ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
رطوبت ١٠٠٪ امروز رو بزنین تنگ گرمای ٤٠ درجه ، بعد میفهمین چرا عرب و عجم و معمم و مکلا و زن و مرد امروز پریده بودن و پر و پاچه ی هم رو مورد التفات قرار میدادند ... بعد توی این شرایط من سرما خورده بودم و سر و کله ام به هم پیچیده بود و از اونجاییکه اول هفته هیچجوری به هیشکی مرخصی نمیدم از جمله خودم ، رفتم سر کار و از اول تا آخر فر فر کردم و نوک بینیم مثه بوق دوچرخه باد کرد و قرمز شد ... از بد حادثه یه عالمه تایپ دستور داشتم ، یه صندلی گذاشتم بغل دست مسئول سایت و نشستم ور دلش ... تا جایی که گفت اگه فردا نیومدم ، بدونید مریضیتون به من هم سرایت کرده !!
تمام پنجشنبه جمعه در حال شمردن لامپهای سقف بودم و نتونستم از بستر بیرون بیام و هی خیال پردازی کردم و مدیونین اگه فکر کنین یکی از رویاهام ختم به خیر شده باشه ...
همه اش فکر میکردم : من در شرایط فعلی قصد مهاجرت دارم ولی هیچ به این فکر کردم که در صورت از دست دادن سلامتم ، دور از شهر و دیار زندگی کردن کار ساده ای نیست ؟ خب اگه آلزایمر بگیرم چی ؟ ( اخیرا واقعا یه سری چیزها یادم نمیمونه ، از جملات بسته بندی محتویات فریزر ) همسردلبند میگن : تاثیرات دیدن فیلم " هنوز آلیس ، با بازی جولیان مور هستش ، وانگهی اگر چیزی یادت نمونه لااقل مطمئنی اونجا " هوم سیک " نمیگیری و دلت برای موطنت تنگ نمیشه ...
از روزی که همسردلبند با رفتن موافقت کرده تازه فهمیدم چقدر مال دوستم !
حالا یهو همه چیز برام عزیز شده ! فکر اینکه خونه رو مبله اجاره بدم آزارم میده ( زندگیم بیفته زیر دست اغیار !)
تمام خرده ریز های بی ارزشم شده گنج توتان خامون که فقط میتونم به دفن کردنش کنار پیکرم رضایت بدم و لاغیر !
یا حداقلش اینکه خودم ناچار نباشم چوب حراج به زندگیم بزنم و اصلا دخیل نباشم در این پروسه ی بگیر و ببند ...
لندن مه آلود دلگیر باعث هراسم میشه و دیدن تصویر باسمه ای چراغهای روشن کافه ای در خیابانی خیس با چشم انداز برج ایفل به وحشتم میندازه ( حالا نه اینکه بلیط یکسره اش دستمه ، فقط مونده به پرواز برسم !!)
همه از تصمیم مون ابراز خشنودی میکنن ، تشویق و تهییجمون میکنند ولی تهش چی ؟ حال دل خودم چطوریه - نمیدونم ...
دوباره افتادم به زبان خوندن ، نامزد جناب سروان که اصلا داره کلاسهای سفارت فرانسه رو میره ، از اونطرف پسرک راه دور میگه یه کاری کنید دیگه برای فروردین اینجا باشین و من بیشتر هول برم میداره ...
احساس میکنم گناه بقیه ی خانواده هم گردن من هستش و اگه به امید من نباشه بقیه هم اینقدر جسورانه تصمیم نمیگیرن ، نکنه با بند پوسیده ی لی لی یت بیفتند توی چاه ؟!
در حقیقت حرف همسردلبند بیراه نیست که میگه شاید دیدن این فیلم منقلبم کرده !
آری در حالت عادی میدونم چجوری در کشور جدید استارت بزنم ، شغلم مشخصه ، جا و مکانم هم همینطور ... ممکنه نتونم به اندازه اینجا درامد داشته باشم ولی قطعا چیزهای بسیاری خواهم داشت که اینجا با پول قابل خریدن نیستند... اما همه ی اینها به شرط سلامت است !
اگر همه چیز جوری که اکنون هست پیش نرفت چه ؟
قشنگ معلومه دارم دنبال بهانه میگردم ،مگه اینجا بمونم آلزایمر سراغم نمیاد ؟!!
منتظر یک نشانه در رد یا تایید تصمیمم هستم تا استارت بزنم ... دوشنبه قراره با دوستی در آمستردام اسکایپ کنم ، شاید اون از روی صخره هلم بده پایین ...
ای دلیل دل گمگشته خدا را، مددی ...