ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
مهاجرت ، بزرگترین چالش زندگی یه انسان میتونه باشه ... فارغ از صحیح یا غلط بودن و رد یا وجوب آن ، مهاجرت یعنی مبارزه ... مبارزه برای تطبیق یافتن با یه عالمه تفاوت درعالمی نو !
انتخاب این راه برای همگان ساده نیست ، لازم هم نیست . وقتی از شرایط موجودت راضی هستی ، از شغل و درآمدت بگیر تا روابط گرم خانوادگی ، جایگاه قابل قبول اجتماعی و هویت مناسب ( در هر سطحی که برایت اهمیت دارد : کشوری یا جهانی ) احتمالا کمتر از هر وقت دیگر جبر جغرافیایی میدل ایستی فکرت را به خود مشغول میکند و سودای " به گونه ای دیگر زیستن " درگیری ذهنیت میشود .
اما کسی که این راه را برمیگزیند و درخت جانش را برمیدارد تا در آب و خاکی دیگر بنشاند ، چگونه کسی ست ؟
- بسیار خوشبین و توهم زده که فقط نکات مثبت و تک وجهی داستان را دیده و دل خوش به عکسهای خندان پشت صورتک مهاجران آن ور آب است ، بی آنکه لحظه ای به دقایق تلخ و گزنده ی غربت ( به زشت ترین شکل تنهایی ) اندیشیده و توانسته باشد حتی برای یکبار هم که شده آنرا ملموس احساس کند .
- واقع بین و مطلع از اینکه هر دادی ، ستدی دارد و بی شک در قبال زندگی در جهانی که اول است و نه سوم ، بسیار میدهی تا اندک بستانی و بسیار بسیار باید قدر باشی تا این معادله را به نفع خود تغییر دهی ....
- بدبین و متوقع ، هر کجا روی آسمان همین رنگ است و اگر اینجا توی سرمان میزنند حداقل خیالم راحت است که خودی و همزبان خودم میزند و نه یک بیگانه ی اجنبی .... اگر قرار است بروم آن سر عالم درب فروشگاه بایستم و سیکیورتی بشوم ، همینجا میمانن بالاخره میزی پیدا میشود پشتش بنشینم و با آب باریکه ای مزرعه ی زندگیم را سیراب کنم ...
شاید من بعنوان کسی که هرگز از کشورش برای مدت طولانی دور نبوده ، نتوانم نظر صائبی در این زمینه داشته باشم ولی اینروزها که منتظر مهاجرت مجدد عزیزی هستم که میخواهد برای دومین بار طعم نقطه سرخط و همه چیز از نو را در سرزمینی که برودت منفی بیست درجه ، متعارف است تجربه کند ، بیش از همیشه فکرم درگیر است .
قطعا باید انسان ریسک پذیر و اهل خطری باشی تا چنین تصمیم خطیری در زندگیت بگیری ، آنهم بطور متوالی ... گاهی فکر میکنم مبادا آسیب جدی ببیند و اگر بار اول به هر شکلی بود خودش را جمع کرد و به زندگی سامان داد ، اینبار از پا بیفتد و کوران حوادث در یک کشور جدید سرگشته اش کند ؟
بسیار میخوانم و می پرسم و میجویم و سعی میکنم راهنما و مشاور خوبی برایش باشم ولو اینکه کنار گود نشسته باشم ... حس مادرانه ام بی شک خطا نمی کند زیرا خداوند را همراه همیشگی اش خواسته ام ...
درود بر بانوی مهربانی
شرمنده ام از اینکه مدتی بخاطر ایراد سیستمی نتونستم در خدمت شما باشم
بانو در مورد مهاجرت و غم غربت که مرقوم فرموده بودین من فکر میکنم غم غربت میتونه در همینجا هم باشه
فقط کافیه به اطرافت نگاه کنی و وقتی میبینی که کسی تو رو نمیفهمه این یعنی غربت
وقتی در خیابون کسی شبیه تو نیست ، کسی مثل تو فکر نمیکنه این یعنی غربت
باور کن بانو من زمانی که در بیرون این مرز بسر میبرم بیشتر احساس امنیت ، آسودگی و راحتی دارم تا توی این مسیری مه بنام وطن نامگذاری شده بعبارتی دیگر من فقط و فقط در داخل این حصار غربت دارم
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب ...
سلام لیلیت عزیز. اتفاقی اینجارو پیدا کردم.منزل نو مبارک! دلم برای وبلاگم تنگ شده و دوستان وبلاگیم.خدا کنه وبلاگم سر جاش بمونه.دوباره میام.
ای جانم لیلای مهربان
چرا اتفاقی ؟ من که آدرس جدیدم رو گذاشته بودم ... بعد از بهم ریختگی پرشین کوچ کردم به اینجا ...
نگران وبلاگت نباش ، از قرار همه چی آروم گرفته
سلام لیلیت بانوی عزیز
اول باید اعتراف کنم که قلم ادبی زیبایی دارید و من با وجود کتابهای زیادی که خوندم قدرت قلم ادبی ندارم و کاملا به نظرم پتانسیل این رو دارید که کتاب پر نشری بنویسید.
در مورد خانوم نون که در جواب رویا جان گفتید واقعا هر اتفاق خیری بیفته ثوابش تماما به سمت شماست خوشا به سعادتتون.
فعلا نمیدونم چی میشه تارا جان
هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشده
تنها چیزی که هست ، اینقدر دوست داشتن این کودک صادقانه است توسط خانم ،که آقا با اینکه آشنایی اندکی با ایشون دارند اجازه داده اند ایشانرهم مثل پدر اجازه ترخیص بچه رو از مهد داشته باشند ... خداوندا فیضت رو جاری کن ...
دعای خیر برای بنده های خدا تنها کاریه که از دستم ساخته است چون معتقدم اینجوری حال همه خوب میشه ودنیامون میشه گلستان هر چند میگن یه دست صدا نداره ولی من اهمیت نمیدم وکارمو میکنم حتی اگه اثر کوچیکی داشته باشه
......................................... خواهر جون با اومدن این اقای 888 ( عامر) به وبلاگای دوستان حس خوبی دارم یاد جوونی خودم وشور وانرژی که قبلا داشتم می افتم انرزی مثبت حضورشو پای کامپیوتر حس میکنم واگه ناراحت نشه وبهش بر نخوره فکر میکنم خدا یه پسر پر شر وشور وانرژی بهم داده خدا همه پسرا رو برای مادراشون برادرا رو واسه خواهراشون حفظ کنه
کاش اونقدر وقت داشتم که ....................نمیخوام حرف منفی بزنم یعنی دوست ندارم کسی بهم بگه حرف منفی نزن چون یه جایی باید واقعیت زندگیتو تقدیرتو بپذیری واسه همین بقیشو نقطه چین گذاشتم ولی اگه اونم نمیگفتم می ترکیدم
مطمئن باشید همون دعای خیر بطرف خودتون برمیگرده خورشید تابان
نه خواهش میکنم بانو این چه حرفیه...

من فقط بیشتر ازین ترسیدم چون همزمان چندصفحه کامنت باز داشتم! نکنه اشتباهی این نظرو جای دیگه داده باشم
به هرحال خداروشکر:)
پاینده باشین
ولی آدرس رو درست رفته بودید !
دیدید که همچنان کامنت گذاشتن ناممکنست ...
چرا بانو متوجه شدم. چون عامدانه نخواسته بودن برای همین گفتم...
ایشالا که هرجا هستن سالم و سرزنده و خاص تر باشن
یه مطلب دوس داشتنی و مرتبط با پست و این موضوع پیش اومده:
آنها که مهاجرت میکنند، «هزار» دلیل برای رفتن دارند؛ رفاه، آرامش، پیشرفت، علم، کیفیت زندگی، هوای صاف، حقوق شهروندی، قانون، فرهنگ، زیبایی،...
آنها که رابطه را «تمام» میکنند، هزار دلیل برای رفتن دارند، فرار از تنش، تخاصم، بدبینی، مسئولیت، بیحوصلهگی، درگیری، بیخوابی،...
آنها که میمانند اما، آنها که در رابطه میمانند، یک دلیل برای ماندن دارند؛ «خاطره»هایی که به نفسهاشان گره خورده، به روزهاشان گره خورده، به همان خیابانی که به فرودگاه لعنتی ختم میشود گره خورده، به همان میز و صندلیهای رنگ و رو رفته کافهی همیشهگی گره خورده، به همان پیادهروی کثیف در وسط شهر که رابطهشان را در یک روز شوم خراب کرد، گره خورده،...
آنها که میمانند، هزار حرف نگفته دارند، آنها که میروند، حرفی برای گفتن ندارند، اما «هزار و یک» دلیل برای رفتن دارند؛ رفاه و زیبایی و آرامش و زندگی باکیفیت و خوشبینی و ذهنی که خوب «فراموش» میکند.
منبع: http://minakhany.blogfa.com
مرسی از مطلب زیبات عامر عزیز
ببخش که کامنت قبلیت رو عمومی نکردم .
ترجیح میدم همه چیز رو خیلی اشتراکی نکنم ! ... فقط نمیخواستم من آدرس داده باشم ، میدونم متوجه منظورم میشی با هوشی که تو داری
چند وقتی هست مطالبتون رو میخونم عالی مینویسین ومنطقی موفق باشید
سپاسگزارم بانو
هرکسی تو رو بخواد خودش میمونه یا حداقل ردی از خودش بجا میذاره! (حتی تو محیط مجازی) بی دلیل...

ایجون دوس دختر خاصم آرزوست...
گم کردنشون به این خاطر بود که دیگه ننوشتند .... وبلاگشون موند و خاک خورد ...
تقریبا از عید پارسال ، چند باری هم سر زدم ، آخرین کامنتم توی پاییز بود براش، ولی وقتی دیدم تعمدی گم شده ، به خواسته اش احترام گذاشتم و اصرار نکردم برای پیگیری یا ایمیل دادن و این حرفا ،وگرنه آدرسش که بوک مارکه ...
نفرمایید بانو... حرف شما برای ما حجت است :)

اتفاقا شنیدن اسم عمار هم از زبان شما برای ما بسیار شیرین و مسرت بخش است ؛)
ممنون ازینکه منو به پیوندهاتون افزودید
خدا بهتون عمری باعزت و دلی شاد و لبی خندون در کنار خانواده محترم عطا بفرماید
ممنون پسر خوب !
یه دوست وبلاگی قدیمی داشتم به اسم عطا ... نمیدونید این بشر چقدر خاص بود ، نوشته هاش ، حس و کلماتش ، تفکر و شعرهاش ... حتی دوست دخترش که بعدها ( وقتی عطا به خدمت سربازی رفت ) خیلی باهاش دوست شدم و اسمش ژایسی بود ، یه مجموعه ی منحصر به فرد بودند ... گمشون کردم ، از وقتی دیگه ننوشتند ...
اشکال دوستیهای مجازی اینه که تو هیچ تسلطی روش نداری ، همونطور که اتفاقی پدید اومدند میتونند محو بشند بی اینکه رد و اثری از خودشون بجا بذارند ...
کامنتتون منو به یادشون انداخت ، بی دلیل ...
سلام بانو خسته نباشین بخاطر همه چیز.ان شاالله که اولا بتونی. کار دوست فرزندتون رو راه بیندازین و در ثانی که همه چیز به لطف خدا و راهنمایی های شما برای مهاجرت خواهرزاده تون به خوبی پیش میره.راستی بانو چه خبر از خانم نون؟پروسه ادامه پیدا کرده یا متوقف شد؟کنجکاوی منو ببخشید
رویای مهربون
من خواهر ندارم متاسفانه و طبیعتا خواهر زاده ای ... ببخش اگه به گونه ای نوشتم که اینگونه تصور کردی .
امروز آقای الف امدند و از من اجازه خواستند تا به اتفاق خانم نون برای دیدن و بررسی مهد کودکی در حوالی مان بروند ... نیم ساعتی طول کشید تا برگشتند سه نفری ...
همکارمان بسیار پرس و جو کرده و بالاخره همین مهد را تایید کرده و بچه را ثبت نام کردند و قرار شد از شنبه آنجا باشد ( پس طبیعتا دیگر دخترک را نخواهیم دید ) پروژه شان با ما هم به اتمام رسید و رفت تا سه چهار ماه دیگر ، یعنی خود آقا را هم نخواهیم دید ...
تنها نکته ی قابل ذکر اینکه موقع تکمیل فرم مهد ، در پاسخ به اینکه چه کسانی اجازه دارند بچه را از مهد تحویل بگیرند پدر اینگونه نوشته است :
پدر و خانوم نون ....
هزار هزار درود بر لیِ عزیزم
نور و روشنایی به زندگیشون بپاشه الاهی
مطمئنم ازپسش بر میان
درود و نور و دوستی بر گل دختر جاده ها ...
باور کن خیلی خیلی سخته افروز جون ... من اگر در شرایط اون بودم تن به دومین بار نمیدادم ، ولی توی این دنیای بزرگ هیچ دو نفری شرایطشون مثل هم نیست و نمیشه براشون نسخه پیچید ...
می خونمتون بانو . در پناه حق باشید .
پاینده باشی آناهیتای عزیزم
سلام امیدوارم خواهر زاده اونور ابیم خوشبخت موفق واز همه مهمتر سلامت باشه
یه عالمه دعای خوب از اون نوع مادرانه خاله ای در هم برای گل پسر خواهرم
وقتی یه بار تونسته بار دیگه هم موفق میشه اینبار عشقشم کنارشه نگران نباش
درود و نور بر تو خورشید عالمتاب
امیدوارم همانگونه که دعای خیر میکنی ، بازتابش سایه گستر سلامت فرزندت باشد عزیزم ... باز هم ممنون از خواهرانگی ات
عماااااااااااااااااااااار
بانو رسما مارو زدی ترکوندی رفت
پسر کوچیک و ناخلف شما *عامر* هستم
ولی بانو خودمونیما!
قالب وبلاگ تو از رو وب ما کش رفتی
عی بابا !! من چقدر بگم همه ی هوش و حواس و سواد و چشم و چال ، مال تا قبل از ٥٠ سالگیه مادر !
خب وقتی e رو a بخونی این ریختی میشه دیگه ! شما به جوانیت ببخش پسرم ....
قالب وبلاگ رو دوست دیگه ای خیلی وقت پیش پیشنهاد دادند ( سندش هنوز توی کامنتهای چند پست قبل موجوده !) چندین بار سعی کردم قالب رو تغییر بدم که با آیپد نمیشد ، امشب فرصتی شد و با لپ تاپ اینکارو کردم ...
ولی خب حق با شماست ، از همونجاییه که شما قالب انتخاب کردید ، باعث خوشوقتیه این همسلیقگی
درود به بانوی عزیزم...
دعا میکنم هر جا هستند و سکونت دارند موفق و سلامت باشند...
ممنونم سپیده ی مهربان ....
امروز عمو کلیدو داد دستت و رفت ، پکوندینش با عمار رسما !!
گفتی کلید رو گذاشتی روی درختی که گنجشک نشسته دیگه ؟ برم ورش دارم تا عمو نیومده !
صلامهای صمیمانه...
وبلاگ جدیدو....سروسامون گرفتن دسته گلاتونو روز مادر!!! مبارک
منکه دیگه دستتون اومده پیش شما بی کرکوپرمو بیشتر دوسدارم خاننده باشم!
همیشه ام یواشکی میام یه گوشه بی سر و صدا میشینم میخونمو لذت میبرم.
عزیزجونم(خدا رفتگان شمارو مورد بوس و بغل خودش قرار بده) میگفتن نمازو باید اول وقت خوند که برسه بخدا.من میگفتم نه عزیز!اونموقع خدا سرش شلوغه.اتفاقا اگر آخر وقت بخونی...میمونی خودت و خودش بیشترم خوش میگذره:)
حالا شده قضیه اینجا.شادیا و اتفاقای جدیدو کلی بعد از همه دوسدارم تبریک بگم.هم اون خوشی یاد آوری میشه.هم اینکه میمونم خودمو خودتون
دلم برای بغلای نرمتون خیلیییییییییی تنگ شده.دیگه به جایی رسیده که اون کافه هه که میرم کم میمانه اون خانوم دوسداشتنی که لبخندش منو یاد شما میندازه رو بی مقدمه به آغوش بکشم!
یورز
چوپان
چوپان عشق و محبت است و عضو گروه پنج نفره ی دعوت به ناهار ....
از قرار کاپریکورن منو مون رو هم اپن گذاشته !!!
خوبه که رژیمم رو ول کنم بخاطر این ضیافت ....
از درگاه ایزد منان خواهنم که دست تقدیر چنان برایش نوشته باشد که زندگیش در بهترین شرایط باشد، آنچنان که دل دریایی مادرش همواره در آرامش باشد.
آمن
درود و نور و مهر بی پایان بر عموی مهربانم ...
چه خوب که مادری مث شما داره تا آگاهانه ترین نوع سفرو تجربه کنه! هرچند که جوون باشه و به هر خطایی محتمل...
امیدوارم زنده و پاینده باشید و سایه تون بر سر خانواده گسترده
ممنونم عمار عزیز ... لینکتون کردم ، کم کم پسرهام دارن زیاد میشن اینجا !
فردا صبح دارم با یکی از پسرهای غیرمجازیم ( همکلاسی کودکی فرزندم هستش ) میرم یه ستاد فرماندهی ببینم میتونم از یه هنگ مرزی و شرایط خیلی بد جابه جاش کنم و بیارمش توی شرایط بهتری ... دعا کن از دستم بر بیاد ، خیلی بهم امید بسته طفلک ...