از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

شاید یکی از دردناکترین کارهای دنیا ، دوره کردن خودت باشه ...

نمیدونم تجربه اش کردید یا نه ، ولی خیلی حس غریبی داره ، دشواره تکرار کردن خودت ، خوندن نوشته هایی که خودت مدتها قبل نوشتی و حسی که در گذشته ای نه چندان دور تجربه اش کردی .

شاید خیلی هاتون دلتون تنگ بشه برای گذشته یا یه حس حرمان باعث بشه دریغ بخورید و دوست داشته باشید به مثلا ده بیست سال پیش برگردید ... ولی من از این ماجرا وحشت دارم ، هرگز دوست ندارم گذشته ، با همه ی خوب و بدش تکرار بشه .


واژه ای رو در گوگل جستجو میکردم ، صفحه ی اول تا دهمی که بالا آمد مرا هدایت میکرد به نوشته های خودم ... یعنی هیچ ابلهی در جهان نبوده که اینقدر در مورد این موضوع  نوشته و به این مهم پرداخته باشد ؟!


بعد صفحات را باز کردم ، یکی پس از دیگری ... و خواندم و خواندم و خواندم .... چه بیگانه بود زنی که این سطور را رقم زده بود .

چه خوب نوشته بود ! قطعا من نمیتوانم به خوبی او بنویسم ! این زن که با نام دیگری در جهان مجازی و این صفحات شناخته میشد ، من بودم ؟!

بعید میدانم . چقدر دقیق ریز شده بود در آنالیز موضوع ...


به خاطر آوردم !


روزی که آن طرز نوشتن را برای همیشه کنار گذاشتم ، روزی بود که فهمیدم باید برای همیشه از توهم مدیرکلی جهان استعفا داد ... در ازای  آن یک کارگر ساده ی فصلی شد ، چمباتمه زده در کنار آیلند پیاده رو ، در انتظاری روزی ِ گنجشکی اندکی که نواله ی امروز ست ...

از همان روز دیگر آنجا ننوشتم .


اینجا مینویسم و مدام به خودم یادآور میشوم : اینجا یک وبلاگی رژیم معمولی ست ، خیلی معمولی ...

نظرات 17 + ارسال نظر
ترمه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 03:24 ب.ظ http://terme61.persianblog.ir

بله همان چند سال پیش بود که مدیریت کلی را به کناری گذاشته بودید و داشت برای خودش هوا میخورد که من پیدایش کردم و دست گرفتم والان بعد چند صباحی منم میخواهم بگذارمش سر راه

بگذار ترمه جان بگذار ...

این طفل سر راهی بدشگون است ! هر کس پیدایش کند بیچاره میشود ...

فقط مموتی بود که وقتی پیدایش کرد بقیه را بیچاره کرد !!

فرزانه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 01:37 ب.ظ

نه ما "عادت می کنیم" به انکار خود ، ندیدن و ترسیدن از خود ، هراس از بازگشت به چیزی که اصل ماست و هر کار بکنیم انکار ناپذیره ،جدانشدنی و بخشی از واقعیت ماست . می فهمم بعضی وقت ها به خاطر یه واقعه، یه هدف، یه شرایط ذهنی غیر قابل توصیف یا حتی یه لجبازی درونی ،ادم می خواد دیگه خودش نباشه و سعی می کنه دور شه از اونی که بوده اونقدر که یکهو می بینه بیست سال از اون روزها گذشته و فقط یه مشت دست نوشته است پشت سرت که وقتی برشون می داری و می خونی می گی راستی راستی من اینا رو نوشتم ؟ و جوابش یه اشک کوچیک تو گوشه چشمه و یه هراس بزرگ از ناشناسی که روزی در تو زندگی می کرده. قلب منم درد می کنه لیلیت ،گرچه هنوز هم خیلی معمولی نمی نویسی و معمولی فکر نمی کنی

فرزانه جان آن بخشی از زندگیم که در کامنت بعدی ات به آن اشاره کرده ای ، قسمتی بود که درست مثل دم مارمولک از من جدا شد ، هرگز نشد که فراموشش کنم ، اما به قول احسان طبری : دوران گذار بود ... از کاپیتالیسم به سوسیالیسم و یا حتی رنسانسی برای هر یک از ما ...
گذشت فرزانه جان و دردناکش اینست که شعور انسانها به نسبت سی سال بعد بیشتر بود انگار ... برخی مباحثات سیاستمدارانمان را که میخوانم واژه ی " تحمیق " برایم معنای نویی میابد که از بابتش آزار میبینم .

سپیده مشهدی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:38 ب.ظ


همین الان یهویی دلمان خواست

الاهی عزیزم

بهسا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:27 ب.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

وب های قدیمی تون منظورم بود بانو
ببخشید اگر جسارت کردم

ای جانم ... از دی که گذشت ، هیچ از او یاد مکن ...

شاید یه روزی آدرسش رو گذاشتم بهسا جون ... باید خودم از نظر روحی آمادگیش رو پیدا کنم ، الان که بهش فکر میکنم دوست دارم هنوز همینجوری بمونه .
باورت نمیشه ، حتی نمیتونم برم اون پستهایی که رمز دار بوده ( برای خودم ) رمزش رو بردارم ... انگاره میخوام برم مین خنثی کنم ، اینقدر حذر میکنم ازش !

بهسا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 11:44 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

زیبا نوشتید از یوژوال!
"فهمیدم باید برای همیشه از توهم مدیرکلی جهان استعفا داد در ازای آن یک کارگر ساده ی فصلی شد..."
بانو حق بدجوری با شماست
من هم مدتی هست به این نتیجه رسیدم که معمولی بودن ولذت بردن از زندگی شاید انتخاب بهتری باشد! تو یکی از پستامم ازش نوشتم
ولی دوست دارم نوشته هاتون رو بخونم، می شود آیا؟

کدوم نوشته ها ؟ مگه نمیخونی الان ؟؟!!

آلبا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 09:21 ق.ظ http://dailylady.blogsky.com/

سلام بانو

درود و نور بر آلبای عزیزم
چه خوب شد اومدی دلتنگت بودم...

اف چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 09:10 ق.ظ

من چند روز پیش به نتیجه رسیدم
همه ی ما معمولی هستیم
و من از همه معمولی تر

http://darhamnevesht.blogsky.com/1394/03/30/post-310/

میدونستی همه ی آدمای خاص فکر میکنن معمولی اند ؟ هر چه خاصترند گمان میکنند معمولی ترند !!!!

اشتباه میکنی دختر ! شک نکن !!

عمو سیبیلو چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 08:49 ق.ظ

درود و دو صد درود ...
این روزها مجبورم به گذشته ها برگردم تا ریشه برخی چیزها را بجویم ... خیل حس زیبایی نیست.
پاینده باشید

درود و مهر بر تو مهندس جوان
آری هیچ حس خوشایندی نیست ، بویژه وقتی اجبار نیزچاشنی آن باشد ....
قطعا خیر است پسرم .

ADELE چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام لیلیت عزیز
منم گذشته رو دوست ندارم ........
چقدر عوض میشیم ما .......

دوستی دارم که حاضرست دار و ندارش را بدهد و به بیست سالگی برگردد ! من اصلا از این جراتها ندارم ، چون قطعا هیچیک از تصمیاتی که آن زمان گرفتم و احتمالا اغلب اشتباه بوده ،مجددا مرتکب نمیشدم !

رویا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 07:33 ق.ظ http://khoshbakhti1393.blogsky.com

سلام بانو.صبح بخیر.اول بگم که چقدر از خوندن پست قبلتون لذت بردم عالی بود....
منم یه زمانی خیلی دنبال مدینه ی فاضله بودم چه در بعد شخصی چه اجتماعی.البته نه با درایت شما
خیلی هم اذیت میشدم گذر زمان بمن نشون داد که فقط اندازه ی خودم میتونم زندگی کنم و تاثیر بذارم.مدتیه که راحتترم

حالا همیشه ما از خوندن پستهای اکتیو شما لذت میبریم ، این بار شما ما رو شرمنده میکنین استاد عزیز ...

میگن هر که در این باب مقرب تر ست ، جام بلا بیشترش میدهند !
ما از تقرب دست کشیدیم گویا !!

mahdiyemaah سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام خاله لی لی جون.خوبی؟
ما هم خوبیم.راستی بلاگفا دو ماه بیشتره که کلا نابود شده.من اصلا به مدیریت دسترسی ندارم.
چه میکنی با پروژه دفاع؟؟؟!!!!

درود و نور و سلامتی برای مهدیه ماه و امیر علی کوچولوش ...

گذشته ها گذشته ، از خیر بلاگف بگذر و همینجا خانه ی جدید رو بنا کن ، حیفه توی این روزها و ماههای با اهمیت محروم باشیم از خوندنت ... بالاخره ممکنه نوشته های دیگرون هم به کارت بیاد .

خوبم منهم ! کمتر از یک ماه دیگه تمومه به یاری خداوند

سپیده مشهدی سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 09:01 ب.ظ

من هنوز توهمش رو دارم بانو

در مورد تو توهم نیست ، واقعیته !

از شوخی گذشته ، سعی نکن دنیا رو مدیریت کنی وگرنه از زندگیت هیچی نمیفهمی و هیچ لذتی ازش نمیبری عزیزم

تارا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 08:44 ب.ظ http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

بانو چرا بعضی جمله ها مستقیم ذهن آدمو میشکافه و توش فرو میره عمیقا؟
/باید برای همیشه از مدیر کلی جهان استعفا داد...../
میشه مارو از این نوشته های عجیب چسبناک محروم نکنید و بیشتر بنویسید اینطوری؟ لطفاااااااا

به قدر خودت ، به سهم خودت تاثیر گذار باشی توی دنیا کافیه ... بیش از اونش انصاف نیست چون آزار میبینی از بابتش دخترم ...
با بهترین آرزوهای برای تو ...

سپیده ز سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 06:42 ب.ظ

والا خیلی ادبی بود نه اینکه الان روزززززززززززم هیچی نفهمیدم ب هرحال درهرجا و هر موقعیتی ک هسین موفق باشین
من یکی ک اصن دلم نمیخاد ب گذشته برگردم انگار مثلا گفتن بیا توروخدا بیا برگرد

یعنی این مخفف نوشتن اسمت عالی بود ها !!!

مریم سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 05:45 ب.ظ http://neveshtehayegahbegah.persianblog.ir

Amer سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 04:40 ب.ظ http://8m8a8.blogsky.com

فکر کردم تیتر رو زدید!
و نمیخواهید از دی هیچ یاد کنید...
برای همین متن رو خالی فرستادید!

من هم به پیروی از شما، هیچ یاد نکردم و خالی فرستادم

بازی بلاگ اسکای بود ! قبل از اینکه متن را بنویسم ، زلف را بر باد داد !

Amer سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 04:33 ب.ظ http://8m8a8.blogsky.com

عامر جان تو هم مثل من عجولی ؟!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.