شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است/کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

جمعه ها ، یاد روزهای کودکی بیشتر از همیشه جولان میده توی خونه ... 

توی خونه ی ما جمعه تنها روزی بود که خانواده رسمیت پیدا میکرد ، احتمالا چون تنها روزی بود که مادر از صبح خونه بودند و ناهار رو از صبح بار میگذاشتند و عطر غذا و پخت شیرینی چیزیه که همه جای دنیا میتونه خونه رو گرم کنه و  خانواده رو دور هم جمع کنه ...

غروب جمعه بلااستثنا این دیالوگ توی خونه ی ما تکرار میشد :

من : مامی داری کجا میری ؟

مامان : دارم میرم سرم رو درست کنم !!


و من  هر بار توی ذهنم شروع به یک نشخوار ابدی میکردم : چرا نمیگن دارم میرم سلمونی ؟ چرا نمیگن دارم میرم موهام رو درست کنم ؟ و همونجا با خود قسم یاد میکردم که وقتی بزرگ شدم جمعه ها نرم سرم رو درست کنم !!! ( هنوزم از آرایشگاه و بقول مامانم سلمونی بیزارم و کاری داشته باشم میان توی خونه برام انجام میدن )

بعد که مامان شیک و پیک و با سری که ساعتها زیر سشوار کلاهی  گذاشته بود تا بیگودیها به موهاش چنان حالت بده که  برای یکهفته توپ هم مدلش رو تکون نده  برمیگشت ، سریع به من لباس میپوشوند و موهای  بلند و لخت خرماییم رو یه جورای عجیب و غریب  سنبله گندمی میبافت و  بدون اینکه به تذکر پدرم که هر بار  حین آماده شدن و  گره زدن کراواتش یادآوری میکرد : این بچه موهاش شلاقیه ، چرا نمیذاری باز باشه من لذتش رو ببرم ؟ اینطور که سفت میبافی موهاش وویو ( موج ) میشه آخه ! توجهی بکنه چنان موهام رو سفت میبست که هنوز کشیده شدنشون رو احساس میکنم !!

از اینجا به بعدش خوب بود ... قدم زدن توی لاله زار و  بستنی خوردن توی کافه قنادی  ... دیدن دوست و آشنا و دست کشیدن به سرم و تعریف و تمجید که به به چه قدی کشیده و چه با نمکه  دخترتون و از این حرفا !!! 

گاهی تماشاخونه هم میرفتیم ، اگه  نمایش سعدی افشار بود که حتما .

غروب جمعه اصلا دلگیر نبود اون روزها ...  

حتی تکراری و قابل پیش بینی بودن تموم برنامه هاش خوشایند بود .لابد همین خوشایندی باعث شده منهم به نوبه ی خود در جایگاه مادر خونه همون سبک رو در پیش بگیرم (مثلا  ناهار ظهر پنجشنبه همیشه ماهی ست و ظهر جمعه آبگوشت - پنجشنبه شبها همیشه مهمونی میریم و جمعه شبها مهمون دعوت  میکنیم ).

آخر شب که به خونه برمیگشتیم ، مامان  منو میفرستاد بخوابم و شروع میکرد به آماده کردن غذای فردا ظهرمون ، بوی اسیتون که از توی اتاقش می اومد با خودم میگفتم الان داره لاکهاش رو پاک میکنه ، بعد میره سر کمد لباسهاش ، لباس فردا رو انتخاب میکنه ، حالا کیف و کفش و کمربند و احیانا دستمال گردن  فردا رو انتخاب میکنه تا بعد تصمیم بگیره لاک چه رنگی بزنه ... ( چقدر خوشبختم من ِ کم حوصله ی شلخته که میتونم بدون این پیش نیازها  چهار واحد شاغل بودن پاس کنم !!) اینجاهاش دیگه  چشمهام سنگین میشد و عهد و پیمانم که بزرگ شدم خانه دار باشم و به هیچوجه سر کار نرم  مثل گوسپندهایی  که میشماری تا به خواب بری ، نیمه کاره و بدون چوپان یله میشدند در دشت و صحرا ...

نتونستم سر قولم بمونم و خانه دار باشم ، بچه ی کوچکم که وارد مدرسه شد منهم شاغل شدم ( مقاومت کردم و تا زمانی که بچه ها محصل نشده  بودند اونها رو آواره ی مهد کودک و خونه ی مامان بزرگ نکردم هرگز ) اما هنوز هم یکی از آرزوهای همسرم و بچه هام اینه که من سر کار نباشم ...


چیزی که این اواخر به شدت دارم بهش فکر میکنم 


نظرات 10 + ارسال نظر
ف، م شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 02:41 ب.ظ

بله :)

mahdiyemaah شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 12:03 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

شرمنده بانو....
خب سال ۶۹ اونم اواخر بهمن دنیا اومدم.اونم هفت ماهه و طبیعی با وزن ۴.۵۰۰ گرم...
مسلمأ سال ۱۳۴۰ برام خیلی دوووووووووووووره...

الاهی بگردم دخترم رو که همسن راشین منه ...

مهدیه جون تاریخ وضع حملت کی هستش ؟

رها شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 07:54 ق.ظ

بانوی عزیزم سلام ،چه خانه دار چه شاغل هرکدام را باشی دیگری سخت است مهم لذت است که در هر جایگاهی باید ببری و چه خوب رسیدن به این مرحله .بانو جان وقتی میخونمت خوشحالم مثل این که با دوست قدیمم حرف زدم دعام کن و انرژی مثبت را برایم دریغ نکن

فدای تو رهای مهربان ... همیشه برای دوستانم دعای ویژه دارم با یه عالمه امواج خوب ...

ف، م شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 05:01 ق.ظ

سلام بر رخ نادیده ی دوست
عارضم خدمت شما که بنده بدون همسر و فرزند، به چنین تصمیمی رسیدم ؛)

چه تصمیمی ؟ که استعفا بدید ؟!

مریم شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 03:35 ق.ظ http://40years.blogsky.com

چند بار خوندم و تصور کردم بانو رو با چشمهای پرسشگر و کنجکاو . تصور بانوی کوچولوی باهوش با موهای خرمایی بافته شده . ... یاد روزهای دور به خیر . شاید تأثیر همون روزهاست که شما هنوز هر در مقوله انتخاب کار بیرون و خانه دو دل هستین ، من اگر شرایط انتخاب داشتم الان ، کارم را رها می کردم و دنبال یکی از آن دل مشغولی هایی می رفتم که به دلیل حجم کار و شرایط نتونستم انجام بدم . این طور هم لذت خانه داری نصیبم می شد و هم لذت دنبال کردن علائق . تا چند سال دیگه انشالله من یک باغبون حرفه ای می شم ، دارم برنامه ریزی می کنم برای چند سال آینده که کار رو کنار گذاشته و برم دنبال گل و گیاه و سیفی و باغ ودرخت که عاشقشونم .

مریم عزیز شما چقدر با همسردلبند هم سلیقه اید !!
ایشون هم دقیقا همین رویا رو در سر می پرورونه ، جایی به دور از جماعت و وقت گذرانی با عشقش : گل و گیاه ...
من مرد خانه نشینی و بشور و بساب نیستم ار بدحادثه!!
اینکارها رو در صورتی حاضرم انجام بدم که فرعی و جنبی باشند و از جای دیگه نیرو بگیرم و شارژ بشم !

mahdiyemaah شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 02:30 ق.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

سلام بانو
چقدر داستان جمعه های شما منو یاد یه کتاب رمان با برگ های کاهی و کهنه و خاک خورده چاپ ۱۳۴۰ میندازه....

ووووی مهدیه ماه ! مادر سال چهل اینقدر برات عتیقه محسوب میشه ؟؟؟!!!

سحر الف جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 11:51 ب.ظ http://sin-alef.blogsky.com

سلام بانو جان؟
خوبی؟
چه خوبه که مینویسید من از وقتی یادمه غروب جمعه مون گند وتلخ بوده...
من از مار غاشیه خونه به عقرب جراره کار پناه میبرم.بعد هر دوتاشون دهنم و صاف میکنن.خب نتیجه:
من هیچ جا آرامش ندارم

میدونستی غروب جمعه هم مثل بقیه ی روزها ، یه دیگ آشه که خوشمزه و بدمزه کردنش دست خودمونه ؟
چیزای خوب بریزی توش خوشمزه میشه سحر جونم ! کافیه یه ذره پیاز داغش رو زیاد کنی ...

سپیده جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 10:59 ب.ظ

غمگین تر از گالیله ام بانو.. اخبار مرتد بودنم پیچید
من معتقد هستم که این دنیا ..دور تو میچرخد نه اینخورشید

فداتون بشم که انقد از همون اول شیک بودین منم دلم میخاد قبل ازدواجم کار کنم فقط واسه اینکه سرم گرم باشه ایشالللااااااا بعد ازدواج هرچی اقامون بگگگگن
یه چیز بگم نخندیااااا بانو من بدجور این روزا حس مزدوج شدن دارممممم چرااااا؟
گوربان شوماااا سپیده زنجانی

چه خوبه که حس مزدوج شدن داری عزیزم ... حسش بیخودی نیامده ... کاینات داره سیگنال میفرسته ، امواج رو جذب کن و همسو شو ... عشقست بی گمان :)
بعدش کجام شیک بوده مادر ؟ اینکه همه اش توی خونه تنها بودم و رویاپروری میکردم ؟! قدرتی خدا که تا ۹ سالگی تک فرزند بودم و فقط دفتر نقاشی و مدادرنگی و کتاب قصه انیس و مونسم !!!

سهیلا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 05:12 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

منم فکر میردم اگر تو خونه باشم همسر و بچه ها رو کلافه میکنم.مخصوصا اینکه اصلا اهل آشپزخونه و خانه داری نیستم.ولی از عید تا حالا تو خونه هستم و همه راضی هستیم.هرچند که با آشپزخونه و خانه داری هنوز آشتی نکردم.به نظرم هر چیزی سنی داره.منم دیر سر کار رفتم ولی دیگه نه جون داشتم نه اعصاب.دلم میخواد باقیمنده جون و اعصابم رو برای خانواده خرج کنم.وه از این عمرهای کوته بی اعتبار

بلاتکلیفی ما برای شاغل بودن یا نبودن ، مثل تفاوت بین سنت و مدرنیته اس ... بستگی داره چجوری باهاش کنار بیاییم. وگرنه هر کدوم محاسن و معایب خودش رو داره .
خوشحالم که پشیمان نیستی سهیلا جان

عمو جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 04:43 ب.ظ http://Mrmustache.blogsky.com

درود، لیلیت عزیز باور بفرمایید کتاب خاطرات شما جایش در بازار خااااالی است.
من هم به شخصه دوست دارم همسرم سر کار نره و خانه بمونه و علاوه بر امور منزل که گاه بسیار هم سخته دغدغه دیگه ای نداشته باشه، اما ایشان بخشی از هویت شان را در کارشان تعریف نموده اند و از کارشان لذت میبرند پس ما همان ابتدا نظرمان را در این مهم ابراز کردیم و تصمیم را بر عهده خودشان گذاشتیم. البته این را هم باید اضافه کرد که در صورت شاغل نبودن ایشان کمیت زندگی مان تا حدی لنگ میزد.

درود و نور و سلامتی برای عمو و بانو
عمو جان در خصوص مسائل مالی ، حقوق بنده به اندازه ی بال مگس است ! و بود و نبودش هیچ توفیری در اصل قضیه که همسردلبند جور آن را میکشد ندارد ! میماند قضیه ی هویت ...
کافیست من یکماه سر کار نروم تا همسر گرامی و دو طفلان مسلم روی دست و پایم بیفتند که : از طلا گشتن پشیمان گشته ایم ! مرحمت فرموده ما را مس کنید ...

اینقدر اخلاقم گند باشه و به پر و پاچه شون بپیچم و بهونه گیری کنم و غر بزنم و رئیس بازی در بیارم که با چک و لقد ( همون لگد خودمونه ) بفرستنم سر کار !!!
الان فقط " خیال " میکنند وجود من توی خونه مفیده :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.