سندرم قلب شکسته

میدونستین دل شکستگی از نظر علمی واقعیت داره ؟ 
اصلا چیزی در مورد سندرم قلب شکسته شنیدین ؟
علایم این سندرم مشابه علایم حمله قلبیه : با شروع درد در سینه - تنفس کوتاه، درد ممتد و مزمن  و بی تاب کننده در قفسه سینه   تا حدی که حتی فکر میکنید میتونه مربوط به حمله قلبی باشه ...

اینروزا هر وقت بهش فکر میکنم  واقعا تمام این علائم گریبانم رو میگیره . :)

پسرک راه دور میگه : تو قول دادی ، گفتی میاییم و کنار هم زندگی میکنیم ، پس کی دیگه ؟
آرومش میکنم و میگم : من سر حرف خودم هستم ، حتما میاییم ، منو میشناسی ، مثل خودت بی محابا تصمیم میگیرم و ضربتی انجامش میدم ولی بابا رو هم میشناسی ! باید متقاعدش کنم ، یه کمی زمان میبره  اما رضایت میده  نهایتا ...

و حالا همسردلبند راضی شده به رفتن ، مهم نیست  که طبق معمول میگوید باشه ولی خودت برو دنبالش ، همه چیش با تو ! مهم اینه که درست از همان لحظه انگار همه ی انگیزه ام رو برای مهاجرت  از دست دادم !
چقدر این حسم آشناست برایم ! تمام عمر جنگیده ام برای بدست آوردن ممنوعه ها و هیچوقت مجازها برایم هیچ کشش و گرایشی در بر نداشته است :(

از نوجوانی ی (یا شاید کودکی) هر وقت والدینم منعم میکردند برای دستیابی به چیزی ، تا به دستش نمی آوردم لحظه ای از پا نمی نشستم ، بعدها با  همسرم هم همین مشکل رو داشتم  !  تمام زندگیم مصروف فتح قله هایی میشد که برای خیلی ها دست نایافتنی  رقم خورده بود . تا اینجای کار اشکالی ندارد ، نگران کننده این  بود که بعد از دست یافتن میفهمیدم : این اصلا آن چیزی نبوده که من میخواستم و پسش میزدم ...

از وقتی دلبند موافقت کرده  برویم ، هزار تا فکر مثل موریانه به جانم افتاده : 
- عزیزانم به ویژه مادرم - میدانم که رفتنمان  عمرش را کوتاهتر از آنی خواهد کرد که دوباره ببینمش  ، 
- کتابها و سایر دل مشغولی هایی که اینهمه سال ریز ریز دور و بر خودم جمع کرده ام ( به محض اینکه پایم را از این مرز پر گهر بیرون بگذارم به تک تکشان نیاز مبرم پیدا خواهم کرد!)
- خانه ای که آنهمه به آن عشق میورزم ، 
- جای جای موطنم ...
................

از طرفی دلم نمیخواهد یک ششم بقیه ی عمر را شبیه پنج ششم گذشته بگذرانم !  
میخواهم از موهبتی که همین یکبار نصیبم شده متفاوت استفاده  کنم  و اینگونه است که بین رفتن و ماندن دست و پا میزنم ... به رفتن که فکر میکنم قلبم فشرده میشود و صدای شکستنش را میشنوم ... به ماندن که فکر میکنم اما ،، همه ی وجودم در هم میشکند ، غرورم ، آرزوهایم ، باورداشتهایم و خیلی خیلی چیزهای دیگه که نوشتنی نیست ...

گاهی  بناست تصمیمی بگیری که دکمه ی غلط کردم ندارد ! ماندن یا رفتن : مساله این است ... 

نظرات 9 + ارسال نظر
کیهان شنبه 16 آبان 1394 ساعت 11:46 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

میانسالی کدومه بگو نیم قرن دوم زندگی

برای آدمی که نیم قرن زندگی کرده میانسالی وقتی معنا پیدا میکند که قرار باشه صد سالگی رو روئیت کنه :)

کیهان سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 10:38 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

یادت باشد هیچ کس از مهاجرت با برنامه ضرر نمی کند.
برای شما شاید دیگه هیچ کجای دنیا جاذبه ایران را نداشته باشه همانطور که برای من نداره!
اما برای بچه هایت چرا! آنها مطمین باش استفاده خواهند برد. هر چند ممکنه به سن من و شما که برسند دوباره یاد وطن بیفتند

سن من و شما ؟! خدا رو شکر یه نفر میانسالیش رو گردن گرفت !!

کتی پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 03:24 ب.ظ http://www.reza-pirhayati.blogfa.com

وسط پاراگراف ها چند خط خیلی خوب دیدم.
آفرین بچه...

من الان یه ذره گیجم !
نه بخاطر اینکه به منی که بی شک حتی از مادر محترمتون هم بزرگترم خطاب فرمودید : بچه !
بلکه از این بابت که اینجا خود را کتی خانم معرفی کرده اید ولی توی وبلاگتون اگه اشتباه نکنم آقا رضا بودید ؟!
نمیدونم ، شاید هم کتی جون شوخی کردن و آدرس وبلاگ شما رو با اسم خودشون کامنت کردند ...

بودا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 12:12 ب.ظ

درود بر بانوی مهربانی
بانو من علاقه ای ندارم جملات کلیشه ای براتون بنویسم دوس دارم دقیقا چیزی رو که دیدم برات بگم
خب مدتهای زیادی هست که افتخار اینو دارم که با شما و بلاگتون آشنا بشم و تقریبا خصوصیات روحیتون رو از ورای نوشته هاتون شناختم
همونطوری که خودتون و بقیه دوستانی که تشریف بردن خارج میدونین اونجا از لحاظ امنیت ، بهداشت ، آموزش و خیلی مسائل دیگه با اینجا قابل مقایسه نیست
تقریبا از هر لحاظ که مقایسه کنین میبینین کفه ترازو به نفع رفتن سنگینی میکنه ولی چیزی که من در همین آخرین سفر متوجه اون شدم اینه که تمام این زیبایی و آرامش ظاهر قضیه هست . باطن داستان اینه که این امکانات برای من و شما نیست و در حقیقت ما در اونجا خارجی هایی حساب میشیم که جای شهروندان اصلی اونجا رو تنگ کرده
من در زندگی سختی زیاد دیدم و همه رو تحمل آوردم ولی یک چیز رو نمیتونم تاب بیارم و اونم نگاه بالا به پایین هست
وقتی در جایی ازت میپرسن کجایی هستی ؟ یا باید خودمون رو عوض کنیم و به دروغ اسم کشور دیگه ای رو بگیم یا تحقیر رو حداقل در نگاههای طرف ( حالا هر کسی میتونه باشه حتی سوپر خیابون ) تحمل کنیم
من هم زمانی ارزوی رفتن داشتم حتی چند بار برای تاسیس شرکت یا خرید خونه اقدام کردم ولی این نگاه تحقیر آمیز ( سوا از برخودر نژاد پرستانه اقلیتی البته ) خیلی برام سنگینی میکنه
باز امیدوارم تمام راهها براتون هموار بشه و چیزی براتون پیش بیاد که به نفعتون باشه
فیض بر شما باد

عمو پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 12:56 ب.ظ http://Mrmustache.blogsky.com

حمایت و هدایت الهی همراهتان باد

همچنین برای شما و خانواده ی کوچکتون عموی مهربان

ADELE پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 08:31 ق.ظ

خدا با شماست
کمکتان میکند برای راه درست
( مثل موعظه شد ببخشید
دیگه میخواستم یه چیز خوب بگم واسه دلتون )

فدای تو دوست مهربون که حرفهات همیشه به دل میشینه عزیزم

فائزه پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 02:33 ق.ظ

لیلیت عزیزم
انشاالله خداوند از نور حکمت و بصیرت خودش ، به قلب و ذهنتون روشنی ببخشه و شما بتونید بهترین تصمیم رو بگیرید .
جوان ها راحت دل میبرند و دل می بندند ولی افراد میانسال مثل درخت ریشه دارند و سخت خو میگیرند به تغییرات
اما شما زن بسیار قوی و باهوشی هستین و انعطاف پذیری بالایی دارید .
من مطمئنم شما هر تصمیمی که بگیرید ، به مدد ذهن مثبت اندیشتان ، خوشبخت و کامیاب خواهید بود .

درود و نور و ارادت قلبی به فائزه عزیز
نوشته تون چه حس خوبی بهم داد ... یه بار دیگه با خودم گفتم : چقدر کلمات یک دوست میتونه آرامش بخش و تسلی دهنده باشه :)
نور و برکت به سوی تو جاری ، همونطور که دلم رو روشن کردی با حرفهات عزیزم

ماهی چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 11:51 ب.ظ

خدا کمکت کنه تا بهترین تصمیم رو بگیری. همونی که باعث آرامشت بشه

ممنونم دوست خوب و مهربونم ... بخاطر امواج مثبت و دل مهربونت مخصوصا

سهیلا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 07:30 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

سخته.خیلی سخت.انشاله بهترین تصمیم رو میگیری

درود و نور و مهر بر دوست قدیمی ام
میدونی ، وقتی باید دلت رو بین دو چیزی که دوستشون داری تقسیم کنی ، شکستن و از وسط نصف کردنش اجتناب ناپذیره عزیزم ... و سخت دردناک

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.