ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی از بام ما

به یار میگم : هیچ حسی بدتر از این نیست که ببینی بچه ات با ذوق و شوق داره وسایلش رو جمع میکنه تا از پیشت بره ...

میگه : اصلا اینجوری به قضیه نگاه نکن ! اتفاقا خیلی حس خوشایندیه که میبینی زندگی داره روال طبیعیش رو طی میکنه ، پسرت تحصیلاتش تموم شده ، سربازیش رو به پایان رسونده ، داره میره که در کنار عشقش باشه و مرحله ی جدیدی از زندگیش رو استارت بزنه ، همین که زوجش رو پیدا کرده کم چیزی نیست ، یه نفر که قراره تا آخرش باهاش بیاد ... بخش عمده ی این ذوق شوق برای دیدن اوست نه دور شدن از ما !


گویا بریدن بند ناف عاطفی برای والدین سخت تره تا بچه ها .

در مقابل منطق جناب یار چه میتوانم گفت ؟ هیچ ! ولی من عین بچه ی لوسی که قراره عروسک محبوبش رو ازش بگیرند تا نصف شب توی تختم غلت زدم و فین فین کردم و اشکام چکید رو بالشت !

پسرک  تا دیر وقت داشت وسایلش رو جمع میکرد ، مدارکش رو تفکیک میکرد ، تمام برگه هایی که در ارتباط با دانشگاه یا خدمت نظام وظیفه اش نگه داشته بود با گرفتن مدرک اصلی دور ریخت . کمد لباس هاش رو  تخلیه کرد و هر چی لازم داشت برداشت و بقیه رو کیسه کرد که ببخشه (  نمیدونست درهای کمد دیواریهای خالی که لنگه به لنگه باز موندند چجوری منو هم تهی میکنه )...

یه ذره وحشت دارم از فردا ... از لحظه ای که از سرکار به خونه برمیگردم  و هیچکس نیست که با شور و هیجان اتفاقات روزش رو برام تعریف کنه .

خدا رو شکر میکنم برای بودن یار ، ولی از دیروز یه حسی آزارم میده : داریم یکی یکی از خونه میریم ، وای به حال آخرین نفری که میمونه ...


جمعتون جمع و دلتون شاد :)


پ.ن : اسم همه عوض شد ! همسردلبند شد جناب یار ، پسرک دیگه جناب سروان نیست ، باید یه اسم تازه براش پیدا کنم ، داره ازم دور میشه ولی نمیتونم اسمش رو بذارم پسرک راه دور چون قبلا این اسم رو دادم به اونی یکی پسرم که خیلی خیلی ازم  دوره ... مثل اون 9 ماهی که در انتظار متولد شدنش بودم وسواس پیدا کردم برای انتخاب اسمش ، اینقدر خاص بود که اسمی که عاقبت براش انتخاب کردم معنایی به خاصی خودش داشت ، کار راحتی نیست اسم انتخاب کردن برای  او ...

نظرات 35 + ارسال نظر
سپیده ز جمعه 6 آذر 1394 ساعت 10:08 ب.ظ

گریم گرفت بانو
بری اونور اب مارو یادت میره بانو جوووونم

ای جان دل ... سپیده جون مطمئن باش دوستای خوب فراموش نشدنی هستند

mahee جمعه 6 آذر 1394 ساعت 12:53 ق.ظ http://gahnegar.blogsky.com

عزیییزم..جای پسرت خالی نباشه..ایشالا به سلامتی و خوشی و عاقبت بخیری بره..ایشالا با بچه اش زودی بیان خونتون!!

ممنونم ماهی بانو ...
امیدوارم بچه اش به بانمکی بره ی ناقلای تو باشه :)

خورشید پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 04:24 ب.ظ http://tarayesefid.blogsky.com/

منکه یه دونه بچه دارم خیلی بخواد ادامه نسل بده خانواده سه نفریمون بشه هفت نفر
ولی من دوست دارم مامان جون بشم نوه خوشگلمو با خودم ببرم بیرون پارک براش بستنی بخرم
مامان خودمو که می بینم کلی با نوه هاش خوشه واقعا دلم میخواد اونقدر زنده بمونم که بچه پارسا رو ببینم :))
شلوغی مشکلاتی داره ولی صفای خودشم داره ما از اون خانواده های سنتیم که هنوز خواهر برادرا روز تعطیل جمع میشن خونه بابا وکلی سر وصدا خنده وخوشگذرونی البته من که دور افتادم وقانع به صحبت تلفنی وقتی که بدونی تو مشکلاتت کسانی هستن که حمایتگر خوبی هستن وبه پشتوانه اونا کمر مشکلاتو خم میکنی اونوقت ارزو می کنی خدا بیشترشون کنه :)))

عزززیزم ، مامان جون یه دوجین بچه میشی ، پارسا رو دست کم نگیر!

شراره پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام بر لیلیت عزیزم
جای پسرک خالی نباشه
از جوابتون ب مینا بسی لذت بردم

ممنونم شراره ی عزیز
یادم نیست مینا چی گفت و من چی جواب دادم ! برم پیداش کنم !

خورشید چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 06:01 ب.ظ http://tarayesefid.blogsky.com/

با خوندن این پست بغض کردم وگوله گوله اشکام سرازیر شد شش ماهه بابامو ندیدم وقتی ازدواج کردم مجبور شدم از شهر خودمون برم یه شهر دیگه بابا مامانم حال خوشی نداشتن نمیدونم چرا اونا رو تصور کردم یه شب قبل عروسیم اتفاقی شنیدم بابام به مامانم میگفت اگه این دختر بره انگار تمام وجودمو ازم می گیرن مامانم سعی می کرد آرومش کنه ولی حال بابام اشکای مامانمو در آورد
میدونم شما مامان باباها میگید بچه هامون هر جا باشن خوشحال وشاد وسلامت باشن همین کافیه ولی مدام نگرانید مدام به بچه هاتون فکر میکنید اب هم بخورید دلتون میخواد اونا هم داشته باشن درست مثل بابای عمو سیبیلو که یخچالشون رو پر می کرد از هندونه وعمو همیشه با این قضیه مشکل داشت :)) بابا مامان من وهمه بچه ها همینطورن خواهر جون الان که این کامنت رو می نویسم اشکام سرازیره پارسا اومده میگه تو آشپزخونه نیستی که بگی پیاز پوست کندم دستم فلفلی بود چی شده مامان ؟
چی بگم بگم یه روز تو هم از کنارم میری ومن دلتنگت میشم هیچوقت از رفتن وجدایی هر مدلی که باشه خوشم نمی اومد ببخشید زیاد غمگین بود کامنته ولی حس همین الانمه
نه ماه منتظردنیا اومدنشونیم بیست یا نهایتش سی سال منتظریم از بیرون بیان خونه وباهم ناهار یا شام بخوریم وکلی ماجرا رو با هیجان برامون تعریف کنن بعدش که میرن سر خونه زندگیشون تعطیلات منتظریم که بیان بهمون سر
بزنن وخودشون وبچه هاشون باعث شلوغی خونمون بشن همه این انتظار ها شیرینه

خدا والدینتون رو حفظ کنه خورشید جان
راستش من خیلی به شلوغی و هیاهو عادت ندارم چون سر جمع خانواده ی من و همسرم با همه ی مخلفاتش به ٥٠ نفر نمیرسه ! آرامشمون رو دوست دارم و کم جمعیت بودنمون رو ، شاید خوب نباشه ولی همونطور که از عمه و خاله نشدم بعید نیست از زیر مادر بزرگ شدن هم در بروم !! 
کیفیت مهمتر از کمیته ، کاش چهار تا و نصفی دور و برمون باشند ولی کسانی باشند که از وجودشون لذت میبریم .

فاطمه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 05:08 ب.ظ

عزیزم برای وزن هر هفته اسمتون رو تو جدول میذارم ولی این جدول رو هر کی بخواد برای خودش باید بذاره .همین جدول منو کپی کن .منم از فنجونی کپی کردم

عاخه اگه کپی کنیم که نمیشه توش چیزی وارد کرد !

پاییزانه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 03:54 ب.ظ http://paeezane.persianblog.ir

خیلی سخته اما خب شیرینه دیدن اینکه طفل شما بزوگ شده و دیگه مردی شده واسه خودش
مامان جان من هم همیشه نگرانه اما خب دیدن به ثمر رسیدن ماها واسش شیرینه...

به ثمر رسیدن ...
بچه ها رو نمی پروریم که ثمر بدن برامون ، ازشون توقع سایه هم نداریم ولی دور که میشن دلمون هری میریزه پایین ...

فاطمه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 02:28 ب.ظ

عزیزم این جدول 28 روزه رو داشته باشی خیلی کمکت میکنه

یه جورایی با نظم و قانون تر میشه

فکر کردم مثل شانون ما رو توی جدول میذارین ، یه همچین موجود تنبلی هستم من !!

فاطمه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 02:25 ب.ظ

بله عزیزم بهسا جون رو هم دعوت کردم

فنجونی(باربی) کالری شماری داره ولی من این 28 روز اول رو سالم خوری دارم در حد تعادل و سبک غذا میخورم و شبها هم بیشتر میوه و سالاد در هفته هم 3 روز باشگاه و 3 روز هم تو خونه ورزش دارم جمعه ها استراحت و روز اعلام وزنه

عالیه ... هستم باهات

فاطمه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 01:50 ب.ظ http://special94.mihanblog.com/

سلام عزیزم
خوبی؟

عزیزم چالش 28 روزه کاهش وزن دعوتی

بیا تا دوباره کنار هم انرژی بگیریم

از تو به یک اشارت ، از ما به سر دویدن :))

بهسا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:56 ب.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

سلام و روز خوش
پیام من رسید به دستتون؟

بلی بهسا جون
واقعا ممنونم
سرم خلوت بشه میام مفصل برات مینویسم

زهرا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 11:56 ق.ظ

حتما میدونید ما خوزستانیها رسم داریم اینجور مواقع به دیدار خانواده بریم و و بگیم جاش خالی نباشه و جاش سبز ،حیف که خوزستان نیستم که به رسم ادب خدمت برسم و بگم جاش خالی نباشه ،اما امیدوارم به صورت مجازی بپذیرید
سرتان سلامت ،فرزند رشید شما موفق و شاداب

دلتون سبز خوزستانی مهربون و خونگرم ... همینکه دلتون ندا داد و گفتید قدم بر چشم من گذاشتید ، ممنونم

سلام چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 09:30 ق.ظ

خداوند مواظب همه بچه ها و مامان و باباها باشه
ما بچه ها هم دلتنگ میشیم وقتی می خوایم بریم سر خونه و زندگی خودمون
ایشالا همیشه شاد و سلامت باشین،مسافت که مهم نیست

ولی مطمئن باشین والدین کلی ذوق میکنن وقتی بچه هاشون میرن سر خونه زندگیشون ... آمین که آشیانه ی همه پر از نور و شادی باشه ، از جمله شما مهربونم

مروئه چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 08:58 ق.ظ

سلام خوبید
من مطمئن هستم که ایشون هم ناراحته اما گاهی شیرینی و خوشی لحظاتی که بعد از رسیدن به همسرشون تصور میکنه در ذهنش اینقدر زیاد هست که اون نگرانیه و ناراحتیه کمی کمرنگ میشه
اما من معتقدم وقتی آدما به جاش از لحظلات با هم بودن نهایت استفاده رو کرده باشن دیگه واقعا ناراحتی جایی نداره چون آدم اینقد خاطره داره که میتونه با به یاد آوریشون حسابی کیف کنه
هر جا که هستن و هر جا که هستید سلامت و تندرست باشید و موقعی که دوباره کنار هم هستید از زندگی نهایت لذت رو ببرید ایام به کام

ممنونم مروئه عزیز و دوست داشتنی
از شما چه پنهون یار داره ذوق و شوق هم میکنه که بالاخره تنها شدیم !!!
نیست که در دوران عقد به سر میبردیم و مامان باباهامون نمیذاشتندبا هم تنها باشیم حالا داره شادمانی میکنه یار خان !!!
زندگیست دیگه ، مدتیش هم اینجوریا باید بگذره ، خدا رو شکر که شماها رو دارم : دوستای با معرفت

shadmane چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 08:24 ق.ظ

ایشالا که خوش بخت باشه و شما همیشه از دیدن خوشی هاش لذت ببرین
اتفاقا من به همسرم گفتم. گفتم خوشی ما همین دورانه که بچه مون بچه خودمونه. بعد که بزرگ بشه کلی همکلاسی داره و بخشی از وقتش رو مدرسه و همکلاسی و ... پر می کنند. اگه تا ده بیس سال اینه رسم ازدباجی باشه،‌ ممکنه ازدباج کنه یا ممکنه بره یه دانشگاه تو شهر دیگه و بعد اوایلش هفته ای یه بار زنگ میزنه و بعد ماهی و بعدتر ممکنه برای عید نوروز بیاد و بعدتر متناسب با فن آوری اون دوره یه هایی برامون برفسته! پس برای خوش گذروندن با بچه لازم نیس منتظر فردا باشیم. دم غنیمته

شادمانه جان با فناوری اون دوره احتمالا فقط برامون سیگنال میفرستن!!

بارها من و یار هم حسرت خوردیم که خوشا همون دوران اسمارتیزی بچه ها !
روزهایی که یه بسته اسمارتیز به دستشون میدادیم و تا کوه صفه دنبالمون میومدند !!!

رها چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 08:16 ق.ظ

بانوی عزیز گذر زمان بر ما چه چیزهایی نشان میدهد که تحملش سخت ولی بنا به جبر روزگار صبوری میکنیم برای دل مهربونت آرامش و قرار میخواهم از خدا و امیدوارم خدا آنچنان برای بچه هابهترینهارو فراهم سازه که این دلتنگیها فقط به سبب دوری باشه

ممنونم رهای مهربون و عزیزم

دلارام چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 08:01 ق.ظ

بانو قلبم به درد اومد یاد رفتن بچه های خودم آزارم داد

دلارام عزیز
آمینکه به شادی ازمون دور بشند ... زندگی همچنان ادامه داره

رویا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:31 ق.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com

سلام بر بانوی نازنینم لیلیت عزیز
بانو واقعا دوری از عزیزان خیلی سخته مخصوصا اینکه اینجوری دیگه هر دو گل پسر هم رفتن و تنها میشین ولی میدونم شما در کنار عواطف مادرانه،خیلی هم عاقلانه ترجیح میدین بچه ها جایی باشن که دلشون خوش باشه.بویژه اینکه خداروشکر هر دو تا هم همسفر و یار دارن.
ان شاالله شما هم کنار همسر عزیزتون سالیان سال تندرست باشین و خوش...خدا رو چه دیدین؟!!شاید بزودی یا حداقل به وقت بازنشستگی شما هم به جمع عزیزاتون می پیوندید و غم دوری تمام میشه...
بهرحال براتون آرزوی دل خوش و پر از مسرت دارم
ارادتمند و دوستدار همیشگی شما

درود و نور و سعادت بر تو رویای عزیز
وقتی میدونیم بچه ها سالم و دلشادند غمی نداریم
امیدوارم شما هم بزودی بچه هاتون رو در آغوش بکشین عزیزم

Negar سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 11:28 ب.ظ http://negarkhatooon.blogfa.com

میدونم سخته باور کن همه ی ما مؤنث هایی ک میخونیمت میفهمم عواطف زنانه و در مقابلش منطق مذکرا. اما مامان لیلیت مهربون به پیشرفت و خوش حالیش فکر کن تا دلت اروم شه . دعا میکنم ارامش ب قلبت بیاد و هردو پسرات موفق باشن و بدرخشن

ممنونم نگار نازنین
این لطف و مهربونی شما دوستای خوبمه که نبودن و دوری اونها رو تحمل پذیر میکنه عزیزم

سایه سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:27 ب.ظ

چرا مادریم؟در پیچ وخم بزرگ کردنشون حسابی تکیده میشیم لحظه لحظه قلبمون همراهشونه و خدا میدونه چند بار تو این مسیر میمیریم ودوباره به خنده هاشون جون میگیریم...خوشا لحظه ای که سرو جوون خونتون بی تابه آینده شه اینم یه خوشبختیه بانو.

سهیلا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 08:56 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

چی بگم.از اون شتراست که در خونه همه میخوابه

لابد ما هم که از خونه ی پدری رفتیم همین حال رو داشتند !
دست به دست سپرده سهیلا جون ...

زیتون سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 05:59 ب.ظ http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

سلام عزیزدل.
حالتونو کاملا میفهمم. این حسو برای اولین بر زمانی تجربه کردم که زیتونک علیرغم میل من ، اجازه اردوی سه روزه دانش آموزی رو از پدرش گرفت و با ذوق و شوق وسایلشو بست تا از پیش مادر همیشه دلواپسش بره. بعد از اون بارها و بارها این اتفاق افتاد. گویا من باید اماده میشدم برای شغلی که دخترکم آرزوشو در سر می پروروند...
امیدوارم عزیزانتون هرکجای دنیا که هستن تندرست و شاد و راضی باشن و شمام کنارشون لذت ببرید که میوه های به این شیرینی ، ثمره عشق تون با جناب یاره

کیهان سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 04:16 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

بانو ی عزیز
خوزستانی زاده نیستم اما خوزستانی هستم و زاده خوزستان
و این خاک را چقدر دوست می دارم خدا داند!
وسیع و چشم نواز همانند مردمانش دلباز و نه دلگیر با همه چیزش دوستش دارم حتی با پشه کوره هایش! شرجی اش را که دیگر عاشقم
و بیابانهای برهوتش برام چشم نواز ترین مناظر دنیا
و من عاشقم دوست من عاشق این خاک و مردمانش که صبورند و و مهربان هر چند کمی کم طاقت و و گاه عصبی اما صبرشان را نیز به موقع خود دیده ام!
شادیات روز افزون.آمین

درود و نور بر کیهان و کائنات
صبر نه ، صبوری ... به طرز باورنکردنی و دردناکی صبورند این مردم شریف

خوش باشید همیشه ی ایام

کیهان سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 04:11 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

می روی شاد و خرامانان
و نمی دانی هیچ
بعد این فاصله ها
کمر صبر مرا می شکند
ای مسافر سفرت بی تشویش
پیش پایت چمن عاطفه سبز
.......
چه بگم! دوری سخته دوست عزیز

جای دوری نمیره کیهان جان ! من از وقتی سنم از ٥٠ عبور کرد نگرانی "دچار سندرم آشیانه ی خالی " شدن گریبانم رو گرفت وگرنه داره میره به زندگی واقعی بپردازه و استقلالش رو بدست بیاره ، اینهمه ننه من غریبم بازی نداره دیگه !!

مینا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

میشه ادم بچه هاشو تا اخر عمر عشق من - کوچول مامان - پیشی ملوسم وروح مامان - نفس مامان وووو صدا کنه . بسه یا بازم بگم ؟؟!!

واقعا !!!
نمیدونم از چند سالگیش این جمله روی زبونم افتاد که هر وقت میام خونه بجای سلام علیک مرسوم بهش میگم :
هلو کیتی !!!
الان وقتشه باور کنم کیتی مامان گربه ی غیوری شده با ابهت و توان گربه ی معروف عبید زاکانی و میتونه مشکلات زندگی رو عین موش چپو کنه و ببلعه و هیچ جای نگرانی نیست !

ف، م سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 02:59 ب.ظ

اوووه... چه قدر دلم گرفت... ولی خب زندگی همینه دیگه... مگه نه؟

دقیقا همینه ... واقعیت زندگی پروانه شده کرم ابریشمه
وقت ِ شکافتن پیله اس دخترم

ADELE سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 02:27 ب.ظ

عمو سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 02:11 ب.ظ

خداوند این یوسف خانه شما را حفظ نماید ...
انشاالله شرایط به گونه ای رقم خواهد خورد که همگی دور هم جمع شوید هم پسر بزرگتان و هم پسر کوچکتان ... همه دور هم زندگی کنید

دلم نیامد یوسف خطابش کنم عموی مهربان !
که یوسف را برادرانش به چاه انداختند و من دلم نمی آید او بندی هیچ دوستاقبانی باشد ولو به قیمت عزیز مصر شدن ...

خداوند پسرک زیبا رو و باهوش و دوست داشتنی شما را به سلامت بدارد ، ممنونم از دعای مهربانانه تان و امیدوارم روزی محقق شود

ع سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 02:08 ب.ظ

موقعی که ازدواج کردم ... و از خانه پدری رفتم ... مادرم حاضر نبود که کمدهای لباسم را یکباره خالی کنم و ببرم .. اجازه نداد... مجبور شدم کم کم ببرم شان

بدجوری دل آدمی فشرده میشود ، خصوصا این حس در مورد بعضی از فرزندانمان قویتر است ...

عادت میکنیم عزیز ... خصلت آدمی چنین است

mahdiyemaah سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 01:52 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

سلام عزیزم
الهی خیر باشه رفتنش.
به اینده که فکر میکنم تنم میلرزه.من طاقت دوری پسرکمو ندارم

حالا کو تا پسرکت بخواد مستقل بشه عزیزم ، حالا حالاها لذتش رو ببر
بعد هم با سر و همسر و فرزندانش عشق میکنی ، مطمین باش

چوپان سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 01:35 ب.ظ

خیلی خودخواهانست این عتراف!
ولی باید اعتراف کنم از یک مدتی به بعد که حرف رفتنتون به دیار دیگر شد و همچنین رفتن جناب سروان، دیگه انگشتام برای تایپ آدرس اینجا و خوندنش تحلیل رفتن. بشدت دلم میگرفت و اصن نمیخواستم بخونمتون.چ رسد انگشت به کیبورد تکاندن برای کامنت گذاری!
پست امروزتونو خوندم و یادم اومد چرا مادر خودم انقدر از سال بعد ترس دارن. دلم لرزید، با خودم گفتم نکنه دوباره آرزوهامو قربانی این ترسشون کنم... ولی بعدش کمی تامل مجابم کرد که قانون زندگی همینه. قطعا مادرم اگر منو شادو موفق ببین ولو دورتر از خودشون، خیلی حلاوتش بیشتره از اینه که دچار جمود فسردگی باشم ور دلشون!
خدا به همه ی مادرهای مهربونمون صبر بده. آمین
دل شما هم آروم بشه بانوی عزیزم

ای جانم چوپان عزیز
چقدر دلتنگت بودم
ولی حدس زدم درگیر باشی چون حضورت جاهای دیگه هم کمرنگ شده ...
کندن و رفتن وقتی یه ریشه قرص و قایم داری خیلی زمان میبره ، بخصوص که اول ته تغاری و نامزدش رو باید بفرستیم بعد خودمون بریم .
قطعا مامانتون شادی و موفقیتت رو میخوان و هرگز مانع رسیدنتون به این دو نمیشند ...
فوقش یه ذره غصه میخوریم بعد براتون موج مثبت و انرژی میفرستیم و براتون دعای فیض میکنیم دخترم

توت فرنگی سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 11:58 ق.ظ http://missalone.blogsky.com

خواهش میکنم این چه حرفیه مذهبی نیستم ولی به معادل همون روایت دینی زکات علم موزش اونه شدیدا معتقدم،
توی بلاگفا باید میرفت تو قسمت اسکرپتهای مخصوص کاربر، اینجا باید بره تو خود قسمت ویرایش قالب، الان سر کار هستم اینترنت مشکل داره و با گوشی برام سخته، اجازه بدین برم خونه، از تو سیستم عکس بگیرم بگم دقیقا کجا جایگزاری کنید

ممنونم عزیزدلم
حسن اخلاق و صبر و حوصله تون از شخصیت قابل احترام و دوست داشتنی تون نشات میگیره ، شک ندارم .
من الان رسیدم خونه ، با تبلت امکان بارگزاری کدها رو ندارم ، برعکس باید صبر کنم فردا صبح که رفتم محل کارم تغییرشون بدم ، مرسی از راهنمایی تون ، پست و تصاویر کاملا گویا ی مطلب بود دوست خوبم

بهسا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:33 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

ممنونم
قطعا اولش سخته و بعد اتفاق خوب عادت کردن میفته(اینجور وقتاخوبه) و راحت تر میشه
راستی مگه جناب سروان سابق پیش پسرک راه دور نمیرن؟

برنامه شون این هست ولی زمان میبره تا بروند و تا اونموقع خوب طبیعیه که تهران باشند و نزدیک نامزدشون :)

بهسا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 09:59 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

تمام حس و حال تون از توی نوشته سرازیر شد به جان من!
دلم گرفت...حرفی برای گفتن ندارم، گفتنی ها رو خودتون میدونید اینکه بلخره یه روزی و یه جایی باید رفت و ...
فقط برای شما و جناب یار و هردو پسر آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم

چقدر خوب و مهربونی بهسا جونم
خدا نکنه دلت بگیره ... وقتی خودم رو به جای پسرک راه دور میگذارم که سه ساله خانواده اش رو ندیده ، میبینم بی انصافیه غصه خوردن من ، مثه هر تغییر دیگه ای اولش سخته طبیعتا ...
شکر برای بودنت عزیزم

ADELE سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام عزیزم ..........
همه چیز این پست عالی بود . همش .....
این یعتی زندگی .....کم چیزی نیس ....... نصف دنیا دنبالشن و نصف دیگه نصفه نیمه تجربه اش کردن .
ولی به عنوان یه مادر اون قسمت خونه خالی بودنشو دوس نداشتم . قلبم تالاپی افتاد . کم کم سراغ منم داره میاد و من میمونم و عاشق دلخستم ..........
ولی به گل پسرهمش میگم اصلا نمیخوام عصای پیریم باشی یا نگرانم میخوام زندگی کنی زندگیو .
ای وایییییییییی

چقدر خوبه دوستایی مثل تو هستند که حال آدم رو درک کنند ... ممنونم ازت ، خداوند عزیزانت رو برات حفظ کنه مهربان بانو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.