ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
یک - رطوبت هوا ١٠٠ ، خیسی چسبناک ... توی حجم سیالی از مه ، در سونا راه می روم ، توی کوچه ام ...
اینجا آلوده ترین شهر جهانست به روایتی ... ناظرین بین المللی که این نظر را داده اند یافته هایشان بر اساس مشاهدات عینی نبوده و ماهواره ای رصد کرده اند این خراب شده را ... الان بیایند ببینند که گرمای ٥٥ درجه ی امروز با رطوبت ١٠٠٪ دیگر توش و توانی نگذاشته برای رفتگران شریف و زباله ها ی درب خانه ها از دیشب تا الان نیم پز شده اند و شیرابه ی عفن و بویناکشان سرازیر شده وسط شیک ترین خیابان شهر که عملا مثل روسپیان کتک خورده ی آخر شب ، سیاهی ریمل ارزان قیمتش قاطی سرخی رژ لب ٢٤ ساعته اش شده است ...
دو - به پسرک میگویم : دو طرف تونل مانش غوغاست ... بندر کاله آخر خط است برای مهاجرینی که به امید رسیدن به آینده ای موهوم دست و پا میزنند ... آدم پرانهای نامرد و مردمان امید تنگ در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خُلقهای تنگ
میگوید : از وقتی ایران نیستم ، اخبار را پیگیری نمیکنم دیگر ...
میگوید : هنوز عادت زمان جنگ را ترک نکرده ای ؟ در صف اجناس کوپنی ایستادن ، شنیدن اخبار سینه به سینه ، تک و پاتک دشمن بعثی ، امروز باز شهید می آورند ؟
میگوید : پنجاه سال زندگی در آن سرزمین اخته ات کرده است ، باز گول میخوری ، گول مفتاحی که گشاینده نیست و اشک میریزی برای ١٧٥ تنی که تنها دستان بسته ی همان یک تنشان کافی بود برای دستیابی به آنچه لازم داشتند ...
میگویم : آری ، اخته شده ام در سرزمین خواجه ی تاجدار... و بی آنکه فروغ فرخزاد باشم اعتراف میکنم :
دوستش دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم ...
سکوت میکند ... او نیز دوستش می دارد ، حتی اگر هرگز نتواند بار دیگر بر خاکش بوسه زند ...
بانوی محترم ،مدتی است خواننده خاموشتان هستم، افتخار میکنم که هموطن شما هستم ، پیروز و دلخوش باشید.
شرمنده می فرمایید
خب اسم بندر کاله هرگز به گوشم نرسیده بود....
اما تا دلت بخواد محصولات کاله رو هم دیده بودم هم خوردم....
مهدیه جون خیلی هم خوبه که اخبار رو پیگیری نمیکنی ... اعصابت در آرامشه
خط اخر پستتون حالم خراب کرد
واقعیتهای زندگیست هدی جان
من هیچ کلمه ای ندارم
سلام بانوی مهربانی و نور لیلیت عزیزم
بسی مسرور و خرسندم از اینکه این وقفه کوتاه بود و همچنان نعمت حض بصر صفحه شما رو دارم .... بانو گاهی وقتها بعضی دردها هستن که شیرینن میدونی درد داره اما یه لذتی هم توش هست که اون درد تبدیل به رنج نمیشه شما مادرین و حتما به راحتی میتونین بفهمین من چی میگم دردهای شیرینی که عشق مادری اونو به بی نظیرترین تضاد دنیا میکنه عشق به خاک و وطن هم همینه درد داریم اما باز هم نفسمون به نفسش بند .... حالت رو می فهمم و افتخار میکنم که هموطنی مثل شما دارم برای عزیز دور از وطنتون هم آرزوی آرامش و سلامتی دارم. برای برادر محترمتون هم دعا کردم که به آرامش حقیقی دست پیدا کنن داشته های ما خونه و ماشین و .... نیست شرافت و وجدان و انسانیته که اونقدر براش مهم باشه به زنی که دیگه مال اون نیست و به آینده اون فکر میکنه و هنوز هم حمایتگره و مسئول اینها برای منی که از داشتن همه اینها محروم بودم خوب میفهمم یعنی چی ... بهش تبریک بگین و مطمئنم که این خوبی یه روزی یه جایی یه وقتی بهش برمیگرده.
درود و نور و عشق بر فریبای عزیزم
دیروز داشتم کلی ابراز حسادت میکردم نسبت به ترمه که شما را دارد و من ندارم !
خدا رو شکر برای بودنتون ...
ممنونم از دعاهای خیرتون ، حق با شماست ، منهم بعد از کلی غر زدن تصنعی به برادرم ، حق را به او میدهم که نخواهد کسی را که ده سال همه ی کسش بوده به امید خدا رها کند .. . بدی را با بدی پاسخ دادن کار همه کس نیست ...
اشکام سرازیرشد
دموکراسی یعنی داشتن قدرت انتخاب ... وقتی اون باشه تازه میرسی بر سر دو راهی
خود کرده را تدبیر نیست
بنظر میرسد نخبگان و مهندسین اجتماعی بلدند مارا در خوف و رجا نگه دارند، بیم و امیدی با انتخابهای محدود.
نه اینکه حسن خان ادم خوبی باشد، قحط الرجال هم نیست. اما بعداز پدیده هزاره سوم کار کردن واقعا دشوارست
من تعلق خاطری دیگر به چیزی به اسم ایران ندارم. چون اینجا بزرگ شدم یه سری خاطرات و تداعی هاست و دیگر هیچ
شادمانه ی عزیزم
چقدر خوبست که هنوز اینجا را فراموش نکرده اید ... منهم در خفا میخوانمتان ، گاهی بی هیچ رد و اثری .
من بارها بین خوف و رجای دوست داشتن و نداشتنم پرسه زده ام و اینقدر این اتفاق تکرار شده که به یاد قصه ی لیلی و مجنون می افتم به روایت نویسنده ی شهیرمان منیرو روانی پور ! از آن دوست داشتن هایی که فکر میکنی دوست داری چون انتخاب دیگری نداری ! وگرنه میتوانی بروی به پرچمی سوگند بخوری که بر سر در کاخی رفیع دیگران افراشته شده ، میزان تملک و تعلقت به آن همینقدر ست که به دور آن قصر بچرخی بی آنکه بشود راهی به درونش بیابی ...
میتوانی فقط تحسین کنی، کاخی را که مال تو نیست و از بد حادثه آن خشت خانه ی کاهگلی که از آن تو بود آنقدر سقفش چکه کرد که آواره شدن را به آوار شدن ترجیح داده ای ...
مردمان امید تنگ در دشت بیکران و آرزوهای بیکران در خُلقهای تنگ ....
از زخم قلب آبایی شاملو بود ... میدانی البته
بندر کاله؟!
رطوبت ۱۰۰%؟!واقعا رطوبت اینقدر بالاست؟
یادم نمیاد اخرین بار چند سال قبل رفتم شمال...فقط بخاطر رطوبت از شمال فراری ام...
درسته شمال رطوبتش بالاست ولی بخاطر پوشش گیاهی و اقلیمش هرگز نمیتونه حرارت جنوب تفتیده رو داشته باشه ...
کاله بندریست در مرز فرانسه و انگلستان مهدیه جان، علامت سوال و تعجب ؟
بانووو شما فوق العاده ای ...درباره اون 175 نفر بی انصافی کردن پسرتون ...منم اعتراف میکنم پا ب پای همشون گریه کردم نه برای اینکه مدافع نظام بودن بخاطر اینکه لایق شرافتن من برای بزرگیشون اشک ریختم
برای حال هواتون هم دعا میکنم
کلماتم رفتند
سلاممممممممممممم
نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟؟؟
شاید داشته باشم ولی زیاد نه
بلد نیستم برای این پست کامنت بنویسم!
چه اعتراف شیرینی !
دریغ و درد...