روزهای شیری مرداد

اینروزا یه جوریم ! حال آدمی رو دارم که مدیکالش اومده و منتظر ویزاشه که برای همیشه از ایران بره ...

آونگ ، آویزون میون زمین و آسمون ! بلاتکلیف ، مدیونین اگه فکر کنین حس بدیه ، نه - اصلا و ابدا ! اتفاقا اینقدر حال میده ! نمیدونی حقت رو باید از کی بگیری ،  از: 

 " آن مرد با اسب آمد " 

یا از اون یکی که 

"  با کلید آمد ! " 

یکیشون پاکترین دولت تاریخ بود ( تو نگو  دیده هنوز از پمپرزش نشت نکرده بود بیرون ، فکر کرده بوش رو هم میشه مخفی کرد ) این یکی هم فعلا  داره زباله های قبلی رو تفکیک میکنه ، بذار تر و خشک رو توی سطلهای مجزا بریزه ، بازیافتشون کنه ، بعد ببینیم چی میشه ( دیدین این پلاستیک بازیافتی ها با اینکه دیگه مشکی نیستن و سعی کردن با رنگ آبی ( خوبه بنفششون نکردن ) ظاهر موجه تری بهشون بدن ، هنوزم چه بوی گندی میدن ؟ جون به جونشون کنی معلومه بازیافتی هستن و یه روزی زباله بودن و توی سطل آشغال ... زباله ی بیمارستانی نبوده باشن صلوات ...


جونم براتون بگه : کلافه ام دیگه ، قشنگ معلومه منتظرم مرداد بگذره  .نه بخاطر اینکه تولد همسردلبند نزدیکه و نمیتونم بهش هدیه  دلخواهم رو بدم . حالا نه دیگه در حد یه ادوکلن - ولی  چون چیزی که هزینه مالی بالایی داشته باشه :   مثه دعوت به یه سفر رو نمیتونم ، ترجیح میدم هدیه ام معنوی باشه  ( معنویات رو برا روزای بی پولی گذاشتن خب  ! - مثلا یه شاخه رز سفید که بوسه ای  با لبان ماتیکی بر آن زده ام - آخر ماکیاولیستی یعنی  !!!)

مرداد اکثر همکارا در مرخصی اند و یه جورایی نیمه تعطیلیم و چون عادت نداریم  کارمون سبک باشه احساس ناکارآمدی میکنیم  .

فیش نویس های یه کتاب  انجام شده و برگه ها رو ی دلم موندن ...  بدون اینکه زمان نوشتن فرا رسیده باشه (  رسیدن حسش مثه ترشی هفت بیجار میمونه - تا جا نیفته نباید در شیشه رو باز کرد ) 

توی  گِل   چسبناک تغییر سبک زندگی یا همون لایف استایل مشهور که تا منو توی گور نذاره دست از سرم برنمیداره ، گیر کردم ... تغییر عادات غذایی هم بخش عمده ای از ذهنم رو اشغال میکنه،  جوری  که به خودم میگم : اگه  اینقدر درگیر خوردن تخم شربتی و هشت لیوان آب و قهوه ی تلخ و بعد از ٨ شب چیزی نخور و شمردن کالری و کاهش کربوهیدرات و غیره و ذالک نبودم  قطعا یه  چیزی شده بودم توی این زندگی !

توی مرداد حس کسی رو پیدا میکنم که کف جوی دراز کشیده و اجازه میده آب از روش عبور کنه ... آب از سرش بگذره 

باید بگذره و بره تا از سر جام بلند بشم ، ببینم سرحال و شسته رفته و خوبم ، یا خیس و سرماخورده و زار و نزار ...


مردادتون پر از شیر های مقتدر و قوی و غران مثل  شیر کمپانی مترو گلدن مایر  باد ...


P.S : چیزایی که همسر دلبند دوست داره داشته باشه :

موتور هارلی دیویدسون 

مربی آواز 

تویوتا  کرولا 

همین الان وسط بازار رشت باشه

استعفا بدم 

پسرمون رو ببینه

توی این شهر نباشیم

.........


من هیچکدوم رو نمیتونم بهش هدیه بدم ....



نظرات 24 + ارسال نظر
مهران جم سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 03:27 ب.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

درود و نور و سلامتی :)
شیر گلدن مایر رو دیدین از نزدیک ! اصلا اونجوری که تو فیلمه نیست !! شایدم اصلیه مرده !!! این دوتا زپرتیاشن !:)
ولی اگه بخواین الان وسط بازار رشت باشین من واسه آخر هفته شما و همسر گرامی رو دعوت میکنم ! با افتخار و بدون یکککک ذرهههه تعارف :)

ای تی جان ِ قوربان ...
احتمالا دهم شهریور وسط بازار رشت خواهیم بود .. شما دعوتید کاپریکورن عزیز ... بدون سقف !
( یادم باشه یه پست در مورد ماجرای بدون سقف بنویسم !!)
نمیدونستم شیر گلدن مایر زپرتی ست !!! فردا تولد همسر دلبنده و من هنوز دارم سایتها رو برای خرید هدیه زیر و رو میکنم ! ( خو گرمه ، نمیشه از خونه بیرون بری و چیزی تهیه کنی !)

هلیا یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام
این تاثیرباورنکردنی رو من از کتاب خرمگس گرفتم در نوجوانی.
بله بانو منم مطمئن نیستم. چاپ کتاب مربوط به 1363 بود.

خرمگس هم به نوجوانی برمیگرده ... بعضی از تصاویرش بطور پررنگ در ذهنم حک شده اند ، گویی فیلم آن را دیده باشم ... مرسی از یادآوریت هلیا جانم

هلیا شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام بانو لی لی یت
اولین بار کامنت میزارم
اما میخونم مطالبتون رو
به عمو چنتا کتاب پیشنهاد داده بودین اینجا
من همه رو خونده بودم به جز تس و آخری ، تس در دسترس تر بود خوندمش
ممنون از معرفیش
برخلاف تصورم جملات تاثیر گذار و زیبایی داشت
ولی به نظرم ازین کتاباییه که باید تو نوجوونی خونده بشه
پایان غم انگیزش خیلی ناراحتم کرد

من هم در نوجوانی خواندمش ولی تاثیر باور نکردنی بر من داشت ... مطمین نیستم نسخه ی سانسور نشده اش در دسترس باشد

سپیده سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 11:13 ق.ظ

فقط میتونم بگم خوشبحال زندگیتون ..اسپند دود کن بانو

ای بابا ! سپیده جون چرا فکر کردی خوش به حال داریم ؟!
ما یه خانواده ی معمولیم ، مثل بیش از نیمی از خانواده های ایرونی ... دقیقا با همون مشکلات و دغدغه ها و گیر و گورها !
به اندازه ی بقیه اختلاف نظر پیدا میکنیم و به شیوه ی خودمون توی سر و کله ی هم میزنیم !
فقط اینقدر خوش شانس بودیم که " بالاخره " به یه زبان مشترک برسیم برای فهمیدن همدیگه ، همین !

چوپان دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 08:20 ب.ظ

یکی از فانتزیام اینه که وقتی روزی میرم "میدانِ سَر" (همون بازارِ رشتِ خودتون :)
شما و گابریل عزیز رو دست در دست هم در حال انتخاب ماهی دودی ببینم!! و بشناسم حتا :))
.
قدیما تابستون برای من یعنی سه ماه بخوروبخاب!دوسالیه که تابستونم درون مایه ش کاملا تغییر کرده... یجورایی بجای جیک جیک مستون باید فکر زمستونِ بعدش باشم...بعله...اینجوریاست بانو.آدما دیرمیفهمن که بزرگ شدن !

وووی ... یعنی میشه دوباره بیام بازار رشت و چوچاق و کولی و رشته خوشکار و گمج بخرم ؟؟!!
دفعه ی آخری که با همسردلبند و یه عالمه ی دیگه اومدیم با یه دوست گل وبلاگی اونجا قرار گذاشتیم ... همیشه منو یاد اون مهسا میندازی که مثل خودت مهربون و دوست داشتنی بود

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 02:11 ب.ظ

عاااشقانه تم!

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 01:03 ب.ظ

قدمت سر چشم
منتظرم

دیدی چه مدلی اومدم !!!؟؟؟

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 12:12 ب.ظ

بعله!
فلوس ماکو
لاااا موجووووود

لی جانم

29 و سی مرداد تور گیلان گذاشتم
با کمترین هزینه
بچه ها شاخ در آوردن!

اگه خواستی بری بگو کمک کنم با مورچه تومن برات اوکی کنم داستانو

الان میام خونه تون !!

سحرالف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 12:08 ب.ظ

آره بیچاره.همش داره پاشو میخارونه.انقدر بهش میخندم.البته خجل هم هستم

لطف ما خانوما اینجوریاس دیگه !

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام ای زندگی
ای ملال بی پایان ...

صدای پای تو که می‌روی
صدای پای مرگ که می‌آید ...
دیگر چیزی را نمی‌شنوم !

ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند :

«معذرت می‌خواهم، چندم مرداد است ؟»

و نگفتیم
چون که مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است !


جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ‌گاه دیگر
هیچ‌چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندان‌های سفید


به صد مرگ سخت
به صد مرگ سخت‌تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ سخت‌تر می‌ارزند !
خاطره‌ای شاید ...
رویایی ...
اتفاقی ...
حسین پناهی

روحش در آرامش ، انگار می دونسته وقت رفتنش توی مرداد ماهه!

یادش گرامی ... من از نزدیک میشناختمش ... بعد از دو مرغابی در مه

وقتی وسایل زندگیش رو حراج کرد ( یه برهه ای میخواست برگرده چهارمحال ) همه ی کتابها و گلیم هاش رو بابا برداشتند ... یه عالمه جاجیم کار مرحوم مادرش که عاشقانه دوستش میداشت ...تک و توک هنوز در خانه ی پدری آثارش هست

اف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 11:23 ق.ظ

+ من و یار عاشق هارلی و موتوریم
عشق خان که از بس کله خرابه نمی ذارم موتور بگیره
بش گفتم "اگر" روزی ، روزگاری ، با هم زندگی کردیم ، موتور سواریمون دونفره خواهد بود!

+ من سه تا ماگ هارلی دارم!!

+ به نظر من که رشت بهترین گزینه ست! نیست؟
حالا که کار هم سبکه می شه روش فکر کنید و برنامه بریزید

در دسترس ترینشه احتمالا اگه یه ذره سطح توقعمون رو بیاریم پایین !!
افروز احتمالا میدونی فلوس ماکو یعنی چی !

بودا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 10:43 ق.ظ

درود بر بانوی مهربانی
بانو من قبل از اومدن مرد اسب سوار آرزو داشتم فقط و فقط چند تا بلیط داشته باشم یکی برای تورین ایتالیا ، یکی برای گغارت ارمنستان و خلاصه آرزوها و خواسته های من در همین حدوده و البته این خواسته ها در زمان کلید دار عزیز هم در حد خواستن باقی مونده و امیدوارم تا قبل از اومدن آقای بعدی ( که شاید با ون بیاید مثلا ون گشت ارشاد ) جامه عمل به خودش بگیره - آمین

امروز همه اش این مثل قدیمی توی ذهنم دور میزنه که از قضا اینجا هم کاربرد داره :
دستت چو نمیرسد به بی بی ، دریاب کنیز مطبخی را !

هیچی دیگه بیا دست همو بگیریم و به جای ایتالیا و ارمنستان با هم یه سر بریم شابدول عظیم و امامزاده طاهر ، بلکم مراد گرفتیم مادر !

سحر الف دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 12:16 ق.ظ

والا جوراب بخرید....من یه جفت نانو برای سین گرفتم حساسیت گرفت هی داره پاهاشو میخارونه

با نانو حساسیت گرفته ؟؟!!!

عمو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 09:01 ب.ظ

از سر کار رفتم میدان انقلاب، نامه های به مقصد نرسیده را کتاب فروشی هایی که باز بودند، نداشتند!!! باید بروم انتشارات ثالث توی خ کریم خان. اما لبه تیغ را پیدا کردم و خریدم. ممنون بانو

گفتم اینترنتی بگیر مادر !
همه ی بچه هام حرف گوش نکن هستند ، عین خودم !!

مریم یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 08:13 ب.ظ http://40years.blogsky.com

سپاسگزارم بانو ، از بزرگواری و تواضع شماست ، خوشحالم که در لینک دوستان شما قرار گرفتم . با افتخار شما را لینک کردم ، باشد که آغازی بی پایان با مهر و نور و عشق .

فدای تو مهربان بانو ... به امید دوستی همیشگی

nila69 یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 05:32 ب.ظ http://10188.mihanblog.com

سلام دوست جان ، همونطور که توی پست چندتا از دوستان خوندم بامهرو محبت و عزیزید: -****و خیلی خیلی به من افتخار دادین با کامنت مهربونتون: -*
از صمیم دل ممنونم: -*
+این سریال از شبکه kliksat روی هارتبرد پخش میشه که دیگه تقریبا اواخرشه! شبکه خوبی نیس این شبکه اما من اتفاقی این سریالو پیداکردم روش اونم روزای اول پخشش: )
آخی... چه حیف کاش جدایی نبودوفقط خاطرات شیرین براتون باقی میموند.

خدا رو شکر برای بودنت نیلا جان

سهیلا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 05:05 ب.ظ http://nanehadi.blogsky.com

شما خودت بهترین هدیه ای.

فدات سهیلا جون ، در واقع من بدترین هدیه ای هستم که یه همسر میتونه داشته باشه ! از همسر دلبند استعلام کنی یقینا تایید میکنن

مریم یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 03:41 ب.ظ http://40years.blogsky.com

بانو خانم کاریش نمی شود کرد ، همون بایست توی خلسه ات بمانی و آب از سرت بگذرد تا این هوایت عوض شود به أحسن الحال الهی . مرداد است دیگر نه جنگ و نه صلح !
همخانه ی ما که از دو ماه قبل تولدش لیست هدایای مورد علاقه اش را می کند تو چشم بنده ! تا فراموش نشه ، در عوض سه روز بعد تولد من که بلاخره خودم به روش میارم ، می گه اااااااااا کی بود تولدت !!!!

همین که همخانه ها هستند که تولدمان را فراموش کنند شکر !
امروز نمیدانم چه کار شایسته ای کرده بودم که شما سر راهم قرار گرفتید ... دومین عزیزی بودید که لینک شدید امروز در زمره ی دوستان ، با افتخار ...

خوش اومدی عزیزم

mahdiyemaah یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 03:34 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

به نظرم استعفا بدی تا چند سال دیگه نیازی به کادو روز مرد و تولد و سالگرد ازدواج باشه...دنیا رو بهش بخشیدی....
چقدر عالیه که من دوست ندارم بیرون از خونه کار کنم و همسر دلبند هم عاشق کدبانوی خونگیه....
ترجیح میدوم برای تفریح و خرید برم بیرون تا برای کار کردن و.سرگرم شدن.
این ترجیح منم برمیگرده به دوران کودکی من...با اینکه همیشه غذای گرممون به راه بود...خرید و گردش و شهربازیمون براه بود...ولی همیشه حس اینکه مامانم شاغله و یه نصف روز بخاطر بچه های مردم بیرونه چند ساعت هم بخاطر جلسه فلان اداره منو بهم میریخت....
احسان همیشه از اینکه اهل مطالعه نیستم شاکیه...
چند روز پیش بهش گفتم دوست دارم کتاب بخونم اما هیچ کتابی باب میلم نیست...با کمال میل و پرواز کنان منو برد بوک سیتی و کتاب برام خرید.دایم قربون صدقه م میرفت بخاطر این تصمیمم...دوست داره الگوی خوبی برای بچم باشم.
طفلک نمیدونه نفرت من از کتاب دست گرفتن ریشه در کودکی من داره.
وقتی مامان و بابام کتاب به دست میشدن جرات نداشتیم نزدیکشون بشیم.البته فقط روزی یه ساعت کتاب میخوندن ولی اون موقع اگر خودتم میکشتی نگاهت نمیکردن و یه کتاب دستت میدادن میگفتن تو هم مطالعه کن....ای بابا

خب تویی که الگوت مامانت بود الان از کتاب بیزاری ، بچه ات که الگوش تو هستی احتمالا عشق مطالعه بشه !

عمو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 03:20 ب.ظ

بانو
شما و همسر محترم یکی از بزرگترین رویاهای من رو زندگی کردین! سفر با هارلی ... وای خدا یعنی اون موتوری که خونه فامیل گذاشتین چی شد!!!
من سوار موتور کراس شدم
وقتی پشتش می گازی و باد به صورتت می خوره عششششششششششششششششقه
درکش می کنم
قبل از ازدواج پدر نگذاشت
بعد ازدواج عیال

قبل از ازدواج که خود پدر شوهر محترم موتور میخریدند برای جناب همسر ، بعد از ازدواج هم که من پایه تر و قرتی تر از همسر ! کیفی که از موتور سواری دو ترکه اونم در حالی که از پشت بغلش میکردم و صورتم رو میچسبوندم به کمرش ( مخصوصا جاده چالوس ) میبردم با هیچ ماشین سواری قابل قیاس نبود برام !بنابر این عقل سلیم همسر دلبند به کمکش آمد و گفت :
زنت شیرین میزنه ، به حرفش گوش نده. بچه هات رو به کشتن میدی !!

ولی از شوخی گذشته تا پسر اولمون هم کوچک بود و حالیش نمیشد همیشه یه موتور داشتیم برای گردشهای عشقولانه تا وقتی مامان باباهامون دعوامون کردن و گفتن نوه مون رو ازتون میگیریم اگه یکبار دیگه ببینیم سه تایی سوار شدین !!

عمو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام
بانو افروز در مورد پست آخرم
و خواستن کتاب به شما پاس دادند
می شود یک کتاب خوب به من معرفی کنید
از آنهایی که بتوانم با قهرمان داستان صفحه به صفحه جلو بروم

عمو ی مهربون
بسته به حس و حالت داره :
عاشقانه : تس دوربرویل - توماس هاردی
در خصوص تناسخ که عشق منه : لبه ی تیغ - سامرست موام
ریشه ها (الکس هیلی ) و صد سال تنهایی همیشه انتخابهای من هستند ولی الان و درحال حاضر توصیه ی موکدم اینه :
نامه های به مقصد نرسیده ( احمد دستاران ) اینترنتی هم میتونی بخری با ٧ تومن ، شب میرسه در خونه تون ! از اینجا شروع کن فعلا...
بعدشم به خاطر سوالت مجبور شدم برگردم وبلاگ قبلیم ( اونموقع ها که آدم وزین و متینی بودم !) و دو تا از لینکهام رو کپی کنم اینجا که بتونی استفاده کنی ازشون : معرفی کتاب و لی لی چی میخونه ، توی اینستا هم یه جا هست ، میگم بهتون ....
نخواستم ماهی داده باشم فقط ، گرچه خودت ن ماهیگیر قابلی هستید استاد

عمو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 02:46 ب.ظ

نههههههههههههههههههههههههههه
مگه میشه مگه داریم؟
آقا من باید با همسر شما دیدار کنم،
من هم عاشق موتور هارلی دیویدسون هستم یعنی 20 ساله دارم با رویای داشتن این موتور زندگی می کنم.
اگه حداقل ایشون خرید بده من هم یه دور باهاش بزنم. تو رو خدای مجید اگه خرید بده حداقل یه بوق بزنم.
ضمنا عاشق عنوان پستتان شدیم ، لامصب آدمی به ادبیات که سوار باشدها ... چه ها که نمی کند ...

عمو همسردلبند از قدیم عشق موتور بودند و چندین موتور از جمله یه هارلی هم از قبل از انقلاب داشتند که بعد ها با اینکه استفاده از بالای ٢٥٠ ممنوع شده بود ما با همون ١٠٠٠ رفتیم ماه عسل ( یه همچین خیره سرایی بودیم ) تا جایی که راه داشت خودمون رو زدیم به خنگی که ما نمیدونستیم قدغنه ، ولی تا تخت جمشید بیشتر نتونستیم پیشروی کنیم ! اینجوری ناچار شدیم موتور رو بذاریم شیراز خونه ی یکی از دوستان و بعد از اونم هرگز ندیدیمش ....
وقتی پسرها عقل رس شدند دیگه همون کراس و پیست رفتن تفریحی و ریس رو هم گذاشت کنار مبادا بخوان موتور سواری یاد بگیرن چون واقعا وحشت داشت از این مساله و میگفت عشق موتور به سر هر کس بیفته تا آخر عمر رهاش نمیکنه ... الان دیگه فقط یه ماگ هارلی دیویدسون داره و بس ....

nila69 یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 02:08 ب.ظ http://10188.mihanblog.com

سلام: )
چقدر خوشم اومد از تشبیه تفکیک زباله ها و....
اصلا کی گفته خانومام باید هدیه بدن ؟!:) من که از زیرش درمیرم

درود و مهر بر شما

چه خوبه که اینجا هستید : i,m here رو دوست داشتم لینکتون کردم

عمو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 02:06 ب.ظ

درود و نور بر لیلیت عزیزم
میلاد همسر محترم،
بزرگ مرد خانه گرم و پر مهر شما مبارک و فرخنده باد
کلا مرداد برای ما زود گذشت و نفهمیدیم چی شد!
از اینکه سرتون خلوته خوشحالم. از این پست های هر روزه و حضور شما باید نهایت لذت رو برد
در مورد پاراگراف های اول این پست من حرفی ندارم، حرف که دارم اما چون ممکن است آن مرد با شیشه نوشابه بیاید، من حرفی ندارم.

درود بر شما و زنعمو جان هم

والا !! با این نوشابه هاشون ...
مرسی از تبریکتون ، هنوز مونده دو هفته !
قدیمها برای تولدش شعر ی که در رثایشان سروده بودم تقدیم میکردم ، الان به ریش خودم میخندم برای اون کار ، بنابر این دقت میکنم هدیه ای ندم که فردا به چشم خودم خز باشه !

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.