در حالیکه روحم در حاشیه ی دریای سیاه ، درست کنار بندر ترابوزان در پروازه و سیر آفاق و انفس میکنه ، اینجا وایسادم و دارم دونه دونه بادمجونهای ورقه شده رو توی آبجوش میندازم .... سه دقیقه بجوشه کافیه برای اینکه موقع سرخ کردن روغن رو بخودش جذب نکنه ، ساعت رو نگاه میکنم و برمیگردم توی اتاق نشیمن ، ایمیلی نیمه کا ره روی تبلت مونده ، رشته ی کلام از دستم رفت ، رهاش میکنم بره توی درفت تا بعد ...
فکرم مخدوشه ، برای دوستم که نیمه شب پیام داده دخترش انتخار کرده و الان توی بیمارستانه و سکیوریتی اجازه ملاقات نمیده به والدینش ( لقمان کانادا اینجوریه لابد ) وقتی بچه ات رو از ١٧ سالگی تا ٢٣ سالگی که اوج شکل گیریه یه جوان هستش میفرستی اوکراین درس بخونه ، قاعدتا این نابسامانی و آشفتگی روحیش باید اجتناب ناپذیر باشه ... بخاطر اختلاف ساعت زیادمون نتونستم دیشب باهاش صحبت کنم ، فقط تکست دادم و دلداری ، شش صبح اما ، زنگ زدم بهش ... خوبه که خیلی آدم احساساتی نیست و کاملا مسلطه به اینکه عواطفش رو بروز نده ، ولی توی بیمارستان چون اجازه ملاقات نداده بودن بهش ، حالش بد شده بود و توی اتاق دیگه ای بستریش کرده بودند ، البته گویا هوایی که ارکاندیشن اتاق پخش میکرده گاز آرام بخش داشته و به مروربا استنشاقش بهتر و بهتر شده بود . جالب این بود که نمیدونست چه اتفاقی برای دخترش افتاده ... دارو بوده یا رگ زنی و یا ...
شاکی بود و میگفت دیگه حالا حالاها رهاش نمیکنند و سایکولوژیست تعیین میکنه چه مدت باید اونجا بمونه و زیر نظر باشه ( اینهم از محاسن کشورهایی با جمعیت اندک - هند و پاکستان که نیست !)
بادمجونها رو میریزم تو ی آبکش و میچینم روی حوله کاغذی ... مگه نه اینکه اصول اولیه ی روانشناسی میگه : اگه خودت رو دوست نداشته باشی ، نمیتونی دیگری رو دوست بداری ؟ پس اونایی که اینجوری بخاطر ناکامی از رسیدن به عشقشون و کسی که دوستش دارن اینکار رو میکنن ، کجای ماجرا ایستادند ؟
طرف مربوطه هم برای دختر خانوم پیغام داده : اگه یک درصد ممکن بود دوباره برگردم بهت ، با اینکاری که کردی دیگه غیر ممکنه ... تو با همچین شخصیت و روحیه ای میخوای فردا بچه ی منو بزرگ کنی ؟
ولی یک لحظه نمیتونم درد و رنج دخترک رو نادیده بگیرم ... به بن بست رسیده طفلک که خواسته تمومش کنه ...
با مادرش که صحبت میکردم ، انگار در مورد دختر همسایه ی کوچه پشتی شون حرف میزد نه بچه ی خودش !
دوست باشیم با بچه هامون ، از لاک ریاست و قضاوت و والدین سالاری و همین که من میگم ولاغیر بیاییم بیرون .. به همین سادگی میتونه اتفاق بیفته ، اگه نذاریم حرفشون رو بزنند ، نذاریم خودشون باشند ، مهربون نباشیم باهاشون ، غمخوار و دلسوز ... حتی اگه نخوان بر اساس معیارها و استانداردهای ما زندگی کنند ، این حادثه میتونه گریبان هر کدوممون رو بگیره ...
کتاب شور زندگی ایروینگ استون ، داستان زندگی ونگوگ هستش ، خیلی ازش یاد گرفتم ، رفتار تئو برادر ونسان ونگوگ با هاش ،اونم تا آخر عمر این بشر مثال زدنی بود ... کاش بتونیم اینجوری باشیم با عزیزانمون که خرق عادت میکنند و خلاف جریان آب شنا میکنند ... درک کنیم کسی رو که با استانداردهای ما همخونی نداره ... ایکاش
بعد از کمتر از یک هفته خانه نشینی به صراحت و ازهمین تریبون اعلام میدارم :
خانه داری دشوارترین شغلیه که تا به حال تجربه اش کردم ( بعد از کار در معدن که تجربه اش رو ندارم البته !)
بعد خدا خر رو دیده که بهش شاخ نداده ! همینه که منو خونه دار نکرد وگرنه معلوم نبود الان من به آرتروز چه نقاطی از بدن مبتلا بودم ...
دیروز هر جوری بود خودم رو از چنگول خاطرات و دست نوشته ها کشیدم بیرون و یه غذای مشتی بار گذاشتم و پتو هام رو ملحفه کشیدم و یه بلوز جینگول مستون برای خودم دوختم و عصرش هم کوکی کره ای و شیرینی کشمشی درست کردم که تا جناب سروان از خواب بیدار میشن با همدیگه چای عصرونه بخوریم .
خونه هم که دیگه دسته ی گل !
عوضش از کمر درد و گرفتگی گردن سر پا بند نبودم ، با اینحال پر رو پررو تا اهل منزل نشستن شام بخورند ، رفتم روی تردمیل تا از نجوای وسوسه انگیز قورمه سبزی که در گوشم پیشنهاد های بیشرمانه اش را زمزمه میکرد در امان بمانم !
حین راه رفتن یه فایل صوتی موعظه گوش دادم بلکه به راه راست هدایت شوم و چهل دقیقه راه پیمایی اجباریم به بطالت نگذشته باشه ( ضمیر ناخودآگاهم هنوز که هنوزه آدم نشده و ورزش رو کاری کسالت بار میدونه !)
انگشتهای دستم هم درد میکرد ، نمیدونم چرا ! بعد با خودم گفتم : خوشا همون روزهایی که اسما سر کار هستیم ! خدائیش رسما داریم استراحت میکنیم ... درسته کار فکری و برنامه ریزی سخته ولی حداقلش اینه که جائیت درد نمیگیره و سائیده نمیشه !!
هر چی لازم داشته باشم کافیه شاسی زنگ روی میزم رو فشار بدم ( در کمال بدجنسی اعتراف میکنم عادت کردم بلافاصله بعد از اینکار صدای تپ و تپ دویدن همزمان معاون و مسئول دفتر رو به سمت اتاقم بشنوم - تازه اینا میرن خدمه رو صدا میزنن - وگرنه اونایی که احضار شدن عملا خودشون رو میزنن به نشنیدن !!) یا نهایتش اینکه یه شما ره سه رقمی رو شماره گیری کنم تا همکاری که باهاش کار دارم خودش زحمت بکشه بیاد طبقه اول ، خب طبیعیه یه همچین آدم تنبل و تن پروری دو روز که توی خونه میمونه آه از نهادش برمیاد و دست به دامن دفتر مرکزی تهران میشه و هزار و یک دلیل میاره که باید تعطیلی هفته ی آینده رو لغو کنند !!!
بلی ... اینجوری شد که متقاعدشون کردیم نمیخوایم هفته ی دیگه تعطیل باشم و از شنبه مثل بنز میریم سر کار ( گو اینکه بخاطر مسائل مالیاتی که امروز آخرین مهلتش بود امروزم من و یکی از معاونین شرکت بودیم ) ولی از شنبه دیگه همگی هستیم و میریم که اونجا پامون رو بندازیم روی پا و به استراحت بپردازیم ، والا !!
صبح قرار بود قبل از رفتن به شرکت برم سبزیجات و سیفی جات بخرم و فریزر پر کنم ، اما اینقدر هوا گرم بود که نتونستم ،
برنامه ی امروز :
بیرون ریختن محتویات کابینتها و نظافت اساسی آشپزخونه اس ، دیسکم دوباره پاره نشه صلوات .... ( یکی این لیلیت رو بگیره ، همین حالا بفرستش شرکت !)
پ. ن : کشف کردم علت پختن کوکی های دیروز ، ور ِ شکموی ذهنم بود که وقتی فهمید رژیمم خیلی جدی منعم کرده از خوردن شیرینی ، این دسیسه رو طراحی کرد بلکه منو گول بزنه ! ولی من شجاعانه با نفس اماره مبارزه کردم و لب نزدم . امروز هم تا به خودم اومدم دیدم توی سوپر مارکتم و دارم پودر کاکائو میخرم ( نامزد جناب سروان دیشب مسیج داده : به مامانت میگی برام براونی درست کنه ؟ الان دلم خواست یهو !!! - ما هم که عروس ذلیل ! گفتیم امروز عصر برایش درست کنیم و بفرستیم ولی ته تهش میدونیم که همون هیولای درون شیرینی خوار خودمون هست که داره فرمان تخطی از رژیم میده وگرنه عروس طفلکی بهونه اس !!!
اصلا یادم رفته زن ِ خونه بودن چه مدلیه ! آونگ شدن بین یه کدبانوی خانه دار با زنی شاغل که معمولا از صبح تا غروب توی خونه اش نیست هم عوالمی داره ها !!!
به لطف رئیس بزرگ میتی کمون ، مرخصی اجباری داریم ! همین سه چهار روز تعطیل کسالتبار خودش کم بود ، فرمودند تا آخر هفته بمونید خونه به وظایف خانه داریتون برسین .
ما هم گفتیم امرا و طاعتا ، چشم ، میمونیم ... ملحفه ها رو میشوئیم و پتوها رو دست دوز غلاف میکنیم و اتو کشی مازاد انجام میدیم ، خیاطی و دوخت و دوز میکنیم ، کتابخانه را مرتب میکنیم !
ولی اشتباه کردیم و کاری که باید آخر انجام میدادیم ، اول رفتیم سراغش ! نشستن کنار کتابخانه و باز کردن دست نوشته های قدیم همان و غوطه ور شدن در خاطرات و نامه ها همان ... و بقیه ی کارها در حد برنامه باقی مانده فعلا !
چه چیزهایی که نبود آنجا ! از کلی شعر های نیمه کار و داستانک های مدادی بگیر تا برگه های کنده شده ی دفتر خاطرات قدیمی مادرم که مربوط به سی و اندی سال قبل میشد ( دفتر را پاره کرده بود که دور بریزد ، من صفحاتی را کش رفتم تا بعنوان مستندات حفظش کنم ) و اگر یک جاسوس قدیمی عوضی اینقدر بی شخصیت نبود که اصرار داشته باشه روزانه بیاد و وبلاگم را بخونه و عقاید آشغالتر از خودش را کامنت بذاره ( البته داغ اینکه نظراتش رو تایید کنم به دلش گذاشتم !!) ، حتما برایتان میگفتم این خاطرات کدام بخش زندگیمان را در بر میگرفت که مادر تصمیم به سر به نیست کردنشان گرفت ...
غرق شدن در نوشته ها همانی ست که بخش اعظمی از روزهایم را پر میکرده / میکند و مرا از کار و زندگی می اندازد ، اما مدتیست به لطف کشف کردن فایلهای صوتی و گوش کردن به آنها هنگام کار یدی ، اوضاعم بهتر ست برای مدیریت زمان اندکی که در منزل هستم ...
همسردلبند و جناب سروان مثل آدمیزاد به سر کار و زندگیشان برگشته اند و صدای تیک تیک ساعت تنها همدم منست تا زمان بازگشتنشان ... خوبست ! اتفاق نادری ست که این سالها کمتر تجربه اش کرده ام . برای خودم همه جالبست ببینم روزم را چگونه پر میکنم ...
پ . ن : شاید بی خبر بخشهایی از این دست نوشته های قدیمی به اشتراک گذاشته شد ...
حس و حال کسی رو دارم که آخرین امتحانش رو داده و کتاباش رو جر داده ( توجه بفرمائین : پاره نکرده ها ، جر داده !) ریخته توی جوب !!!
حالا هم هی دلش میخواد در راه بازگشت از مدرسه ، لگد هم نه ، لغد بزنه زیر سطل آشغالای دم در خونه ها و زنگ در مردم رو بزنه و فرار کنه ( اینا همه اش نوستالوژیک و برمیگرده به اون زمونا که ملت میوه هاشون رو توی پاکت میخریدند و زایداتش رو به جای ریختن توی کیسه زباله هایی که خدا سال طول میکشه تا تجزیه بشه و به آغوش طبیعت برگرده ، توی سطل زباله پشت در خونه میذاشتن تا سپور محله تخلیه کنه و صد البته موقع تعطیلی مدرسه پسرونه سطلشون تبدیل میشد به توپ فوتبال و دم پای بچه ها گاهی تا ته کوچه شوت میشد !) انگار اینجوری باور میکنیم درس و مشق و کتاب تموم شده - آغاز تابستان گرم و طولانی ...
یه حس بی خیالی خوبی که نگو !
ارائه و بعدش همونجوری که میخواستم پیش رفت ، شاید بعدا تعریف کردم ولی نوشته ی امروز درمورد یه دوستیه که خیلی خاصه ...
یکی دو سال پیش خیلی اتفاقی پیداش کردم ، خلق و خوی متفاوتش از همون پست اول ترغیبم کرد به خوندن ، آرشیوش رو توی یه سفر کاری خوندم ، اینقدر فکرم درگیرش شد که کل سمینار و گاجره تحت شعاعش قرار گرفت ... علتش همذات پنداری بودی یا داشتن بچه هایی تقریبا به سن اون ، نمیدونم ولی فکر اینکه این میتونست / میتونه داستان زندگی هر کدوم از بچه هام باشه یا بشه از ابتدا ی خوندنش با من بود .
همین شد که خیلی از مسائلش رو با همسردلبند مطرح میکردم و بعنوان یه آقا باور و برداشتش رو میپرسیدم و هر چی پیش تر میرفتم بیشتر متقاعد میشدم که میشه یه رویا ی مشترک به پایان برسه بدون اینکه دو نفر مشکلات کلیدی با هم داشته باشند ، عشق میونشون موج بزنه و شرایط جانبی هم بر وفق مراد باشه ، اما دو نفر " آدم ِ هم نباشن " ...
توی خونه ی مجازیش با دو تا آدم خاص سر و کار داشتم ، افرادی که بشدت از خودشون انرژی ساطع میکنند ، هر دوشون بیش از این " وجود " داشتند که منیتشون بذاره در سایه ی هم قرار بگیرند و با وجودیکه پتانسیل مهرورزی بسیار داشتند ، بالغانه تصمیم گیری کردند و یه پایان تلخ رو به یه تلخی بی پایان ترجیح دادند ...
قصدم آنالیز زندگی دوستم نیست ، حرفم بر میگرده به احساسی که توضیح دادم چرا از روز اول داشتم و امروزی که یکی از نزدیکانم دقیقا در شرایط او قرار گرفته به واقعیت پیوسته !
با روزگاری که بر این عزیز نزدیک میرود انگار یکبار دیگر دارم همان آرشیو دوستم را دوره میکنم ... تمام کلمات آشناست ، یکایک برخوردها ... دلگیری ها ، سوء تفاهمات ، که هر چه میکوشی کمرنگتر شوند اتفاقا حادتر میشوند و میبینم ما علیرغم اینکه تصور میکنیم در دنیا منحصر بفردیم چقدر تشابه داریم در دلتنگی هایمان و چقدر تکرار شونده ایم وقتی پای مسائل عاطفی به میان می آید .
همیشه هضم " استخدام خدمتکار " برایم ثقیل بوده ، حتی برای این دوستم که خب طبیعی ست به دلیل تجرد و رسیدگی به خانه ای که همیشه درش به روی میهمان گشوده اولین گزینه به نظر میرسد ، هیچوقت خیلی توجیه نبودم
تا اینکه همین عزیز نزدیکی که مشابهت شرایطش ذکرش رفت انیز همین تصمیم را گرفت و تلنگری زد که موضوع برایم روشن شد :
همه مان به خانه ای گرم و چراغی روشن که دود دودکشش حکایت از زندگی داشته باشد محتاجیم ،آنجا خوراک مهم است ولی اول نیست ، کودک مهم است ولی اول نیست ، رفاه و راحتی مهم است ولی اول نیست .. . و خیلی چیزهای دیگر ...
آنچه اول است ، آن بی تابی ست که برای برگشتن به خانه ات داری ، آغوش همیشه باز و بی منت و بی شرط و بیع کسی ست ، چشمان بخشنده ایست که خطاهای انسانیت را باور میکند و گذشت را مناعت طبع نمیداند ، بلکه لازمه زندگی قلمدادش میکند ... به تو اجازه اشتباه میدهد حتی ، و گرچه فراموش نمیکند ، اما میبخشد ....
وقتی اولی را از دست میدهی ، آخری ها برایت میشوند اول !
حاشیه ها برایت اولویت پیدا میکنند و یکی از چیزهایی که تسلایت میدهد " خریدن آن خدمات از یک خدمه " می شود ... تمام رفاهیات را برایت در ازای مبلغی فراهم میکند ، حتی بعنوان کارفرما - برایش مهم میشود خوشحال بودنت .... اما حتی او هم با نظافتی که میکند ، غذایی که می پزد، علاوه بر دستمزدی که میگیرد ، از تو تایید میخواهد - توجه میخواهد ...
چون عشق نباشد به چه کار آید دل ؟
به فکر فرو میروم :
چرا کسی که سرشت و منشش پدر است ، " نان دادن " است ( اینرا از کارآفرینی اش میگویم - آخر برخی انسانها برای نان دادن متولد میشوند ) نتواند این غریزه و منش را در خانه اش برای همسر و فرزندان خودش ارضا کند ؟
با خود میگویم مبادا دیر شود ؟ مبادا این جویبار به هرز برود ؟ برود پای بید بن هایی که قسرند و میوه ای به بار نمی آورند ؟ لحظه هایی که میشود برای انتقال اینهمه تجربه ، اینهمه توانایی ، این مناعت طبع و طنازی فکر و زبان به فرزندش ، پسرش ، صرف شود - مصروف وقت گذاشتن برای کسانی باشد که چون آب روان پر هیاهو اما گذرایند ، امروز هستند و فردا نه ، اینها اولویتشان تو نیستی جان ِ دل ، وقت گذرانی میکنند با تویی که وقت کم داری ، ریگ کف جوی را دریاب فرزند ...
بسیار گفتم و در این پر گویی ، حتی یکی از چیزهایی که میخواستم بیان کنم نبود ، گاهی به وصف نمی آید آرزوهای خوبت برای عزیزی و نمیدانی دغدغه ی اینکه حس میکنی فرصتهایش چون ابر در گذرند را چگونه با او در میان گذاری ...
به لطف بانو وینر ، مدیر بخش طراحی گرافیک فیس/ بوک با تغییر لوگوی فرندز در ف . ب دیگه من یه موجود نحیف نیستم پشت سر یه آقای چهار شونه !
از وقتی مدل موهام رو عوض کردم ، یه حائل فرضی بین من و آیکون آقای کناریم ایجاد شد و من اومدم جلو ، ایشون تشریف بردند عقب ! گمونم متوجه شدند شانه های من اگه ستبرتر از آقا نباشه ، کمتر از اون هم نیست !!
درسته مشکلات جنسیتی عالم با تغییر نماد دوستان در کتاب چهره ها مرتفع نمیشه ولی یادمون باشه همه ی معادلات جهان در نهایت تنها با تغییر یک متغیر حل شده اند ...
اینهم خودش نشانه ی خوبیست برای یادآوری اینکه دنیا ناچاره زن رو با همه ی ویژگیهاش از زیر سایه ی مردانه بکشه بیرون .
به اصرار همسردلبند تصمیم گرفتیم " تا تو نیای ، من نمیرم " و فردین بازی و این حرفا رو بذارم کنار و به تنهایی بار سفر ببندم و مشرف بشم به دیدار فرزند ... احساسات دوگانه / بل چندگانه ای در وجودم غلیان دارد که جای نوشتنش اینجا نیست ، تقسیم کردن تردیدهایم با دوستان هیچ بخشی از راه را روشنتر نمیکند...
در عوض بزودی پست بعدی را مینویسم که به کاپریکورن مربوط میشود ( قرار بود همین پست اختصاصی شود که نشد !) شاید به درد خیلی ها بخورد !
از وقتی پسرک راه دور تنها شده و همسرش رفته ، دوباره فیلش یاد هندستون کرده و روزی نیست که تماس نگیره و نپرسه : په کی میائین ؟؟؟!!!!
نیس که کشوری که رفته اینجا سفارت داره ، ما عین آدمیزاد پاشیم بریم ویزا بشیم و بلیط بخریم و دو روز بعد پیشش باشیم ؟ ...
اولا که پدر و مادر رو همزمان ویزا نمیکنن ( به آفیسره میگم من مگه تناردیه ام اون یکی بچه ام رو اینجا ول کنم و برم و دیگه برنگردم - پسر کوچیکم سربازه ها !) میگن : عووووو ! یه جوری میگه بچه ام بچه ام ، انگار بچه اش تو قنداقه ، منتظر قند داغه !! خانوم جون تو که رفتی اون پسرت رو هم قاچاقی میبری دیگه هم برنمیگردین !
یکی نیست بگه : اول از اون ، اختیار دار زندگیمم ، شایدم دلم نخواد بیام - به کسی چه ؟ مگه زندونیم اینجا ؟! دوم از اون ، مگه زیر بته عمل اومدیم بعد از چل سال زندگی یه ساک ورداریم بریم سفر بعد دیگه ترک بلد کنیم عاخه ؟ سوم از اون ، من و همسرم دهه ی پنج و شش عمرمون رو میگذرونیم ، همچین هم چست و چالاک نیستیم توی این سن بریم توی یه کشور بیگانه دوباره از صفر شروع کنیم ؟ همچین آش دهن سوزی هم نیست اونجا .... والا میخوایم بریم بعد از دو سال و اندی بچه مون رو ببینیم و برگردیم و بیاییم ، شش ماه هم نمیمونیم ، چون برگردیم اخراجیم قطعا و باید بریم زیر پوشش کمیته امداد ! بنابر این نهایت سه هفته اونجا باشیم ، سرمون رو میذاریم جای پامون و برمیگردیم !
ولی کو گوش شنوا ؟ این شد که دیگه نمیخوایم به خودمون امید واهی بدیم و نه ترکیه میریم و نه امارات ، میمونیم اگه عمر ما به باز شدن سفارات !! به دنیا بود که شکر ، نبود هم دیگه یا اون عادت میکنه به ندیدن ما و یا ما عادت میکنم به ..... نه ، هرگز عادت نمیکنیم مطمئنا :|
اینجوریاس که چشم دوختیم به مذاکرات ببینم چی میشه ... نه به ابعاد کلان کشوری و لشکریش کاری دارم و نه سود و زیانش برای ملت ایران که از سواد نیمدار من خارجه ، فقط از دید یه مامان که برای دیدن پسرکش بال بال میزنه بهش نگاه میکنم و بس ...
مراقب باش توی تله ی خاصیّت نیفتی ! منظورم از خاصیت ، یه چیزیه مثه عاشقیت :
تو اولی نیستی، من با خیلیا عاشقیت داشتم،اما دیگه تا وقتی پیش آقام خاکم کنن،خود خودتی اگه اولی نبودی اینو بدون آخری هستی
(بهروز وثوقی_ سوته دلان)
خاص بودن یک بیماری پیشرونده اس که شاید به اندازه ی اچ ای وی مثبت خطرناک باشه و میزان فراوانی مبتلایانش در اقلیت !
خاص بودن یه دامه ، یه تله اس .... وقتی توش افتادی هر چی بیشتر دست و پا بزنی و تقلا کنی ازش بیرون بیایی ، بیشتر گیر میفتی .
اول میخوای خودت خاص باشی :
طرز فکرت ، سبک لباس پوشیدنت ، ساعت بستنت ، حرف زدنت ، تکیه کلام هات ، کافه هایی که توش راندوو میذاری و دیت میکنی ، رشته ی تحصیلیت ، زاویه سلفی انداختنت ، ماشینت ، تریپ پشت فرمون نشستنت و چه و چه و چه ... بعد به این نتیجه میرسی که برای چنین آدم خفنی که همه چیزش ویژه اس و سراسر خاصیته ، معمولی بودن و به مسائل معمولی توجه کردن افت داره ، ضایعه ، غیر قابل قبوله ...
غافل از اینکه خاص بودن مثه خیلی چیزهای جهان نسبیه ، آخه خاص نسبت به چی ؟
هیچ فکر کردی اگه همه پر از خاصیت باشند ، بعد یه انسانی که اینهمه عور و ادا نداره و معمولی معمولیه ، خاص محسوب میشه ؟!
خیلی هامون دنبال خواص میگردیم ، آدمی که خاصه ، عشقی که خاصه ، همسری که خاصه ... اما شاید تجربه اش رو نداشته باشیم ، وقتی توی یه دنیای معمولی زندگی میکنیم هر چیز خاصی تاریخ مصرف داره ... جذابیتش برای مدت محدودیه و بعد از اون عادی و معمولی میشه ، مثل بقیه ... این رمز بقای اونه و اگه غیر از این باشه نمیتونه به حیات خودش ادامه بده .
توقع ندارم حرفم رو باور کنین چون باور کردنش حداقل سی چهل سال گذشت زمان میطلبه و البته که تا اون موقع نه تنها حرف من یادتون رفته ، بلکه دیگه عقایدتون اینقدر تغییر کرده که به محض شنیدنش با لبخند سری تکون میدین و به طرف نگاههای عاقل اندر سفیه می کنید !
توی دنیایی که همه برای خاص بودن تلاش میکنند و ادعاش رو دارن ،معمولی بودن هنره !
منظورم از “معمولی” همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابر ها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
حقیقت اینه که نه فقط “ترین” ها همیشه در هراس زندگی می کنند - هراس هبوط (سقوط) در لایه ی آدم های “معمولی” - بلکه اطرافیانشون و کسانی که اونا رو انتخاب کردند هم همین وحشت رو دارند ! ( مبادا این آدم یه شخصیت خیلی معمولی پشت این چهره داشته باشه و به ناگاه نقابش بیفته ؟) این هراس می تونه لذت ساده ترین و پیش پا افتاده ترین چیزها حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از به کامشون زهر کنه .
یکی از خاصترین ادمهایی که توی زندگیم شناختم ، دختر زیبا روی و از هر جهت بسیار استثنایی یکی از بستگان نزدیکم هست که دیروز وارد سی سالگی شد .
توی مهمونی تولدش خیلی از دوستانش از جمله همکلاسی های دبیرستانش بودند ، بعضی با همسرا و برخی بچه به بغل ، البته یکی شون هم با دختر هفت ساله اش اومده بود . کلی خوش گذشته بود بهشون ولی وقتی همه مهمونها رفتند به مادرش گفته بود :
کاش منو اینقدر خاص تربیت نکرده بودی ... اونوقت منم میتونستم یه مرد معمولی رو دوست داشته باشم ، یه بچه ی معمولی داشته باشم و از یه زندگی معمولی لذت ببرم ... دیگه حتی اگه بخوام هم نمیتونم .
امیدوارم هر کس خاصه و دنبال خواص میگرده ، هیچ وقت نظرش عوض نشه ، چون در اینصورت خیلی احساس مغبون شدن میکنه ...
پ.ن: ایده ی این پست رو از دختر فوق العاده ام سپیده جان گرفتم ولی ایشون مخاطب این پست نیستند ، گفتم که یه موقع سوء تفاهم پیش نیاد ....
با عشق
زیباترین بخش کار ما اینه که توی گرمای ٥١ درجه ساعت 4 عصر که میخوایم بریم خونه هیچ تاکسی سرویسی ماشین نداره ! مگه راننده ی طفلک رو دور از جان احمار لقد زده باشدش ، بره آژانس اون وقت روز ؟!
اینه که همه ی کسانی که اتومبیل ندارن ، یا مثل من خونه شون نزدیکه ، دستکش به دست و کلاه به سر و کاسکت به پیشونی راه میفتن و پیاده له له زنان تشریف میبرن !
نامزد جناب سروان که همکار بنده هستن از این شرایط مستثنی ست . یعنی وقتی آف میدم بلافاصله زنگ میزنن به نامزدشون که کار تمومه میای دنبالم ؟
ایشون نهایتا ٥ دقیقه بعد درب شرکت هستند .
من معمولا همراهشون نمیرم ، البته پسرکم خیلی اصرار میکنه که مامان توی این گرما پیاده نرو بذار من برسونمت ولی واقعا اینقدر نزدیکیم که اصلا به سوار و پیاده شدن نمی ارزه و ترجیح میدم همین مسافت کوتاه رو با همکارهایی که تا سر خیابون پیاده روی میکنند تا تاکسی بگیرند قدم بزنم .
بعد هم که میرسم خونه برای خودم فرصت میخرم تا رسیدن پسرک غذاش رو آماده کنم ، یه دوش بگیرم و صبر کنم برسه با هم غذا بخوریم .
با اینکه خونه ی نامزد جان هم نزدیکه و نهایتا ده دقیقه زمان میبره معمولا خیلی طول میکشه تا جناب سروان برگرده .
امروز برای ناهارش کتلت ها را سرخ کردم ، سالاد درست کردم ، دوغ رو اماده کردم دوش گرفتم و لیست غذاهای مهمونی آخر هفته و خریدهام رو نوشتم (چون اولین باره خانواده ی نامزد خانوم رو برای پذیرایی شام دعوت میکنم یه کم قضیه برام جدی بود طبیعتا ) ولی باز هم خبری نشد، دو سه بار به سمت تلفن رفتم بهش زنگ بزنم ولی منصرف شدم ، گفتم مبادا هنوز با هم باشند و خلوتشون رو بهم بزنم و پسرک رو که حالا دیگه تشکیل خانواده داده تقریبا ، معذب کنم .
یکساعتی گذشته بود که برگشت . تعجب کرد که هنوز برای ناهار منتظرش موندم ، گفت : نگران شدی ، خیلی طول کشید نه ؟
گفتم آره خب طول کشید ولی نگران نشدم ، با هم بودید دیگه ، بالاخره اگر موبایلت رو جواب نمیدادی میتونستم از اون خبری بگیرم .
گفت : وقتی میرسیم در خونه شون تازه همه ی حرفامون یادمون میفته ، یکساعت توی ماشین میشینیم حرف میزنیم و دل نمیکنیم ....
گفتم : هیچ عجله ای نداشته باشین که دل بکنید ، اینا بهترین و خاطره انگیزترین روزهاتونه که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه .... الان لازم نیست بجز به خودتون و به رابطه تون به هیچ چیز دیگه ای فکر کنید . قدر این روزهاتون رو بدونید ...
( دلم نیومد بگم وقتی بچه دار بشید مسائل بچه ها چنان درگیرتون میکنه که هیچ وقت یه دل سیر از با هم بودن لذت نمیبرید)
چهار سال و اندی از دوستیشون گذشته بود که نامزد کردند ، ممکنه یکی دو سالی هم به همین منوال بگذرونن تا جناب سروان خدمتش تموم بشه و شغل مناسبی دست و پا کنه ولی وقتی رابطه شون شیرینه ، مثل برق و باد براشون میگذره ...
نامزد خانوم فقط تا آخر همین ماه با ما همکاری میکنه ، بعد از اون برای ادامه تحصیل میره تهران ( تا همینجاش هم دو ترم مرخصی تحصیلی گرفته بخاطر بودن در کنار پسرک ) تا ببینیم از هم دور بشن چجوری رابطه رو مدیریت میکنند .
دخترایی که یه جناب سروان دارین ، پسرایی که یه نامزد خانوم دارین ، بدونین لطف خدا شامل حالتون بوده ، دستکم نگیریدش ...
صبح از خونه که بیرون اومدم ، یه هوایی بود که نمیدونین ، انگار مستقیما وارد بهشت شدم ! چیه خو ؟ یعنی ما اینجایی ها دل نداریم هوای بهشتی داشته باشیم ؟
وارد بهشت شدم اما از دری که مستقیما میره توی سوناش ...
شرجی بود ، با میزان رطوبت ٩٠٪ یعنی شما بفرما خیس ِ آب ! هنوز به ماشین نرسیده شیشه ی عینکم بخار گرفت . همسردلبند میگه هفت صبح آفتاب بدم خدمتتون ؟ میگم : نخیر ! دستم پر بود برای اینکه جا نمونه از روی کانتر برداشتم و به چشمم زدم که بتونم پوشه ها و گوشی و کیفم رو بردارم ، در خونه رو قفل کنم و .... گفت : باشه بابا ! خوب کردی اصلا مگه من مفتّشم ؟!
خونه تا اداره ٥ دقیقه هم نمیشه ، تا کولر بیاد تنور ماشین رو خنک کنه رسیدم . سریع پریدم توی دفتر ولی همین چند ثانیه مشق دوزخ کردن ، خیس عرقم کرد .
تا ساعت ٤/٥ که کارم تموم شد میزان رطوبت همچنان بالا بود البته روزهای شرجی حسنش اینه که دما میاد پایین و امروز از ٤٥ بالاتر نرفت خوشبختانه ( یا حداقل من ندیدم )
رسیدم خونه اولین کاری که کردم یه عالمه البالویی که دیشب ( وقتی من خیمه زده بودم روی کتابها وبه روی مبارک خودم نمی اوردم ) همسردلبند هلاک شد تا از هسته جداشون کرد و روشون شکر ریخته بودم و حسابی آب انداخته بود ، گذاشتم روی اجاق ... اینقدر خسته بودم که روی مبل دراز کشیدم و توی خواب و بیداری بوی قنادی به مشامم میخورد ....
با خودم فکر کردم کسی برای افطار کلوچه ی البالویی می پزد !!
لامصب حتی بوی البالوی برشته هیچ چیزی رو بخاطرم نیاورد !
الان با یه حجم قیری شکل ، چیزی شبیه به کُک و زغال سنگ مواجهم ، ته قابلمه مسی ام ! نمیدونم دلم برای کدومش بیشتر میسوزه : زحمتهای همسردلبند که به باد رفت یا دیگی که بعید میدونم تمیز بشه ! یعنی مربام جزززززغاله شده رسما ( این دومین باریه که کلا از حافظه ام پاک میشه چیزی رو روی اجاق گذاشتم )
خجالت آوره ، همچون نوعروسان ناآزموده ! ....تازه الان منتظرم جناب سروان بیدار بشه و میگرنش عود کنه با این بویی که توی خونه پیچیده ...
خسته نباشین واقعا بانو ، همسردلبند تره کاشت بشه قاتق نونش ، شده قاتل جونش !!
پیام های کوتاه و بلند دست به دست در گروه ها و شبکه های اجتماعی مثل قاب دستمال دست به دست میشوند و گاه از رنگ و رو می افتند و گاه چرک دست مردمان را به خود میگیرند ...
تکست باید چقدر قوی و متقن باشد که سایش حاصل نکند بر اثر این در غلطیدن ها ...
چه هدفی در پس پشت این حجم اطلاعاتی ست و آن روزها که این همه را نداشتم چه کاستی و خللی در خود احساس میکردیم ؟ غیر از این بود که روابط میان فردی به گونه ای بود که رنگ و بوی عواطف انسانی از آن به مشام میرسید ؟
تا وقتی عضو گروه آشپزی نبودیم نمیدانستیم میشود ته دیگ کاهویی درست کرد ؟ تا عضو گروه با هم بخندیم نبودیم جوکهای دست چندم را نمی شنیدیم ؟ قبل از عضویت در گروه جملات قصار چه چیز زندگیمان لنگ میزد از نخواندن این جمله ها که حالا دیگر نمی لنگد و با تاسی به این جملات توانستیم الگو بگیریم از این تاملات ادبی و زندگیمان در جهت مثبت کن فیکون شود ؟
تا این گروه ها نبودند ، وقتی دور هم جمع میشدیم هر کسی خاطره ای ، تجربه ای ، جمله ای از کتابی که در دست داشت و به نظرش تامل برانگیز می آمد تعریف میکرد و بقیه اگر برایشان جالب میبود ترغیب میشدند به خواندنش و یا هر ترتیب دیگر ، امروز چه ؟
تا میخواهی چیزی تعریف کنی از بی رغبتی بقیه متوجه میشوی که مطلبت قاب دستمالی بوده که بالاخره در یکی از این گروه ها به طنز یا به جد به دستشان رسید و کسالت بار ست ...
بدترین اتفاقات و حقارت بارترین مسائل چنان در قالب طنز و جوک پیش پا افتاده قلمداد میشود که شاید اگر برای هر ملتی رخ میداد پیامدهای جدی و اعتصابات و اعتراضات ملیونی در پی داشت ولی ما تبدیلش میکنیم به این :
روی پله بانک ملی نشسته بودم خستگی در کنم از حسابم برداشت شد و پیامکش آمد که ....
از این دست بسیار شنیده ایم و خواندیم و قطعا هنگام خواندن این متن هر کدامتان مثالهای منحصر به فردی به ذهنتان رسید .
این یک بعد قضیه ، قسمت بدترش اینجاست که حجم اطلاعات کاذبی که دست بدست می شود اجازه نمیدهد به معضلات جدی توجه کنیم ... به بحرانی مثل خشکسالی و بی آبی که اگر همت نکنیم در کمتر از پنج سال به نابودیمان منجر می شود ، نابودی کشاورزی و دامداری و عواقب دیگری که هر یک به فراخور رشته ی تحصیلی و حرفه تان بهتر از من میدانید.
در این رابطه هیچ اطلاع رسانی می شود یا جزو اسرار مگوست ؟
قصد ندارم نقش مصلح اجتماعی را بازی کنم ، حداقل در اینجا ، ولی کمترین کاری که میتوانستم بکنم اینکه از همه ی گروههای که به لطف دوستان دعوت شده و به احترام آنان چند روزی در خدمتشان بوده ام ، خارج شوم تا بلکه هر بار به صفحه ی تلفن دستی ام نگاه میکنم کمتر احساس بلاهت برم مستولی شود ...
وقتی جناب سروان بچه بود ، یه بار سهل انگاری کردم و کتلتی که درست کردم یک طرفش خیلی برشته شد ! شایدم یه کمی بیشتر از برشته !!
بعد که غذا رو توی بشقاب هر کسی کشیدم کتلتها رو جوری چیدم که روی سالم و طلایی رنگش بالا و در دید باشه و قهوه ای هاش بره زیر !
با اینکه کلی هویج و گل کلم و مش پتیتو و جعفری و سس دور و برش بود ، به محض اینکه بشقاب رو گذاشتم روی میز ، جناب سروان 5 ساله با چنگال کتلت رو برگردوند و نه گذاشت و نه برداشت ،معترضانه گفت :
- مامان اینکه سوخته !!!
منم کلی توجیه و فلان که نه مادر جون به اون ورش چکار داری ؟! ببین این سمتش طلائیه !
بیست و اندی از اون روز گذشته ... دیگه هرگز این اتفاق تکرار نشد (عاخه اونروز خیلی خجالت کشیدم از بچه ام ) ولی هنوز که هنوزه هر وقت کتلت داریم جناب سروان تک تک کتلت های توی بشقابش رو وارونه میکنه و اون طرفشون رو چک میکنه !
اعتماد و عدم اعتماد در کثرت وقوع یک مساله نیست . یکبار خطا هم میتونه اعتماد رو مخدوش کنه ...
مراقب هر دو طرف کتلت های زندگیتون باشین !
قرار بود اسم این پست بشه :
بهشت کجاست ؟!
اما معمولا پستها خودشون اسمشون رو انتخاب میکنن و من خیلی ابتکار عمل ندارم در این خصوص !
موندم واقعا که : کجاست این بهشتی که از نظر همه ی ادیان و مذاهب وجود داره ... پارادایز - فردوس - باغ عدن - بهشت برین ... همه به جای واحدی اشاره دارند که الزاما به نظر من مکان نیست ، نمیتونه باشه ...
در یک قرائت ، بهشت جاییست پر از حوری و غلمان که در آن جویهای عسل روانست و اطعمه و اشربه به وفور در زیر سایه ساران بی انتها یافت میشود ... در این بهشت هرگز اسمی از وجود و حضور خدا نمیرود ... آنجا فقط جایگاه انسانهای مومن و متدین و درستکار و خداترس است .
قرائت دیگری هم از بهشت هست : جایی که در آن خداوند حاضرست ، حوری هم ندارد چون بدلیل نبودن رابطه ی ..... در آنجا عملا کاربردی ندارد! و مشوق این بهشت فقط حضور خداوند در آنجا و رسیدن به دیدار اوست و نه جویباران و سایه سارانش و نه هر چیز دیگری که برای تفکرزمینی و محدود برخی از انسانها وسوسه برانگیزاست ...( اونهایی که هاوایی رفتند درک میکنند )
در یکی از این دو قرائت گفته میشه شما به واسطه ی کثرت اعمال نیک میتونید وارد بهشت بشید . و آنهم در حالتی که بعد از خنثی کردن اعمال بدت بوسیله اعمال نیک ، اون اعمال نیک بچربند بر خطایا و بدیهایی که کرده ای...
در قرائت دیگر اما ، اینگونه نیست ، چون بهشت جائیست که خداوند قدوس در آن حضور دارد به واسطه ی اعمال نیک نمیتوان به آن وارد شد ...
یعنی در واقع اعمال خوبت هیچ دخلی به کارهای بدت ندارند و نمیتونند ذره ای از بدیهات رو از بین ببرند ، این فیض خداونده که در تو جاری میشه و کمکت میکنه هرگز از گذشت روح القدس ناامید نشی ...
اگر خداوند یکی باشد ، که هست ، غیر ممکنست که بهشت متعدد باشد ! و اگر فقط یک بهشت باشد جایگاه چه کسانی ست و چگونه است ؟ هم دالایی لامای نیمه عریان در آن هست و هم بانوی برقع پوش افغان که دنیا را از پشت پرده ی مشبک دیده ؟ هم قهرمان شنای زنان جهان و هم دوشیزه ای که آفتاب و ماهتاب رویش را ندیده ؟ هم پاپ و هم شیخ ؟ هم پیرو موسی و هم پیرو رسول مکرم اسلام ؟ و هم ....
بی شک بهشت من آنجاست که آزاری نباشد ، بهشت شما کجاست ؟
شما نور جهانید .
شهری را که بر فراز کوهی بنا شده ، پنهان نتوان کرد .
هیچ کس چراغ را نمی افروزد تا آنرا زیر کاسه ای نهد ، بلکه آن را بر چراغدان می گذارد تا نورش بر همه آنان که در خانه اند بتابد .
پس بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا کارهای نیکتان را ببینند و پدر شما را که در آسمان است بستایند ...
متی 5:14
میدونستین قراره امروز بهترین روز زندگیمون باشه ؟؟
خبر دقیق و موثقه
شک نکنین ...
فقط قول بدین هر کدومتون زودتر متوجه شدین بیایید و اطلاع بدین !
سالها پیش - اونقدر پیش که فرزند اولم تازه مهد کودک میرفت - یه روز خوش پائیزی به لطف بنان که الهه ی نازش توی آشپزخانه کنار من می چرخید و خوب یادمه ، خمیر نان خامه ای تازه توی فر رفته بود و از پشت شیشه حظ پف کردن فاخرش رو میبردم و تازه شروع کرده بودم آواز خوانان و شلنگ اندازان به زدن خامه اش - کوبه ی در خونه رو بصدا درآوردند ....
اینقدر حال خوشی داشتم که به خودم گفتم حتما یه سعادت نامنتظره ! اینقدر که امروز همه چیز دنیا خوبه ...
پستچی بود . احضاریه ی دادگاه ! برای چی و به چه منظور ، بماند ! ولی دنیام خراب شد . تلخکامی اون روز رو هرگز فراموش نمیکنم ، کما اینکه بعد از ٢٦ سال لحظه به لحظه اش رو بخاطر دارم . فر رو خاموش کردم و همونجور روبروش نشستم ، توی شیشه رفلکس درش زنی رو دیدم که زار زار گریه میکنه ...
پف نونها خوابید و اینقدر توی فر موند که بیات شدند و بدون اینکه از خامه پر بشن راهی سطل زباله شدند . همسردلبند خیلی قوی تر از من بود و به اندازه من شوک نشد ولی به هر دومون سخت گذشت ، سخت ...
بهش گفتم : در اوج خوشدلی بودم ولی فقط یه دق الباب ساده منو از اوج به حضیض کشوند ... چقدر انسان فقیره در اینجور مواقع .... صفر تا صدش رو در کسری از ثانیه پر میکنه ! پورشه غلط میکنه شتاب موتورش مثل ما باشه در اینجور مواقع ...
دیروز تنها بودم توی خونه ، صدای رادیو همه جا رو پر کرده بود و من خوش خوشان داشتم سبزی خوردن هایی که فقط هفته ای یکبار افتخار خریدنشون رو دارم تمیز میکردم ... اینقدر حالم خوش بود و همه چیز روبه راه بود که خداوند رو شکر کردم و فورا شروع کردم به دعا کردن :
برای دو تا از دوستای اینجا که باردارند - دوستم خانوم ط و مهدیه ماه ... برای پسرهام و همسراشون ، برای همسردلبند که برکت خونه ی منه ، برای دکتر رویا و کاپریکورن هم دعا کردم که زود سر و سامون بگیرند ... نمیدونم چرا ولی اینها توی ذهنمون بودند و یه عالمه براشون امواج خوب روانه کردم که شریر از جان و روح و زندگیشون دور باشه ...
شبش یه پا درد بیدلیل گرفتارم کرد ، درست تر بگم شصت پا درد ! مثل این بود که انگشتم رو پیچوندند ! اصلا قفل ! رفتم روی تردمیل که ده دقیقه بیشتر طاقت نیاوردم .
امروز لنگان لنگان شنبه رو شروع کردم به امید یه روز خوب و سرشار که میتونه درد جسمی رو کمرنگ کنه ، ساعت ٩ بود که عزیزی از نزدیکان تماس گرفت ، با همسرش کات کرده بود و بعد از یه عمر زندگی همه چیز رو رها کرده بود و با لباس خونه اومده بود بیرون و راه افتاده بودتوی خیابونها ....
بقیه اش رو نگم دیگه ... یاد جمله ی هدایت افتادم : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را می خورند ...
بدتر از همه اینه که نتونی به کسی ابرازشون کنی ... ازم خواست کلیدهای خونه تهران رو براش بفرستم ، جایی رو داشته باشه فعلا تا تکلیفش روشن بشه . صفر تا صد زندگیش ده سال طول کشیده بود انگار -
تمام . به همین سادگی، به همین بدمزگی ، یه زندگی چندین و چندساله یخ کرد و از دهن افتاد ...
کدومشون مقصر بودند و یا هر دوشون ، مهم نیست، مهم اینه : مرگ تدریجی یک رویا ...
مثل رازه اسم هر کس ...
بخشی از شخصیتشه به گمونم و برای همینه که خیلی مهمه چه جوری نامیده بشه .
بدترین بخش داستان بچه های دو اسمه هستند ! خب چرا آخه ؟ ! یعنی اینقدر سخته که آدم بر سر دو راهی نباشه برای صدا زدن یه نفر آیا ؟؟؟
یادمه روزی یه کسی که در وادی عرفان خیلی داعیه داشت ( و امیدوارم جونش رو از دست نده برای اینکه بتونه حلقه اش رو حفظ کنه ) بهم گفت :
دو تا روح در آدم دو اسمه مدام در کشمکش هستند ، چون هر اسم با خودش یک روح به بدن میاره .... پس بدترین کاری که یه پدر و مادر در نامگذاری بچه شون میتونن انجام بدن اینه که اسم شناسنامه ای و اسمی که بهش خونده میشه متفاوت باشه .
نمیدونم شما چه وضعیتی دارین و از این وضع راضی هستین یا خیر اما ، یک اسمه یا دو اسمه ، این مهمه که اسمتون رو دوست دارین یا نه ؟
اخیرا با دو نفر برخورد داشتم که هنوز اسمشون فکرم رو مشغول کرده : خانمی به نام انقلاب و آقای به اسم ارشاد -
بی خیال!!!!
پدر من چه فکری کردی این اسمای خفن رو روی بچه گذاشتی ناموسا ؟!
شما اطلاعی در خصوص پدیده ی " جوگیری های نامگذارانه " در سایر ملل دارید ؟
یه دوره ای که شاید شما نبودید ، اسم میثم و ابوذر و سمیه خیلی توی بورس بود ، بعد که تب انقلاب فروکش کرد رسیدیم به روزبه و سیاوش و سیامک و کاوه ، خدا رو شکر که تعداد مبارزین و چریکهای زن مطرح کم بود و نام دختران خیلی تاثیر نگرفت از این داستان ! مثلا تنها زن انقلابی خیلی شناخته شده ی الجزایری جمیله بوپاشا بود که چون توی ایران جمیله به رقصنده بودن بیشتر معروف بود تا انقلابی بودن ، متولیان مبارزه بر علیه فلان و بیسار تمایل چندانی به انتخاب این نام برای دخترانشون نشان ندادند ! گذشته از ژاندارک که به فرهنگ ما نمیخورد اسمش ، اشرف دهقان از زنان مبارزه علیه حکومت شاه و ساواک بود که از آنجائیکه در مدارس ما اولین درسی که بچه ها می آموزند به سخره گرفتن نام دیگران هست ،کمتر کسی جرات کرد اسم دخترش رو بذاره اشرف که بعد همکلاسهاش بگن : دلم برات غش رفت .
پیش رفتیم تا اونجائیکه خسته شدیم از ادای انقلابیون و مبارزین راه آزادی رو در آوردن ! اصلا از آزادی خسته شدیم ، مبارزه که جای خود داره ....
رفتیم توی کار شیک بودن و چیتان پیتان کردن اسم بچه هامون ! یه دوره ای از ١٠٠ تا اسم دختر نصفش پارمیس بود ، یه زمانی هم افتادیم به جون اسمهای منتهی به الف ! شور پارمیدا و آرمیتا و رانیا و وانیا رو از مزه در بردیم ! حالا هم که اغلب بچه هایی که دور و برم میبینم باران هستند .... اسم به این قشنگی که از بس تکراری میشنومش یادم میره به معنیش و ترنم خوش أهنگش فکر کنم ....
گذشته از اسم مجازیتون که هیچ واجب نیست اسم واقعی تون باشه ، چقدر راضی هستید از اسمتون ؟ چرا دوستش دارین یا ندارین ؟ بخاطر معناش ؟ آوا و یا میزان فراوانی اون ؟
تا حالا شده اعتراض و نظرتون رو به والدینتون و یا هر کسی که اسمتون رو انتخاب کرده ابراز کنید ؟
بعد دقت کردین بعضی از حروف چقدر زمخت میکنه اسم رو ( مثل خ ) و بعضی ها چقدر لطافت میده به اسم ( مثل ژ ) شما تا حالا ژاله و ژرژی دیدین که زبر باشند ؟
پ. ن : آرزو داشتم اسمم آنا بود ، شما چی دلتون میخواست ؟
شاید یکی از دردناکترین کارهای دنیا ، دوره کردن خودت باشه ...
نمیدونم تجربه اش کردید یا نه ، ولی خیلی حس غریبی داره ، دشواره تکرار کردن خودت ، خوندن نوشته هایی که خودت مدتها قبل نوشتی و حسی که در گذشته ای نه چندان دور تجربه اش کردی .
شاید خیلی هاتون دلتون تنگ بشه برای گذشته یا یه حس حرمان باعث بشه دریغ بخورید و دوست داشته باشید به مثلا ده بیست سال پیش برگردید ... ولی من از این ماجرا وحشت دارم ، هرگز دوست ندارم گذشته ، با همه ی خوب و بدش تکرار بشه .
واژه ای رو در گوگل جستجو میکردم ، صفحه ی اول تا دهمی که بالا آمد مرا هدایت میکرد به نوشته های خودم ... یعنی هیچ ابلهی در جهان نبوده که اینقدر در مورد این موضوع نوشته و به این مهم پرداخته باشد ؟!
بعد صفحات را باز کردم ، یکی پس از دیگری ... و خواندم و خواندم و خواندم .... چه بیگانه بود زنی که این سطور را رقم زده بود .
چه خوب نوشته بود ! قطعا من نمیتوانم به خوبی او بنویسم ! این زن که با نام دیگری در جهان مجازی و این صفحات شناخته میشد ، من بودم ؟!
بعید میدانم . چقدر دقیق ریز شده بود در آنالیز موضوع ...
به خاطر آوردم !
روزی که آن طرز نوشتن را برای همیشه کنار گذاشتم ، روزی بود که فهمیدم باید برای همیشه از توهم مدیرکلی جهان استعفا داد ... در ازای آن یک کارگر ساده ی فصلی شد ، چمباتمه زده در کنار آیلند پیاده رو ، در انتظاری روزی ِ گنجشکی اندکی که نواله ی امروز ست ...
از همان روز دیگر آنجا ننوشتم .
اینجا مینویسم و مدام به خودم یادآور میشوم : اینجا یک وبلاگی رژیم معمولی ست ، خیلی معمولی ...
مثل پا شدن
مثل از سکون ، رها شدن
مثل چشم دوختن به نور
مثل خواهشی برای آرزوی دور
مثل هر چه تازه ، مثل هر چه خوب
مثل آفتاب سرکشی
که تن نمی دهد به ظلمت و غروب
مثل قول
مثل یک قرار
مثل دل سپردن جوانه ها به نوبهار
مثل عهدهای ناشکستنی
از میان طیف ها و رنگ ها
انتخاب میکنم تو را
انتخاب میکنم تویی
که چون شمالگان
سبز روشنی ....
هی نیستی این روزها گل من
و هی دلم خیال باطل می کند از این غیبت
خسته ات کرده ام با دوست داشتن های پیاپی ؟
می دانم ،
هیچکس دوست ندارد اینهمه به یادش باشند
خصوصا وقتی ،
یادش جای دیگریست ...