زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست

مثل یک بازیگر تئاتر ( و نه سینما ) در زندگی نقشهای زیادی بازی کرده ام . گاهی سیندرلا بوده ام و گاه کوزت ... خیلی وقتها تنگدستانه زیسته ام و گاهی هم شاهانه  ! چه روزها که از فرط سرخوشی با خود اندیشیده ام : از این بهتر هم ممکن است ؟! و چه شبها که از فرط اندوه چنان گریسته ام که هق هق و لرزش شانه ها یم تخت را به لرزه درآورده ... اما در تمامی این لحظه ها صحنه پیوسته به جا بوده : یک سن قدیمی که تخته های کف آن  زیر گام هایم قیژ قیژ صدا کرده  ، یک نورافکن که روی سن  بر من تابیده و دنبالم کرده ، گاه دیالوگ ، گاه مونولوگ ... و بازیگری که  همیشه من بودم ...


در یکی از آن پیس ( نمایشنامه ) های قدیمی  ، آنقدر در سختی بودیم که برای خرید هدیه تولد همسر مدت مدیدی صرفه جویی کردم تا توانستم آن پوتین های طرح وسترن دست دوز را برایش بخرم . وقتی توانستم آنها را بگیرم ، انگار بزرگترین هدیه را به من داده بودند ! دیگر نگویم که وقتی همسر هدیه اش را باز کرد ، با دیدن برق شادی چشمانش چطور دستمزد اینهمه وقت تلاشم را گرفتم .

اولین روزی که همسر آنها را پوشید و به سر کار رفت یادم نمیرود ... میگفت میترسم اینقدر به کفشهایم نگاه کنم که راهم را گم کنم :) عصر که به خانه برگشت دیگر کفشها را به پا نداشت و با کفش کار به خانه آمده بود !

علت را جویا شدم که گفت از عشق تو اینقدر با عجله آمدم که یادم رفت کفش عوض کنم . روزهای بعد و بعد هم هر بار بهانه ایی آورد ، آخر هفته بود که  با لحنی که سعی داشت شکوه ناک نباشد پرسیدم  : چرا کفشهایت را دوست نداشتی ؟ در جواب فقط گفت : مگر میشود هدیه ی تو را دوست نداشت ؟


بعدها از همکارش شنیدم که وقتی با آن پوتینها وارد کارگاه شده و کارگرشان را با کفش پاره ای که دهان باز کرده  مشغول کار میبیند شروع میکند به لنگیدن  و فیلم بازی کردن که  : پوتین پایم را میزند و برایم تنگ است ، بالاخره به این بهانه کفش را به کارگر جوان میدهد و خودش با کفش ایمنی به خانه برمیگردد !


امروز وقتی از سر کار برگشتم  به جناب سروان زنگ زدم و گفتم  من خانه ام ، ناهار را آماده میکنم تا با هم بخوریم ، او هم گفت تا میز را بچینی رسیده ام . یک ساعت گذشت و نیامد ، تماس گرفتم ولی جواب نداد . کم کم نگران شدم ، دو باره زنگ زدم و هر بار وعده ی اندکی دیگر را داد تا بالاخره ساعت ٥ عصر به خانه رسید و با هم ناهار خوردیم  و برایم تعریف کرد :

گویا در راه خانه بوده که روشندلی را دیده که سعی میکرد عرض اتوبان را عبور کند . پیاده میشود و او را از پل هوایی عابر پیاده تا آن سوی جاده میبرد .

بعد که اتوبان را تا دور برگردان میرود  و برمیگردد متوجه میشود مرد روشندل هنوز کنار جاده ایستاده . اینبار سوارش میکند و  وقتی میفهمد مسافر پرواز ٥ عصر است  به بهانه ی اینکه او هم میخواسته به فرودگاه برود او را تا  آن طرف شهر است میبرد . دیگر داستانهای عبوراز گیت و سالن پرواز و این کارها طول میکشد تا ساعت پنج !

به داستانش که گوش میکردم نا خودآگاه خاطره پوتینها برایم تداعی شد  و چهره ام پر از لبخند شد !  لذت بردم از ازدواج با مردی  که حاصلش داشتن فرزندانی شد که ژن خوش قلبی و انسانیت و درست زیستن را از او به ارث برده اند ...

افتخار کردم  بابت  هنرمندانه تربیت کردن فرزندانمان  ...  که در این وانفسای فقط خود را دیدن ، همیشه منش انسانی و رفتار تحسین  آمیزشان سربلندم کرده است . 


نظرات 21 + ارسال نظر
بودا پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 03:01 ب.ظ

در صحنه زندگی ، هر کسی نقشی داره که در هر زمان ممکنه متفاوت باشه ، مهم اینه که وظیفه همه ما تبدیل دنیا به محل بهتری برای زندگی هست.
و شما با تربیت چنین فرزندی رسالت خودتون رو به بهترین نحو انجام دادین
درود به غیرت شما و درود به شرف پسرتون

ممنونم بودای عزیز
حق با توست ... انگار خستگی از تن والدین میره وقتی بچه ای خلف تحویل جامعه میدند ...

همطاف یلنیزه چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 11:08 ق.ظ http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
و
تبریک +گل:
برقرار بمانید و راضی

درود و نور و مهر بر فاطمه ی عزیزم

یلدا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 09:23 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خدا حفظشون کنه .من بعنوان یک خواننده و یک مادر لذت بردم شما که جای خود داره . برقرار باشید

خداوند بچه های گل شما رو سلامت و خوشبخت بخواد ... ممنونم مهربون

سمیرا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 08:35 ب.ظ

به قول اون دوستمون، شما اسکارتونو گرفتین، متنتون فوق العاده بود ،دوست دارم منم اینچنین بچه هایی رو تربیت کنم:-*

لطف شماست سمیرای عزیز ... گذشته از تعارف ، همه چیز این جهان نسبیه
باعث خوشوقتیه اگه حرفایی که شما دوستان میزنید در عالم واقع صحت داشته باشه
باز هم ممنونم

رویا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 01:57 ب.ظ

خدا پشت وپناهش باشه

بزرگوارین بانوی گرامی و ارزشمند ...

بهسا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 01:48 ب.ظ

ای جان
منم بهشون افتخار کردم. زنده باشن

محبت دارین دوست من

دختربنفش سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:47 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

چقدر بزرگوار.زنده باشن همیشه درکنار شما

فریبا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام بر بانوی دلفریب خودم
مگه میشه این پست رو خوند و بازم خواننده خاموش بود؟؟؟؟ اگه بگم تو محل کارم و گریه ام رو به زور جمع کردم که پیش همکارها تابلو نشم ... چقدر لذت بردم و به اندازه سهم کوچکی که در رفاقت این وبلاگ با شما دارم افتخار کردم پس چقدر برای شما میتونه مایه خوشحالی و افتخار باشه بماند. چقدر ذوق داره میبنی انسانهایی هستن که هموطن تو هستن و از سر لطف خدا تونستی حرفهای دل مهربونشون را بشنوی که یاد بگیری انسانیت همیشه هست و تو هر شرایطی میتونی انسان بمونی .... راستی یادم انداختی که من هم تو زندگی بازیگر قابلی بودم آنقدر نقش های همسرانه و مادرانه متفاوت بازی کردم که البته نمیدونم مفید هم بوده یا نه ..... ولی شک ندارم که شما اسکار بازیگریتونو گرفتین چون نتیجه اش این همه لذت داشته .... پایدار باشی دوست خوبم

یکدنیا ممنونم از اینهمه احساسات صمیمانه فریبای عزیزم
فکر کنم بخاطر ادرس ایمیلتونباشه که شما منو سیلوی خواهر آنت ریویر جان شیفته میندازین :)

سحرالف سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 11:22 ق.ظ

لایک برای حرکتشون

سلام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

میشه لطفا وبلاگتون رو لینک کنم؟
این وبلاگ منه:
myserene.persianblog.ir

درود و نور بر شما
میدونستین من یک دوست خوب سین الف دیگه هم دارم ؟

سلام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:01 ق.ظ

خدا حفظشون کنه

ممنونم مهربان ... همچنین عزیزان شما رو

ADELE سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 08:35 ق.ظ

چقدر لذت بخش

ای جانم ادل مهربون

رضوان سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 08:14 ق.ظ http://planula.blogsky.com/

سلام
از منظر مادرانه و همسرانه فوق العاده بود.
منم برای دخترک سه ساله ام در انتظار این روزها و لبخندها هستم.

سلامت و شادمان باشه دخترک سه ساله ی عزیزتون ... روی ماهش رو میبوسم

آذر دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 11:40 ب.ظ http://dahe40.blogfa.com

درود بر شما و فرزندتان
امیدوارم نتیجه ی مهربونی تون همیشه سلامتی و شادی باشه

ممنونم آذر بانوی مهربان و دوست داشتنی

سپیده ز دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:41 ب.ظ

وایییی بانو چقدر محترم هستن این جناب سروانتون دعا کنید یکی مثه جناب سروانتون قسمت ما بشه بانو همینو بخایناااا لطفا

امیدوارم همه ی جوانها کسی نصیبشون بشه که لایقش هستند و از وجود هم لذت ببرند و قدر هم رو بدونند و تسلی خاطر هم باشند ... از جمله شما سپیده جان

ماهی دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:22 ب.ظ

پسر کو ندارد نشان از پدر........
خدا واست نگهش داره.

درود و نور و مهر بر تو ماهی عزیز
از لطفت سپاسگزارم

mahdiyemaah دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 09:20 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

دست راستت روی سرم بانو...
من اگر جات بودم نمیدونم چه برخوردی در مقابل خوش قلبی همسر و پسرم میکردم

اون اوائل از این غر های الکیه با لب خندون میزدم که البته هیشکی جدیش نمیگرفت ولی سالهاست که دیگه لذتم رو پنهون نمیکنم که هیچ ، تشویقشون هم میکنم ! یه کیفی داره مهدیه جون ، که نگو و نپرس !

مریم دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 07:43 ب.ظ http://40years.blogsky.com

به به لذت بردم . تنشون سالم و دلشون همیشه گرم در کنار شما .
صدها فرشته بوسه برآن دست میزند کز کار خلق یک گر بسته وا کند

مریم جان خودم هم راستش خیلی کیف کردم ، حس خیلی خوبی بود ، انگار نصف این کار خوب رو خودم انجام داده باشم :)

عمو دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 06:20 ب.ظ http://Mrmustache.blogsky.com

درود به شرفش
آب و خاکش عالی بوده این گل پسر شما
خداوند حفظشان کند

درود و نور بر شما عموی مهربون
امیدوارم پسری نصیبتون بشه که آب و گلش به خوبی شما و بانوی گلتون باشه ... آمین

آفرین دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 06:01 ب.ظ

تقدیم با احترام

سپاسگزارم بانوی نازنین ...

زیتون دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

به افتخار شما و همسرتون و جناب سروان نازنین ، سه دقیقه تشویق محکمممم ایستادنی
جناب سروان چهره بسیار مهربونی دارن. دقیقا مث شما و پدر محترمشون. امیدوارم همیشه تندرست باشین همتون

لطف و مهربونی شماست زیتون عزیزم
ممنون از حسن نظرتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.