ماجراهای دهه ی چهارم زندگی مشترک !

بعنوان زوجی که سی و اندی سال از زندگی مشترکمون میگذره و یکی از زوجین ( که طبیعتا آقای ماجراست ) حداقل 40 سال فعالیت اقتصادی داشته اند طبیعیه که به یه رفاه نسبی رسیده باشیم . یکی از علائم از آب گذشتن در مملکت ما داشتن سقفی بالای سر و یک چهارچرخه است که صبح به صبح تو را به چرخه استثمار شدن برساند تا مثل اسب عصاری از 7 صبح تا 7 شب دور خودت بچرخی و چون آردت را بیخته و الکت را آویخته ای و شخصا نیاز جدیدی نداری درآمد و عایدی ات را دو دستی و با خضوع و خشوع  تقدیم به فرزندان و بستگان درجه یک نمایی !

در خصوص چهارچرخه ، از آنجاییکه خودروی ملی بخوبی کار حمل و نقل را انجام میدهد ، بنظرم هر پولی که اضافه بر مبلغ پراید برای خرید خودرو هزینه شود به گونه ای رفاه زدگی و تجمل گرایی ست !!

اما خب ، غلط مصطلح اینست که شان اجتماعیت از دید بعضی ها همبستگی مستقیم به همین اتومبیلی دارد که سوار میشوی ...

خودروی ما هم از این بابت  جمیع جوانب درش لحاظ شده بود و با اینکه در خانواده ی چهار نفره ی ما همه ماشین دارند بجز من ، باز هم ازش منتفع میشدم تا اینکه هفته ی پیش جناب یار پا در یک کفش نمودند که : این ماشین نیست ، فرغونه ! عمرا دیگه پشت فرمونش بشینم !

و چون مرغ جناب یار، ناقص الخلقه بوده و کلا یک پایی سر از تخم بیرون آورده ، میدانستم که هر گونه جر و بحث بی نتیجه است و نشان به آن نشانی که دیگر سوارش نشد که نشد ! از آژانس تاکسی تلفنی سرگذر خواست که هر صبح برایش ماشین بفرستند و تا شب تحت اختیارش باشه ( نوعش هم مهم نبود ، یک روز سمند می آمد یک روز آردی و سایر خودروهای وطنی )...میخواهم بدانم یعنی ماشین خودمان در حد اینها هم نبود عایا ؟؟؟؟!

من هم سعی کردم به روی مبارک خودم نیاورم که چقدر دارم حرص میخورم . دیگر راهمان جدا شده بود و مثل سابق او مرا به محل کارم نمیرساند ، ماشین را برمیداشتم و فاصله ی ده دقیقه ای خانه تا محل کار را بدون او می آمدم . و هر چقدر میخواستم عیبی در ماشین بخت برگشته پیدا کنم ، خدا وکیلی لا موجود !!

شتاب خوب و نرم و راحت و شیک و مدرن و هنوز دو سال هم از تارخ تولیدش در بلاد کفر نگذشته بود ( خب مرد مشکلت چیه عاخه پس ؟؟؟!!!)

بعد از چند باری که خواستیم خیلی منطقی  همدیگر را متقاعد کنیم  و البته هیچ کدام موفق نشدیم و به هم روی ترش کردیم ، هر دو سعی میکردیم به قضیه ی ماشین هیچ اشاره ای نکنیم و دیگر به روی هم نیاوریم چون میدانستیم صددرصد باعث دلخوریمان از همدیگر خواهد شد .و من هی حرفهایم توی دلم تلنبار میشد که کدام آدم عاقلی  چنین ماشینی را میگذارد و  با آژانس اینطرف و آنطرف میرود .

دلم برای روزهایی که با هم از خانه خارج میشدیم و رادیوی صبحگاهی گوش میکردیم تنگ شده بود ولی میدانستم هیچ چیزی نمیتواند او را از تصمیمی که میگیرد منصرف کند . ماشین را برای فروش آگهی کردم . اولین خریدار مثل مگس سمج بود و با اینکه 5 ملیون زیر قیمت تعیین شده بودجه داشت اینقدر گیر داد تا به ستوه آمدم و موافقت کردم فقط برای اینکه میدانستم هر یک روزی که این ماشین از خانه ی ما برود زودتر به حالت عادی باز خواهیم  گشت .

روزی که همسردلبند برای انتقال اسناد خودرو رفت از شادی در پوست خود نمیگنجید !!! شب هم دعوتم کرد رستوران و یک سور مفصل داد !

میگویم : این شام به مناسبت خرید ماشین جدیدت هست ؟

میگوید : خیر ! بخاطر اینکه دیگه ریخت اون ماشین رو نمیبینم میباشد!!!


قیافه ی شاد و راضی زن و شوهر جوان دهه هفتادی که ماشین را خریدند  بخاطر می آورم و میگویم :

داستان ما قصه ی مرد و زنی ست که با تنفر و دلخوری از هم جدا میشوند . هر دو فکر میکنند که مگر دیگر هیچ احمقی پیدا میشود با این زن (یا مرد) که من اینهمه سال عمرم را با او تلف کردم  و  زشت و سراپا عیب و ایراد است ، ازدواج کند ؟

ولی خیلی زود کسی پیدا میشود که به همان شخص به دیده ی شاهزاده ی رویاهایش نگاه کند و با رضا و رغبت و شادی او را به عقد ازدواج خویش درمی آورد و کلی هم ذوق کرده ، خدا را شکر میکند که او را سر راهش قرار داده !


تمثیل این خودرو حکایت زندگی خیلی از ماست ... چیزی یا کسی را در زندگی داریم که نگذاشته آب توی دلمان تکان بخورد ، برای همین همه چیز برایمان عادی شده و از دستش خسته میشویم ، از یکنواختی اش . غافل از اینکه همه ی یکنواختی ها بد نیستند . گاهی بعد از تغییر یا از دست دادنش قدرش را میفهمیم که دیگر خیلی دیر است ...


پ.ن : جناب یار به جایش اتومبیلی چندین مدل پایین تر و با حداقل امکانات از یک برند وطنی ابتیاع فرمودند . با لحنی شاد و خندان که سعی میکنم اثری از غر درش مشهود نباشد میگویم : طی دو سالی که آن ماشین را داشتیم  هیچوقت نیاز نشد کاپوتش را بالا بزنی و حتی زاپاسش زیرش نرفته بود ، حالا با این ماشین جدید وای به حالت اگر یکبار سر و کارت با تعمیرگاه بیفتد ،آنوقت من میدانم و تو ، از غر نابودت میکنم !!! میگوید : مگه دیونه ام بیام بهت بگم ماشین رو بردم تعمیرگاه ؟! تو که با من نیستی ، از کجا میفهمی !

عمرا بتونه از من پنهونش کنه ، حسنک راستگوست شوهرم ... از توی چال مکانیکی بهم زنگ میزنه و میگه : اگه گفتی من کجام ؟؟؟!!! ، بفهمی تیربارونم میکنی از غر !!!

دل به کار بده بچه جان :)

وقتی درست و حسابی وقت نمیشه برای نوشتن ، خودم ملتفتم پست هام نیمدار و سردستی و هول هولکیه ! انگار آب بسته باشم توش :)

جمعه تولد پسرک راه نزدیکه ( فردا هم تولد کاپریکورنه راستی !!) موندم چی بهش هدیه بدم که براش جذاب باشه.

از طرفی بچه ام گیک اپله و همه چی داره بجز اپل واچ ، میگم اونو بگیرم ، ولی بنظرم خیلی هیجانیه واسه یه ساعت اینقدر هزینه کنم ولو اینکه چهار تا آبشن غیر از نشون دادن وقت داشته باشه و پشت بوم هم کاهگل کنه ، کفشامون رو هم واکس بزنه !

از یه ور دیگه میگم خب آخرین سالیه که بچه ی خونه اس و  میتونه بی توجه به مایحتاج زندگی و فقط و فقط برای دل خودش کادو بگیره ، اینو ازش دریغ نکنم ... بعد دوباره ور منطقی ذهن دخالت میکنه که : ای بابا ! با این پول میتونه یه سفر درست و حسابی با نامزدش بره ! نکنه بگه : مامان چرا با خودم مشورت نکردین ؟ مگه بچه ام  رفتین برام قاقا لی لی خریدین ؟


خلاصه بر سر دو راهی هستیم ، بد !


تولد پسرک راه دور ١٥ اسفند است با اینهمه کادویش را دیروز فرستادم ( مسافری داشت به آن دست آب میرفت  و دوربین  حرفه ای و لنز چیزی نبود که جرات پست کردنش را داشته باشم ) میماند این یکی عزیز گرامی فامیل که نمیشود برایش کم گذاشت .

بهمنی بینوا  هم در میان کادوهای  کمر شکن دی و اسفند  طفلان مسلم ، به کفگیر ته دیگ  اصابت کرده ی جناب یار مینگرد و لبخند قبا سوختگی میزند !!

از آن جالب تر ، نامزد جان پسرک هم بهمنی ست و من هم برای ایشان باید هدیه ای در خور تهیه نمایم و هم چون پسرجان هنوز شاغل نیستند از جانب ایشان هم جداگانه مایه بیایم ... اینگونه است که به همسر دلبند میگویم :


اخوی ، از هر طرف کشته شود ، به نفع اسلام است ! چون بالاخره از صدر تا  ذیل ، همه از جیب جناب یار هزینه میشود ...


خرج چو از کیسه ی مهمان بود

حاتم طایی شدن آسان بود ...

شاد بودن هنر است

هر کدوم از ما تعدادی دوست داریم که ورای مجازی یا حقیقی بودنشون ، با هر یک در موقعیتهای متفاوتی احساس راحتی میکنیم .

بعضی از دوستان رو خدا برای مواقع شادی آفریده ! پیک نیک و دشت و دمن -  مجالس جشن و تولد و عروسی و دورهمی ...

بعضی ها انیس لحظات تنهایی آدمند ، مواقعی که مایل نیستی بجز خود با کسی دیگه ای شریکشون بشی ، اما اینها اینقدر خاصند که میتونند کنارت باشند بدون اینکه حضور بیگانه ای رو کنارت احساس کنی . 

بعضی دوست و همراه سفرند و باهاشون میتونی تا آخر دنیا بری، نه از مصاحبتشون سیر بشی و نه از مجالستشون خسته ...

بعضی ها اما ، خداوند خلقتشون کرده که توی عزا و مراسم ختم و غم و غصه و نگرانی و مصائب همراهت باشند ... واقعا هم خوب از پسش بر میان ولی وقتی خوشحال و سرحالی و سراسر شور و شعفی نمیتونی روی همراهیشون حساب کنی چون انگار با خودشون عهد کرده اند هیچوقت شاد نباشند و انگار اینکار رو جوری معصیت محسوب میکنند !


آدمهایی که اینقدر خوش شانس هستند که دوستی بیابند تا در تمامی جنبه های زندگی بتونند روی دوستی هم و " در کنار هم بودن " حساب کنند ، خیلی خوشبختند ...


من یه دوست اینجوری دارم ،  همنام هم هستیم ! سالها پیش همیشه با هم بودیم و رابطه مون به گونه ای رشک بر انگیز بود و صدای سایر دوستان رو درآورده بود و تنها کسانی که اعتراض نمیکردند همسرانمون بودند ولی بعد بخاطر شرایط کاریمون کمتر و کمتر همدیگرو دیدیم تا الان که شاید ماهی یکبار از هم خبری بگیریم ولی همچنان میدونیم که همه جوره میتونیم روی محبت یکدیگر حساب کنیم .

بجز مادرم تنها کسیه که میتونه توی خصوصی ترین قسمتهای خونه ام سرک بکشه و باهاش راحت باشم ... 

به همسرم میگم : اگر روزی بیمار شدم یا خونه مون بهم ریخته و نامرتب بود یا خلاصه هر موقعیتی که دلم نخواد هیچکدوم از دوستانمون مرا در اون وضعیت ببینند ، تنها کسی که میتونی ازش کمک بخوای ایشونه . جناب یار در جواب گفتند: دیگه ببین شخصیت این خانوم چجوریه که تونسته اعتماد  تویی که اینقدر  غُدی رو جلب کنه :)


حکایت دوستان مجازی متفاوته البته ، شاید هرگز پیش نیاد که وارد آشپزخونه و یا اتاق استراحت خصوصی تون بشند ولی خیلی هاشون رو به خصوصی ترین زوایای روحی تون دعوت میکنین و همه چیز رو باهاشون در میون میذارین ... اینم به نوبه خودش یه جور دوستی ارزشمنده .


اگه دوست داشتین  از دوستانتون بنویسین خوشحال میشم ، چه بسا که خیلی هاشون مشترک باشند بین ما !



جمع اضداد

میدانستم توی محل کارم بیشتر استراحت میکنم تا کار ، ولی نه تا این حد !

این چند روز که در رتق و فتق امور بین خانه ی پدری و خانه ی پسری در رفت و آمد بودم و رسما پوستم کنده شد دیدم که گاهی تطابق نقشها کاریست بس کمرشکن ...

از سویی نقش مادری ، و از طرف دیگر نقش فرزندی آنهم تک دختری باعث شد نقش همسری به باد فنا برود آنقدر که صدای جناب یار صبور و مظلوم هم دربیاید که : گوشه ی چشمی بی مروت ...

 پسرک راه نزدیک وسایل منزلش در حد خانه ی مجردیست و طبیعی ست در آشپزخانه تخته کار نداشته باشد . میخواهم فریزرش را پر کنم ، موقع خرد کردن گوشتها مانده ام بدون قیچی و تخته چه کنم که به یاد شیوه ای قدیمی می افتم : کارد را با انگشتان پا نگاه میدارم و به سرعت و به راحتی مکعبهای گوشت را یک اندازه برش میزنم و بخشی را ریز قیمه میکنم ... همزمان با پالتاک در جلسه ی پرسش و پاسخی که در آمستردام در جریان است شرکت دارم و به سوالات اعضا پاسخ میدهم .

پسرک میخندد و میگوید : جمع اضدادی تو مامان ... از سنتی ترین شیوه تا مدرن ترین آن ، بطور همزمان !

همیشه رویگردان بوده ام از هر آنچه بوی سنت میدهد  اما چه بسیار که در دامش افتاده ام .

مراسم سنتی ، چه عزا باشد چه عروسی ، می رماندم ولی چه میشود کرد که نمیتوانی بی توجه به اطرافیان و به دلخواهت زندگی گنی .

مثل همین امروز که خبر فوت یکی از نزدیکان را شنیدم ولی ترجیح دادم مکالمات تلفنی ام رو طوری تنظیم کنم که همکاران متوجه نشوند و نخواهند تسلیت بگویند و بنر نصب کنند و این داستانها ...

ترجیح دادم در تنهایی فنجانی چای بنوشم و از تلخیش مشمئز شوم و به خاطرات کودکیم که مشحون از یاد "عزیز از دست رفته"  است بیندیشم و به اینکه چگونه از مادرم پنهانش کنیم تا قلب بیمارش را بیش از این دردمند نکنیم .

دیشب رسیده ایم و هنوز خستگی دوازده ساعت رانندگی در برف و بوران شدید از تنمان زدوده نشده ولی باید برگردیم ... گو اینکه اعتقاد داشته باشم بودن یا نبودن من در مراسم فرقی به حال متوفی ندارد .



عشق یعنی :" نان ده و از دین مپرس ... در مقام بخشش از آئین مپرس

عیسی جواب داد :

آنچه می گویم عین حقیقت است ، تا کسی از آب و روح تولد نیابد نمی تواند وارد ملکوت خدا شود ... زندگی انسانی را انسان تولید میکند ولی زندگی روحانی راروح خداوند از بالا میبخشد، پس تعجب نکن که گفتم باید تولد تازه پیدا کنی . درست همانگونه که صدای مادر را میشنوی ولی نمیتوانی بگویی از کجا می آید و به کجا می رود ، در مورد تولد تازه نیز انسان نمیتواند پی ببرد که روح خدا چگونه آن را عطا می کند ...

                                                                                                                                                                                                                     یوحنا باب 3 آیات (5-8)


جهان به نور وجودش روشن شد ...آمین برای حضورش در تمام لحظات و شکر برای باوری که  بهم آرامش میده و باعث میشه انسان بهتری باشم 


دیوار مهربانی

دیوار مهربانی ...چه کار خوبی کردند اونهایی که با شروع برودت هوا این پیشنهاد رو عملی کردند .


توی شهری که زندگی میکنم هم چنین دیواری در نظر گرفته شده و مردم لباسهای زمستونی نو و قابل استفاده ی که دیگه لازم ندارند میبرند و روی این دیوار آویزون میکنند و کسانی که لازم دارند میان و برمیدارند .


یکی از نیروهای خدماتی مون کار قشنگی کرده ( که با توجه به بضاعت مالیش واقعا قابل تحسینه ) برای شب یلدا که قرار بوده فامیل خونه ی پدرش که بزرگ خانواده است جمع بشند ، ازشون خواسته هر چی کفش و لباس زمستونی که نیاز ندارند توی خونه دارند با خودشون بیارند و همون شب با برادرش همه رو بردند و روی دیوار نصب کردند .

میگفت غوغایی شده بود کنار دیوار اون شب ...


ما هم به تاسی از اون ، با این کارگاه تولیدی پوشاکی که لباس پرسنلی مون رو تهیه میکنه تماس گرفتیم  که بصورت سری دوزی پوشاک گرم بهش سفارش بدیم  برای روی دیوار که  خودش پیشنهاد جالبی کرد:

گویا قبلا تولیدی پوشاک بچه بوده و از وقتی سبک کارش رو عوض کرده کلی کاپشن و لباس ورزشی (کاپشن شلوار بچه گانه از 5 تا 12 سال )روی دستش مونده بوده ... همونها رو نصف قیمت باهامون حساب کرد  و  در واقع با اون هزینه ای که در نظر گرفته بودیم تونستیم دو برابر لباس تهیه کنیم  ، خودش هم زحمت حملش رو تا دیوار مهربونی کشید .


گاهی همه چیز با هم جفت و جور میشه وقتی  قصدت مهربونیه ... دمتون گرم و دلتون گرم باشه الهی



زمستونی ها ، حال دلتون خوب باشه الهی ...

اتاقم رو عطر نرگس برداشته ... اینقدر پشت میز داره بهم خوش میگذره که دلم نمیخواد از اینجا تکون بخورم ، یه هوای گرم ملو از دمنده ای که اون زیر روشنه به پاهام میخوره که باعث میشه احساس خوشبختی بهم دست بده :)

 اینقدر همه چیز بطرز باورنکردنی در آرامشه که بخشنامه ی وزارتی که نیم ساعت پیش خوندم و تاکید میکرد ساعت 11باید گزارش مصور فلان رو  به اداره ی متبوع ارسال کنیم به گِل کفششم هم حساب نکردم و محل نگذاشتم ! بقول عربامون : چی میخاد بشه ؟؟!! ( اگه بلدین با لهجه بخونین لطفا !)


پر رو _ پررو  لاک زدم و از حرکات موزون انگشتانم روی کیبورد لذت میبرم ( آیکون خودشیفتگی مفرط)

داستانی ست لاک زدنهای پر از آب چشم من !

عاشق ناخنهای مانیکور شده ام و همیشه ممنوع و محروم بودم ازش ! چرا ؟ چون لاک زدن در مملکت ما به معنای تارک الصلوه بودنه ! یعنی لابد نماز نمیخونی وگرنه با لاک که نمیشه نماز خوند ای ملعون بی دین ! اینه که چهارشنبه غروب که میرسم خونه اولین کاری که میکنم لاک زدنه تا شنبه صبح قبل از اومدن به شرکت ، میتونم حظش رو ببرم !

این هفته رو ولی ، پاکش نکردم ... کمرنگ تر از اونیه که بشه تشخیصش داد ( یکی نیست بگه حالا واجبه ؟!) با اینهمه توی جلسات رسمی با دستکش حضور پیدا کردم که البته مصیبتی بوده ورق زدن برگهای صورتجلسه ! خدایا این دلخوشی های کودکانه رو از ما نگیر :))


هفته ی دیگه همینموقع تهرانم به شرط حیات . خیلی لذتبخشه مراسم سال نو رو پیش عزیزانت باشی . قراره پسرک راه نزدیک ، یه درخت واقعی بگیره  امسال ...


احتمال میدم این حسای  خوب دلیلش اومدن زمستان عزیز باشه : دی ماه تولد پسر کوچکم هستش ( والبته کاپریکورن عزیز) بهمن تولد خودم ( والبته عمو سیبیلوی نازنینه ) اسفند هم تولد پسربزرگم هستش ... لطفا هر کس زمستونیه از همین الان بیاد اعلام کنه تا بعدا شرمنده اش نشیم و بموقع هدیه اش رو ارسال کنیم .

از همینجا هم رسما میگم : آدرس هر کسی رو که داشته باشم شک نکنه که کادوش رو ارسال میکنم :)


موفق و موید باشید


صبح تون پر از گلهای نرگس

نرگس زارهای بهبهان بهترین و خوشبوترین نرگسهای جهان رو  دارند ... 

شهر رو بوی نرگس برداشته و این یعنی بشارت خبرهای خوب ، روزهای خوب ، اتفاقهای خوب ...

فردا روز دیگریست و میدونم قراره عالی شروع بشه و بهترین لحظه ها رو تجربه کنم ، براتون دعا میکنم بعد از خوندن این کلمات حالتون بهتر بشه و سعادت نامنتظر رو تجربه کنین ( چیزی که همیشه منتظرش هستم ) 

تقریبا نیم ساعت به شروع روز جدید باقیست ، آخرین شنبه ی پاییز ... فردا در ادامه ی این پست ، یکی از یادداشتهای پسرک راه دور رو منتشر میکنم ، حال منو خیلی خوب کرد امیدوارم برای شما هم اثر بخش باشه دوستان :)

همیشه ...

کاری هست برای انجام دادن

درس بخوانی

و شغل رویایی ات را داشته باشی


همیشه ...

چیزی هست ، که باید به آن برسی

ازدواج کنی

فرزند بیاوری

بزرگشان کنی

آنها را به دانشگاه بفرستی


همیشه ...

چیزی هست ، که باید بخری

خانه ای بهتر

شاید هم ویلا


همیشه ... جایی هست ، که صدایت میزند

آن سوی آبها ،

 سرزمین آرزوها ...


فقط یکبار

برای یک لحظه تامل کن

و از خودت بپرس

در تمام این سالها

کجا بوده ای ؟

برای خودت چقدر بوده ای ؟


میدانی ،

وقتی  در آرزوی چیزی هستی

تمام لحظه های حال از دست رفته اند!

برای خودت زندگی نکرده ای،

تمام زندگیت را

برای آرزوهایت خرج کرده ای...


هیچوقت شده ، برای دل خودت باشی؟

به محله ی قدیمی ات سر بزنی

رد همکلاسی هایت را بگیری

و دلخوشی های ساده ات را ؟

نقاشی کنی

عکسی بگیری

نامه ای بنویسی

شبیه نامه های عاشقانه ای که در چمدانهای قدیمی خاک گرفته پیدا کرده بودی ؟


همانهایی که یادآوریت میکنند

معنای عشق ، در آن روزگار چه بوده !

تو نبودی و

عشق بود

و تو

روزی ، هر چند دور

نخواهی بود

و

عشق

تا ابد باقی ست


نیمکت های مدرسه ات و یادگاری هایی که رویش کندی بخاطر می آوری ؟

از آن " خود " ی که میشناختی

چقدر باقی مانده است ؟


کتاب مقدس را باز میکنی

در انتهای آن

دستخط پدر را میبینی

که نور چشمم خطابت کرده

و تاریخ تولدت را رقم زده ..


زندگی همین است :

تو نور چشم کسی بوده ای

که حالا حوصله اش را نداری

مثل همان فرزندی

که اینگونه عاشقانه دوستش داری اما،

حوصله اش را سر میبری ...


یک جایی

زندگی را ، جا گذاشته ای

از دستت افتاده و رفته ای

آنهم چه رفتنی !!!

برگرد ،

و از زمین برش دار


دلت برای خودت تنگ نشده ؟

رحم کن

میترسم تنگ نشود

و دیر شود ...


بگرد دنبال کسی که

نام کوچکت باشد

خودت را پیدا کن

بازوانت را دور خودت حلقه کن

در آغوشش بگیر


برای خودت زندگی کن

برای بودنی ... که همین یک بار است







به کی سلام کنم ؟

قطعا سیمین این کتاب رو بعد از جلال نوشته ... چرا یه دفعه اومد توی ذهنم و شد تیتر اینجا ، نمیدونم . شاید بخاطر دیشبه که احساس کردم دارم مریض میشم و در شرف آنفولانزا هستم .

دکتر ح ( یادم باشه یه روز مفصل در موردش بنویسم) که پریروز به دیدنم اومده بود بهم گفت  تو که های ریسکی چرا واکسن نزدی ؟ دست کم روزانه با ٢٠٠ نفر دست میدی !

یک هفته ای هست دست دادن توی محل کار رو قدغن کردم  و چپ و راست توی همه ی بخشها اطلاعیه چسبوندیم ولی کو گوش شنوا ؟ تا از در میان تو ، اول دستشون رو دراز میکنن! خوبه دست دادن با آقایون ممنوعه وگرنه ٢٠٠ میشد هزار تا :))

این آقای دکتر که گفتم و چندی پیش مدیر کل نمونه کشور شد واقعا یه دایره المعارفه که شاید پزشکی  فقط مقدمه اش باشه ... واقعا هر بار به دیدنم میاد از مصاحبت باهاش سیر نمیشم و یکدنیا ازش یاد میگیرم بسکه صاحب تفکر و تجربه ست ... به واسطه ی نسبت فامیلی هم که با هم داریم خیلی لطف داره و حسابی برام وقت میگذاره .

توی این وانفسایی که واکسن آنفولانزا پیدا نمیشه ، تماس گرفت و سه تا برام کنار گذاشتند ولی حقیقتش از تزریقش ابا کردم مبادا همون ویروس ضعیف شده اش هم کار دستمون بده .

ترسیدم هر دومون با هم بیمار بشیم و چون توی  خونه تنهاییم دردسر ساز بشه .

اینقدر وحشتناک بوده حال کسانی که گرفتند ، مدام راجع بهش فکر میکنم و اینکه اگر درگیر بشم واقعا  اذیت میشه یار خان و دلم نمیخواد براش مشکل درست کنم .

گمونم از همین بود که دیشب تمام بدنم درد میکرد و داغ بودم و بیقراری خواب رو ازم گرفته بود و برای اینکه مزاحم خواب اون نشم ، یه تشک روی زمین گذاشتم و  پایین تختخواب خوابیدم و هی وول زدم و غلتیدم و به یاد تموم بدهکاری هام افتادم ! دلم برای پسرک راه دور تنگ شد و کلی اشک چکوندم ، برای برای پسرک راه نزدیک دلتنگ شدم و  بغض کردم ، بعد برای یاری که در فاصله ی یک متری ام بخواب رفته بود و کلی غصه خوردم که چرا نمیتونم لذت اینهمه چیزای خوبی که دارم ببرم و همه اش به خودم میگم : به کی سلام کنم ؟

امروز رفتم خرید و برای دو نفر آدم به اندازه ی یه فرغون خرید کردم ( اگر یار خان اینکارو کرده بود قطع  به یقین کشته بودمش از غر ) اینهمه سبزی آش و قلیه و کاهو و کرفس و ماهی و میوه برای میهمانهای خیالی ... پنجشنبه است و  شاید کسی سر برسد .


با خودم فکر میکنم  اگر این اسمش تنهائیست ، پسرک راه دور که سه سالست تنها زندگی میکند ، در کشوری که باید از همزبانهایت تبری و تولی بجویی ، چه بگوید ؟ 

سیرها را پوست میگیرم و در آب تمرهندی خیس میکنم ، فکر میکردم فقط پیاز پوست کندن اشک آدم را در می آورد ...

هرگز مباد ، که دستانم را رها سازی ، همچون قایقی بی بادبان ...

ای کاش برایم عادی نشود خوب بودنت ...


وقتی میگوئیم کسی خوبست 

یعنی مهربان و با گذشت است  ، آرام و متین ست ، چشم پاک و درستکار ، سخاوتمند و بی توقع ست و از این دست سجایا ... ولی  قصه ی تو و خصوصیات اخلاقیت ورای اینهاست ... اینها سیاه مشقهای توست .

در کنار تو آرامش دارم ، نگران هیچ چیز نیستم .

با  وجود تو شجاعم ، حتی اگه کنارم نباشی ... بودنت جسورم میکند و به من اعتماد به نفس میدهد.

یکه شناس بودنت منحصر به فردت میکند ، این که هیچکس را بجز من نمیبینی معنیش این نیست که لعبتکان طناز دور و برت کمند ، بلکه " مرا عهدیست با جانان " برایت حجت بوده و هست .

اینکه دیناری از حق کسی وارد مالت نمیکنی ، اینکه علاوه بر پرسنل خودت ، نیروهای منهم میپرستندت ، اینی که هوای همه را داری و به هیچکس به قدر ارزنی ظلم نمیکنی و دل نمیشکنی ، توی کائنات گم نمیشود ... مطمئنم  جایگاه ویژه ای داری آنجا .

بچه هایمان به چشم یک بت به تو نگاه میکنند و مهرورزی را از تو آموخته اند ... و مرد بودن را


شبها که سرت به بالین نرسیده بخواب میروی ، در آغوشت میگیرم و در سکوت شامگاهی به صداهای دور دست گوش میسپارم ، به صداهایی که مثل آینده گنگ و مبهمند ... فقط پچ پچه ای شنیده میشود که آدم را به وادی رویا میبرد... به روزهای رفته فکر میکنم ، به سی و دوسالی که کنار هم گذراندیم ، نوجوانیم رو با تو به جوانی پیوند زدم و اکنون کنار تو گیسوانم رنگ میبازند ، از این زیباتر میشود ؟

نمیدانم تو جایزه ی کدام کار نیکویم بودی که هیچ خوبی که مستوجب چنین پاداشی باشد نکرده ام ...


خدا کند خوبی هایت برایم عادی نشود محبوبم

خدا کند تنهایم نگذاری

خدا کند دل مهربانت بندی هیچ غمی نشود

خدا کند باشی ،

                                 باشی ،

                                                باشی

                                                                و من قدرت را بدانم  ...

دعا یت میکنم جانا ...

روح خداوند بر من است ...

خداوند مرا برگزید تا مژده رحمت او را به بی نوایان رسانم ، او مرا فرستاد تا رنج دیدگان را تسلی بخشم و رهایی را به اسیران و بینایی را به نابینایان هدیه کنم ، مظلومان را آزاد سازم و بشارت دهم که زمان آن فرا رسیده که خداوند انسان را مورد لطف خود قرار دهد ... لوقا 4  : 18-19


خداوندم 

امشب برای تمام پنجره هایی که چشم انتظار نگاه تو باز هستند دعا می کنم

شکر برای اونهایی که امشب در آرامش و آسوده سر به بالین میگذارند

و در خواست آرامی برای اونهایی که دردمند و بیمارند ، تنهایند و نگران عزیزی هستند

خداوندا

ازت میخوام روح آرامی و شادی وجودت رو بر تمام خانه ها و چشم ها مستولی کنی تا اونها هم خواب راحت و دلی آسوده داشته باشند ...

خدایا خداوندا 

میدونم وقتی چشمهامون رو میبندیم  تو با چشمان باز حواست به چشمان  دردمند تا صبح گریان  هست ، بیداری ، مراقبشون هستی  و دنبال لحظه ی موعودی هستی که باید فرا برسه و شفا رو بر اونها مستولی کنی 

به برکت نامت ببار ای خداوند

 بر دختر عزیزم " ف " که با بیماریش در جداله 

بر مادر خوبم که شجاعانه مقاومت کرده و به دردهاش تسلیم نمیشه

بر عزیزترین دوستم  که در قلب منه و  تو بهش آگاهی رحمت بیار و لمسش کن 

برای همه ی عزیزانی که بهت احتیاج دارند و چشماشون با خوندن این دعا اشکی شده فیض بی پایانت رو روانه و سیرابشون کن 

خداوندم

امشب کنار تمام پنجره ها باش

و 

نگاهت رو بر بستر تک تک اونهایی که کلام محبت رو میشنوند و مثل قطره ای آب در دلشون نفوذ میکنه نگه دار 


شکر که خدای سلامتی و آرامی پدر آسمانی ماست ...


آمین 



پ. ن : این دعا از سویدای جان برای دوستی ست که او را نمیشناسم ولی اینقدر ایمانش راسخ بود که از من خواست زانو بزنم و از خداوند شفایش را بخواهم ... 

دخترم ، ایمان تو ، مرا نیز شفاعت خواهد کرد ... سپاس که مرا وسیله دانستی اما بدان تو از من به پدر نزدیکتری و شفا خواهی یافت ...

سوار بر موجهای سینوسی ...

جامعه مون پر شده از نل ، سباستین و هاچ های کوچولویی که بدون هیچ تقصیری از وجود یکی از والدینشون زیر سقف خونه محروم شده اند .

اگه از خودشون بپرسی قطعا بهتون میگن که چقدر از توجه دلسوزانه ی اطرافیان منزجرند و از این قسم قضیه حتی بیشتر از ناقص شدن خانواده شون رنج میبرند ولی هر چقدر هم که قسی القلب باشیم نمیتونیم نادیده بگیریم این طفلهای معصوم رو ...


دفتر کارم پنجره های بزرگی داره و با اینکه روی سیستم هم میتونم همه بخشها از جمله ورودی رو مانیتورینگ کنم ولی ناخودآگاه از پشت پنجره ها  بخشی اعظمی از تحولات بیرون رو رصد میکنم (  جمله شبیه  اخبار تحولات خاورمیانه شد !!) چندی پیش از همین پنجره ی کذایی ، آقایی با ریش بسیار زشت و ترسناک روئیت شد که اگر اون پسر بچه ی کوچولو همراهش نبود بلافاصله زنگ میزدم حراست ببینم عبورش رو کنترل کرده و با کدوم بخش کار داره که اجازه ی ورود گرفته ( نتیجه میگیریم وقتی یه فرشته باهات هست خودبخود خیلی بهت سخت نمیگیرند) بعد یهو یادم افتاد که ریش داعشی منفور مد شده و احتمالا این هیبت ناخوشایند از این بابت هست  ... انگار دیگه وقتش بود کلیشه ی ژان والژان با ریشهای تا زیر چشم کنار گذاشته بشه .


* قسمت بالا یکهفته ی پیش نوشته شد ولی ناقص ماند و اینقدر گرفتار بودم که نشد  کامل بنویسم و پستش کنم ، حالا هم دیگه تمایل اولیه ای که باعث شد بخوام ثبتش کنم از بین رفته ، فقط همینقدر بگم که اون بچه مادرش رو از دست داده بود و پدر بخاطر کثیرالسفر بودن امکان نگهداریش رو نداشت و اون رو برای همیشه به یکی از بستگان دور سپرده بود ....

روزی که پیش ما اومد دقیقا روزی بود که  بخاطر یه سوء تفاهم اون فامیل دور اعلام کرده بود دیگه بعد از این نمیتونه از بچه نگهداری کنه و پدر مستاصل توی تموم جلسات بچه رو یدک میکشید .

شرح و تفصیلش طولانیه ولی همه چیز جفت و جور شد که اون خانوم فامیل رو متقاعد کنم باز هم از بچه نگهداری کنه چون در غیر اینصورت باید بچه در خارج از ایران پانسیون میشدو شاید ماه به ماه پدرش رو نمیدید .

وقتی بعد از ساعتها  تلاش و رایزنی و تلفن کاری  مشکل حل شد ، پدر و بچه رو تا درب ورودی بدرقه کردم ، دست در دست هم تا اواسط گیت رفتند ولی پسرک هشت ساله دوان دوان بطرفم برگشت ، پاهایم را در بغل گرفت و گفت : خیلی ممنون .... براتون دعا میکنم .

همین الان هم که مینویسمش بغض میکنم ، نه برای اینکه تا حالا هیچ بچه ای بهم نگفته بود برات دعا میکنم ، نه برای انجام دادن یه کار انسانی که البته بعدش از سوی رئیس بزرگ توبیخ شدم بابتش  ، فقط بخاطر اینکه اینقدر خالص بود این حرف که احساس کردم این دعا منو محافظت کرد ... احساس کردم پدر آسمونیم شنید و لبخند زد .... نمیدونید چقدر واقعی بود ، از زبان بچه ای که کوچیکتر از اونیه که راهی برای جبران بلد بشه و همینه که خاص و استثنائیش میکنه ...



پ. ن : این روزها باید بیشتر از همیشه بنویسم ، زندگیم هر روز تجربه ای جدید همراه داره ، حس های نابی که برای اولین باره باهاشون مواجه میشم و مثل دخترکی نابالغ با بهت و حیرت نگاهشون میکنم ... شاید وسعت این همه اتفاق جدیده که  باعث شده دست و پایم را گم کنم ...


پ.پ. ن : پسرک راه دور در استاتوسش نوشته : گاهی توان تحمل حمل این حجم خاطره را ندارم ، دستهایم تهیست ...


این پارادوکس آزار دهنده  از صبح دلم را به صلابه کشیده بی آنکه تصمیم گیرنده ی نهایی باشم برای پایان دادن به این وضعیت ، حالا هر شب هر دوی شان تلفن میزنند و این جمله را از دو جبهه ی مختلف میشنوم :

مامان ، پس کی می آیید ؟ پسرک راه دور توقع دارد تا قبل از نوروز آنجا باشیم ( چیزی که تقریبا محال است ) و پسرک ته تغاری دلخور است که چرا تعطیلات را به دیدنش نرفته ایم  و حس میکند سهم مهرش  را واگذارکرده و از خانه ی پدری رفته ...

نمیدانم  از وابستگی عاطفی شان  شاد باشم یا غمگین .... توقع دارند زمانم را برای آنها بگذارم در حالیکه از وقتی تنها شده ایم کشف کرده ام چقدر مایلم با عشق قدیمی ام وقت گذرانی کنم ، این تنهایی فرصتی بود تا دوباره جناب یار را کشف کنم  و مطمئن شوم :


زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ، بار دیگر تو ....


در آرزوی دیژون

خیلی وقته میخوام بهش زنگ بزنم ، اختلاف ساعت  رو نمیشه ندیده گرفت ، باید صبر کنم تا یکشنبه ها که نمیدونم چرا همیشه سرم غلغله ست  و هی یادم میره .

امروز پشت سیستم منتظر بودم یه فایل حجیم رو دریافت کنم و مثل همیشه با اینترنت نفتی اینجا که پت پت میکرد حرص میخوردم که یادش کردم .

شماره اش رو گرفتم ، گوشی رو که برداشت اولین جمله اش تکیه کلام همیشگیش بود :

چطوری تو دختر ؟!

بهش میگم : مانی همیشه برام سوال بود چقدر اینقدر دوستت دارم ، الان فهمیدم ! بیچاره عشاقت چی کشیدن با این صدای مخملی و جادوئیت ...

کلی سر به سرم گذاشت و عشق خان هایی که سر همه شون رو به طاق کوبیده بود مسخره کرد وسطش هم هی بلوزش رواز توی چنگ گربه ی ملوسش بیرون میکشید و با اون صدای گرمش میخندید ...

خنده اش مثل همون وقتها بود ... بی غل و  غش و کودکانه !

شاید انگشت شمار باشند آدمهایی که با شخصیت و رفتارشون توی شکل گیری خیلی از سلایق و علایقمون تاثیر گذاشتند و بی شک مانی من ، یکی از اون آدمهاست .

گمونم چندی پیش بود که یه پست در موردش گذاشتم (از منی که خیلی فرد عاطفی و با احساسی نیستم اینهمه سرسپردگی عجیبه !)

مانی هم دیگه تنها زندگی میکنه ، یگانه دخترش زهرا مدتهاست ازش دور شده و برای کار در پیپال بانک به ایرلند رفته .

نمیدونم وقتی نوروز امسال بعد از سی و سه سال ببینمش باید از کجا بگیم ، کدومش رو بگیم ... مانی از اون دوستائیه که نگاهت رو هم میفهمه چه برسه به حرفهات .


تو زندگی شما کسی بوده که اینقدر براتون منحصر به فرد بوده باشه و ازش تاثیر پذیرفته باشین ؟ خانوم و آقا بودنش فرقی نمیکنه ( منظورم پدر و مادر و بستگانتون نیست البته ) ... میخونمتون

لاف عشق و گله از یار ؟ زهی لاف گزاف ، عشقبازان چنین مستحق هجرانند

توی این کلانشهر فقط من هستم و یار ( از این قشنگتر هم میشه ؟)

اگه شماها نبودین و کامنتهای امیدبخش و تسلی دهنده تون ، کارم زار بود ... دست تک تکتون رو میبوسم و ممنونم از اینکه تنهام نگذاشتین .

یارجان تماس گرفتند و فرمودند : نری خونه ، خودم میام دنبالت ! یعنی اینقدر این پسر ماهه که تا ته قضیه رو حدس میزنه و میدونه امروز روز اولمه ، برم و سالیوان نباشه اینک آخرالزمان رو بدون فرانسیس فورد کاپولا براش اکران میکنم ...


نصف عمر یار جان به " خودم میام دنبالت " گذشته ! اگر از زمانی که دوست دختر و پسر بودیم ( بدآموزی نداشته باشه احیانا !!) یعنی پاییز 1362 که می اومدم محل کارم دنبالم ، محاسبه کنیم تا امروز که پاییز 94 هستش ، یعنی طفلک 32 ساله داره میاد دنبال من !

محل کارم ، دانشکده ام ، کلاس زبانم ، باشگاه و چه میدونم هر جایی که تا حالا رفتم ... عشقش اینه که زودتر بیاد و پشت در انتظارم رو بکشه تا کارم تموم بشه و با هم برگردیم ، عشقم اینه که وقتی سوار ماشینش میشم دستم رو بذارم روی دنده و اون با دست من دنده رو عوض کنه ..


سابقه نداشته این وقت روز کارش رو تعطیل کنه ولی ببین چقدر نگرانه که جرات نمیکنه بذاره تنها برم خونه !


غافل از اینکه حالم خوب ِ خوبه ... دیشب انگار شیخ اشراق شده باشم به ناگهان طرح الهی زندگیم رو دیدم ، واقعا مثل شهابی بود که گذشت و همه چیز رو برام روشن کرد ...

نوری به دلم تابید که یادآوریم کرد خداوندی دارم که بر فراز کوه نشسته و از بالا داره زندگیم رو ، بچه هام رو و آینده ام رو رصد میکنه تا ببینه طبق طرحی که اتود زده پیش میره یا نه ؟ دیگه از چی بترسم و نگران چی باشم ؟ قطعا همه چیز داره طبق طرح و برنامه ی اون پیش میره و تحت کنترلشه .

اگه به این مساله ایمان دارم ، دلتنگی برای چی ؟!


حالم خوبه و اینو مدیون شماهام که آذرخشهای زندگی منید ، کوبنده و پر نور و دلگرم کننده ... شکر برای بودنتون :)

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی از بام ما

به یار میگم : هیچ حسی بدتر از این نیست که ببینی بچه ات با ذوق و شوق داره وسایلش رو جمع میکنه تا از پیشت بره ...

میگه : اصلا اینجوری به قضیه نگاه نکن ! اتفاقا خیلی حس خوشایندیه که میبینی زندگی داره روال طبیعیش رو طی میکنه ، پسرت تحصیلاتش تموم شده ، سربازیش رو به پایان رسونده ، داره میره که در کنار عشقش باشه و مرحله ی جدیدی از زندگیش رو استارت بزنه ، همین که زوجش رو پیدا کرده کم چیزی نیست ، یه نفر که قراره تا آخرش باهاش بیاد ... بخش عمده ی این ذوق شوق برای دیدن اوست نه دور شدن از ما !


گویا بریدن بند ناف عاطفی برای والدین سخت تره تا بچه ها .

در مقابل منطق جناب یار چه میتوانم گفت ؟ هیچ ! ولی من عین بچه ی لوسی که قراره عروسک محبوبش رو ازش بگیرند تا نصف شب توی تختم غلت زدم و فین فین کردم و اشکام چکید رو بالشت !

پسرک  تا دیر وقت داشت وسایلش رو جمع میکرد ، مدارکش رو تفکیک میکرد ، تمام برگه هایی که در ارتباط با دانشگاه یا خدمت نظام وظیفه اش نگه داشته بود با گرفتن مدرک اصلی دور ریخت . کمد لباس هاش رو  تخلیه کرد و هر چی لازم داشت برداشت و بقیه رو کیسه کرد که ببخشه (  نمیدونست درهای کمد دیواریهای خالی که لنگه به لنگه باز موندند چجوری منو هم تهی میکنه )...

یه ذره وحشت دارم از فردا ... از لحظه ای که از سرکار به خونه برمیگردم  و هیچکس نیست که با شور و هیجان اتفاقات روزش رو برام تعریف کنه .

خدا رو شکر میکنم برای بودن یار ، ولی از دیروز یه حسی آزارم میده : داریم یکی یکی از خونه میریم ، وای به حال آخرین نفری که میمونه ...


جمعتون جمع و دلتون شاد :)


پ.ن : اسم همه عوض شد ! همسردلبند شد جناب یار ، پسرک دیگه جناب سروان نیست ، باید یه اسم تازه براش پیدا کنم ، داره ازم دور میشه ولی نمیتونم اسمش رو بذارم پسرک راه دور چون قبلا این اسم رو دادم به اونی یکی پسرم که خیلی خیلی ازم  دوره ... مثل اون 9 ماهی که در انتظار متولد شدنش بودم وسواس پیدا کردم برای انتخاب اسمش ، اینقدر خاص بود که اسمی که عاقبت براش انتخاب کردم معنایی به خاصی خودش داشت ، کار راحتی نیست اسم انتخاب کردن برای  او ...

ای روزهای زیبا ، ای فکرهای فردا

میرداماد شهرزاد سپانلو  رو گوش میکنم و این فکر توی سرم چرخ میزنه که چرا با وجودیکه روزهای آخر دومین ماه پاییزه ، هوا همچنان دم و خفقان آوره و نمیشه بدون کولر سر کرد ؟ 

 گو اینکه ساعات کمتری در شبانه روز صدای قارقارکی اش  رو میشنویم ولی همچنان هست ... از پاییز هم  که فقط مگسهای سمجش نصیب مون شده و اسمش ! وگرنه چیزی تحت عنوان لباس پاییزه یا برگریزان یا نسیم خنک ( جسارت نمیکنم توقع سوز پاییزی داشته باشم !) حاشا و کلا ...

 جالبترین نکته این اقلیم اینه که فاصله ی بین کولر و بخاریش یک شبه ! یعنی هیچ بعید نیست همین شنبه بیام چسبیده به بخاری براتون پست بگذارم ! هر سال همینه ، یعنی در واقع اینجا دو تا فصل داره : از نیمه ی اسفند تا آخر آبان تابستونه -  آذر و دی و بهمن  هم که پاییزه  !!!

دیگه عطای بهار و زمستون رو به لقاش ببخشین لطفا :)


پوزش که اینقدر در مورد وضع هوا مینالم  ، راستش رو بخواید بسکه حسودیم میشه به شماهایی که کت و پالتو و بارونی و چکمه و بوت و شال گردن - دستکش براتون تعریف شده اس ! اینجا یه مانتوی چهار فصل و یه کفش معمولی داشته باشی همه چی حله برای همیشه !

هر وقت به شهرهای شما سفر میکنیم  عندالزوم لباس گرمی خریداری میشه برای همون چند روز ، بعد هم که اینجا وکیوم میشه تا سفر بعد ( اینجا  اگر بپوشیم و بریم توی خیابون باور بفرمایین بهمون میخندن و میگن : قطب بدیم خدمتتون ؟؟!!)


یار میفرمایند : غر نزن بانو ، لذتش رو ببر !! بترس از روزی که جایی زندگی کنی که حسرت آفتاب و گرما رو داشته باشی ، در لحظه زندگی کن و از موقعیت حظش رو ببر ....

وای که از مثبت اندیشی و کنار اومدنش با همه چی  به ستوه اومدم  ! نیمیش بخاطر اینکه من اینجوری نیستم ، نیم دیگرش بخاطر حسرت از اینکه چرا اینجوری نیستم !!

وقتی که عاشق هستی

دختران کوبانی عاشق بودند ، میدانم ... که وقتی عاشق هستی قدرت و اراده ای ماورایی می یابی . زمین و  زمان برایت زیباترست ، حتی در میدان جنگ ...

وقتی که عاشقی ، بوها ، رنگها ، تابش خورشید ، همه با قبل متفاوتند حتی خرمالو فراموش میکند گس بودن را .


عاشقی را با بوی باروت تجربه کردم ، در شلمچه ... میان آمبولانسی که هرگز با خودش هیچ مجروحی حمل نکرد  جز قلب  مصدوم من ... هر چه با خود آورد شهید بود ، بی حتی یک پیکر سالم .

تا چشم کار میکرد خاکریز بود و جنگ افزار اسقاطی و من انگار میان بهشت می خرامیدم و اینها آهوان حیران دشت و دمن بودند ! 

انگار سراپا تن میشوی و تمام سلولهای لامسه ات رد  ِ  سلسله جبال یار را میگیرند تا رسیدن به او ... و چه توفیر دارد کی و کجا این اتفاق افتاده باشد ؟ در فلات تبت یا در قاره ی جنوبگان به هنگام شفق قطبی ...

فراموش میکنی که چه کسی بوده ای  و مطالباتت چه بوده. ، فی الحال تویی و سر پر سودایت و اویی که شمس تبریزی ست هنگام مولانا شدنت ....

جهان در منتهی علیه زیباترین حرکت وضعی و انتقالیش قرار گرفته اکنون ! از این بهتر مگر ممکن است ؟


اسمش را هر چه میخواهند بگذارند ، تو گو   رزمایش هورمون ها در چکا چاک شمشیرها ! چه اهمیت دارد ؟ مهم این حس و حال منحصر به فرد و بی همتاست که خیلی ها شانس تجربه کردنش را ندارند  .


اگر اینقدر عزیز خداوند بوده ای که موهبتت دوست داشتن و  دوست داشته شدن را نصیبت کرده ، لذتش را ببر ، در هرکجای دنیا و با هر سن و سالی که هستی  شکر گذار خداوند باش از این بابت ...


پ. ن : این پست مخاطب خاص داشت ! با آرزوی غوطه ور شدن در شعف ناشی از عشق برای رویای عزیزم



پاریس

قومی متفکرند اندر ره دین   قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی   کای بیخبران راه نه آنست و نه این


صبح خیلی زود به محل کارم رسیدم و اینقدر درگیر بودم که نیم نگاهی هم به ایمیلها و صفحه ی اول روزنامه ها و جار و پیشخوان ننداختم تا ساعت 5 عصر که به خونه برگشتم . طبق عادت و برای اینکه ببینم از پسرک راه دور خبری هست یا نه همونطور که در حال باز کردن دکمه های مانتوم بودم صفحه ی تبلت رو لمس کردم و با دیدن دموی پیامها خشکم زد :

حمید و ناهید سلامت هستند

مانی و بهی سلامتیشون رو به شما اعلام میکنند

.......

......

فیس . ب.و.ک داشت خبر سلامتی تمام دوستانی که در پاریس زندگی میکنند اعلام میکرد ... صفحه رو باز کردم   : حمله تروریستی به پاریس ...


تلفن زدم و با تک تکشون صحبت کردم ، هنوز وحشت توی صداشون موج میزد ، میگفتن امروز هیچکس از خونه خارج نشده و شهر نیمه تعطیله . با دلخوری میگفت فکر کنم از فردا کسی جرات نکنه با روسری از خونه بیرون بره ...

گفتم خوبه که تروریستها فرانسوی بودند نه شرقی وگرنه خدا میدونه چه اتفاقی میافتاد که در جواب گفت : کنند ماران ، کشند موران !! در هر حال وقتی اتفاقات اینچنینی  رخ میده ما مهاجرها متهمین ردیف اول هستیم و تا مدتها همه باهامون سرسنگینند . نمیدونم چرا اسم خاورمیانه با ترور پیوند خورده ، انگار نه انگار که هموطنهای خودشون دست به این جنایت زدند ...


پ.ن : این دفعه واقعا تکنولوژی به درد خورد ! ف.ب. براشون پیغام داده بود در صورتیکه از حمله ی تروریستی جان به در برده اید سلامتی تون رو اعلام کنید تا اون رو به اطلاع دوستانتون برسونیم .

B.B

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یار ...

زیباترین کلمه ای که میتونه حق مطلب در مورد کسی که بخش مهمی از وجودمونه  رو ادا کنه چیه ؟

میگم بخش مهم وجودمون چون میتونیم بدون دستها و پاها و حتی چشمهامون زندگی کنیم ولی بدون قلب نمیتونیم ... پس منظورم کسیه که نقشش به اندازه ی قلب ضروری باشه برای ادامه ی زندگی ...


تازگیها به این نتیجه رسیدم که " یار " خیلی جامع و مانع و کامله ! که خیلی خوب به دل میشینه ، که خیلی قشنگ حس درونی آدم رو منتقل میکنه ...


دیروز سر کار داغون بودم واقعا ، برای بازرسی بخشی رفته بودم که روی مسئولش قسم میخوردم همیشه ، مدرک شغلی مرتبط و یه آدم جوان و خوش فکر. و از هر نظر پرفکت ... بعد هر چی بیشتر بررسی میکردم افتضاح کارش بیشتر معلوم میشد ، داشتم میمردم از غیظ ( دروغ نگم بیشترش از دست خودم بود و اینکه چرا اینقدر باور داشتم این خانوم رو )  نتونستم توی اتاقش بمونم ، پرونده هایی که زیر دستش بود جمع کردم و برای بررسی بیشتر به دفتر خودم بردم .

با اینکه سعی کردم نهایت ادب رو رعایت کنم باز هم ظاهرم داد میزد که چقدر بهم ریخته ام ....از دلشوره نتونست طاقت بیاره ودنبالم وارد اتاق شد و کنار میزم ایستاد و با حفظ فاصله سعی کرد ببینه  یکی دیگه از پرونده هاش که زیر دستم هست هم اشتباه محاسباتی داره یا خیر ، مدام عذر خواهی میکرد و قول میداد جبران کنه و بیشتر حواسش رو جمع کنه و منهم فقط سعی میکردم سکوت کنم و بر اثر عصبانیت چیزی نگم که در شان هیچکدوممون نباشه .

داشتم خدا خدا میکردم همونموقع تلفنم زنگ بخوره و یه مکالمه مهرآمیز حال و هوام رو عوض کنه ... بطرز احمقانه ای نیاز به یه دیالوگ دوستانه و با محبت داشتم ، عین بچه ی لوسی که دلش میخواد نازش رو بکشند و بهش بگن : غصه نخور همه چی درست میشه ...

 بهش گفتم : واقعا ازتون توقع نداشتم ، نمیدونم چی بهت بگم که معنیش این نباشه از اعتمادم سوء استفاده شده ... اجازه بده بعد در موردش صحبت کنیم .

متوجه شد و  بیرون رفت .

 بلافاصله زنگ زدم به همسردلبند ، الو رو که گفتم  با لحنی پرسشی گفت : خیره !

و همین یک کلمه دکمه استارت من بود و مسلسل وار براش گفتم و گفتم و گفتم ، مثل همیشه در سکوت گوش داد ، و درست موقعی که منتظر بودم اونم عصبانی بشه یا حداقل تعجب کنه و اینجوری باهام ابراز همدردی کنه ، با آرامش کامل گفت : 

چجوری میتونی در عین عصبانیت اینقدر خوب جمله هات رو جفت و جور کنی ؟! 

زنگ بزن برات یه چای سبز بیارند ، بخاطر طبع سردش آرومت میکنه ( نگفت فشارت رو بیاره پایین !) کرکره ی اتاقت رو هم تاریک کن بعد از اینکه چایت رو خوردی حالت بهتر میشه ، مطمئنم ...



دیگه بهش نمیگم همسردلبند ... هیچ اسمی به اندازه ی " یار " گویای محبت و آرامش و سعه ی صدر مردی نیست که قلبش دریاست ،

خداوندا شکر بخاطر وجودش ...


پ. ن : مسئول دفترم میگفت :

 هر وقت پرسنل دسته گلی به آب میدن که خودشون متوجه میشن اگه بفهمید خیلی ناراحت و عصبانی میشید ، (تا بیان کار رو رفع و رجوع کنن ، قبل از اینکه گزارشش بهم برسه ) مدام میگن کاش الان همسرشون اینجا بودند  !!! 

یعنی اینقدر هوای پرسنلم رو داره و جو رو آروم میکنه و بقول مامانم تنها کسیه که روی من نفوذ داره و قلقم دستشه !