شور زندگی

یادم نیست چند سال پیش شور زندگی ایروینگ استون رو خوندم ... زندگی ونسان ونگوگ رو ، با اینکه هرگز زندگینامه بخون نبوده و نیستم ولی قصه ی این خیلی فرق میکرد ... اصلا با فیلمش مقایسه نکنید که با وجود بازی بی بدیل آنتونی کویین اصلا نتونست حس کتاب رو منتقل  کنه .

روی من خیلی اثر گذاشت ، احتمالا چون شخصیت اصلی داستان برایم ونگوگ نبود ، تئو  بود برادر ونگوگ ... و شاید معدنچیانی که تا ابد به نقب زدن در ذهن من مشغول خواهند بود .

ونسان به دنبال دلش رفت ، به دنبال نقاشی و  به سان اکثر هنرمندان ، چه بسیار بی مبالاتی کرد ولی  در عوض تئو همه ی عمر سخت کار کرد و با خوشرویی و مهربانی برادرانه اش تمامی هزینه های زندگی او را تقبل کرد  بی آنکه هرگز قضاوت و شماتتش کرده باشد ...

کاری بس بزرگ و انسانی که گفتنش ساده است ولی  انجام دادنش ؟ گمانم من هرگز به آن مرحله از خضوع و خشوع نرسم که بتوانم اینگونه باشم .

امروز ساعت ١٠ صبح حقوق به حسابم واریز شد و ده دقیقه ی بعد یکجا همه را به حساب پسرک راه دور واریز کردم ، ساعت ١٠/٥ پسرک راه نزدیک تماس گرفت و گفت سریعا هزینه ی تورش را واریز کنم چون باید فیش و کپی پاسپورت را با هم اسکن کند برای آژانس ، خوب روی هم رفته هر دو مبلغ برای ما که یک خانواده ی کارمندی هستیم واقعا زیاد بود چون ظرف ماه گذشته تقریبا همین مبلغ را  بابت مخارج ناگهانیشان پرداخته بودیم . جناب یار ، مطابق معمول با خوشرویی بی حد تئو وار میگوید خوشحال باش که هستیم و میتونیم هزینه هایشان را تامین کنیم ولی من خوشحال نیستم ! احساس برده بودن میکنم ! حس اینکه یک ماه تمام کار کنی و ظرف ده دقیقه آنرا دو دستی تقدیم کنی ولو آنکه تقدیم فرزندت ، قبول کنید آیده آل نیست ! خدا را شکر که زندگی به درآمد من وابسته نیست وگرنه لابد به طفلکی ها گرسنگی میدادم !

گاهی میخواهم تلفنی حداقل بهشان غر بزنم  از بابت اینکه مدیریت نمیکنند مخارجشان را ، ولی بلافاصله یار خان با چشم و ابرو و قربان صدقه ، خواهش میکند که چیزی نگویم ! استدلالش هم اینست که این حرفای زبانت هست نه دلت ! میگویی و بعدش خودت را نمیبخشی که چرا بچه ها را ناراحت کرده ای ...

خوشحال نیستم ، نه بخاطر هزینه های بچه ها که وظیفه ی هر پدر و مادری تامین آنست ، بلکه از این بابت که حس میکنم با حمایتهای بیش از حد و ساپورت مالی هرگز نگذاشته ایم بفهمند  ، پول در آوردن چقدر  سخت است ... 



پ. ن : بعضی از درد و دلها  را نمیتوان بر زبان آورد ، امروز همه اش دلم میخواست شده تلفنی ، با دوستی حرف بزنم و تسکین پیدا کنم اما ، به که بگویی که حمل بر مسائل دیگر نشود ؟ به یاد اینجا افتادم ... حداقل ناشناس بودن حسنش اینست که قضاوت نمیشوی ...

نظرات 30 + ارسال نظر
solmaz دوشنبه 17 اسفند 1394 ساعت 02:58 ب.ظ

بسی راست می گویی دخترم! حمایت بی حد و مرز نیز بسی نکوهیدست! اما...
شور زندگی عالی بود دو سال پیش خوندمش بعدشم خیلی اتفاقی ژرمینالو خوندم! حالا ببین من چه حالی بودم!

ای جانم ، بالاخره یکی پیدا شد به من ِ مادر بزرگ وبلاگها بگه دخترم :) جانت را قربان عزیزم

بهسا پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 09:34 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

بله لیلیت جان پول درآوردن سخته، اینو من از وقتی رفتم سرکار متوجه شدم اینکه الان آرامش مالی نسبی حکم فرماس بخاطر زحمات زیاد پدر و مادرم هست ولی بازهم جاداره تا تا کاملا درکش کنم که سختی واقعی رو اونا کشیدن برای پول درآوردن. من میتونستم بدون کنکور ارشد دانشگاه دولتی بخونم ولی نخواستم و کارکردن رو انتخاب کردم چون باوجود حمایت های خانواده مستقل شدن برام مهم بود و خب خانواده م درشکل گیری این تفکر کاملا تاثیر داشتن. این یکی دوسال اخیر که کار و درس همزمان شده گاهی فشارش باعث میشه پشیمون بشم از شروع کارم و عقب انداختن درسم اما ته ذهنم راضی ام از تصمیمم.

مهفام سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 09:20 ب.ظ

یاد اون جمله که از پسرتون تو نوجوونی نوشتین افتادم:
خدایا من چکار کنم که مامانم باباست و بابام مامانه
امیدوارم همیشه تنتون سلامت باشه و خدا به فرزندانتون اونقدر رزق و روزی عنایت کنه که فقط برای دلتنگی سراغ شما بیان.

نازمهر سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 03:32 ب.ظ

منم تا زمانی که خودم احساس کنم خانواده ام نیاز به کمک دارن و لازمه ساپورتشون کنن خیلی حس خوبی بهم دست میده
اما امان از وقتی که احساس کنم توقع دارن من این کار رو انجام بدم و یا خودشون بگن بیا فلان کار رو تو بکن یهو شخصیتم عوض میشه دلم نمیخواد کمک کنم.
نمیتونم این حالم رو هم عوض کنم.
فقط خوبیه ماجرا در اینه خودم قبل از هر چیزی کار رو انجام میدم و نمیذارم اونا بگن.
یه مثال ساده اش اینه که چندوقت پیش مبلغی رو به یکی از اعضای خانواده ام به عنوان کمک خرج دادم و اون طرف هم هی گفت نمیخوام ولی من با اصرار دادم بعد یه لباسی خریده بودم برای کسی که از طرف یکی دیگه از اعضای خانواده ام پیشنهاد شد اینو بده به فلانی( همونی که پول رو داده بودم) من هنوز درگیر این ماجرا هستم که دلم نمیخواست بدم مجبور شدم در صورتی که پولی رو که برای کمک دادم چهار برابر هزینه اون لباس بود.
خلاصه منظورم اینه برام تعیین تکلیف کنن این کار رو بکن خیلی حالم بد میشه و سعی میکنم انجام ندم چون میذارمش به حساب توقع اما خودم دلم بخواد خیلی خیلی بیشتر کمک میکنم

اف سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 03:09 ب.ظ

من از وقتی بیکار شدم هر هزار تومن دریافتی رو هم با ذکر دلیل توی اکسل نوشتم و با فرمول خودکار جمعش زده می شه ، و کاملا هم پس دادنش رد برنامه ریزی کردم!

البته مجموع این 6 ماه دریافتی از مامانم بعید می دونم اندازه ی یکی از این واریزی های شما بشه
با این وجود قدر پدر مادرم رو می دونم و شاید براتون جالب باشه بدونید که بیشتر ازشون ممنونم که من رو اینجوری بار آوردن ، نه مثل خیلی از اطرافیان و اکثر دوستهام پول تو جیبی بگیر در این سن و سال!

کلا خوشحالم که برنامه ی بچه دار شدن ندارم لی جانم چون با شناختی که از خودم دارم صد در صد ، مادر که نه ، چیزی بدتر از شِمرِ ذی الجوشن براش خواهم بود!!!!

اف سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 03:02 ب.ظ

اگه شما ننه بابایین ،پس به نظر شما ننه باباهای ما از کجا اومدن عایا؟

مهران جم سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 11:44 ق.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

لی لی یت عزیز،درود و نور و سلام،
واقعاااا الان بهتون حسودیم شد !!
نه بخاطر خصلتهای بی شمار خوبتون :)
به خاطر داشتن جناب یار که انقدررر میفهمه شمارو و انقدر کنارتونه :)

فاطمه(البا) دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 04:09 ب.ظ http://fit65.blogsky.com/

عزیزم واقعا درک میکنم چی میگی ولی بازم خدا رو شکر خودتون هم شاغل هستید و درامد دارید وگرنه خیلی سخت میشد . یکیش خود من شاید اگه شاغل بودم از خیلی جهات راحت تر بودم حداقل دغدغه مالی نداشتم و خیلی مشکلات دیگه .....

ادم بعضی وقتا کسی رو میخواد که درددل کنه و قضاوت نشه ولی متاسفانه کمتر چنین شخصی پیدا میشه حتی تو این دنیای مجازی

خدا حفظت کنه مادر مهربون و فداکار

ندا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

خوشبحالت دوستِ ندیده و نشناخته ام................ . . . . .

فرزانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 03:30 ب.ظ

صد البته من باهات موافقم بچه ها باید از لحاظ مالی در یک سنینی خصوصا مستقل بشند اما خب احتمالا شرایط پسرهای شما فعلا به این مرحله نرسیده یکی تازه زندگی خانوادگی رو شروع کرده و دیگری در غربت . خدا رو شکر که تو و همسرت باز می تونید کمکشون کنید که اون ها نبرند بعضی وقت ها این نتوانستن برای پوشاندن سوراخ های مالی می تونه به انسان آسیب های جدی روحی بزنه . نگران نباش فردا که عیدی بریزند بازم همشو خرج خرید کادو برای این سه عزیز پیرامونت خواهی کرد این رسم مادر بودن ما زنان ایرانی شده

رها دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام بانو جان خدارو شکر خرج مسافرت بچه ها میشه خدارو شکر دارین و میتونین کمک کنین خدارو شکر در کنار همسری هستن که همراه خوبی هست در این موارد خدارو شکر شغلی دارید که امیتوان روی درآمدش حساب کرد و هزاران شکر برای هزاران موارد خوبی که هست بانو سلامت باشین و منو از دعای خیرت فراموش نکن

نسرین دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام بانو کاملا درک میکنم حس وحالتو اونجا که تمام محبت های که ادم از دل وجون انجام میده می شه وظیفه .منم این مشکل رو با دخترمدارم منتها از جهت دیگه تمام کارهای خونه رو خودشو انجام دادم وحالا این شده وظیفم وحالا هم دیر شده برا تعغیر کاش بچه ها بفهمند ما میتونیم این کارو نکنیم واین فهم بلند یک پدرو مادره کاش دختر منم بفهمه که من کاروشو کردم که اون فرصت بیشتری برای تحصیل و رشد داشته باشه متاسفانه محبت زیاد میشه وظیفه

شادمانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 01:23 ب.ظ

بجز مسائل موردی در مجموع مفید است که هرکسی مسئول انتخاب، هزینه و نتایج مترتب آن باشد
بنظرم ارائه خدمت بی دریغ معمولا قدر و ارج نهاده نمیشود
خیلی مفیدست که اظهار ناراحتی یا تذکر را با زبان ارام بیان کرد و قبل از انکه مسئله آنقدر بزرگ شود که تحمل ما لبریز

مریم از شیراز دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 12:20 ب.ظ

داشتن مادری مثل شما بزرگترین ثروت دنیاس ( فرهیخته ، باکمالات .....) البته من خودم کارمندم و میفهمم که چه حس بدیه آخرماه چیزی از حقوقت واست نمونه

پروانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام بانو انگار حرف دل مرا زدی.خدا اینجور همسرها را نگه دارد !حالا که بچه ها مستقل شده اند برایشان سخت شده .

شبنم دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.funinourkitchen.ir/

منم عاشق کتاب شور زندگی بودم.
از جایی که از پول دادن به بچه ها نوشته بودی همش یک فکر توی ذهنم بود که خودت تو پاراگرافت آخر قبل از پینوشت بهش اشاره کردی. من از 16 سالگی شروع کردم به کار کردن و پول درآوردن و تا الان که 31 سالمه هرگز دیگه از پدر و مادرم روم نشد پول بگیرم با اینکه وضع مالیشون خیلی هم خوبه. اما لذت خرج کردن پولی که خودت درآوردی هر چند کم رو نمی شه با هیچی عوض کرد. شاید باید این لذت رو به بچه ها یاد می دادید.

غزل دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 09:26 ق.ظ

ف، م دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 09:17 ق.ظ

سلام
این حس "حداقل وبلاگم هست" رو منم بارها تجربه کردم...
حالا این دردودل شما که خیلی ملو بود بانو جان، آدم گاهی حرفایی داره که حتی تو وبلاگ ناشناس خودش هم نمی تونه بنویسدشون :/

با احترام و ادب

سلام دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 08:51 ق.ظ

کیهان دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 08:38 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
راستش میخ واستم یه موضوعی را بگم اما زبانمو گاز گرفتم.
فقط اینو بدون که هر گاه بچه ها نیاز به پول داشتند همان لحظه در اختیارشان قرار نده!
نمی دونم چطور بگم! ببین بزار گاهی فشار مالی را حس کنند. اینگونه که تا اراده کنند هزینه های شان توسط شخص دیگری پرداخت شود هیچ وقت قدر داشته هایشان را نمی دانند.
و البته این حس ممکنه دست بده که بععععله وظیفه پدر و مادره!
خیر کیگفته جوانی که خودش خانه و زندگی داره پدر و مادر باید هزینه اش را بدن؟
البته گاهی زیر پر و بالشونو بگیری بد نیست
شادیتان روز افزون

رضوان دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 08:22 ق.ظ http://planula.blogsky.com/

دقیقا منم از شخصیت برادرش تاثیر گرفتم .
و خب فقط فیلمش رو دیدم.
امیدوارم یه روزی کتابش هم بخونم.
منم در ذهنم مدام این رابطه مالی و عاطفی با دخترم رو تا سالهای بعد بررسی می کنم و سخته واقعا. آخه یه چیزی هست تو قلب که هی میره تا قسمت تفکر منطقی مغز و اون رو خاموش می کنه و برمیگرده میشینه سرجاش.

رویا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 01:12 ق.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com

عزیزم بانو لیلیت نازنین.به یاد مامانم افتادم که ما همون اول ماه حسابش رو خالی میکنیم بعد عذاب وجدان میگیریم که زحمت یک ماهش رو صرف خوشی و خریدهای خودمون کردیم و اون طبق معمول لبخند میزنه و گلایه ای نداره
اتفاقا چند روز پیش با خواهرم می گفتیم که آیا یه زمانی ما حاضریم این گذشت رو در حق فرزندان خودمون داشته باشیم مایی که گاهی قبض موبایل یا بنزین ماشینمون هم با حقوق و پول تو جیبی خودمون حاضر نیستیم بپردازیم
واقعا بوسه باید زد به سرتاپای وجود مادرایی مثل شما.من که واقعا قدر مادر عزیزمو میدونم و قطعا گل پسرآی شما هم همینطور
حرفای شما تلنگر محکمی بود برام که بیشتر دقت کنم

الهی که تنتون سالم باشه همیشه عزیزم

زهره دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام لیلیت عزیز
احتمالا شما اینقدر پدر و مادر حمایتگری بودید که بچه ها همیشه خیالشون راحته که ساپورت میشن و نیاز به مدیریت هزینه ها رو احساس نمیکنند. نمیتونم بگم خوبه یا بد. ولی این رفتاریه که پدر و مادرم در مقابل برادر ۲۳ساله ام در پیش گرفتند و برادرم هیچ استرسی برای کار کردن و پول درآوردن احساس نمیکنه و همیشه پول دستشه.
همسر خودم از زمان شروع دوره کارشناسی ارشد حتی یه قرون از پدر و مادر پول نگرفته و حتی هزینه ازدواجمونو خودش داده و حتی پدر و مادرشو به مکه فرستاده. یکی مثل داداشم با وجود این همه بریز و بپاش و مسافرت خارج از کشور وغیره، همیشه طلبکاره و میگه وظیفشونه و یکی مثل همسرم همیشه خودشو مدیون پدر و مادرش میدونه و حتی حاضر نشد از مادرش کادوی ازدواج قبول کنه!

مهدی یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 11:56 ب.ظ http://audiology.blogfa.com

منم که پسری متاهل و در دهه چهارم زندگیم هستم بارها شده که پولی قلمبه از مادرم گرفتم البته بیشتر اوقات برش گردوندم. باور کنید بی عرضه هم نیستم کار نابلد هم نیستم ولخرج هم نیستم نامدیر در امور مالی هم نیستم ولی خب سخت گیر به مردم برای مکش پول ازشون هم نیستم چون پشتم گرمه

سهیلا یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 09:05 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

عمیقا میفهمم چی میگی لیلیت عزیزم.گاهی وقتا عذاب وجدان ولم نمیکنه.چرا این همه ساپورت کردیم.اگر نتونن زندگیشون رو مدیریت کنن تقصیر ماست؟وقتی ما نباشیم چی میشه.عجب دلداری دادم.

مری یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 08:31 ب.ظ

سن و سالم خیلی کمتر از اون هست که برای بانویی چون شما موعظه سر بدم اما به نظرم با فرزندانتون صحبت کنید ، از اینکه تا هستید برای این خواهید بود که یاریشون کنید...اما جوری زندگی کنن که..........

مطمئنم بهترین کار رو انجام میدید... مثل همیشه

مری یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 08:25 ب.ظ

برای مادرم احترام زیادی قائل بودم... و همان یک بار برایم کافی بود که بفهمم با من از چه چیزی صحبت میکنن...! یک سالی طول کشید تا موفق شدم یاد بگیرم چه طور هزینه هام رو مدیریت کنم.. از خواسته های غیر واجبم بگذرم... و حواسم باشه که شاید همیشه این حمایت مالی نباشه !!
صحبت های اون روز مادرم باعث شد ، امروز که ورشکست شدم مثل یک دختر لوس نباشم که بلد نیست مخارجش رو کنترل کنه...!! و از اینکه ندارم یا نمیتونم مثل گذشته خرج کنم ، و یا حامی مالی ندارم ، احساس زمین گیر شدن کنم...

مری یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 08:15 ب.ظ

۱۷ ساله بودم...از صبح که به مدرسه می رفتم تا شب که بعد کلاس های مختلف و گشت و گذار با دوستانم به منزل برمیگشتم ، فقط پول بود که خرج میکردم...!!هر شب با لاکچری ترین عروسک ها و داماس ها و هر چه که برای یک دختر 15 ساله جالب می نمود ، در دست ، به منزل برمیگشتم...
یک شب مادرم آمد و کنار من و خرید هایم نشست و نیم ساعتی با من حرف زد.. گفت : یک جوری زندگی کن که اگر یک روز من و پدرت نبودیم که حمایتت کنیم زندگی بهت سخت نگذره....

مری یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 08:00 ب.ظ

سلام....با وجود شرایطی که عنوان کردید ، داشتن حس برده بودن ، طبیعی ست و هر شخص دیگری هم جای شما بود همین احساس رو پیدا می کرد.. به عقیده ی من زاویه دید همسرتان و صبرشان قابل ستایش است و قطعا مایه ی بسی شادیست که سایه ی شما بالای سر دلبندانتان هست و می توانید همیشه کمک حالشان باشید...اما به این ماجرا جور دیگه ای هم می شود نگاه کرد...!
شما مادر مهربانی هستید و می دانم برای خوشبختی و آرامش فرزندانتان از هیچ کوششی فروگذار نمی کنید..
پس اجازه بدهید حرفم را در قالب خاطره ای از خودم به شما بگویم....

من یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 06:15 ب.ظ http://thelifeofawoman.blogsky.com/

این طوری که شما تعریف کردید واجب شد بخونم حتما
سر بزنید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.