ای نوشته های روی دیوار ، ای خنده و گریه های بسیار ، بدرود،بدرود...

اوایل اردیبهشت ، با کوچ پرستوهای مهاجر بعد از مدتها پرشین بلاگ نویسی هجرت کردم به اینجا ... خیلی هاتون رو اینجا پیدا کردم و بعضی ها هم از پرشین همراه و رفیق گرمابه و گلستانم بودید ، بماند که لطف برخی هاتون از وبلاگهای فبلی همراهیم کرده و از این بابت ممنونتون هستم . 

با به پایان رسیدن آخرین روزهای سال ، عمر وبلاگ نویسی ام هم همزمان با  وبلاگ لیلیت به پایان میرسه ...

دیگه قصد ندارم جای دیگه ای بنویسم اما اینجا به یاد روزهای خوبی که با هم داشتیم باز میمونه . کلی ازتون آموختم ، خیلی زیاد ... در مواردی که شاید باورتون نشه ! اگر حرفهام  و نتایج آزمون و خطاهایی که طی عمر رفته ام داشته ام و در موردش باهاتون گپ زدم ، در موقعیتهای مشابه گرهی از کار کسی باز کنه باعث خوشحالی من خواهد بود و اگر خسته کننده و کسالت بار بوده ، شکر که نقطه ی پایانی گذاشته شد بر آن !


دلم برای تک تکتون تنگ میشه  ، اندکی دیرتر به شمایانی که شماره تون رو برایم گذاشتید زنگ خواهم زد ولی نه اکنون ... خواهشی که دارم شما نیز تصمیم به تماس یا ارسال تکست نداشته باشید تا شرمنده نشوم ، بموقع از خجالتتان در خواهم آمد .


سالی خوب و نیکو براتون آرزو میکنم و اینکه سالم هستید و سال ٩٥ رو شروع میکنید بهتون تبریک میگم ، امیدوارم یکی از بهترین سالهای عمرتون باشه .


دلم میخواد بعنوان یادگاری یه توصیه بکنم ، اگر روزی به حرفم رسیدید بی شک از من یاد خواهید کرد :

چه مجرد و چه متاهل یادتون نره که یه زمانهایی از زندگی تون رو تنها و بدون همسر برای خانواده تون وقت بگذارید و اجازه بدید او هم همین حق رو داشته باشه . تصور نکنید این نهایت وفاداری و دوست داشتن و تعهد به همسر هستش که هر وقت میخواید به دیدار والدینتون برید ( چه در شهر خودتون زندگی کنند و چه نیاز باشه سفر کنید برای دیدنشون ) او رو هم همراه خودتون یدک بکشید یا آویزون بشید و باهاش برید !

لازمه ، لازمه ، لازمه  یه وقتایی فقط و فقط فرزند باشید وقتی در خانه ی پدری هستید . نه همسری و نه فرزندی و نه هیچ تعهد دیگری مگر  عشق و تعهدی که یک فرزند نسبت به خانواده ی درجه اولش داره ... این خیلی مهمه .

حتی اگر همسرتون نسبت به خانواده ی خودش هم چنین عملکردی نداره ، ازش بخواید و وادارش کنید که در سال حداقل یکبار رو به این مهم اختصاص بده .

این تمهید دو تا حسن داره : نزدیکی تون حس خیلی خوبی بهتون میده ، هم به شما و هم به والدینتون ... همسرتون هم متوجه میشه با اینکه فرمانروای قلمرو قلب شماست ، به هیچ وجه به این معنا نیست که از ریشه تون منفک میشید ... برای اینکه شما رو داشته باشه هیچ ضرورتی نداره شما رو تمام و کمال قبضه کنه ! 

خواهری کنید برای برادرها و خواهرانتون ... برادری کنید براشون و فرزند باشید برای والدینتون به تمام و کمال ، ولو یکبار در طی دوازده ماه سال ...


مراقب خودتون باشین ، مراقب دلتون باشین که اون بیشتر از خود شما مراقبت میخواد :)


برقرار


بی قرار 


دوست همیشگی شما : لی لی یت 


این انسان دو پا ...

خواستم آخرین پست رو بنویسم ، دیدم هنوز یه هفته مونده تا پایان سال  وانگهی به هپی اند خیلی معتقدم ... اما واجب بود اینو بنویسم که یادم بمونه در سن پنجاه و اندی سالگی هم میتونم گول بخورم !


دیروز کلا روز شوک بود برام ! اول با زورگیری از همکارمون شروع شد که طفلک سوار مثلا یه شخصی مسافرکش با دو مسافر شده بود که در اصلی ترین خیابون مثلا بالای شهر ، مسافر نمای بغلی یهو میپره و گردن این طفلکی رو میگیره و سرش رو هل میده کف ماشین و در چشم بهم زدنی از شهر خارج میشه ولی وقتی کیفش روخالی میکنه و  از کارت شناسایی هاش متوجه میشه که قومیت عربی داره ، فقط بسنده میکنه به سرقت مویابل و مودم همراهش و به پول و سایر وسایل همراهش دست نمیزنه و توی بیابون پیاده اش میکنه ( خدا رو شکر میکنه که اتفاق بدتری براش نیفتاده ) .

هنوز حالم به جا نیومده بود که یکی از مشتریانمون که اتفاقا معروفترین جواهر فروشی  شهر هست بهم زنگ زد و استعلام در مورد یکی از همکاران ...

اول تصور کردم امر خیر هستش و گفتم ایشون چند ماهی هست استخدام آزمایشی شدند و چندان نمیشناسمشون ، میتونم شماره ی معرفشون رو به شما بدم که فهمیدم قضیه چیز دیگه ای هست ... با استفاده از اینکه توی شرکت برگه ای برای آقای جواهر فروش کپی کرده بودند ، آشنایی داده و مقدار قابل توجهی طلا خریداری کرده و کل مبلغ رو چک داده اند و از قضا اولین چک که پاس نشد ایشون بفکرافتادند از من استعلام کنند !

به آقای مزبور میگم : بنظرتون بهتر نبود قبل از اینکه چکش رو بپذیرید از من سوال میکردید ؟!

خب شاید این مساله مهمی نباشه ، مهم اینجاست که این دختر خانم که ٢٢ سال بیشتر نداره ، یکی دو ماه پیش یک دستبند میناکاری بسیار سنگین که کار  دست صبی های اینجاست با خودش به محل کار آورده بود و از من پرسید : به پولش نیاز دارم و باید بفروشمش ولی فاکتور نداره ، چکار باید بکنم ؟! منهم از همه جا بیخبر گفتم بذار مارکش رو بخونم ببینم مربوط به کدوم سازنده اس ، و اسم همین جواهر ساز معروف خودمون رو که روش دیدم با خوشحالی بهش گفتم : شانس آوردی که سازنده اش مشخصه و آشنا هم هست ، برو پیشش و بهش بگو فاکتور رو گم کردی شاید خودشاز روی ته فاکتور بتونه کارت رو راه بندازه . اونموقع اصلا فکر نمیکردم که یک هفته اس طلا رو از همین سازنده ی بخت برگشته قسطی خریده ( برای همین فاکتور نداره ) و  خیال داره نقد بفروشه و تازه چک هاش رو هم پاس نکنه !!!


توی این شوک دوم دست و پا میزدم که تلفنم زنگ خورد ، اسم دختر خانوم مورد بحث رو که روی گوشی دیدم برق از سرم پرید ! فکر کردم لابد میخواد علت غیبت امروزش رو از محل کار توضیح بده که دیدم خیر ، فرمودند : یه امر خیر پیش رو داریم مامانم گفتند بهتون زنگ بزنم و بپرسم میتونین چند میلیونی بهم قرض بدین ؟! 

گفتم من تا به حال مادر شما رو ندیدم ، دوشنبه تشریف بیارین در موردش با هم حرف میزنیم .... با خودم میگم ، نکنه واقعا برای خودش یا خواهرش خواستگاری اومده و یهو هزینه هاشون بالا گرفته و به هر کاری دست میزنن که آبروداری کنند ؟

از طرفی رو زدن و قرض گرفتن ، کار ساده ای نیست مخصوصا برای خانوما ، اونم وقتی تازه سه ماهه جایی مشغول بکار شدی و ....


نمیدونم ، نمیخوام کج خیالی کرده باشم ولی از این انسان دو پا هرچی بگی بر میاد !

تربچه نقلی و بهار ...

پنجشنبه اس و روز تعطیلی من و یه عالمه خرید و بازاری که پر از رنگ و بوی عیده ! باقالی اومده ، باورتون میشه ؟ و سیر سبز تازه ... به به به ! از این بهتر هم میشه ؟!

رفتم ماهی خریدم ( مزلک زبان ) که یه ماهی پهن و گوشتیه و قلفتی پوستش کنده میشه و وقتی چیپسی سرخش میکنین معرکه ی معرکه اس بویژه اگه با ادویه ماهی آبادان باشه که دیگه نگو و نپرس ! راستی تا یادم نرفته یه ادویه ی جوجه کباب کشف کردم به نام ماسالا گوجه ! اینم برای آبادانه و خیلی خوشمزه میکنه جوجه رو ، یه رنگ قرمز آتشین هم بهش میده که کلی اشتها برانگیزه ....

کلی کرفس و کلم و سبزیجات هم خریدم ( آخه مثلا رژیم دارم - احتمالا برای همین عین از قحطی اومده ها اینقدر با آب و تاب از غذاها گفتم !) یک کیلو هم کشمش خریدم که هر وقت دلم هوس شیرینی کرد از اون و چیپس خرما بخورم !

بعد از اون پست قبلی که بقدری حالم خوب نبود که با شرمندگی فقط کامنتها رو تایید کردم و نشد جواب بدم ، الان خوب و خوش و بشکن و بالا بندازم ! عاخه میدونین که ، بعد از هر دپریشنی یه فاز مانیا هم داریم ، حالا این مانیک  بخاطر عیده یا چیز دیگه الله اعلم :)

فعلا یه زوج عذب اوغلی هستیم که هر دو فرزندمان خارج از کشور سیر آفاق و انفس میکنند و به توصیه ی جناب یار اجازه هم ندارم افکار منفی و پریشان  به خود راه بدم ! پریشب که حسابی بهم ریخته بودم گفت : فکر کن اول آشناییمونه و هنوز ازدواج هم نکردیم تا چه برسه به اینکه بچه داشته باشیم ، حالا هم سر مامان و بابامون رو بیخ طاق کوبیدیم و پیش هم هستیم ! لذت لحظه هامون رو ببریم ، چون هر آن ممکنه کسی سر برسه ... 


خلاصه مطلع باشین که تازه دارم فکر میکنم به پیشنهاد ازدواج جناب یار جواب مثبت بدم یا به تحصیلم ادامه بدم ؟! 

حالا اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم چی ؟!


ایکاش قدر داشته هامون رو بدونیم و اینقدر زندگی رو سخت نگیریم ( اینو اول از همه برای خودم گفتم که اونروز اونجوری قاطی کردم  !!)

شور زندگی

یادم نیست چند سال پیش شور زندگی ایروینگ استون رو خوندم ... زندگی ونسان ونگوگ رو ، با اینکه هرگز زندگینامه بخون نبوده و نیستم ولی قصه ی این خیلی فرق میکرد ... اصلا با فیلمش مقایسه نکنید که با وجود بازی بی بدیل آنتونی کویین اصلا نتونست حس کتاب رو منتقل  کنه .

روی من خیلی اثر گذاشت ، احتمالا چون شخصیت اصلی داستان برایم ونگوگ نبود ، تئو  بود برادر ونگوگ ... و شاید معدنچیانی که تا ابد به نقب زدن در ذهن من مشغول خواهند بود .

ونسان به دنبال دلش رفت ، به دنبال نقاشی و  به سان اکثر هنرمندان ، چه بسیار بی مبالاتی کرد ولی  در عوض تئو همه ی عمر سخت کار کرد و با خوشرویی و مهربانی برادرانه اش تمامی هزینه های زندگی او را تقبل کرد  بی آنکه هرگز قضاوت و شماتتش کرده باشد ...

کاری بس بزرگ و انسانی که گفتنش ساده است ولی  انجام دادنش ؟ گمانم من هرگز به آن مرحله از خضوع و خشوع نرسم که بتوانم اینگونه باشم .

امروز ساعت ١٠ صبح حقوق به حسابم واریز شد و ده دقیقه ی بعد یکجا همه را به حساب پسرک راه دور واریز کردم ، ساعت ١٠/٥ پسرک راه نزدیک تماس گرفت و گفت سریعا هزینه ی تورش را واریز کنم چون باید فیش و کپی پاسپورت را با هم اسکن کند برای آژانس ، خوب روی هم رفته هر دو مبلغ برای ما که یک خانواده ی کارمندی هستیم واقعا زیاد بود چون ظرف ماه گذشته تقریبا همین مبلغ را  بابت مخارج ناگهانیشان پرداخته بودیم . جناب یار ، مطابق معمول با خوشرویی بی حد تئو وار میگوید خوشحال باش که هستیم و میتونیم هزینه هایشان را تامین کنیم ولی من خوشحال نیستم ! احساس برده بودن میکنم ! حس اینکه یک ماه تمام کار کنی و ظرف ده دقیقه آنرا دو دستی تقدیم کنی ولو آنکه تقدیم فرزندت ، قبول کنید آیده آل نیست ! خدا را شکر که زندگی به درآمد من وابسته نیست وگرنه لابد به طفلکی ها گرسنگی میدادم !

گاهی میخواهم تلفنی حداقل بهشان غر بزنم  از بابت اینکه مدیریت نمیکنند مخارجشان را ، ولی بلافاصله یار خان با چشم و ابرو و قربان صدقه ، خواهش میکند که چیزی نگویم ! استدلالش هم اینست که این حرفای زبانت هست نه دلت ! میگویی و بعدش خودت را نمیبخشی که چرا بچه ها را ناراحت کرده ای ...

خوشحال نیستم ، نه بخاطر هزینه های بچه ها که وظیفه ی هر پدر و مادری تامین آنست ، بلکه از این بابت که حس میکنم با حمایتهای بیش از حد و ساپورت مالی هرگز نگذاشته ایم بفهمند  ، پول در آوردن چقدر  سخت است ... 



پ. ن : بعضی از درد و دلها  را نمیتوان بر زبان آورد ، امروز همه اش دلم میخواست شده تلفنی ، با دوستی حرف بزنم و تسکین پیدا کنم اما ، به که بگویی که حمل بر مسائل دیگر نشود ؟ به یاد اینجا افتادم ... حداقل ناشناس بودن حسنش اینست که قضاوت نمیشوی ...

نرود میخ آهنین در سنگ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و خاک و خل اینجا ... یهویی

ریزگردها نای و نایژه و مژکها و جد و آباء مان را نشانه رفته اند ...

دیروز قبل از موعد تعطیل کردیم و آمدیم خانه ( رد پاها روی پارکت کف خانه نشان میدهد اینجا یک نفر بیشتر عبور و مرور نکرده !) ... تا غروب فقط فر فر و فین فین کردم و از سر درد لیوان لیوان آب نوشیدم که البته افاقه نکرد .

شب ، خاک فرو نشست و از آنجاییکه به هر چیزی دست میزدم جیر جیر خاک زیر دستم صدا میکرد شروع کردم به نظافت و پاکسازی ، محیط زیست استان هم اعلام کرد ادارات و مدارس تعطیل نیست ، صبح پاشید برید سر کار و زندگیتون !

در شرکت را که بازکردیم و وارد خانه ی خانم هاویشام شدیم افتادیم به عطسه و سرفه و خارش چشم وحشتناک ... ارباب رجوع نپذیرفتیم و خدمه افتادند به جان حیاط و باغ و شستن برگ برگ درختان و کامپیوترها را از زیر خاک کشیدند بیرون که لااقل ارتباط جهانیمان را با ایمیل حفظ کنیم !

تا ساعت ٢ نظافت کردیم و درب شرکت را بستیم و درزها را پوشاندیم و برگشتم خانه ... رسیدم دیگر چشم چشم را نمیدید از خاک ! 

دوباره روز از نو ، روزی از نو ...

توی پیش دستی جلوی رویم که تازه از کابینت بیرون آورده ام گرد سفید نرمی نشسته که البته مقادیر متنابهی از آن در ریه هایم جا دارد و صد البته قابل روئیت نیست . میخواهم دوباره شروع به نظافت خانه کنم ولی دلم شدیدا یک دوست میخواهد ، دوستی که کنار دستم بپلکد و وقتی دستمالم را در ظرف حاوی آب و الکل خیس میکنم تا سنگهای قرنیز را پاک کنم سر به سرم بگذارد که :

مگر الکل نجس نیست ؟! چرا دیواره های سنگی خانه ات را با آن پاک میکنی ...


پ. ن : کدامیک از شما کتاب های پی پی جوراب بلند را در کودکی خوانده اید و آرزو داشته اید چون او پدرتان دزد دریایی باشد ؟!

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن ، دور فلک درنگ ندارد شتاب کن ...

صبح اولین روز اسفندتون ، اونم در حالیکه شنبه اس به نیکی باد ...


اینجا خوزستان ، مرکز استان ، درب و پنجره ها باز ، هوا بهاری ، صدای پرنده ها همه ی باغ محوطه رو برداشته و گنجشکها از سر و کول هم بالا میرن !

اصلا حال و هوا یه جوریه که آدم بشدت شیطنتش میگیره و کار کردنش نمیاد :)

یه چشم بر هم زدنی نوروز از راه میرسه و کم کم باید به فکر سبزه انداختن و تره شاهی سبز کردن روی کوزه باشیم ( خاکشیر هم خوب میشه البته !)

با اینکه روزهای عید بهترین زمان خوزستانه ولی عملا ما هیچوقت نوروز رو اینجا نبودیم چون منتظریم عین تیری که از چله ی کمان رها میشه بپریم بریم تهران :)امسال به دلایل استراتژیک تصمیم گرفتم حدالمقدور تهران نرم ( زشته اینجا بگم حرف پیشکی مایه ی چه چیزیه ، اگه خودتون میدونین که هیچی - نگید من بی ادب بودم !) و دور باشم از توقعات فامیلی که هر کدام ما را به سویی میکشند و عملا هیچ وقت آزادی برای خودمون نمیمونه ...

دوست داریم یه روستای نه چندان در دسترس پیدا کنیم و بریم اونجا ، روستایی که در شمال ایران نباشه ولی ویژگی های اونجا رو داشته باشه ... یه کلبه ی روستایی هم باشه خوبه ، البته نمیخوام از مردم بری باشم  ! میخوام جایی برم که  ترجیحا بافت روستاییش رو حفظ کرده باشه ، بتونم از بازار محلی شون تخم مرغ محلی و محصولات روزشون رو بخرم و همونموقع باهاش غذا درست کنم و خلاصه فانتزی های اینجوری ...

الان براتون نوشتم که بگم بشدت از پیشنهاداتون استقبال میکنم و ممنون میشم اگر جایی رو بهم معرفی کنید .چند سال پیش توسط یکی از بچه های وبلاگی روستای رینه رو کشف کردیم پای کوه دماوند و با مصطفی عزیز اونجا آشنا شدیم که با وجود معلولیتش هنوز بهترین بلد ِ دماونده ...

افروز جون ویلای خودشون رو پیشنهاد داده که شرایطش ایده آله( خصوصا اینکه تا تهران 3 ساعت فاصله داره و از شلوغی و ترافیک جاده چالوس درامانیم ) فقط مشکل اینکه که یه ویلای لوکس و با امکاناته و البته خیلی خیلی دنج جوری که به جز یه ویلای دیگه ، دور و برش از دیّار البشری خبری نیست ... از اونجاییکه میخوایم دو نفره با یار جان بریم ، میترسم رسما دق کنیم از تنهایی !

دلم میخواد جایی برم که بتونیم با آدمها حشر و نشر کنیم ، جناب یار با مردان آبادی بشینن سینه ی آفتاب چپق دود کنند و منم با زنان روستا توی مزارع بچرخم ( زیادی فانتزی شد ؟!)

نمیدونم چرا هی طالقان و روستاهای اطرافش توی ذهنم میاد با اینکه هرگز اونجا رو ندیدم ... لطفا اگر تجربه ای در این خصوص داشتید یا شنیدید ، بگید .

اکثر جاهای ناشناخته ای که برای اولین بار رفتیم به لطف دوستان فضای مجازی بوده ... در ضمن ، از داشتن همسفر خوب و پایه هم بشدت استقبال میکنیم ، ارادتمند لیلیت و همسر !