صبح تون پر از گلهای نرگس

نرگس زارهای بهبهان بهترین و خوشبوترین نرگسهای جهان رو  دارند ... 

شهر رو بوی نرگس برداشته و این یعنی بشارت خبرهای خوب ، روزهای خوب ، اتفاقهای خوب ...

فردا روز دیگریست و میدونم قراره عالی شروع بشه و بهترین لحظه ها رو تجربه کنم ، براتون دعا میکنم بعد از خوندن این کلمات حالتون بهتر بشه و سعادت نامنتظر رو تجربه کنین ( چیزی که همیشه منتظرش هستم ) 

تقریبا نیم ساعت به شروع روز جدید باقیست ، آخرین شنبه ی پاییز ... فردا در ادامه ی این پست ، یکی از یادداشتهای پسرک راه دور رو منتشر میکنم ، حال منو خیلی خوب کرد امیدوارم برای شما هم اثر بخش باشه دوستان :)

همیشه ...

کاری هست برای انجام دادن

درس بخوانی

و شغل رویایی ات را داشته باشی


همیشه ...

چیزی هست ، که باید به آن برسی

ازدواج کنی

فرزند بیاوری

بزرگشان کنی

آنها را به دانشگاه بفرستی


همیشه ...

چیزی هست ، که باید بخری

خانه ای بهتر

شاید هم ویلا


همیشه ... جایی هست ، که صدایت میزند

آن سوی آبها ،

 سرزمین آرزوها ...


فقط یکبار

برای یک لحظه تامل کن

و از خودت بپرس

در تمام این سالها

کجا بوده ای ؟

برای خودت چقدر بوده ای ؟


میدانی ،

وقتی  در آرزوی چیزی هستی

تمام لحظه های حال از دست رفته اند!

برای خودت زندگی نکرده ای،

تمام زندگیت را

برای آرزوهایت خرج کرده ای...


هیچوقت شده ، برای دل خودت باشی؟

به محله ی قدیمی ات سر بزنی

رد همکلاسی هایت را بگیری

و دلخوشی های ساده ات را ؟

نقاشی کنی

عکسی بگیری

نامه ای بنویسی

شبیه نامه های عاشقانه ای که در چمدانهای قدیمی خاک گرفته پیدا کرده بودی ؟


همانهایی که یادآوریت میکنند

معنای عشق ، در آن روزگار چه بوده !

تو نبودی و

عشق بود

و تو

روزی ، هر چند دور

نخواهی بود

و

عشق

تا ابد باقی ست


نیمکت های مدرسه ات و یادگاری هایی که رویش کندی بخاطر می آوری ؟

از آن " خود " ی که میشناختی

چقدر باقی مانده است ؟


کتاب مقدس را باز میکنی

در انتهای آن

دستخط پدر را میبینی

که نور چشمم خطابت کرده

و تاریخ تولدت را رقم زده ..


زندگی همین است :

تو نور چشم کسی بوده ای

که حالا حوصله اش را نداری

مثل همان فرزندی

که اینگونه عاشقانه دوستش داری اما،

حوصله اش را سر میبری ...


یک جایی

زندگی را ، جا گذاشته ای

از دستت افتاده و رفته ای

آنهم چه رفتنی !!!

برگرد ،

و از زمین برش دار


دلت برای خودت تنگ نشده ؟

رحم کن

میترسم تنگ نشود

و دیر شود ...


بگرد دنبال کسی که

نام کوچکت باشد

خودت را پیدا کن

بازوانت را دور خودت حلقه کن

در آغوشش بگیر


برای خودت زندگی کن

برای بودنی ... که همین یک بار است







به کی سلام کنم ؟

قطعا سیمین این کتاب رو بعد از جلال نوشته ... چرا یه دفعه اومد توی ذهنم و شد تیتر اینجا ، نمیدونم . شاید بخاطر دیشبه که احساس کردم دارم مریض میشم و در شرف آنفولانزا هستم .

دکتر ح ( یادم باشه یه روز مفصل در موردش بنویسم) که پریروز به دیدنم اومده بود بهم گفت  تو که های ریسکی چرا واکسن نزدی ؟ دست کم روزانه با ٢٠٠ نفر دست میدی !

یک هفته ای هست دست دادن توی محل کار رو قدغن کردم  و چپ و راست توی همه ی بخشها اطلاعیه چسبوندیم ولی کو گوش شنوا ؟ تا از در میان تو ، اول دستشون رو دراز میکنن! خوبه دست دادن با آقایون ممنوعه وگرنه ٢٠٠ میشد هزار تا :))

این آقای دکتر که گفتم و چندی پیش مدیر کل نمونه کشور شد واقعا یه دایره المعارفه که شاید پزشکی  فقط مقدمه اش باشه ... واقعا هر بار به دیدنم میاد از مصاحبت باهاش سیر نمیشم و یکدنیا ازش یاد میگیرم بسکه صاحب تفکر و تجربه ست ... به واسطه ی نسبت فامیلی هم که با هم داریم خیلی لطف داره و حسابی برام وقت میگذاره .

توی این وانفسایی که واکسن آنفولانزا پیدا نمیشه ، تماس گرفت و سه تا برام کنار گذاشتند ولی حقیقتش از تزریقش ابا کردم مبادا همون ویروس ضعیف شده اش هم کار دستمون بده .

ترسیدم هر دومون با هم بیمار بشیم و چون توی  خونه تنهاییم دردسر ساز بشه .

اینقدر وحشتناک بوده حال کسانی که گرفتند ، مدام راجع بهش فکر میکنم و اینکه اگر درگیر بشم واقعا  اذیت میشه یار خان و دلم نمیخواد براش مشکل درست کنم .

گمونم از همین بود که دیشب تمام بدنم درد میکرد و داغ بودم و بیقراری خواب رو ازم گرفته بود و برای اینکه مزاحم خواب اون نشم ، یه تشک روی زمین گذاشتم و  پایین تختخواب خوابیدم و هی وول زدم و غلتیدم و به یاد تموم بدهکاری هام افتادم ! دلم برای پسرک راه دور تنگ شد و کلی اشک چکوندم ، برای برای پسرک راه نزدیک دلتنگ شدم و  بغض کردم ، بعد برای یاری که در فاصله ی یک متری ام بخواب رفته بود و کلی غصه خوردم که چرا نمیتونم لذت اینهمه چیزای خوبی که دارم ببرم و همه اش به خودم میگم : به کی سلام کنم ؟

امروز رفتم خرید و برای دو نفر آدم به اندازه ی یه فرغون خرید کردم ( اگر یار خان اینکارو کرده بود قطع  به یقین کشته بودمش از غر ) اینهمه سبزی آش و قلیه و کاهو و کرفس و ماهی و میوه برای میهمانهای خیالی ... پنجشنبه است و  شاید کسی سر برسد .


با خودم فکر میکنم  اگر این اسمش تنهائیست ، پسرک راه دور که سه سالست تنها زندگی میکند ، در کشوری که باید از همزبانهایت تبری و تولی بجویی ، چه بگوید ؟ 

سیرها را پوست میگیرم و در آب تمرهندی خیس میکنم ، فکر میکردم فقط پیاز پوست کندن اشک آدم را در می آورد ...

هرگز مباد ، که دستانم را رها سازی ، همچون قایقی بی بادبان ...

ای کاش برایم عادی نشود خوب بودنت ...


وقتی میگوئیم کسی خوبست 

یعنی مهربان و با گذشت است  ، آرام و متین ست ، چشم پاک و درستکار ، سخاوتمند و بی توقع ست و از این دست سجایا ... ولی  قصه ی تو و خصوصیات اخلاقیت ورای اینهاست ... اینها سیاه مشقهای توست .

در کنار تو آرامش دارم ، نگران هیچ چیز نیستم .

با  وجود تو شجاعم ، حتی اگه کنارم نباشی ... بودنت جسورم میکند و به من اعتماد به نفس میدهد.

یکه شناس بودنت منحصر به فردت میکند ، این که هیچکس را بجز من نمیبینی معنیش این نیست که لعبتکان طناز دور و برت کمند ، بلکه " مرا عهدیست با جانان " برایت حجت بوده و هست .

اینکه دیناری از حق کسی وارد مالت نمیکنی ، اینکه علاوه بر پرسنل خودت ، نیروهای منهم میپرستندت ، اینی که هوای همه را داری و به هیچکس به قدر ارزنی ظلم نمیکنی و دل نمیشکنی ، توی کائنات گم نمیشود ... مطمئنم  جایگاه ویژه ای داری آنجا .

بچه هایمان به چشم یک بت به تو نگاه میکنند و مهرورزی را از تو آموخته اند ... و مرد بودن را


شبها که سرت به بالین نرسیده بخواب میروی ، در آغوشت میگیرم و در سکوت شامگاهی به صداهای دور دست گوش میسپارم ، به صداهایی که مثل آینده گنگ و مبهمند ... فقط پچ پچه ای شنیده میشود که آدم را به وادی رویا میبرد... به روزهای رفته فکر میکنم ، به سی و دوسالی که کنار هم گذراندیم ، نوجوانیم رو با تو به جوانی پیوند زدم و اکنون کنار تو گیسوانم رنگ میبازند ، از این زیباتر میشود ؟

نمیدانم تو جایزه ی کدام کار نیکویم بودی که هیچ خوبی که مستوجب چنین پاداشی باشد نکرده ام ...


خدا کند خوبی هایت برایم عادی نشود محبوبم

خدا کند تنهایم نگذاری

خدا کند دل مهربانت بندی هیچ غمی نشود

خدا کند باشی ،

                                 باشی ،

                                                باشی

                                                                و من قدرت را بدانم  ...

دعا یت میکنم جانا ...

روح خداوند بر من است ...

خداوند مرا برگزید تا مژده رحمت او را به بی نوایان رسانم ، او مرا فرستاد تا رنج دیدگان را تسلی بخشم و رهایی را به اسیران و بینایی را به نابینایان هدیه کنم ، مظلومان را آزاد سازم و بشارت دهم که زمان آن فرا رسیده که خداوند انسان را مورد لطف خود قرار دهد ... لوقا 4  : 18-19


خداوندم 

امشب برای تمام پنجره هایی که چشم انتظار نگاه تو باز هستند دعا می کنم

شکر برای اونهایی که امشب در آرامش و آسوده سر به بالین میگذارند

و در خواست آرامی برای اونهایی که دردمند و بیمارند ، تنهایند و نگران عزیزی هستند

خداوندا

ازت میخوام روح آرامی و شادی وجودت رو بر تمام خانه ها و چشم ها مستولی کنی تا اونها هم خواب راحت و دلی آسوده داشته باشند ...

خدایا خداوندا 

میدونم وقتی چشمهامون رو میبندیم  تو با چشمان باز حواست به چشمان  دردمند تا صبح گریان  هست ، بیداری ، مراقبشون هستی  و دنبال لحظه ی موعودی هستی که باید فرا برسه و شفا رو بر اونها مستولی کنی 

به برکت نامت ببار ای خداوند

 بر دختر عزیزم " ف " که با بیماریش در جداله 

بر مادر خوبم که شجاعانه مقاومت کرده و به دردهاش تسلیم نمیشه

بر عزیزترین دوستم  که در قلب منه و  تو بهش آگاهی رحمت بیار و لمسش کن 

برای همه ی عزیزانی که بهت احتیاج دارند و چشماشون با خوندن این دعا اشکی شده فیض بی پایانت رو روانه و سیرابشون کن 

خداوندم

امشب کنار تمام پنجره ها باش

و 

نگاهت رو بر بستر تک تک اونهایی که کلام محبت رو میشنوند و مثل قطره ای آب در دلشون نفوذ میکنه نگه دار 


شکر که خدای سلامتی و آرامی پدر آسمانی ماست ...


آمین 



پ. ن : این دعا از سویدای جان برای دوستی ست که او را نمیشناسم ولی اینقدر ایمانش راسخ بود که از من خواست زانو بزنم و از خداوند شفایش را بخواهم ... 

دخترم ، ایمان تو ، مرا نیز شفاعت خواهد کرد ... سپاس که مرا وسیله دانستی اما بدان تو از من به پدر نزدیکتری و شفا خواهی یافت ...

سوار بر موجهای سینوسی ...

جامعه مون پر شده از نل ، سباستین و هاچ های کوچولویی که بدون هیچ تقصیری از وجود یکی از والدینشون زیر سقف خونه محروم شده اند .

اگه از خودشون بپرسی قطعا بهتون میگن که چقدر از توجه دلسوزانه ی اطرافیان منزجرند و از این قسم قضیه حتی بیشتر از ناقص شدن خانواده شون رنج میبرند ولی هر چقدر هم که قسی القلب باشیم نمیتونیم نادیده بگیریم این طفلهای معصوم رو ...


دفتر کارم پنجره های بزرگی داره و با اینکه روی سیستم هم میتونم همه بخشها از جمله ورودی رو مانیتورینگ کنم ولی ناخودآگاه از پشت پنجره ها  بخشی اعظمی از تحولات بیرون رو رصد میکنم (  جمله شبیه  اخبار تحولات خاورمیانه شد !!) چندی پیش از همین پنجره ی کذایی ، آقایی با ریش بسیار زشت و ترسناک روئیت شد که اگر اون پسر بچه ی کوچولو همراهش نبود بلافاصله زنگ میزدم حراست ببینم عبورش رو کنترل کرده و با کدوم بخش کار داره که اجازه ی ورود گرفته ( نتیجه میگیریم وقتی یه فرشته باهات هست خودبخود خیلی بهت سخت نمیگیرند) بعد یهو یادم افتاد که ریش داعشی منفور مد شده و احتمالا این هیبت ناخوشایند از این بابت هست  ... انگار دیگه وقتش بود کلیشه ی ژان والژان با ریشهای تا زیر چشم کنار گذاشته بشه .


* قسمت بالا یکهفته ی پیش نوشته شد ولی ناقص ماند و اینقدر گرفتار بودم که نشد  کامل بنویسم و پستش کنم ، حالا هم دیگه تمایل اولیه ای که باعث شد بخوام ثبتش کنم از بین رفته ، فقط همینقدر بگم که اون بچه مادرش رو از دست داده بود و پدر بخاطر کثیرالسفر بودن امکان نگهداریش رو نداشت و اون رو برای همیشه به یکی از بستگان دور سپرده بود ....

روزی که پیش ما اومد دقیقا روزی بود که  بخاطر یه سوء تفاهم اون فامیل دور اعلام کرده بود دیگه بعد از این نمیتونه از بچه نگهداری کنه و پدر مستاصل توی تموم جلسات بچه رو یدک میکشید .

شرح و تفصیلش طولانیه ولی همه چیز جفت و جور شد که اون خانوم فامیل رو متقاعد کنم باز هم از بچه نگهداری کنه چون در غیر اینصورت باید بچه در خارج از ایران پانسیون میشدو شاید ماه به ماه پدرش رو نمیدید .

وقتی بعد از ساعتها  تلاش و رایزنی و تلفن کاری  مشکل حل شد ، پدر و بچه رو تا درب ورودی بدرقه کردم ، دست در دست هم تا اواسط گیت رفتند ولی پسرک هشت ساله دوان دوان بطرفم برگشت ، پاهایم را در بغل گرفت و گفت : خیلی ممنون .... براتون دعا میکنم .

همین الان هم که مینویسمش بغض میکنم ، نه برای اینکه تا حالا هیچ بچه ای بهم نگفته بود برات دعا میکنم ، نه برای انجام دادن یه کار انسانی که البته بعدش از سوی رئیس بزرگ توبیخ شدم بابتش  ، فقط بخاطر اینکه اینقدر خالص بود این حرف که احساس کردم این دعا منو محافظت کرد ... احساس کردم پدر آسمونیم شنید و لبخند زد .... نمیدونید چقدر واقعی بود ، از زبان بچه ای که کوچیکتر از اونیه که راهی برای جبران بلد بشه و همینه که خاص و استثنائیش میکنه ...



پ. ن : این روزها باید بیشتر از همیشه بنویسم ، زندگیم هر روز تجربه ای جدید همراه داره ، حس های نابی که برای اولین باره باهاشون مواجه میشم و مثل دخترکی نابالغ با بهت و حیرت نگاهشون میکنم ... شاید وسعت این همه اتفاق جدیده که  باعث شده دست و پایم را گم کنم ...


پ.پ. ن : پسرک راه دور در استاتوسش نوشته : گاهی توان تحمل حمل این حجم خاطره را ندارم ، دستهایم تهیست ...


این پارادوکس آزار دهنده  از صبح دلم را به صلابه کشیده بی آنکه تصمیم گیرنده ی نهایی باشم برای پایان دادن به این وضعیت ، حالا هر شب هر دوی شان تلفن میزنند و این جمله را از دو جبهه ی مختلف میشنوم :

مامان ، پس کی می آیید ؟ پسرک راه دور توقع دارد تا قبل از نوروز آنجا باشیم ( چیزی که تقریبا محال است ) و پسرک ته تغاری دلخور است که چرا تعطیلات را به دیدنش نرفته ایم  و حس میکند سهم مهرش  را واگذارکرده و از خانه ی پدری رفته ...

نمیدانم  از وابستگی عاطفی شان  شاد باشم یا غمگین .... توقع دارند زمانم را برای آنها بگذارم در حالیکه از وقتی تنها شده ایم کشف کرده ام چقدر مایلم با عشق قدیمی ام وقت گذرانی کنم ، این تنهایی فرصتی بود تا دوباره جناب یار را کشف کنم  و مطمئن شوم :


زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو ....


در آرزوی دیژون

خیلی وقته میخوام بهش زنگ بزنم ، اختلاف ساعت  رو نمیشه ندیده گرفت ، باید صبر کنم تا یکشنبه ها که نمیدونم چرا همیشه سرم غلغله ست  و هی یادم میره .

امروز پشت سیستم منتظر بودم یه فایل حجیم رو دریافت کنم و مثل همیشه با اینترنت نفتی اینجا که پت پت میکرد حرص میخوردم که یادش کردم .

شماره اش رو گرفتم ، گوشی رو که برداشت اولین جمله اش تکیه کلام همیشگیش بود :

چطوری تو دختر ؟!

بهش میگم : مانی همیشه برام سوال بود چقدر اینقدر دوستت دارم ، الان فهمیدم ! بیچاره عشاقت چی کشیدن با این صدای مخملی و جادوئیت ...

کلی سر به سرم گذاشت و عشق خان هایی که سر همه شون رو به طاق کوبیده بود مسخره کرد وسطش هم هی بلوزش رواز توی چنگ گربه ی ملوسش بیرون میکشید و با اون صدای گرمش میخندید ...

خنده اش مثل همون وقتها بود ... بی غل و  غش و کودکانه !

شاید انگشت شمار باشند آدمهایی که با شخصیت و رفتارشون توی شکل گیری خیلی از سلایق و علایقمون تاثیر گذاشتند و بی شک مانی من ، یکی از اون آدمهاست .

گمونم چندی پیش بود که یه پست در موردش گذاشتم (از منی که خیلی فرد عاطفی و با احساسی نیستم اینهمه سرسپردگی عجیبه !)

مانی هم دیگه تنها زندگی میکنه ، یگانه دخترش زهرا مدتهاست ازش دور شده و برای کار در پیپال بانک به ایرلند رفته .

نمیدونم وقتی نوروز امسال بعد از سی و سه سال ببینمش باید از کجا بگیم ، کدومش رو بگیم ... مانی از اون دوستائیه که نگاهت رو هم میفهمه چه برسه به حرفهات .


تو زندگی شما کسی بوده که اینقدر براتون منحصر به فرد بوده باشه و ازش تاثیر پذیرفته باشین ؟ خانوم و آقا بودنش فرقی نمیکنه ( منظورم پدر و مادر و بستگانتون نیست البته ) ... میخونمتون

لاف عشق و گله از یار ؟ زهی لاف گزاف ، عشقبازان چنین مستحق هجرانند

توی این کلانشهر فقط من هستم و یار ( از این قشنگتر هم میشه ؟)

اگه شماها نبودین و کامنتهای امیدبخش و تسلی دهنده تون ، کارم زار بود ... دست تک تکتون رو میبوسم و ممنونم از اینکه تنهام نگذاشتین .

یارجان تماس گرفتند و فرمودند : نری خونه ، خودم میام دنبالت ! یعنی اینقدر این پسر ماهه که تا ته قضیه رو حدس میزنه و میدونه امروز روز اولمه ، برم و سالیوان نباشه اینک آخرالزمان رو بدون فرانسیس فورد کاپولا براش اکران میکنم ...


نصف عمر یار جان به " خودم میام دنبالت " گذشته ! اگر از زمانی که دوست دختر و پسر بودیم ( بدآموزی نداشته باشه احیانا !!) یعنی پاییز 1362 که می اومدم محل کارم دنبالم ، محاسبه کنیم تا امروز که پاییز 94 هستش ، یعنی طفلک 32 ساله داره میاد دنبال من !

محل کارم ، دانشکده ام ، کلاس زبانم ، باشگاه و چه میدونم هر جایی که تا حالا رفتم ... عشقش اینه که زودتر بیاد و پشت در انتظارم رو بکشه تا کارم تموم بشه و با هم برگردیم ، عشقم اینه که وقتی سوار ماشینش میشم دستم رو بذارم روی دنده و اون با دست من دنده رو عوض کنه ..


سابقه نداشته این وقت روز کارش رو تعطیل کنه ولی ببین چقدر نگرانه که جرات نمیکنه بذاره تنها برم خونه !


غافل از اینکه حالم خوب ِ خوبه ... دیشب انگار شیخ اشراق شده باشم به ناگهان طرح الهی زندگیم رو دیدم ، واقعا مثل شهابی بود که گذشت و همه چیز رو برام روشن کرد ...

نوری به دلم تابید که یادآوریم کرد خداوندی دارم که بر فراز کوه نشسته و از بالا داره زندگیم رو ، بچه هام رو و آینده ام رو رصد میکنه تا ببینه طبق طرحی که اتود زده پیش میره یا نه ؟ دیگه از چی بترسم و نگران چی باشم ؟ قطعا همه چیز داره طبق طرح و برنامه ی اون پیش میره و تحت کنترلشه .

اگه به این مساله ایمان دارم ، دلتنگی برای چی ؟!


حالم خوبه و اینو مدیون شماهام که آذرخشهای زندگی منید ، کوبنده و پر نور و دلگرم کننده ... شکر برای بودنتون :)

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی از بام ما

به یار میگم : هیچ حسی بدتر از این نیست که ببینی بچه ات با ذوق و شوق داره وسایلش رو جمع میکنه تا از پیشت بره ...

میگه : اصلا اینجوری به قضیه نگاه نکن ! اتفاقا خیلی حس خوشایندیه که میبینی زندگی داره روال طبیعیش رو طی میکنه ، پسرت تحصیلاتش تموم شده ، سربازیش رو به پایان رسونده ، داره میره که در کنار عشقش باشه و مرحله ی جدیدی از زندگیش رو استارت بزنه ، همین که زوجش رو پیدا کرده کم چیزی نیست ، یه نفر که قراره تا آخرش باهاش بیاد ... بخش عمده ی این ذوق شوق برای دیدن اوست نه دور شدن از ما !


گویا بریدن بند ناف عاطفی برای والدین سخت تره تا بچه ها .

در مقابل منطق جناب یار چه میتوانم گفت ؟ هیچ ! ولی من عین بچه ی لوسی که قراره عروسک محبوبش رو ازش بگیرند تا نصف شب توی تختم غلت زدم و فین فین کردم و اشکام چکید رو بالشت !

پسرک  تا دیر وقت داشت وسایلش رو جمع میکرد ، مدارکش رو تفکیک میکرد ، تمام برگه هایی که در ارتباط با دانشگاه یا خدمت نظام وظیفه اش نگه داشته بود با گرفتن مدرک اصلی دور ریخت . کمد لباس هاش رو  تخلیه کرد و هر چی لازم داشت برداشت و بقیه رو کیسه کرد که ببخشه (  نمیدونست درهای کمد دیواریهای خالی که لنگه به لنگه باز موندند چجوری منو هم تهی میکنه )...

یه ذره وحشت دارم از فردا ... از لحظه ای که از سرکار به خونه برمیگردم  و هیچکس نیست که با شور و هیجان اتفاقات روزش رو برام تعریف کنه .

خدا رو شکر میکنم برای بودن یار ، ولی از دیروز یه حسی آزارم میده : داریم یکی یکی از خونه میریم ، وای به حال آخرین نفری که میمونه ...


جمعتون جمع و دلتون شاد :)


پ.ن : اسم همه عوض شد ! همسردلبند شد جناب یار ، پسرک دیگه جناب سروان نیست ، باید یه اسم تازه براش پیدا کنم ، داره ازم دور میشه ولی نمیتونم اسمش رو بذارم پسرک راه دور چون قبلا این اسم رو دادم به اونی یکی پسرم که خیلی خیلی ازم  دوره ... مثل اون 9 ماهی که در انتظار متولد شدنش بودم وسواس پیدا کردم برای انتخاب اسمش ، اینقدر خاص بود که اسمی که عاقبت براش انتخاب کردم معنایی به خاصی خودش داشت ، کار راحتی نیست اسم انتخاب کردن برای  او ...