بهشت آنجاست کازاری نباشد، کسی را با کسی کاری نباشد

امروز کیهان یه مطلبی نوشته بود (روزنامه اش رو نمیگم - راستی با دیدن این کلمه بجای فکر کردن به جهان و روزگار - عدل ذهنتون رفت به سمت  یه روزنامه ی  کاملا بی طرف که به نظر من نوستراداموس زمانه ؟؟؟!!) عجالتا آقای کیهان منظورم هست که مرا برد به دهه ی شصت هجری شمسی و ویژگیهای آن ...


از اون دهه چی بخاطر دارین و تداعی گر چه مسائلی هست براتون ؟ ( یه جوری بنویسین که در اینجا تخته نشه لطفا !)

معمولا دهه ی بعد از جنگها و انقلابات روزهای گیج و پر آشوبی هستند ، قطعا برای مایی که جنگ و انقلاب را با فاصله ی اندکی از هم تجربه کردیم بیش از سایرین خاطره انگیز بوده است ...

آن روزها  اکثر شما یا تازه پا به این جهان گذاشته بودید ( اگر دهه هفتاد ی نباشید البته !) و یا اینقدر کم سن بوده اید که کمتر در گردباد حوادث گرفتار آمده باشید .

و واقعا چه  فضیلتی ست برنایی و جوانی ...


دوستی دارم که در سن چهل سالگی اولین و تنها فرزندش بدنیا آمد  آنهم زمانی که همسرش پنجاه ساله بود . الان به حدی با دخترک 9 ساله شان سختگیری دارند و بخاطر احساس ناامنی در جامعه محدودش میکنند که به فکر فرو میروم . از طرفی میبنم نگرانی هایشان منطقی ست و مابه اذای عینی داشته برایشان و از آن سو خوشحالم که من در نهایت بی خبری این روزها را سپری کرده ام ... وقتی بچه ام 9 ساله شد هنوز 28 ساله بودم ، در اوج خوشبینی و جوانی و بی تجربه تر از آن که بتوانم نگران باشم از اینکه وقتی بچه ام با همکلاسی هایش در اتاق بازی میکنند سه دقیقه  یکبار به ناگهان در را باز کنم و مثل نیروهای ضد شورش به بهانه ی بردن میوه و بستنی و پاستیل وارد شوم مبادا در حال دکتر بازی باشند ! همینقدر که نقاط خصوصی بدنش را برایش مشخص کرده بودم و میدانست کسی اجازه دیدن یا دست زدن به او را ندارد و خودش نیز همینطور ، بنظرم کفایت میکرد .

طبیعی ست دوستم با نزدیک نیم قرن زندگی نمیتواند بیخیالی و خوشبینی آن موقع های مرا داشته باشد ... آری فضیلتی ست جوانی که اکثرمان قدرش را نمیدانیم و با سختگیری و نکته بینی های بیش از حد، اجازه نمیدهیم وقایعی مثل ازدواج و فرزندآوری در آن دوره اتفاق بیفتند .


یکی از مسائلی که در سالهای اول ازدواجمان خیلی از مزدوجین دهه ی شصت مثل ما با آن مواجه بودند ، دستگیری توسط گشت ثار ... بود ! از آنجاییکه آنموقع هنوز آستین مانتوها بصورت اورجینال نیمه نبود ، اتفاقاتی مثل پوشیدن مانتوی گشاد و  درازی که بالطبع  آستینش بحدی بلند بود  که ناچار شده بودم تایش بزنم باعث شد نصف روز با جناب یار در خدمت برادران باشیم.یکبار دیگه هم گویا  در پاسازی که با یار جان  خرید میکردیم خیلی خندیده بودم و به قول برادر ی که کلتش را گذاشت توی پهلوی همسردلبند و  با عشق ما را به سوی پاترول هدایت کرد ( آنوقتها ون نبود هنوز!) هره  داده بودم و کِـــــّره گرفته بودم !!!

اینجایش زیاد مهم نیست ، جالبش اینجا بود که وقتی جداگانه بازجویی مان کردند هر چه گفتیم زن و شوهریم باور نکردند تا زمانی که مارک یخچال و اجاق گازمان را از هر کداممان جداگانه پرسیدند و وقتی متوجه شدند در حرفهایمان تناقضی نیست باور کردند  زیر یک سقف زندگی میکنیم لابد ، که از همممممه چیز زندگی هم با خبریم !!!


پ.ن : خدایی اگر پهلوی جناب یار  را هم سوراخ کرده بودند کی به کی بود ؟! بقول پسرم :  کسانی که آن دوران را تجربه کرده اند  همه شانسکی زنده اند !!


نظرات 16 + ارسال نظر
فریبا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام بر بانو لیلیت مهربان و خوش قلب
بانوی دوست داشتنی من فقط خواستم از این طریق تولدتون رو پیشاپیش تبریک بگم و به سهم خودم اعلام کنم از تولد شعور و محبت یه آدم شبیه شما خوشحالم ..... برقرار باشین

فدای تو مهربون دوست که آشنایی باهات باعث بسی خرسندیست نازنینم ...


به امید دیداری واقعی

کیهان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 08:16 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

آقا پسر گل تان واقعن درست گفته است!
چقدر ما شانس داشتیم که از ان همه بلای دانسته و نادانسته اینگونه رسته ایم

شاید باید قسر درمیرفتیم تا راوی باشیم کیهان عزیز... آنگونه که شما نیز به نوبه ی خود روایتگر بوده اید

کیهان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 08:07 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

راستی امروز ننوشته بودم مدتها پیش بود.... و یه مطلب نبود بیش از بیست قسمت بود ........
خوب باز هم مرسی

حتما میخونم ، در اولین مجال...

کیهان شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 08:05 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
کتک خوردن من را از دست نیروهای کمیته خوندی ؟
راستش این خاطرات دهه شصتی را در جواب خانم گلسرخی نوشتم!
حق با شماست پهلو های زیادی سوراخ شد و هیچکی به هیچکی نبود

نه متاسفانه ، وقت بشه خواندن آرشیو شما در برنامه ام هست

سپیده ز جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 02:27 ب.ظ

ایوای طفلی این جناب js روانیا اخه چرا میزدنتون حلالشون نکنین البته من و ببخشین کلی خندیدم
بانووووجون چرا یه پست جدید نمیزارین
بی صورت تو
مجلس ما را
نمکی نیست ..به والله

درود و نور بر تو عزیز دلم
به چشم در اولین فرصت ...

J.S پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 04:08 ق.ظ http://renaissancecoffee.blogfa.com

برام جالبه که همه خانمها و آقایون بزرگسال تجربه مشترکی از دکتر بازی در ایام کودکی دارن.
من دهه شصت تازه مدرسه میرفتم.یعنی وقتی جنگ شروع شد تازه بدنیا اومدم.دقیقتر بخوام بگم باید اینطوری بنویسم که درست وقتی من بدنیا اومدم فرداش جنگ ایران و عراق شروع شد.برای همین یه طالع نحس از همون اول زندگی خورد رو پیشونی من و هم نسلهای من.
شما بهترین زمان یا دست کم در یکی از بهترین زمانهای تاریخ ایران بدنیا اومدید اما تمام متولدین دهه پنجاه و شصت و با کمی اغماض دهه هفتادی ها،در بدترین زمان ممکن بدنیا اومدن.
من از دهه شصت همون خاطراتی که تلویزیون از دهه شصت و بچه های دهه شصت نشون میده رو دارم.کارتونها و برنامه های تلویزیون دو کاناله اون زمان.صف شیر کارتی و نون و کوپن و کالابرگ و نفت و بوی بخاری علاءالدین تو خونه رو هم یادمه.البته این گشتی که میگید یقه من و هم نسلهای منو هم تو دهه هفتاد گرفت چون تازه نوجون شده بودیم و اواسط دهه هفتاد وقتی رفتیم دبیرستان هر از گاهی بسیجی ها میومدن و ما رو بیخود و بی جهت فقط بخاطر اینکه مدرسه ما نزدیک مدرسه دخترا بود میبردن حیاط مسجد و کتک میزدن.چون بعضی وقتا از جلوی مدرسه دخترا رد میشدیم و منو دوستام رو که اون زمان اصلا نمی دونستیم فرق دختر و پسر چیه و فکر میکردیم بچه از ناف مادر متولد میشه(واقعا اینطوری بودیم ما) به اسم اینکه نیت دختر بازی داشتیم میبردن و تا میتونستن کتک میزدن.
با این حال دهه شصت علیرغم جنگ و محرومیتها و فقر و نداری هاش برای ما پر از خاطره های شیرینه.

یکی از چیزهایی که بر خلاف ما ، خوشبختانه شما تجربه اش نکردید بازرسی بدنی دانش اموزان هنگام ورود به مدرسه بود ... هر صبح درب ورودی مدرسه همکلاسی هامون که عضو انجمن اسلامی بودند اجازه داشتند ما رو تفتیش بدنی کنند ، حتی باید کفشهامون رو در می آوردیم مبادا کف اون اعلامیه جاسازی کرده باشیم :( بعدش هم می اومدند روی نیمکت کنارمون مینشستند ... خیلی حس بدی بود ، خیلی ...

میس مهندس چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 10:19 ق.ظ

یعنی الان خوب است یا آن دوران ؟

درود و نور بر تو میس مهندس عزیزم

کاش انتخاب سومی هم وجود داشت...

فنجون یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 12:47 ب.ظ http://embrasser.blogfa.com

لیلیت جان سلام. عطف به چندین پست قبل، میگم حالا نمیشه برای منی که یه نی نی گولوی پسر تو دلم دارم اسمهای پسرات رو بگی شاید نی نی ما رو هم نامدار کردی؟

درود و نور و مهر بر فنجون پر از نی نی گولو :)
عزیزم دلم ، این لطف شماست که فکر میکنی اسم پسرها میتواند مناسب باشد ، لطفا اینرا فراموش نکن که خیلی از اسامی که در سه دهه قبل انتخاب شده اند الزاما اسامی مناسبی برای بچه های امروز نیستند بویژه اگر مثل اسم بچه های من نشات گرفته از عقاید خاص باشند ...

مطمئنم یه اسم زیبا با خودش میاره ، اسمی که وقتی توی دهانت میچرخه قند توی دلت آب بشه عزیزم ...تولدت با تاخیر مبارک بهمنی دوست داشتنی

شبنم یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 10:33 ق.ظ http://www.funinourkitchen.ir/

من دهه شصتی ام و این خاطرات رو از مامانم شنیدم. واقعا درک نمی کنم چرا اون موقع همه مهاجرت نکردن از اینجا برن؟ به چه امیدی و با دلخوشی چی اینجا موندن؟ راستی منم از اون دهه شصتیام که هنوز نتونستم خودمو برای بچه دار شدن قانع کنم. از فکر اینکه بچه ام تو مدرسه چیزهایی که من تحمل کردم رو ببینه و همون بلاها سرش بیاد تنم می لرزه و کلا بی خیال بچه می شم.

مگه میشه همه ی مردم یه کشور مهاجرت کنند؟! اصلا اونایی که تلاش کردن برای رسیدن به این وضعیت و جایگاه چرا باید هجرت کنند ... بعدش هم آوای دهل شنیدن از دور خوش است شبنم جون ، هر کشوری گیر و گورهای خودش رو داره ، هیچ کجا مدینه ی فاضله نیست

سمر یکشنبه 11 بهمن 1394 ساعت 01:58 ق.ظ http://misswho.blogsky.com

سر خندیدن من هم تذکر گرفتم از خانمی که حس میکرد خنده هام باعث میشه گناه کنم. ولی حس میکردم بیشتر به خنده ها حسادت می کرد

میگن : مومن محزون است ...

سپیده ز شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 11:52 ب.ظ

بانو مهمونی ماها مثه خیلیا که فک میکنین نیس اینجا یه شهر مذهبیه دوستامم از نظر فرهنگی عین خودمونن من حتی نمیتونم فکرشو بکنم که تو مهمونیی که در خور فرهنگم نیس باشم ینی اصن نمیتونم تجسم کنم
واقعا خوش بحال دخترتون بود کاش مامان منم همینقد بهم فرصت میداد مرسی که ج دادین

به این سادگیها هم نیست سپیده جان ، از کجا معلوم من در موارد دیگری برات دخترم سختگیری نمیکردم ...
همیشه فکر میکنیم بهترین کار و بهترین تصیمیم رو در خصوص بچه هامون انجام میدیم ، نتیجه وقتی معلوم میشه که متاسفانه فرصتی برای جبران نیست

سپیده ز شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 07:43 ب.ظ

من حرفی ندارم بانو فقط خستم
مامان منم مثه دوستتون بنده رو بیچاره کردن که اونقدری قبولم نداره که تو سن 21 سالگی باید واسه یه تولد رفتن دوستی که حالا میشناسه طرفو باید ی هفته قبل تر امادش کنم ...کاش یکم قدرمو میدونست قدر اینکه خیلی جاها چقدر عاقلم افسوووس

سپیده جان مگه میشه آدم به دست پرورده ی خودش اعتماد نداشته باشه؟
این حرفا نیست ... فقط گاهی ما مادرها با سختگیری و ترسهای بیمارگونه مون جدی جدی بچه هامون رو بخطر میندازیم ، خیلی از خطرات واهی که برای ما فوبیا شده اند هرگز پیش نمیان ... شما بذار به حساب دوست داشتن بیش از حد مامانتون و لی من اگه دختر داشتم قطعا یه جوری بارش می اوردم که در ۲۱ سالگی نسبت به جو مهمونی که قراره بره بقدر کافی قدرت تجزیه تحلیل داشته باشه و اگر براش مناسب نبود خودش جواب رد بده و دیگه نگران اجازه ی من نباشه .
مگه میشه توی نسل جوان که از هزار چیز با خبری که من نوعی حتی خوابش رو هم ندیدم قدرت تمیز نداشته باشی؟
خوبی این برخوردها اینه که بعدها شما با دخترت منطقی برخورد خواهی کرد عزیزم
فقط یادت باشه هیچ مهمونی نیست که به دلخوری مادر بیارزه ...

مگهان شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 03:26 ب.ظ

مادر من از اون روزا خیلی خوب یاد می کنه، میگه با تموم سختی هاش بهترین روزهای عمرم بود، حتی نداریها و بی کاری بابام هم نمی تونست از خوشیش کم کنه:)

+ من و مامانم کمتر از 21 سال اختلاف سنی داریم و خواهرم با مامان فقط 17سال اختلاف سنی داره ^-^
+ همیشه دوس داره اگه متاهل میشیم به وقتش(زود!)بچه دار شیم و تاکید میکنه خیلی لذت بچه داری تو سن کم بیشتره!!
+ ما فقط میدونستیم به بدنمون نباید نزدیک شن، لباس های راحت می پوشیدیم علیرغم مومن بودن مامانم هیچ وقت محجبه نبودیم در سنین کودکی! خیلی عالی بود اون روزا و ما هرگز دکتر بازی نکردیم!!! با اینکه راهش باز بود و اون روزام به شدت این بازی مخوف باااب...

عمر بود که گذشت و رفت مگی جان
سالهای زیبای جوانی را کسانی برایمان رقم زدند که فی النفسه جوانی کردن را جرم میدانستند...

غزاله شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 01:24 ب.ظ

چند روز پیش اتفاقی دفتر خاطرات اون دوران رو ورق می زدم؛ (اون موقع مدرسه میرفتم) دلم برای نسلمون سوخت خاطرات کودکی م عبارت بودند از شمارش مناطقی که بمبارون شدن و ماموریت های کاری پدرم به مناطق جنگی :(
البته به نظرم بیشتر از ما نسل شما و پدر/مادرای ما سختی کشیدین که با ترسیم یه آینده دیگه ای شروع کردین ولی زندگی زیر و رو شد ..... توی دوران جنگ مسئولیت بچه و زندگی و .... رو داشتن
-
درسته که اون موقع بخور بخور به اندازه الان نبوده ولی در مورد رفاه فکر می کنم شامل قانون مرور زمان شده .....
دفترای ما کاهی بود ، موز کالای لوکس بود ، کوپن و هزارتا بدبختی دیگه .....
-
گشت :!!
من 4 یا 5 ساله بودم ولی قدم به نسبت سنم بلند بود. هر دفعه می رفتیم تو خیابون یه دور مامان من رو می گرفتن که این بچه چرا حجاب نداره ...... خلاصه از همون سن مجبور شدم روسری ژرژت های گنده مامانمو سرم کنم
خاطره گشت بعدی مربوط به عروسی های فامیل بود که هیچوقت زیر بار نرفتن جدا بگیرن ...... چند مورد با رشوه هم حل نشد و مامورا مجلس رو صفا دادن

غزاله جون واقعا اون روشری ژرژت های گنده یادته ؟؟!!!
گره اش اندازه ی بقچه میشد زیر گلومون!!

شادمانه شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 12:28 ب.ظ

بعله درست گفته شانسکی زنده ایم
مهم اینه که تجربه ای که هزینه ای گرانبها براش داده شده‌، فقط در حافظه باقی مونده و مستند نشده که خدایی نکرده اگه زبونم لال دوباره انقلابی شد همین راه رو دوباره طی نکنیم. یا احیانا اگه یه کشوری خوشی زیردلش زد و یاوه ای گفت و تحریک کرد زود و مشتاقانه به جنگش نریم و طولش ندیم.
علی ایحاله. دوره ای بود. بدی و خوبی، سختی و راحتی های خودش رو داشت.
با همه بدی هاش فک میکنم اون دوره دردسرهاش خیلی از حالا کمتر بود. حداقلش فک میکردیم یه عده ادم ظاهر الصلاح و اگه متخصص نیستند متعهدند در راس امور هستند و کسی جیبی برای بیت الحال ندوخته. اون موقع بخور بخور به این شدت رواج نداشت که هیچ تظاهر به ساده زیستی خیلی بیشتر بود
گرچه هر دوره ای ویژگی خودش رو داره. زرنگ و باهوش کسیه که میتونه مقتضیات روز رو درک کنه و متناسب با اون رفتارش رو مدیریت کنه

من و شما که بد چیزایی دیدیم شادمانه جان ... ببین و مگو :)

یه جایی خوندم که رفاه مردم در ایام جنگ بیشتر از حالا بوده ... نمیخوام قضاوت کنم ، شاید دلیلش همینهایی باشه که شما برشمردید ... کاخ و کوخ معنی دیگه ای داشت اونموقع ...

سهیلا شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 12:27 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

بد بود.نا منی سخت گیری.

گمونم ما آب بندی شدیم دیگه ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.