دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

چرا یه آدم متعصب میترسه نسبت به اعتقاداتش شک کنه ؟

... چون همیشه با خودش فکر میکنه چجوری میتونم به تاولهای پام بگم تموم مسیری رو که اومدم اشتباه بوده ؟!


این یه مصیبت بزرگه که اکثرمون گرفتارش میشیم ... اونم نه فقط توی حوزه دین و مذهب ، توی همه ی اعتقادات ، باورداشتها ، دوست داشتنها و حتی نفرت هامون ! 

وقتی آدم برای یه چیزی هزینه ی زیادی کرده ، وقتی کلی از وقت و انرژیش رو داده ، وقتی عمرش رو گذاشته ، دیگه حتی به ذهنش هم نمیرسه که ممکنه چیزی که اینهمه وقت و عشق و پول و خلاصه عمر و زندگیش رو گرفته ، اشتباهی باشه ...

مثه سربازی که پاهاش رو توی جنگ از دست میده ، شاید  هیچ وقت نتونه - نخواد باور کنه که اصلا شروع اون جنگ اشتباه بوده و ضرورتی نداشته ! چون تموم هویت و وجودش رو از اون جنگ و رشادتهایی که کرده میگیره و حالا اگه بخواد درستی و غلطی اون جنگ رو زیر سوال ببره ، تبدیل میشه به یه موجود بی هویت ، چون  انگار خودش رو  نفی کرده  .... به هیچ تبدیل میشه ، چون هزینه ی گزافی برای این جنگ پرداخته .


درست مثل زن یا مردی که برای شریک زندگیش کلی هزینه کرده ، از جون مایه گذاشته ، از عشقش ... و الان  امکانش نیست با خودش صادق باشه ، دیگه نمیتونه فکر کنه که شریک زندگیش ، واقعا اونی نیست که در تمام اینمدت فکرش رو میکرده ...


درست مثل کسی که چند ترمه داره یه رشته ای رو توی دانشگاه میخونه و کلی وقت و انرژی و هزینه داده در حالیکه این رشته نتونسته براش رضایت به همراه بیاره ولی در عین حال جرات ترک اون رو نداره ... هر بار میگه ولش کن ، آخه دو ترم خوندم دیگه ( و ای کاش درهمون ترم دوم و در نطفه خفه اش کنه و نذاره برای ترم هفت و هشت و فارغ التحصیلی که دیگه عمرا دلش نمیاد ولش کنه ) درد همون " دل اومدنه اس "! 


مثل کسی که بعد از یه عمر زندگی ، میفهمه این سبک زندگی مناسبش نیست ، این چیزی نبوده که میخواسته ؟  با خودش میگه : " خدایا من اینجا چه کار میکنم ؟ "

ولی کو جرات و همت و اراده ی تغییر ؟؟...


کاش میتونستیم هویت خودمون رو از اتفاقات روزگار و جریانهایی که ما رو با خودشون میبرن تفکیک کنیم ، تا اگه یه روز فهمیدیم به قول مسعود شصتچی " اشتباهی " بودیم   ، بی هویت نشیم ...


کاش آدما هر جا که به عقیده هاشون ، باورها و دوست داشتنها و تنفرهاشون شک کردند ، همونجا ترمز میکردند و بی خیال تاولهای کف پاشون میشدن نه اینکه بذارن تاولها تبدیل به پینه ی کف پا  بشه  ، جلوی ضرر رو  از هر جا میگرفتن منفعت بود ...


چی باعث میشه جسارتش رو نداشته باشیم و در توجیه اشتباهاتمون ، خطاهای بدتر و سخت تر و غیر قابل جبران تری مرتکب بشیم ؟  میتونین بدون اسم تجربه تون رو بنویسین ... شاید تلنگری بود که هر کی میخونه به خودش بیاد ...


نظرات 12 + ارسال نظر
آذر دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 11:01 ب.ظ http://dahe0.blogfa.com

لیلیت عزیز نوشته ات و اندیشه ی بیدار پشت این نوشته فوق العاده ست
خوب که فکر می کنم می بینم من اغلب شهامت تغییر راهم رو داشتم. چه از نظر اعتقادات اشتباه و چه از نظر تصمیم گیری برای زندگیم . تازه ترین مورد همین که بر خلاف راه رفته ی دیگران و توصیه شون در مورد بازنشستگی، با 18 سال سابقه بازخرید کردم. البته همه ی 18 سالش اشتباه نبود، یکی دو سال آخر اشتباه بود که راهمو عوض کردم
همیشه نوشته هات رو می خونم اما متاسفانه برای نوشتن کامنتی در خور مطالب خوبت فرصت کم میارم

خودت هم میدونی بودنت اینجا و سر زدن بهم برام چه افتخاریست ...
شرط می بندم اگه در زندگی غیر مجازی همدیگرو میشناختیم ، روزها و روزها با هم حرف میزدیم و بازم وقت کم می آوردیم
شکر برای بودنت عزیز دلم

ADELE یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 10:08 ق.ظ

من اشتباه کردم .........اشتبــــــــــــــــــاه .
8 سالم هس پاش وایسادم ......... 8 سال !!!!
البته منکه نه ، شریک زندگیم .......ولی خوب منم شریکم دیگه ......
اشتباهش مالی بوده ......کاریشم نمی شه کرد .
عمرم رفته ، جونیم ، ..........
ولی پاش وایسادم .اینروزا خدا رو شکر میکنم که اشتباهم (اشتباهش ) !!! مالی بوده

درسته خیلی سخت میگذره ، ولی شاید تنها اشتباهاتی باشند که قابل گذشتند ... یعنی میشه به پاشون موند و کمک به جبرانشون کرد ... اکثرمون این تجربه رو داریم عزیزم ، مال ما که فاجعه بود ! شاید یه روزی حوصله کردم و گفتمش ...

سحر الف یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 12:37 ق.ظ

من دارم برمیگردم به خودم.....چیزی نمونده....دیگه قرص نمیخورم..

عالی عزیزم ... مطمئنم تو میتونی ، اگه بخوای ...
اگه باور کنی دوره ی شیون برای مصائب اینچنینی رو پشت سر گذاشتی و باید از نو شروع کنی .
بعضی از دردها هست که آدم رو خرد و خمیر میکنه ، درسته تو رو از شکل میندازه و تبدیل میشی به یه حجم بی شکل ، توده ای از خمیر ولی دوباره میسازدت ، شکلت میده ، به زیباترین فرم ممکن ... آماده باش برای یه سحر تازه ، یه روز نو و روزی از نو ...

سپیده ز شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:31 ب.ظ

بانو باورت میشه حتی همین حالام جرات فک کردن به اشتباهاتمو ندارم ...برای یه وقتایی برا خودم متاسفم
مممممننن فقطططط دلممم میخخخااااد در اینده خوشبخخخخت باششم خداجون خاهشا با همین غلظت

خدایا باور کن این خاسته زیادی نیست
بانو باور کن این حق منههه

حق هر انسانیست ... خداوند خوشبختی رو برای بچه هاش خلق کرده و جز اون چیزی براشون نمیخواد ، بشرط اینکه ما دستکاری و خرابش نکنیم

mahdiyemaah شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 10:20 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید....
از رشته تحصیلیم راضی ام...
از ازدواجم راضی ام...
از تصمیم هایی که تا بحال گرفتم راضی ام....
فقط...
کاش دست خودم بود...دست جرات و جسارتم بود....میتونستم برگردم به زمان قبل از تولد و یه کشور کم حاشیه و ازاد و اروم به دنیا بیام.

مهدیه جان راضی و خشنود .. عالی

رها شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

بانوی عزیزم من خواننده خاموش شما هستم ولی این مطلبو که دیدم نتونستم خاموش بمونم خیلی وقته گرفتارم گرفتار چیزی که میدونم اشتباهه ولی جسارتشو ندارم میترسم خیلی دلم میخاد بتونم و بزارم کنار ولی هر دفعه بازهم نشده دوس دارم کسی کمکم کنه و بتونه آرامش بهم بده که تحملش برام راحتتر باشه میشه کمکم کنی

اگه بتونم کمک میکنم عزیزم ، توی پیغامها بنویس و ایمیلت رو بذار که بتونم جواب بدم

سپیده مشهدی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 04:40 ب.ظ

با توجه با احساسی که شما به گل آبی دارین ,و دوستانی که در پست ها و کامنت های قبل استفاده میکردن و شما می فرمودین: مگه با من قهری و یا دلخوری که گل آبی میذاری؟

بنده این گل آبی رو به حساب این گذاشتم که شما با من قهرین و ناراحت

مو دختر مِشدی دِلوم قده چُغُک ها بانو ...


یَرَه گَه کارِ مو و تو دِرَه بالا می‌گیرِه
ذره ذِره دِرَه عشقت تو دِلُم جا می‌گیرِه
روز اول به خودُم گُفتُم ایَم مثل بَقیِ
حالا کم کم می‌بینُم کار دِرَه بالا می‌گیرِه
تا سحر جُل می‌زِنُم خواب به سُراغُم نمیاد
هی دِلُم مثل بِچَه بِهَنِه بی جا می‌گیرِه

دوستش ندارم ولی مجبورم ، میفهمی !!!
خو چیکار کنم ؟ اون ایکون بغل پرشین رو خیلی دوست داشتم که دیگه اینجا نداریم ، گل باید بدم ، از بد حادثه آبیه !!
نه دیگه دلخور نشو ، بدون معنیش واقعا گله دختر مشهدی ، مثه خودت گله دیگه ( فقط تو برام نفرست لدفن !!!)

سپیده مشهدی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 04:17 ب.ظ

درود و نور به بانو...لیلیت جان

امرزو صبح که با پدر عزیزممممممممم میرفتیم سرکار.
در مورد یه مساله صحبت کردم...
و به من یاداور شدن...سپیده ,این اتفاق امروز مال همون تصمیم اشتباهی که چند سال پیش گرفته بودی هاااا
و بنده فقط توجیح و دلیل اوردن و قبول نکردم.

من هنوز بی جسارتم بانو

توجیه اولین مکانیزم دفاعی انسانه ، نگران نباش، به وقتشجسارتش رو هم پیدا میکنی ... هنوز جوانی و زمان داری برای پیدا کردن راه درستت

اف شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 03:20 ب.ظ

من کاملا خوابم تو این مورد!
ینی هوشیارانه هم می فهمم که خودمو به خواب زدم

نمی دونم...
واقعا نمی دونم

خوش آن خوابی که رویایش تو باشی !
البته اصل شعر چیز دیگه ای میگه !
این نیز بگذرد بانو ...

مگهان شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 03:00 ب.ظ

یلیت عزیز ، من خیلی دلم می خواست انصراف بدم و درسم رو به ترم سوم نکشونم اصلا ...
ولی راه اومده رو نمیشه برگشت ، راحت دلم می اومد رهاش کنم نیمه کاره... ولی فکر کردم منطق میگه همه چیز عشق که نیست. عاشق رشته ت نیستی ،خب نیستی ولی باید باهاش کنار بیای دیگه یه جورایی...

+ جوونای امروزی که خیلی راحت و زود دلشون میاد از عمری که گذاشتن و عشقی که صرف کردن بگذرن... نه؟ دوران شما اصلا اینطور نبوده ...
+ ماها باید یاد بگیریم کمی سخت تر دلمون بیاد رها کنیم زندگیمون رو... عشقمون رو و ... به نظر من که اینطوره ، این روزا دل گنده ها بیشتر از دل کوچیکا شدن. اونایی که راحت از خیر رابطه و عمری که صرف شده و ... میگذرن

چرا نمیشه مگی خانوم ! همین الان اینهمه گفتم چرایی شدنش رو ...
یه جوری زندگی کن که فقط بدهکار خودت نشی عزیزم

1 شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام بانو
اوایل ازدواجم فکر می کردم که هرچی پدر و مادرم می گن درسته!! هرچی همسرم انتقاد میکرد زیر بار نمی رفتم و می گفتم ما اشتباه می کنیم، حق با اون هاست.
اما خدارو شکر کمی فکر کردم، کمی مطالعه کردم، با بعضی از هم نسل هام مشورت کردم و تعصب بیجام رو نسب به خانوادم کنار گذاشتم.
فهمیدم پدر و مادرم علی رغم تمام زحمت هایی که برای من کشیدن، یکجاهایی هم اشتباه می کنن و رفتار ها و برخوردهاشون در بعضی از مسائل کاملا غلطه.
الان چند ماهی هست که میرم پیش مشاور تا بتونم هرچه بهتر این مشکل رو مدیریت کنم. الحمدالله پیشرفت هایی هم داشتم.

خدا رو شکر دوست من ...
معمولا وقتی سراغ مشاور میریم که درد مزمن شده باشه ... چقدر آدم محجوب و ماخوذ به حیایی بودی جوون که گذاشتی تا اینجا پیش روی کنن والدینت ... خدا رو شکر که نذاشتی تاولها پینه بشن .... درود بر همتت

اف شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 02:59 ب.ظ

لیلیت بانو
من همه ی اونایی که گفتی رو انجام دادم
از دانشگاه بگیر تا کار و غیره که تو یک روز نه ،تو یک لحظه ولش کردم رفتم!
جسارتم تو همه چیز تحسین بر انگیزه ! خودم می دونم!!

تو یه مورد ضعف دارم
انقدر ضعیفم در برابرش که حتا نمی تونم فکرش رو به ذهنم بیارم...

یک : اینقدر سنت رو مطمئن بودم ( بیشتر بر اثر شنیده هام به روایت دوستان مشترکمون !) که هیچ توجهی به پروفایل نکردم !!!
دو - میگن اونی که خوابیده میشه بیدار کرد ولی اونکه خودش رو به خواب زده ، نچ !!
دیدی یه وقتایی یه جاهایی خودمونو به خواب میزنیم ؟!! شاید این مورده اونه .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.