ماجراهای دهه ی چهارم زندگی مشترک !

بعنوان زوجی که سی و اندی سال از زندگی مشترکمون میگذره و یکی از زوجین ( که طبیعتا آقای ماجراست ) حداقل 40 سال فعالیت اقتصادی داشته اند طبیعیه که به یه رفاه نسبی رسیده باشیم . یکی از علائم از آب گذشتن در مملکت ما داشتن سقفی بالای سر و یک چهارچرخه است که صبح به صبح تو را به چرخه استثمار شدن برساند تا مثل اسب عصاری از 7 صبح تا 7 شب دور خودت بچرخی و چون آردت را بیخته و الکت را آویخته ای و شخصا نیاز جدیدی نداری درآمد و عایدی ات را دو دستی و با خضوع و خشوع  تقدیم به فرزندان و بستگان درجه یک نمایی !

در خصوص چهارچرخه ، از آنجاییکه خودروی ملی بخوبی کار حمل و نقل را انجام میدهد ، بنظرم هر پولی که اضافه بر مبلغ پراید برای خرید خودرو هزینه شود به گونه ای رفاه زدگی و تجمل گرایی ست !!

اما خب ، غلط مصطلح اینست که شان اجتماعیت از دید بعضی ها همبستگی مستقیم به همین اتومبیلی دارد که سوار میشوی ...

خودروی ما هم از این بابت  جمیع جوانب درش لحاظ شده بود و با اینکه در خانواده ی چهار نفره ی ما همه ماشین دارند بجز من ، باز هم ازش منتفع میشدم تا اینکه هفته ی پیش جناب یار پا در یک کفش نمودند که : این ماشین نیست ، فرغونه ! عمرا دیگه پشت فرمونش بشینم !

و چون مرغ جناب یار، ناقص الخلقه بوده و کلا یک پایی سر از تخم بیرون آورده ، میدانستم که هر گونه جر و بحث بی نتیجه است و نشان به آن نشانی که دیگر سوارش نشد که نشد ! از آژانس تاکسی تلفنی سرگذر خواست که هر صبح برایش ماشین بفرستند و تا شب تحت اختیارش باشه ( نوعش هم مهم نبود ، یک روز سمند می آمد یک روز آردی و سایر خودروهای وطنی )...میخواهم بدانم یعنی ماشین خودمان در حد اینها هم نبود عایا ؟؟؟؟!

من هم سعی کردم به روی مبارک خودم نیاورم که چقدر دارم حرص میخورم . دیگر راهمان جدا شده بود و مثل سابق او مرا به محل کارم نمیرساند ، ماشین را برمیداشتم و فاصله ی ده دقیقه ای خانه تا محل کار را بدون او می آمدم . و هر چقدر میخواستم عیبی در ماشین بخت برگشته پیدا کنم ، خدا وکیلی لا موجود !!

شتاب خوب و نرم و راحت و شیک و مدرن و هنوز دو سال هم از تارخ تولیدش در بلاد کفر نگذشته بود ( خب مرد مشکلت چیه عاخه پس ؟؟؟!!!)

بعد از چند باری که خواستیم خیلی منطقی  همدیگر را متقاعد کنیم  و البته هیچ کدام موفق نشدیم و به هم روی ترش کردیم ، هر دو سعی میکردیم به قضیه ی ماشین هیچ اشاره ای نکنیم و دیگر به روی هم نیاوریم چون میدانستیم صددرصد باعث دلخوریمان از همدیگر خواهد شد .و من هی حرفهایم توی دلم تلنبار میشد که کدام آدم عاقلی  چنین ماشینی را میگذارد و  با آژانس اینطرف و آنطرف میرود .

دلم برای روزهایی که با هم از خانه خارج میشدیم و رادیوی صبحگاهی گوش میکردیم تنگ شده بود ولی میدانستم هیچ چیزی نمیتواند او را از تصمیمی که میگیرد منصرف کند . ماشین را برای فروش آگهی کردم . اولین خریدار مثل مگس سمج بود و با اینکه 5 ملیون زیر قیمت تعیین شده بودجه داشت اینقدر گیر داد تا به ستوه آمدم و موافقت کردم فقط برای اینکه میدانستم هر یک روزی که این ماشین از خانه ی ما برود زودتر به حالت عادی باز خواهیم  گشت .

روزی که همسردلبند برای انتقال اسناد خودرو رفت از شادی در پوست خود نمیگنجید !!! شب هم دعوتم کرد رستوران و یک سور مفصل داد !

میگویم : این شام به مناسبت خرید ماشین جدیدت هست ؟

میگوید : خیر ! بخاطر اینکه دیگه ریخت اون ماشین رو نمیبینم میباشد!!!


قیافه ی شاد و راضی زن و شوهر جوان دهه هفتادی که ماشین را خریدند  بخاطر می آورم و میگویم :

داستان ما قصه ی مرد و زنی ست که با تنفر و دلخوری از هم جدا میشوند . هر دو فکر میکنند که مگر دیگر هیچ احمقی پیدا میشود با این زن (یا مرد) که من اینهمه سال عمرم را با او تلف کردم  و  زشت و سراپا عیب و ایراد است ، ازدواج کند ؟

ولی خیلی زود کسی پیدا میشود که به همان شخص به دیده ی شاهزاده ی رویاهایش نگاه کند و با رضا و رغبت و شادی او را به عقد ازدواج خویش درمی آورد و کلی هم ذوق کرده ، خدا را شکر میکند که او را سر راهش قرار داده !


تمثیل این خودرو حکایت زندگی خیلی از ماست ... چیزی یا کسی را در زندگی داریم که نگذاشته آب توی دلمان تکان بخورد ، برای همین همه چیز برایمان عادی شده و از دستش خسته میشویم ، از یکنواختی اش . غافل از اینکه همه ی یکنواختی ها بد نیستند . گاهی بعد از تغییر یا از دست دادنش قدرش را میفهمیم که دیگر خیلی دیر است ...


پ.ن : جناب یار به جایش اتومبیلی چندین مدل پایین تر و با حداقل امکانات از یک برند وطنی ابتیاع فرمودند . با لحنی شاد و خندان که سعی میکنم اثری از غر درش مشهود نباشد میگویم : طی دو سالی که آن ماشین را داشتیم  هیچوقت نیاز نشد کاپوتش را بالا بزنی و حتی زاپاسش زیرش نرفته بود ، حالا با این ماشین جدید وای به حالت اگر یکبار سر و کارت با تعمیرگاه بیفتد ،آنوقت من میدانم و تو ، از غر نابودت میکنم !!! میگوید : مگه دیونه ام بیام بهت بگم ماشین رو بردم تعمیرگاه ؟! تو که با من نیستی ، از کجا میفهمی !

عمرا بتونه از من پنهونش کنه ، حسنک راستگوست شوهرم ... از توی چال مکانیکی بهم زنگ میزنه و میگه : اگه گفتی من کجام ؟؟؟!!! ، بفهمی تیربارونم میکنی از غر !!!

نظرات 18 + ارسال نظر
میس مهندس سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 10:44 ب.ظ

وای وای وای بانو
به خدا که شما آینده منی...
نوشته هات از یار و این همه توصیف به خدا آینده منی ...

نمیدونم چرا اشکم دراومد ...

عاشقتم میس مهندس!!

مهدیه ماه سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 02:02 ب.ظ

مرسی بانوی نازم.کامنتت دنیایی از ارامش رو بهم داد و مطمئن شدم که اشتباه نکردم.
امیدوارم بتونم از پسش بر بیام و اجازه ندم کسی پاشو رو خط قرمز زندگی من بذاره.
از کامنتت کپی گرفتم تا هر وقت غصه خوردم بخونمش.مرسی

بوس و بغل و یک دنیا آرامش برای مهدیه ی عزیزم

کیهان سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 01:58 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
خوب ما مرد ها گاهی اینجوری میشیم! راستش خودمون هم نمی دونیم چرا!
حاج آقاتون فرمودی چه ماهی تولدشونه؟

حاجججج آققققا ؟؟؟!!!
جناب یار ، همسر دلبند هرگز حاجی نخواهند شد کیهان عزیز ! ( گمون نکنم کسی تا به حال اینجوری خطابشون کرده باشه ، هنوز چهره ام خندونه از این لقب )
ایشون مردادی هستند ولی کلا اهل تصمیمهای هیجانی نیست ، درسته به حرف دلش گوش میده ولی از اونجاییکه نسبت به مسائل مالی و سود و زیان و اینجور چیزها پشیزی ارزش قائل نیست همیشه در بدترین شرایط تصمیمهای این مدلی میگیره !!

میس مهندس سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 10:05 ق.ظ http://manomester.persianblog.ir/

شما و حرص بانو ...
فکر نمیکردم حرصی هم از دست این یارِ معصوم بخورید
مبارکا باشد

واقعا معصوم !
رابطه ی ما یه ذره عجیب غریبه ! بیشتر وقتها دخترلوسش هستم تا همسرش ، شاید برای اینکه هر دو مون حسرت به دل دخترداشتن موندیم یا شاید هم چون لوسی یکی یه دونه بودنم نتونسته میانسالیم رو تحت الشعاع قرار بده ، یا اینکه چون از 18 سالگی با هم بودیم و با هم بزرگ شدیم اینجوریه رابطه ...
سر قضیه ی ماشین خیلی از دستش شاکی بودم و هر بار می اومد بوسم میکرد ناخودآگاه با پشت دست بوسش رو پاک میکردم ، یه بار متوجه شد و گفت : میدونم عصبانی هستی ولی حق نداری پاکش کنی ، فورا بچسبونش سر جاش ، همین حالا !!!

ADELE سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 08:26 ق.ظ

سلام لیلیت جان
همیشه شاد باشین کنار هم
ولی یه جیزی داره به من کم کم ثابت میشه آقایون با گذشت زمان یه کارایی میکنن که گاهی اوقات فابل درک نیس
آقای همسر ما هم تازگیا یه کارای عجیبی میکنه

بنظرم باید یه کارایی رو کلا به اونها محول کرد ... فارغ از صحیح و غلط بودن و نتیجه اش ، این حقشونه که یه سری کارها رو که از نظر ما چندان معقول نیست انجام بدن ! قطعا اونا هم منطق خودشون رو دارند ولو اینکه ما قبولش نداشته باشم بانو !

kate دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:29 ق.ظ

سلام
من مدتی است وبلاگ شما رو میخونم خیلی قشنگ می نویسید

درود و نور و مهر بر شما
خوشحالم که دوست دارید اینجا رو ...

مروئه دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 09:19 ق.ظ

سلام بر بانو لیلیت خوب هستید.یه چیزی بگم من بیام پیشتون اخه سرمای هوا دیگه خستم کرده گرما میحوام البته اگر اجازه بدید.
والا ابوی بنده در زمینه ماشین فروختن چنان کاری کردن که مادر بنده در یم اقدام انتحاری سند ماشین رو به اسم خودش میزد و میگفت اگر بفروشی نمیام دفتر خونه سند بزنم یه چند وقتی اوضاع خوب بود تا اینکه یک عدد رونیز داشتیم عروس ابوی فروختن و خشم بنده رو برانگیخیتن چون رفتن یک عدد ماشین چینی خریدن انو هم فروختن الان ماشین ندارن و از ماشین بنده یا خواهر استفاده مینمایند کلا بعضی از آقایون اعصاب آدمو با ماشین خریدن فروختن داغون میکنن.
پینوشت: راست میگید من هم الان همین طوری شدم اینقد آقای خاص ناز منو خریده به دل من راه اومد واقعا هر کاریش کردم حتی مقصرهم بودم کوتاه امده من الان بهانه گیر شدم اذیتش میکنم گاهی ،ولی بازم کوتاه میاد حرفی نمیزنه باید یکم به خودم بیام درسته اون همه جوره هوامو داره و من برام تکراری شده اما باید قدر بودنشو بدونم ممنون که این رو به من یادآوری کردید

درود و نور و مهر بر مروئه ی عزیزم

مدتها یکی از گیرهای من به جناب یار این بود :
چرا با دوستات نمیری بیرون ؟ آرزو به دلم موند تو هم مجردی با آقایون برنامه بذارین برین شکاری ، گشت و گذاری ، سفر خارجی چیزی...
اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من مینداخت و میگفت :
همین دیگه ! تا به حال به سرت نیومده ، مزه اش رو نچشیدی ، نمیدونی از چه قراره ...
تا اینکه چندی پیش به پسرم گفت : قراره یکی از آرزوهای مامانت رو محقق کنم ! میخوام برنامه کنم دو نفری با هم بریم یه جای دور ... ( اینم از حد اعلی خلاف کردن شوهر من - با پسرش میخواد بره کوهنوردی!!!)
بااینهمه توی دلم غصه خوردم که : دلش میخواد با یه نفر دیگه باشه که اون نفره من نیستم :(
دیدم حق با اون بوده، چون تجربه اش نکردم و طعم تلخش رو نچشیدم برام آرزوست ...

قدردانی از بهشت اومده ، قدر فرشته هایی که باهاشون زندگی میکنیم بدونیم و ایراد بنی اسرائیلی نگیریم ازشون!!

سپیده مشهدی دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 08:44 ق.ظ

دروددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
و برکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
و سلامتیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
به بانوی عزیزمممممممممممممممممممممممممممم

عاقا ماشین فقط ژیان...فامیلم فقط باجناق
پی نوشت:تیتر پست من به تعمل و تعمق واداشت...

ای تفکر و تامل و تعقلت را قربان ....

مهدیه ماه دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام بانو
از 7دی که جشن عقد برادرم بود تا الان درگیرم بانو
درگیر حرفهای سطحی پدر و مادرم
درگیر اعصاب خرابمم
درگیر طفلک بیگناهمم که باید شاهد گریه های من باشه.
چند وقتی میشه مورد بی مهریشون قرار گرفتم
دلم پره و هیچکی رو ندارم
خیلی احساستنهایی میکنم
کاش برای پدر و مادرم ارزش داشتم.ندارم و نمیدونم به کدامین گناه.
اون از بارداری سختم که ذره ای حمایت ازشون ندیدم.اینم از امروزم که رک بهم میگن از تو و شوهرت و بچه ت که شبیه پدرشه بدمون میاد.
بخداوندی خدا یاد ندارم کوچکترین بی احترامی ای نسبت بهشون کرده باشیم.با وجود این حرفا احسان تشر میزنه به من که احترام یادت نره.
دلم پره.از کجا بگم کجا بمونه.بمیرم برای پسرکم که شاهد غصه های مادرشه

مهدیه جان یعنی یهو بی دلیل این احساس درشون بوجود اومده ؟
البته نمیخوام خدای نکرده کنکاش کنم ولی از آنجائیکه منهم فرزند دارم و پاشنه ی آشیلم بچه هام هستند و به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکدر خاطر و دلخوریشون رو ببینم ، به این فکر میکنم که والدینت با این رفتار میخوان چه نتیجه ای بگیرند ؟ احتمالا از چیزی نگرانند و اینجوری دارند تو رو سمت و سو میدن ...
مهدیه مطمئنی حال جسمیت خوبه ؟ ویتامینها و املاح بدنت رو چک کردی ؟ اگه به خودت نرسی خیلی راحت از نظر روحی ضعیف میشی بعد از زایمان ...
یه چکاپ بکن و بعدش با مامانت تنهایی حرف بزن ، از اون گپهای مادر و دختری ... حست رو بهش بگو و اینکه چقدر اذیتی ، مطمئن باش مامان با درایتی که دارند حلش میکنند . برات روزهای شاد و سپید آرزو میکنم دخترم

ف، م یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام
فراز و فرود متن عالی بود. بعضی متن های وبلاگی از یادداشت بودن صرف فاصله می گیرن و به اثر (با معنی و تعریف خاصی که داره) پهلو می زنن. این پست، از اون دست بود :)

این نظر لطف توست عزیزم

بیشتر هدف از نوشتنش این بوده که بعدها خودم یادم نره این اتفاقات ... حالا اگر کسی مثل شما لطف داشت و یا به درد این خورد که مسائل دهه ی چهارم زندگی مشترک هم قابل حل و فصله ، باعث خوشوقتی منه ... باز هم ممنون

سپیده ز یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 05:43 ب.ظ

ساقول والا ساقول
از منم گفتین بانو

بیشتر بچه هایی که وبلاگ دارند میشناسند البته ولی کلا با اینجا و خانواده ی مجازیمون آشنایند عزیزم

سپیده یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 05:21 ب.ظ

اخییییی این یار عزیزتون چقد دوست داشتنی ان ایضا شما
مبارکه ایشالا چرخش براتون بچرخه ولی بانو بنظر من بدم نمیاد اگه پولدار باشمو ب پراید رضایت بدم لااقل ی مگانی چیزی ادم کیفش کوک باشد
جناب یار اینجارو میخونن که اگه اینطور باشه چ کیفور خاهند شد از تعریفاتون
واقعا دلم میخاد ببوسمت بانو

وووووی ! خدا نکنه اینجا رو بخونه ... من اصلا دوست ندارم کسی که حضورا منو میشناسه اینجا رو بخونه ، حتی اگه اون شخص همسر دلبند باشه
البته اکثر شما رو میشناسه چون ازتون تعریف کردم براش ، عکسهای سیبیلچه ی عمو رو هم همه شون رو میبینه ، خیلی از پستهام رو هم براش میخونم ولی اینکه خودش سرک بکشه ، نه من دوست دارم و نه اون اهل این جور کارهاست ... بشدت به حریمم احترام میذاره سپیده جون

سهیلا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 05:06 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

از دست این آقایون.چه میشه کرد.ولی حیف.

دیدگاههای مردانه خیلی با ما متفاوته ولی بد هم نیست ، اگه اون مثل من به دنیا نگاه میکرد اصلا با هم زندگیمون نمیشد

شبنم یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.funinourkitchen.ir/

ماشین نو مبارک. امیدوارم که به مشکلی نخوره.
راست می گی همیشه چیزی که برای من دیگه خوب نیست ممکنه برای خیلی ها آرزو باشه. همه اینو می دونیم اما هیچ کدوممون عمرا به قشنگی تو نمی تونستیم این مطلب رو به بقیه انتقال بدیم.

شبنم جون همسر بشدت آدم فنی و آچار بدستی هستش و بعید میدونم چیزی بگیره که دچار مشکل بشه البته اگه وسواس بیش از حدش نسبت به مسائل ایمنی کار دستمون نده

سلام یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 01:16 ب.ظ

مبارک باشه ماشین جدیدایشالا باهاش برید ماه عسل
ما هنوز ماشین نداریم

قربون شکلت مادر !
اگه اون قبلی رو میگفتیم مبارک ، یه چیزی ! ولی این مدل عهد دقیانوسه

اونم میخرید ، خوبش رو هم میخرید ، فعلا حال همینجوریش رو ببرین ، مهم دلهاتونه که شاده ... سالهای اول ازدواج یه موتور داشتیم تازه پررو پررو باهاش پیک نیک هم میرفتیم !!

رها یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 01:08 ب.ظ

بانو جان تبریک هم برای قلم شیوا و هم خرید ماشین در کنار یار سلامت و خوش باشین

ممنون رها جان
فعلا که یار از بشدت خوشحاله از فروختن ماشینش و نه خریدن اون !!

هنوزم ناخودآگاه (چون دلم صاف نشده ) یه حرفایی در این رابطه میزنم که دلخورش میکنه !
همین الان تلفنی یه ذره عصبانی شد از دستم ، منم فورا خداحافظی کردم .

نیم ساعت بعد بهش تلفن کردم تا گوشی رو برداشت بهش گفتم : ده بام کردی ؟(گویش کودکانه به معنی دعوام کردی ؟)
اونم خندید و گفت نه عزیزم ! ولی قدر مسلم عصرکه برسیم خونه باید بریم توی رینگ !

برم دستکش بوکس هام رو آماده کنم ....

رضوان یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 11:34 ق.ظ http://planula.blogsky.com/

سلام عالی بود ممنون

عمو یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 11:17 ق.ظ

با درود و سلام خدمت شما لیلیت عزیز
والا بنده اعتقاد دارم پول بالای ماشین دادن یک جورهایی درست نیست،‌ماشین وسیله ای است که آدمی را از نقطه A به نقطه B می برد. حالا چه ماشینت پراید و تیبا باشد چه مرسدس بنز 2015، هر دو باید در ترافیک های تهران گیر کنید و نهایتا با سرعت 100 کیلومتر بروید.
حالا برخی آقایان علاقه خاصی به اتومبیل دارند، مثلا ابوی بنده تعلق خاطر عجیبی به خودروی خود دارد، به گونه ای که ماشین مذکور از تمیزی برق می زند و راس هر تاریخ برای چکاپ و تعویض روغن به تعمریگاهی آشنا می رود ... در کنار اینها حساب بفرمائید بنده تا 31 سالگی اتومبیل شخصی نداشتم و علی رغم اینکه پدر اتومبیل داشتند بنده در مجموع 13 سالی که گواهینامه ام را گرفته بودم (از 18 سالگی تا 31 سالگی) فقط حدود 50 ساعت پشت رُل اتومبیل پدر نشسته ام که در تمام این 50 ساعت هم حتما حتما خود ایشان می بایست کنار دستم می نشستند. ما هم بچه مثبت از این اخلاق ها نداشتیم سوئیچ از پدر کش برویم و دوری بزنیم.
شاید شوهر محترم شما بعد از آن افتادن درخت روی خودرو، کلا دل زده شدند و به فکر تعویض افتاده اند. اما نمی دانم چرا در تجسماتم هیبت ایشان را متناسب با کادیلاک های آمریکایی می بینم شاید به خاطر این بوده که روزی هارلی دیویدسون سوار می شده اند

والا آمدم به این نکته اشاره کنم که ایشون کلا آمریکایی سوار است ، گفتم الان ترولهای میان متهمم میکنن به پز دادن ، اونم سر پیری ! ولی واقعا همینطوره که ایشون جز کاپریس هیچی رو داخل آدم ، ببخش داخل ماشین نمیدونه !
ولی باورتون میشه من کلا قضیه ی درخت رو فراموش کرده بودم ؟ حق با شماست ، احتمالا دلیل دلزدگیش همین بوده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.