ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
پسرک به خانه رسیده ، گرما زده و نفس بریده ... همانجا در سرسرای ورودی لباسها را از تن میکند و مستقیم به آشپزخانه می آید .
از پشت سر من که فقط چند دقیقه ای ست به خانه رسیده و تازه کته را دم کرده ام می پیچد و لباسها را می تپاند توی ماشین لباسشویی و شستشوی اقتصادی را انتخاب میکند .
میگویم : دیگه دم در استریپ تیز میکنی ؟! مگه ماشین رو نبرده بودی که اینطور خیس عرق شده لباسهات ؟ هر روز اینها رو میشوری از رنگ و رو می افتند !
میگوید : از دم در که پارک کردم تا اومدم تو ی خونه اینجوری شدم ! لباسها مهم نیست ، ٩٥ روز دیگه ترخیص میشم ، تازه لباس سربازی باید خسته باشه ! اصلا هُفتش * به خسته بودنشه ... بعدش دیگه میره توی گنجه ی یادگاریها...
میگویم : میخای یادگاری نگهشون داری ؟ داداشت وقتی که خدمتش تموم شد اومد لباسهاش رو ریخت وسط هال و گفت مامان اینا رو آتیش بزن دیگه تا آخر عمر نمیخوام چشمم بهشون بیفته !
گفت : بیست و یک ماه تجربه و روزهای تلخ و شیرین رو مگه میشه سوزوند ؟ زندگیم بوده ها !
و اینگونه است که برخی انسانها تهدیدها را به فرصت تبدیل میکنند و به جای اینکه مضروب آجرهایی شوند که بر سرشان باریده ، آنها را زیر پا میگذارند و قد میکشند برای رسیدن به آرزوهای بلندشان ...
* هُفت = مزیت داشتن به زعم خود ! ، خلاف ِ سنگین ، افه داشتن برای چیزی غیر معمول ، جلب توجه کردن با خرق عادتها... تکیه کلامی خوزستانی ست که مثل هله -ولک - پععه و .... معنای مکتوبی برای آن نمیشود یافت ولی به خوبی متبادر کننده ی حس گوینده و القای مفهوم مطلب در لحظه است .
اینهمه بزرگ گواری و تواضع شما، منو بسی شرمنده کرد.
سلام، (فریبای آذرجون هستم)
یه جایی خوندم میگفت اگه چیزی باعث خشم و نفرتت شد ببخش، بخاطر اینکه راحتتر مسیرت رو ادامه بدی! ولی فراموش نکن بخاطر درسی که ازش گرفتی. حالا جناب سروان گل ما هم قدر درسهایی رو که گرفته میدونه و این چقدر در سن و سال اون تحسین برانگیزه.
عاشقتمک فریبای آذر جون ...
میدونی چقدر افتخاره برام که اینجا رو میخونی بانو ؟
جناب سروان کپی برابر اصل پدرشه ، ورژن آخر نسخه ی ویندوز !!!!
اخیییی
من تقریبا چیزی رو نگه نمیدارم فقط آلبوم عروسی رو دارم .کلا خلوتی رو دوست دارم .
نگهداری داشتن یادگاری هایی که تو را یاد روزها بدی میاندازد، چرات میخواهد که من هم مثل پسر اولی ندارم
تخصص او در هرچه سخت تر کردن دشواریها بود و بر عکس پسرک کوچکتر ، خدای انعطاف پذیری ...
به راستی کدامیک از ما قادریم نشانه ای از خاطرات تلخمان را نگهداری کنیم ؟
اخییییی دلش واسه نامزدش تنگ میشه ها ...کجا خدمت میکنه بانو
بغل دست نامزدش سپیده جون !!!
والا اونقدری که اونا همدیگرو میبینن ، من و همسر دلبند در طی شبانه روز با هم ملاقات نداریم !!!!
من با کتاب ریاضیام کاری رو کردم که پسر اولی تون کرد
من بعد از کنکور کارشناسی ، همه ی کتاب هام رو ریختم سطل آشغال و گفتم اگه قبول نشدم امکان نداره دوباره آزمون بدم !
اون سال شهید بهشتی برای رشته ی انتخابیم ٥ نفر میگرفت و من رتبه ام ٦ بود ( نتایج مرحله ی دوم ) ... بدو بدو رفتم از توی سطل زباله درشون بیارم !!!
نکنه باز کامنتم پریده؟؟؟!!!!!!!!!!!!
مادر مگه تو شش ماهه ای عاخه ؟؟!!! خو صبر کن بخونم، تاییدش کنم قربونت برم !
پسر من هم به گمونم از اون دسته ای باشه که همشو به آتیش بکشه بس که از همین حالا بدش میاد از سربازی
بچه های من عشق عجیبی به خدمت سربازی داشتند و هیچکدوم حتی یکروز هم غیبت نکردند ...
این عشق در پسر اول تبدیل به نفرت شد در پادگان آموزشی عجبشیر .... نفرتی که کابوسهای بی پایان شبانه اش هنوز رهایش نکرده و برای دومی بهترین و ماندنی ترین خاطراتش را رقم زد تا من باور کنم :
دنیا رو ساده بگیر تا ساده بگذره ...
شاید مزیت هم معنی بده....
خدمت هم نرفتیم بعد ۲۱ ماه لباساشو اتیش بزنیم دلمون خنک شه...
سال اول دبیرستان اونقدر از کتاب فیزیک بدم میومد بعد از امتحان رفتم پارک روبروی مدرسه با یه تنفر خاصی صفحه به صفحه ش رو پاره و ریز کردم جوری که دیگه قابل شناسایی نباشه.
بعد سال بعدش با کتاب حسابان همین کارو کردم....
در حالی که با جون کندن از هردو ۲۰ گرفتم.
بانو من سال سوم دبیرستان عروسی کردم.انگار بهم برق وصل کردن...
کلا از درسو.مدرسه شدم فراری...رها کردم.دو سال بعد که به خودم اومدم از سال دوم شروع کردم به خوندن.بی کلاس...بی معلم...تا پیش با معدل ۱۹.۸۷ در عرض یک و نیم سال....
بلافاصله کنکور شرکت کردم.رتبه م به بهترین های تهران میخورد ولی بخاطر بابام که یکی از مدیران دانشگاه خوارزمیه و خیلی دوست داشت پیش خودش باشم انتخاب اولم شد دانشگاه خوارزمی....
إ وااااا کجا بودیم...اهان...رطوبت ۹۷ درصد امروز بندر گناوه...
بخشید خیلی حرف زدم...نمیدونم چرا اینا رو.گفتم...
معلومه دختر بسیار با استعدادی بودی مهدیه جان ... امیر علی هوشش رو از تو خواهد گرفت عزیزم
چه جوابی داده پسرک. زندگیم بوده ها! واقعا مگه میشه خاطرات از ذهن آدم برن؟...
این پسرک کلا در پذیرش سخت ترین ها ید طولایی داره ... ماهه اخلاقش :)
من فقط 2 ماه آموزش پادگان بودم، نیروی زمینی ارتش. و بقیه اش رو امریه بودم. اما همان دو ماه را هم زیر تختم چوب خط میکشیدم ... ارتش سیستمش این است ... همان ابتدا غرورت را خرد میکنند تا فرمان ببری ...
انشاءالله سه ماه آتی هم مثل برق و باد میگذرد ...
جناب سروان هم مثل شما آموزشی رو توی مرکز صفر یک گذروند ( حال کردین واسه خودتون ها !!!)
سلام (: چندبار خوندمتون اما نمی دونم چرا یواشکی رفتم
آدم ها خیلی با هم متفاوتن حتی اگه به نسبت دو تا برادر نزدیک باشن
این پسرتون نگاهش بهتر بود.
درود و نور بر شما ... چرا یواشکی ؟ افتخار میدین میخونین
حتی دو برادر هم شرایط کاملا یکسانی ندارند ، موقعیتهایی که در آن قرار میگیرند ، توالی تولدشان ، خواسته یا ناخواسته بودنشان همه ی اینها بر ضمیرشان تاثیرات انکار ناپذیری میگذارد .
پسر منم نگه داشته.هر چی مخوام بدم بیرون نمیذاره.لابد اونم همچین حسی داره
درود و نور و عشق دوست قدیمی !
اینکه آدمها قدر لحظه شون رو بدونن واقعا یه فضیلته ... بعضی ها تمام این روزها رو به اجبار میگذرونن ، خودشون و دیگرون رو زجر میدن و به جای پذیرش واقعیت فقط با انکارش کار رو سخت تر میکنن...