلمات در انحصار کسِ خاصی نیستن که استفاده از اونها کپی رایت داشته باشه
وقتی کنار هم می نشینن تازه وارد وادیِ تصاحب می شن!

راحت باش جانم
من عاشق نوشتنتم
با هر کلمه ای معجزه می آفرینی

افروز مهربون و دوست داشتنی ( چندی پیش با یه عزیزی گپ میزدیم ، بسیار ذکر خیرت بود بانو )
تو که خودت عشق خان جان رو داری درک میکنی انگیزه ی یه زن از اینهمه محبت چی میتونه باشه ... خدا همه ی زوجهای نازنین رو در کنار هم نگه داره

سیمای دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 09:00 ق.ظ

انشالله پسرکتون هرچه زودتر خوب شه
دست عروس گلتون هم درد نکنه معلومه خیلی دوسش داره
همیشه شاد و خوشبخت باشن

عجب آدمایی پیدا میشن هاااا چقدر پر رو تشریف دارن

معمولا اغلب به مشکل خودمون فکر میکنیم و یادمون میره طرف مقابل هم ممکنه شرایطش با ما همخوانی نداشته باشه

تارا دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 08:34 ق.ظ http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

احترامه تمام قد بانوووووو
یعنی الان من سرو چمانم؟ آخ جووووووووووووووووون

mahdiyemaah دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 12:59 ق.ظ

لباسات کهنه بشه الهی
من به عروست حسودیم شد...
پریروز جلوی خانواده همسر از جانب مادرشوهر عزیزم محکوم شدم به فاصله انداز میان پسر دلبندشو خودش...
چون علی رغم اینکه تازه اسباب کشی کردیم به منزل جدید مجبوریم بهقول شما از دیزنی لند کرج اسباب بکشیم به خونه جدیدمون در تهران...چون این ماه های اخر بارداری من بیش از پیش به احسان و توجه ش احتیاج دارم.
اگر راضی شدم به جابجایی بی موقع فقط بخاطر احسانم بود.دلم کباب میشد وقتی خسته از راه میرسید خونه و تازه استین بالا میزد شام بذاره و ظرف کثیف بشوره و هزار کار زمین مونده منو انجام بده.
حالا مادرشوهرم با اه و ناله از من گلایه میکنه.درحالی که پسرش به این جابجایی محتاج تر و راضی تره.
دیدم نمیای وبلاگمو بخونی گفتم همینجا برات پست هوا کنم
ببخشید زیاد شد عزیزم....

درود و نور و عشق به مهدیه مامان مهربون
دلخور نشور مهدیه جون ، هر کسی به چشم هوو به عروس نگاه کنه این احساس بهش دست میده و حرفهاش تلخ و کدورت آور میشه ...

روزی که بچه ام از ایران رفت ، تو فرودگاه به گونه ای بدرقه اش کردم که انگار بار آخری بود که دیدمش ... الان از دوریش کمتر از پدرش رنج میبرم چون تکلیف خودم رو مشخص کردم . اگه مادرها باور کنن دختر یا پسری که ازدواج میکنه ، خانواده ی جدیدی تشکیل میده که اتفاقا خانواده ی اصلی او هستند ، اینقدر به پر و پای بچه هاشون نمی پیچند و. رابطه رو خراب نمیکنن !
یه وقتایی منهم خطاهای مادرانه میکنم ولی همسردلبند سریعا کنترلم میکنه و هشدار میده !
اجازه نمیده هفته ای یکبار بیشتر بهشون زنگ بزنم ، بلافاصله یادآوری میکنه :
لدفن از توی حلقشون بیا بیرون ، استقلالشون رو نگیر ، کاری نکنی که فکر کنند چشم به راه تلفنشون هستی ...
حتی در مورد پسر کوچیکه و نامزدش هم که اینجا هستند ، یه وقتایی که میخوایم خودمون دوتایی شام رو توی رستوران بخوریم و من پیشنهاد میکنم زنگ بزنم جناب سروان و نامزدش رو هم دعوت کنم که به ما بپیوندند ، همسری رضایت نمیده و میگه معذبشون نکن ، قطعا در تنهایی بیشتر بهشون خوش میگذره تا بودن با ما ...
وقتی شاممون رو میخوریم و میخایم بریم براشون یه میز رزرو میکنه و مبلغ میذاره ، بعد بهشون اطلاع میده و میگه : غذاش عالی بود ، ما داریم میریم خونه ، دوست داشتین برین امتحانش کنین ....
همینه که پسرها عاشق پدرشون هستند ، عروسهام بیشتر ...

رویا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 11:48 ب.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com

دست مریزاد به این تازه عروس.ان شااله. که حال پسرتون زود روبراه بشه که این چند روز باقیمانده رو کنار هم خوش باشن...
دوره دوره ی مستاجر سالاری شده ها...عجب
یه کاری کنین بانو؛شما بهش بگین تخلیه کن و کلید رو بذار زیر گلدون بعد من تابستون میام تهران تسویه کنیم باهم
والا همش که نمیشه حرفِ اونا باشه

این زیر گلدون عالی بود واقعا عزیززززم !!

خواننده خاموش یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 11:05 ب.ظ

مجید دلبندم منقص نهههههههههه
" منغص " !

ای وای بر من ! موقع نوشتن شک کردم ولی مطمئن نبودم درستش چیه !

حالا خوبه این ریختی ننوشتم : منقث !!!

ممنونم دوست خوب ! به دو دلیل : هم اشتباهم باعث شد از خاموشی خارج بشی و هم اینکه یادم دادی املای درست کلمه رو ...

بعدا نوشت : کپی میکنم اینجا :

منقص
لغت نامه دهخدا

منقص . [ م ُ ن َق ْ ق ِ ] (ع ص ) ناقص کننده . مقابل مکمل : مجرد نسب ، علت بزرگی و پادشاهی نیست والا حسب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل ومنقص آن نتواند بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 162).

و اینجا البته :

منغص نشانه های اختصاری
منغص . [ م ُ ن َغ ْ غ َ ] (ع ص ) مکدر و تیره . (غیاث ). مکدر و تیره و ناخوش . (آنندراج ). زندگانی سخت و تیره .(ناظم الاطباء). ناگوار : چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست . (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهده ٔ تو بر دل من منغص می گذشت . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری ). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی ).

سپیده مشهدی یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

درودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
نورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر سلامتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
برکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
به خوش تیپ خانوم
1-انشاالله همیشه پسرها و عروس هاتون سلامت باشن
2- من هم که دخترتون هستم و همیشه شاداب و شنگول...مخصوصا الان که مامان بابام نیستن و تنهام
3- یادمه سحر زمانی که تهران قبول شد...گفت خوابگاه و خونه عمه و عمو و اینا نمیرم...بابا واسش خونه خرید...چون تنها بود طبقه پائین خونه رو دادیم مستاجر...
انقد مستاجره پرو بود که حد نداشت...کلا از صبح میومد خونه سحر,صبحانه ناهار شام میخورد و میخوابید...تا با تلفن صحبت میکردی میگفته: بسه چقد صحبت میکنین...یه استکان جا به جا نمیکرد...بعد از ناهار که میخوابید به من میگفت آروم ظرف را بشور تا من بیدار نشم
مهموناشو میاورد خونه سحر واسه پذیرائی و شام و ناهار

انقد دوس داشتم بکشمش....هر شب نقشه قتلشو میکشدم...هی مامان بابام از اون ور زنگ میزدن میگفتن :سپیده چیزی بهش نگی ها...سپیده مهمونه...سپیده تنهاست...

الان هر وقت میام تهران به اطراف دقت میکنم اگه دیدمش با ماشین زیرش کنم

خیلی نمیشناسمش، توی این دو ساله فقط دوبار دیدمشون ، اصلا آدم بدی به نظر نمیاد ، انتظارش رو گفته فقط ...
ولی مستاجر شما خیلی منحصر به فرد بوده ! خدا حفظش کرده !

مگ یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 08:40 ب.ظ

الهی حال پسر خوب شه هر چه زودتر و چقدر خوش شانس بوده که همسرش کنارش بوده :)

از لباس بگم ... من عاشق لباس خوابم !
ولی جدیداً اونقدر دیر میرم تو رخت خواب که با لباس خونه خوابم می بره!!! و اصلاً فرصت تعویض لباس نمیشه

لباس خواب معانی گوناگونی داره و الزاما لباس خواب نوعروسان که دور از جان همگی بدرد پورن استارها میخوره و توی این فروشگاههای ورود آقایان ممنوع وجود داره نیست !!!!!
منظور لباس نخی و راحت و گل و گشاد و خنکی ست که میپوشی ، هیچ آدابی و تدبیری مجوی و هر چی میخواهد دل تنگت بگو !! از اون منظورمه !
مال من که یه بلوز شلواره تریکو نخ هست که نیم کیلو هم وزنش نمیشه و با دنیا عوضش نمیکنم

تارا یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 07:23 ب.ظ http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

انشالا پسر دلبندتون هر چه زودتر لباس عافیت بر تن کنند:-)

مرسی تارا جونم
ممنون برای رمز ، اومدم و دیدم و کلی برات سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند خوندم ولی پرشین نامرد ثبتش نکرد !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.