کارما

همسر دلبند میگه : چرا این خانوم مدیره اینقدر ذهنت رو مشغول کرده ؟ رفت که رفت ! این دیگه درگیری ذهنی داره ؟!

میگم : خب داره ! وقتی میبینی از کسی که اینهمه ساله ولو دورادور ، میشناسی و فکر میکنی از  خلقاتش مطلعی ، بازم رودست میخوری مشغولیت ذهنی نمیاره ؟!

خانوم مدیر مالوف که خاطرتون هست ؟ کلی بهشبر خورده بود که ازش سوال کردند : این درسته که میخوایید از اینجا برید ؟

درست در روز استارت پروژه ی کاری بسیار مهمی که صدردرصد درش اعلام آمادگی کرده بود ، کلیدهای اتاقش رو به معاونش داد و بدون خداحافظی و بیخبر گذاشت رفت !

بقول دولت آبادی : خب بره اونورتر از کله ی خواجه !!! 

این مهم نیست ، مهم اینه که صبر کرد تا مطمین شد از مدیری که قراره به جاش بگیرن  ، پوزش بخوان و بگن اون احتمال جایگزینی منتفی هستش و با درخواست انتقالتون به فلان شهر مواقت میشه ، برید به سلامت .

بعد وقتی طرف رفت و دیگه خانوم خانوما مطمئن شد دست شرکت توی حنا مونده و الان نبودنش لطمه ی بزرگی به قرارداد میزنه ، اونوقت گذاشت و رفت ... نه تنها با رئیس بزرگ خداحافظی نکرد ، بلکه حتی بهش اطلاع هم نداد ! من و سایر مدیران موازی هم که از آغاز این ماجرا محدورالدم بودیم و سلام نمیکرد ، چه برسه به خداحافظی !

بعد از اونجاییکه رییس خودش مار خورده تا افعی شده، ساعت ١٠ که ایشون رفتند برای ساعت ١٢ جلسه معارفه مدیر جدید رو گذاشت ( راست گفتن دزد که به دزد بزنه ، شاه دزده !!)

یعنی در واقع از خیلی قبلترها احساس خطر کرده بود از جانب این خانم و برای خودش این آقا مدیر جدید رو توی آبنمک خوابانده بود !

خدا عمرش دهاد که رفت ، عزا گرفته بودم چطوری باید ده ماه با رفتار سرد و توهین آمیزی که پیشه کرده بود کنار بیام ... امیدوارم توی شرکت جدید رو راست تر از این رفتار کنه ولی قانون کائنات کار خودش رو میکنه قطعا ...


پ.ن : بوی الرحمانم به مشام میرسه ! همیشه برام سوال بود چرا اینهمه وبلاگهای قبلیم رو مثل بچه ی سر راهی ول کردم و درش رو تخته کردم ؟ هیچوقت جوابی براش نداشتم ، یعنی دلیلش رو  به یاد نمی آوردم ... این چند روزه علتش برام مسلم شده ، انگار خودم میفهمم کی وقت رفتنه ... 

نظرات 8 + ارسال نظر
Rima پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 07:05 ب.ظ http://dailytalk.blog.ir

مرسی که از رفتن منصرف شدین
وقتی خوندم که میخواین برین غمم گرفت دستم به نوشتن نمیرفت اما امروز با خوندن جواب کامنتا گل از گلم شکفت

فدای تو مهربونم ...
اینجوری منو شرمنده میکنید رفقا

عمو پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 05:35 ب.ظ http://Mrmustache.blogsky.com

این رسم رفاقت نیست حاجی... نرین حاجی حاجی مکه

حاجی از شما چه پنهون همین خیالم داشتم ! بعد یاد جرثقیل افتادم پشیمون شدم از " حاجی حاجی مکه "
تازه مروارید از یاران وبلاگهای خیلی دور مهمونم شده اینجا ، نمیشه در رو ببندم برم ... تازه شماها ها هم قدمتون روی چشم منه و مهمونین اینجا ...
میشه مهمون تو خونه باشه آدم در رو روش قفل کنه بره سفر ؟؟!!

خورشید پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 12:59 ب.ظ http://tarayesefid.blogsky.com/

سلام
خوبه که هستید قبلا خواننده خاموش بودم بازم خاموشم ولی اینجا خوبه مثل خونه پدری آدم تو دنیای مجازی میمونه :))
خواهر جون پارسا امسال رفت کلاس اول کاش بودی ومیدیدی چطور فرار میکنه از کلاس و چه برنامه هایی داریم اگه حوصله داشته باشی برات تعریف میکنم تو همین دو روز چیکار کرده غش میکنی از خنده
پسرا و عروس خانما خوبن ؟ من همیشه سر نماز برای سلامتی و خوشبختیشون دعا میکنم مخصوصا خواهرزاده راه دوریه
هر وقت دلم برای مامانم تنگ میشه میام یه سر به شما میزنم هر چند شما سن وسالی ندارید ولی یه حس خوب مادرانه اینجا هست که من دوستش دارم

درود و نورو مهر بسیار بر شما خورشید مهربان
ایشالا فارغ التحصیلی پارسا جون رو ببینی عزیزم
ممنون از لطف بی حدت بانو ...

سحرالف پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 12:47 ب.ظ http://sin-alef.blogsky.com

سلام بانو
خوشحالم که دیگه نمیرید

قربون شکلت برم من

ماهی پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 09:32 ق.ظ

منم یه روشی دارم مثل رییس بزرگ. به این کار میگم شاخه موازی. همیشه یکی رو تو آب نمک دارم که هم قبلی رو باهاش هوخ میکنم هم اگه تنهام گذاشتن دستم تو پوست گردو نمونه. آفرین به رییس بزرگ. معلومه مدیره خوبیه.

تو که مدیر قدر تری هستی عزیزم :) موفق باشی

بهسا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:20 ب.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com

درود بر لیلیت عزیز
باورش برام سخته که با همچین رفتارای بچه گانه ای به پست مدیریت رسیده. البته نمی خوام قضاوت کنم با توجه به این صحبت ها گفتم
از رفتن نگید لطفا دلمون میگیره

درست در لحظه ای که انگیزه هام کمرنگ شده بود ، اتفاقی افتاد که منصرف شدم ... دیدم از شما دل کندن کار ساده ای نیست مهربانم ...

مروارید چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:19 ب.ظ

بی خیال بابا ، تشریف داشتی خب ! کجا الآن وقت رفتنه ؟ ما تازه اومدیم ، این جای چایی و شربت آوردنته خانم خانوما؟

خدا نکشدت مروارید !!!
تو بیای اونوقت من برم ؟! اصلا امکان نداره ، حرفشم نزن ( بشرط اینکه غیب نشی دوباره )
نمیتونم بگم چقدر خوشحالم از بودنت اینجا ، امشب بزرگترین هدیه ی دنیای مجازی رو بهم دادی عشقم ، عکست رو اون کنار دیدم اشک توی چشمم جمع شد عزیزم ...

زیتون چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 06:30 ب.ظ http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

منتظر آدرس خونه جدیدتون باشم یا قیدمونو میزنین کلا؟

کجا برم مادر؟ هستم اینجا دیگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.