شور زندگی

در حالیکه روحم در حاشیه ی دریای سیاه ، درست کنار بندر ترابوزان در پروازه و سیر آفاق و انفس میکنه ، اینجا وایسادم و دارم دونه دونه بادمجونهای ورقه شده رو توی آبجوش میندازم .... سه دقیقه بجوشه کافیه برای اینکه موقع سرخ کردن روغن رو بخودش جذب نکنه ، ساعت رو نگاه میکنم و برمیگردم توی اتاق نشیمن ،  ایمیلی نیمه کا ره  روی تبلت مونده ، رشته ی کلام از دستم رفت ، رهاش میکنم بره توی درفت تا بعد ...

فکرم مخدوشه ، برای دوستم که نیمه شب پیام داده دخترش انتخار کرده و الان توی بیمارستانه و سکیوریتی اجازه ملاقات نمیده به والدینش ( لقمان کانادا  اینجوریه لابد ) وقتی بچه ات رو از ١٧ سالگی تا ٢٣ سالگی که اوج شکل گیریه یه جوان هستش میفرستی اوکراین درس بخونه ، قاعدتا این نابسامانی و آشفتگی روحیش  باید اجتناب ناپذیر باشه ... بخاطر اختلاف ساعت زیادمون نتونستم دیشب باهاش صحبت کنم ، فقط تکست دادم و دلداری ،  شش صبح اما ، زنگ زدم  بهش ... خوبه که خیلی آدم احساساتی نیست و کاملا مسلطه به اینکه عواطفش رو بروز نده ، ولی توی بیمارستان چون اجازه ملاقات نداده بودن بهش ، حالش بد شده بود و توی اتاق دیگه ای بستریش کرده بودند ، البته گویا هوایی که ارکاندیشن اتاق پخش میکرده گاز آرام بخش  داشته و به مروربا استنشاقش بهتر و بهتر شده بود . جالب این بود که نمیدونست چه اتفاقی برای دخترش افتاده ... دارو بوده یا  رگ زنی و یا ... 

 شاکی بود و میگفت دیگه حالا حالاها رهاش نمیکنند و  سایکولوژیست تعیین میکنه چه مدت باید اونجا بمونه و زیر نظر باشه ( اینهم از محاسن کشورهایی با جمعیت اندک - هند و پاکستان که نیست !) 

 بادمجونها رو میریزم تو ی آبکش و میچینم روی حوله کاغذی ... مگه نه اینکه اصول اولیه ی روانشناسی  میگه :  اگه خودت رو دوست نداشته باشی ، نمیتونی دیگری رو دوست بداری ؟  پس  اونایی که اینجوری بخاطر ناکامی از رسیدن به عشقشون و کسی که دوستش دارن  اینکار رو میکنن ، کجای ماجرا ایستادند ؟

طرف مربوطه هم برای دختر خانوم پیغام داده : اگه یک درصد ممکن بود دوباره برگردم بهت ، با اینکاری که کردی دیگه غیر ممکنه ... تو با همچین شخصیت و روحیه ای میخوای فردا بچه ی منو بزرگ کنی ؟

ولی یک لحظه  نمیتونم درد و رنج دخترک رو نادیده بگیرم ... به بن بست رسیده طفلک که خواسته تمومش کنه ...

با مادرش که صحبت میکردم ، انگار  در مورد دختر همسایه ی کوچه پشتی شون حرف میزد  نه بچه ی خودش ! 



دوست باشیم با بچه هامون ، از لاک ریاست و قضاوت و والدین سالاری و همین که من میگم ولاغیر  بیاییم بیرون ..  به همین سادگی میتونه اتفاق بیفته ، اگه نذاریم حرفشون رو بزنند ، نذاریم خودشون باشند ، مهربون نباشیم باهاشون ، غمخوار و دلسوز ... حتی اگه نخوان بر اساس معیارها و استانداردهای ما زندگی کنند ، این حادثه میتونه گریبان هر کدوممون رو بگیره ...


کتاب شور زندگی ایروینگ استون ، داستان زندگی ونگوگ هستش ، خیلی ازش یاد گرفتم ، رفتار تئو برادر ونسان ونگوگ با هاش ،اونم  تا آخر عمر این بشر مثال زدنی بود  ... کاش بتونیم اینجوری باشیم با عزیزانمون که خرق عادت میکنند و خلاف جریان آب شنا میکنند ... درک کنیم کسی رو که با استانداردهای ما همخونی نداره ... ایکاش 

نظرات 15 + ارسال نظر
سحر الف شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 01:54 ب.ظ http://http:/sin-alef.blogsky.com

صاحب اختیاری

سحر الف شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 01:04 ب.ظ http://http:/sin-alef.blogsky.com

راستی لیلیت بانو بنده تازه دوره های تراپیم تموم شده....

سحر الف شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 12:43 ب.ظ http://http:/sin-alef.blogsky.com

ادرس برایت میگذارم که
برو وبلاگ عمو لینک سحر بانو
sin-alef.blogsky.com

مرسی عزیزم
حتما میرم میخونمت
تعمدا آخرین کامنتت رو تایید نکردم ... دوست دام برای خودم بمونه

سحر الف شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 10:10 ق.ظ

من هم بارها به بن بست رسیدم....اما وقتی یادم افتاد که فقط خودم را دارم و هزار آرزوی ریز و درشت ...خود کشی را کنار گذاشتم...
تیغ و قرصها را دور ریختم...هر وقت حالم بد شد بالشتم را کتک زدم....اما خودم را نه.....
دختر خانم مذکور برای خودش خاطره ی بدی رقم زد.

سحر جان من آدرست رو ندارم ، کجا مینویسی ؟

میفهمم ، معنی آخر خط رو میدونم ولی این دیگه میل خودمونه که زندگی منحصر بفردی که به هر کس فقط یکبار اعطا میشه بخاطر یه نفر دیگه قیدش رو بزنیم و فداش کنیم ، یا اتفاق بخاطر سوز دل اونم که شده ادامه اش بدیم و با شاد بودن شیره اش رو بمکیم ...
کتک زدن بالش یه جور جابجایی خشم و برون فکنیه عزیزم و راه حلش نیست ... با یه مشاور کار کن ، باورت نمیشه که چقدر همه چیز برات ساده تر میشه عزیزم

سحر الف شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 01:13 ق.ظ

من ده روزی هست که حتی به پدرم نگاه هم نمیکنم

متاسفم ..
این پست در مورد کسانی بود که مهرشان ، گاه هست و گاه نیست ... نه در مورد والدین .
سحر جان، همسر و همدم انسانها ممکنه در طی گردش چرخ بازیگر دچار تغییر و تحول بشه ولی پدر و مادر چه خوب و چه مغایر با خوشایندهای ما ، تغییر ناپذیرند و متاسفانه فانی ...
جزو نوادره که پدر و مادری عمرشون به اتمام برسه و فرزندی بگه : آخیشششش ، راحت شدم !
تا هستن قدرشون رو بدونیم و خیلی چیزهاشون رو تحمل کنیم و نادیده بگیریم ولی احترامشون رو کم نکنیم چون قطعا فردا که شدم خاک ، چه سود اشک ندامت ؟
از تماس چشمی پرهیز نکن عزیزم ، سلام بگو و دعا کن ... بگو خدایا : من پدرم رو از ته قلبم دوست دارم ولی فلان اخلاقش داره اذیتم میکنه ، ازت میخوام در جلال اسمت کمک کنی این مشکل بین ما حل بشه ... و سپس معجزه اش رو ببین
کائنات احساسات ما رو بهمون برمیگردونه ...
ما اجازه نداریم از کسی متنفر باشیم چون اون تنفر دامن خودمون رو میگیره... دلت رو پاک کن سحر جان ؛ اصلا نمیخوام بگم شما مقصری و بابا بی منطق نبودند در قضیه ای که باعث دلخوریت شده ولی اگه تو که چندین نسل از ایشون جلوتری ، انعطاف پذیریت اینقدر کم باشه که نتونی حل و فصلش کنی ، از اون که عمری ازش گذشته و شخصیت و باورداشتها و خطوط قرمز فکریش شکل گرفته و فریز شده چه توقعی داری ...
برو از پشت سر بغلش کن و بوسش کن اگه میخوای چشمت به چشمش نیفته ! بعد ببین چقدر حال خودت بهتر میشه ...

فرزانه جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 05:10 ب.ظ http://baghanar.blogfa.com/

چقدر سخته برای یه مادر دیدن یه بچه ضعیف که به این راحتی تسلیم می شه. برای این دختر ارزوی ارامش می کنم امیدوارم بیش از هر روانشناسی خودش بتونه به زندگیش سر و سامان بده. امین

متاسفانه خیلی از انسانها در مواقعی که برای خودشون هم باور پذیر نیست ، منفعلانه عمل میکنند ... یکیش هم همین مسائل عاطفیه .

سپیده مشهدی پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد

واقعیت همینه سپیده جان ...
کاهش تحملمون هم با ما قد میکشید و بزرگ میشد
ما دیگه بچه نیستیم و مثلا بزرگ شدیم ولی تحمل مون برای غم و غصه هنوز اندازه ی دخترک پنج ساله ایه که عروسک محبوبش رو ازش میگیرن ... یهو دلمون لبریز از غصه میشه و چشمهامون پیمانه ای پراز غم ... اشک موهبتی ست دلیرانه ...

اف پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 10:21 ق.ظ

و من هررر روز علامتی می بینم برای مصمم تر شدن تو تصمیم بچه دار نشدنم!

خدا رو شکر که حالش خوبه..

بلی افروز جون ، تازه از بیمارستان مرخص شد ... کلی باهاش صحبت کردم ، حداقل کاری که تونستم براش بکنم کمک به پذیرش پایان رابطه اش بود ... قبول کرد بالاخره ، از فردا میره زیر نظر روانشناسش برای اینکه زخمهای روحیش خوب بشه ، زندگیه دیگه ... وقتی بعد از مرگ عزیزان هم ادامه داره - میخوای بعد از رفتنشون نداشته باشه ؟!

سیمای چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 06:06 ب.ظ

آدرس جدید وبلاگم
http://hese-sadeh.blogsky.com/

مرسی عزیزم ،جایگزین کردم

سپیده ز چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 03:05 ب.ظ

ایکاش

مگ چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 03:04 ب.ظ

.........
از خوندن ادامه ی پست چقدر دلم گذفت ... آخ

+ کاش به زندگی برگرده طفلک...یکی از دوستان منم وقتی مهاجرت کرد بعد دو سال دست به چنین کاری زد .......:(خدا ...

حالش خوبه مگی جان ...
جان به آدمی چسبیده تا وقتی اراده ی خداوند بر جدا شدنش قرار بگیره

مگ چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 03:01 ب.ظ

من هوس بادمجون سرخ شده ی ورقه ای کردم ...اوممم

خدا رو شکر ماه رمضان نیست وگرنه کلی گناه برام نوشته میشد با پستهای اخیر !
مهدیه و عمو هر کدوم به نحوی اذیت شدن دیروز ، اینم از تو !

mahdiyemaah چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 01:00 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

راستی یادم رفت....من نمیدونستم سه دقیقه جوشاندن بادمجان باعث میشه به روغن کمتری نیاز پیدا کنه....
من فقط سیب زمینی رو قبل سرخ کردن میجوشونم...اونم ۵ دقیقه...کاملا ترد و پوک میشه...

بلی ، تقریبا دیگه روغن جذب نمیکنه( اگه درست نمش رو با حوله بگبری)

mahdiyemaah چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 12:57 ب.ظ http://mahdiyemaahejadid.blogsky.com

سلام عزیزم
چقدر والدین بودن سخته....
چقدر تربیت صحیح دشواره...
اگه از پسش برنیام چی؟!
کاش تربیت صحیح یه غریزه از جانب خدا بود....کاش همه با تربیت و بافرهنگ دنیا میومدن....
بابت اتفاقی که برای دختر دوستت افتاده متاسفم.امیدوارم هرچه زودتر شوق زندگی به وجودش برگرده...

Amen

عمو چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 12:07 ب.ظ

درود بر بانوی نور
بابت اتفاقی که برای فرزند دوست تان افتاده، عمیقا متاسف و متاثر شدم. امیدوارم هرچه زودتر به آغوش مادرشون برگردن.
تربیت خیلی سخته
خیلی سخته
خیلی سخته
باید فرزندت رو در چند سالی که پیشت هست جوری تربیت کنی که وقتی پیشت نیست خیالت راحت باشه که به خودش و دیگران صدمه ای نمیزنه.

مرسی از همدلیت عمو جون
خطر رفع شده و فقط وضع روحی خوبی نداره ...
زندگیه دیگه ، پر از ماجراهای تلخ و شیرین و سخت ترین قسمت اون فرزند داشتن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.