یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

پسرک راه دور یه عکس گذاشته و یه کپشن غمگنانه زیرش :

توی یه روز افتابی اومدی

توی یه روز آفتابی هم داری میری 

اما ، تو همیشه با منی مثل دعا ...


عکس همسرش هست از پشت سر ، اونطرف گیت خروجی فرودگاه ... به همین زودی شش ماه شد و دخترک داره بر میگرده به کشورش ، کی بتونن دوباره همدیگرو ببینن ، مشخص نیست .

اشکهام امون نمیدن ، من تا به حال دخترک رو ندیدم ، چجوری میشه از پشت مانیتور کسی رو اینهمه دوست داشت ، با جادوی صداش ؟ 

وقتی برای من اینقدر تلخ و سخت و دردآوره ، پسرکم چجوری میتونه با تنهائیش کنار بیاد ؟


امید ، امید ، امید ...


این تنها چیزیه که انسانها رو روی پا نگه میداره . 

دو روزه به تماسهامون جواب نمیدن ، دیگه اصرار نکردیم ، گفتیم شاید نمیخوان آخرین لحظات با هم بودنشون  رو باکسی قسمت کنند ، ولی الان دیگه توان زنگ زدن به هیچ کدومشون رو ندارم ، چجوری غم صداشون رو تحمل کنم ؟ چجوری بغض خودم رو مخفی کنم ؟



خداوندا ، از قدوسیتت میخواهم این دوری را سهل کنی و هر چه زودتر آنها را به آغوش هم باز گردانی  .... 

دو سال پیش همین اشکها را از  دور شدن فرزندم باریدم و امروز برای تنهایی  و دوری از همسرش ، زمان را بر ما آسان گردان که تو صبوری دهنده ی مایی ، آمین .



نظرات 29 + ارسال نظر
چوپان شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 04:19 ب.ظ

مرسی کلی

چوپان شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 12:36 ق.ظ

مهربون من
منظورم تو گوشیتون بود! اونروزی که اگر خدا خواستو همو دیدیدم
مثلا بگی چوپان بیا تا یادم نرفته بچه هامو نشونت بدم!مگی که دیده:D

قربونت برم فردا عکسها رو همینجا میذارم
رمز رو از مگی بگیر چون از خودت آدرس ندارم بیام بهت بگم

چوپان جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 08:39 ب.ظ

اوم :(
یک سااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا (...)اااااااااااااال دیگه؟
اگر همدیگرو ندیده بودن از نزدیک باز میشد یجوری تحمل کرد!
ولی الان واقعا دوسدارم بدونم جفتشون چجوری تحمل میکنن!!
خیلی زیاد دوسدارم بدونم!
.
بانو بعد یروزی عکساشونو نشونم بدین

فردا یکی از عکسهاشون رو خصوصی میذارم ... با رمز همیشگی

ف، م جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 02:38 ق.ظ

سلام دوباره
اجازه کدومه خانوم!؟! باعث خوش حالیه. ممنون از توجه تون خانوم مهربون :)

درود و نور و مهر

چقدر سبک نوشتنتون من رو به یاد محسن آزرم میندازه ...
لذت میبرم از خوندنتون ، در هر ژانری که می نویسید دلچسبه و حکایت از تفکر و تجربه ای داره که سمت و سوش مشخصه ...

این کامنتم بود که ثبت نشد براتون ، از دست پرشین نابکار ...!

ف، م پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 06:53 ب.ظ http://crisises.persianblog.ir

منظورم این بود که آدرس رو اشتباه گذاشته بودم براتون. اینم آدرس درست :)

ممنونم ازتون بخاطر آدرس ، با اجازه در لیست پیوندهایم قرار گرفت

ف، م پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 12:01 ب.ظ

چون تو پرشین بلاگه و من با بلاگفا آدرس گذاشتم

یعنی چی ؟ خب من الان نه آدرستون رو دارم نه ایمیلتون رو و نه اسم کاملتون رو حتی !

آلبا پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 09:45 ق.ظ http://dailylady.blogsky.com/

سلام لیلیت جان

خوبی؟

من که حی و حاضر اینجام:

گفتم همسایه شدیم شما افتخار ندادید سر بزنی بانو

آخ ببخشید حق با شماست ! من هنوز به اون میهن بلاگت سر میزدم ، الان تازه ویراش کردم آدرست رو ، مرسی که یادآوردی کردی عزیزم

بهسا پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 09:07 ق.ظ http://mywellnessjourney.mihanblog.com/

سلام بانوی مهربونی
چند بار این پستو خوندم اما دست و دلم به کامنت گذاشتن نمی رفت! طعم دوری رو همه کم و بیش چشیدن، شیرین نیست ولی فکر به سلامتی و خوشبختی عزیزان ملایمش می کنه.
میدونم هرچقدر هم مثل شما قوی باشه کسی اما وقتی مادر باشی دلتون با ریتم زندگی فرزندانتون می تپه.
اما اینم میدونم که دوری هم تمام میشه و اونوقت شیرینی وصال وصف ناپذیره. این دوری آزمون عشقه
عشقتون و عشقشون مستدام و دلتون شاد وتنتون سلامت
دوست داشتنی ترین مامان لیلیت دنیا
(راستی من بهتون رمز دادم مگه میشه یادم بره، اما فک کنم تو بحبوحه اسباب کشی وبلاگی بودید. چشم مجددا میذارم)

مرسی بهسا جون ، راست میگی ، من اصلا این پستت رو قبلا خونده بودم !

مگهان پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 08:42 ق.ظ

ای بابا ... خیلییی سخته قطعا برگشتن به اونجا براش !
دلگیره ولی خدا کمک می کنه بهش و قطعا عادت می کنه و سر فرصت یه راه حل خوب برای کنار هم بودنشون پیدا میشه :*

غصه نخوری مامان خانوم

فدای مهربونیات مگی خانوم ... به امید دیدارت عزیزم

مگهان پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 03:57 ق.ظ

خب... بانو مگه میشه کسی رو که پسرتون انقدر دوست داره ، دوست نداشته باشین ؟
شما یه مامان واقعی هستین و انتظاری جز این ازتون نمیره و قطعا از صدای همسر پسرتون هم درک کردین میزان عشقش به پاره ی تنتون رو ...
...
خیلی غمم شد از تصور این لحظات ... برای دعای آخرتون ...آمین و از ته دل آرزوی مستجاب شدنش رو دارم:*

الان داشتم باهاش چت میکردم ، باور میکنی تازه رسید به کشورش ؟ ببین راهش چقدر دور بود این طفلک ...
فعلا که ساعت فیزیولوژیکش بهم ریخته ... حال و روزش هم که دیگه نگو ... دختر نازنینم

ف، م پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 03:04 ق.ظ http://crisises.blogfa.com

آخی...

چرا هیچوقت وبلاگتون برام باز نمیشه ؟!

سپیده مشهدی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 07:24 ب.ظ

نوش جونت عزیزم
من قرار بود ناهار با پسر عموم باشم ولی یهو قاط زدم و برنامه رو کنسل کردم...ناهار نخورم...الانم رسیدم خونه و دارم بستنی میخورم
بفرما عزیزم

نوش جونت عزیزم
بستنی آرومت میکنه ، کاش همونوقت خورده بودی که عصبانی نشی !

خورشید چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام خوار جونم خوبی ؟
اوضاع احوالت بهتره
وقتی داشتم این پست رو میخوندم پارسا پیشم بود ازم پرسید چی میخونی منم گفتم یه خاله ای دلش برای پسرش تنگ شده ناراحته

گفت به اون خاله ای که ناراحته بگو ناراحت نباش زار زار میبرمت بازار می فروشمت پنج هزار تومنا
بچم گند زده به شعر ولی خب اینم تهدید از نوع پارساییشه دیگه
بعدشم جدی جدی گفت به اون خاله بگو ناراحت نباشه بهم گفت مامان من برم پسرش بشم خوب بشه به هر حال یا می برت بازار یا خودش پسرت میشه انچنان خونه زندگیتو میریزه بهم که اصلا وقتی برای ناراحت شدن برات نمیذاره انتخاب با خودته

پسرکت رو ببوس و لذتش رو ببر عزیزم ، این روزها زود میگذرند ، زود ...

تارا چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:47 ب.ظ http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

بغل بغل آرامش واسه گل بانو و گل پسرها و گل عروس هاشون

گل بر قدم و زندگیت تارای مهربون ...

سپیده مشهدی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:24 ب.ظ

خوبی لیلیت جونم؟
ناهار چی خوردین؟
(آیکون سپیده ای که هی میام به بانوی جونش سر میزنه تا یه وقت دلتنگی نکنه)

فدای تو دختر مهربون که اینقدر حواست به همه چی هست ...
جاتون خالی فلافل !!

عمو سیبیلو چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:16 ب.ظ

I am worried about you

نگرون نباشین عموی مهربون ، همونطور که بارها گفتم : ظالم سالم است !
من سُر و مُر و گنده در خدمتتون هستم

شراره چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:35 ق.ظ

رنج دوری از فرزند

فرزند نداشتنش رنج و داشتنش تعب ...

سپیده چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...
بانو جون تا چه مدت قراره دور باشن ازهم

مطمئن نیستم ولی حداقلش یکسال خواهد بود عزیزم

سپیده مشهدی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:13 ق.ظ

دروددددددددددددددددد
به بانوی دوست داشتنی و عزیزم
بهترین؟
میخواین براتون با آهنگ فتانه عمووووو برقصم؟
بلتتتتتم ها

منم بلتتم ! بذار یه جفت گوشواره ی فتانه ای گوشم کنم بعد !!

رز چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 12:34 ق.ظ

غم خانواده قلب ادمو میترکونه بچه،خاهر برادر پدر مادر مخصوصا وقتی دورن ،درکتون میکنم باتمام وجود ،خدا اروممون کنه فقط

ممنونم از همدلی تون رز عزیز...خدا خانواده ی شما رو شاد و دور هم نگه داره ، آمین

سپیده مشهدی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 10:18 ب.ظ

قربونت بشم...گریه نکن دیگه

یه روزی که خیلی خیلی نزدیکه...هر 6 نفرتون...کنار هم جمع میشین...میگین میخندین...تازه الان من کف دستتون دو تا نوه هم میبینم که اسماشون سپیده 1 و 2 است
و دارن با آهنگ گله مرتضی میرقصن...

خدا نکنه سپیده جان ...
تا همسرش کنارش بود آرامش داشتم ، زندگیه دیگه ... باید کنار اومد که همه چیزش وفق میل ما نیست

زیتون سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 08:06 ب.ظ http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com

ای جانممم...

بانو
من خیلی وقتها شما رو میخونم. دوستتون دارم و ازتون یاد میگیرم. عذر میخوام که ساکتم.
الان همپای شما بغض کردم...
امیدوارم خییییلی زود در شادی و امنیت برای همیشه کنار هم باشند

ممنونم زیتون عزیز و مهربونم ...
مهرت رو احساس میکنم نازنین ، چه اینجا و چه اونجا ...

اف سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 07:56 ب.ظ

امبدوارم به زودى به آغوش هم برگردن.سفرش بخیر.
خدا رو شکر الان تکنولوژى کمى سهل کرده این دورى ها رو.
یادتونه قدیما رو..
تلفن شونزده هزار رقمى رو باید مى گرفتى , با کلى بدبختى کانکت مى شد بعدم با دوسه دیقه تاخیر صدا رد وبدل مى شد!!

الان اوضاع خیلى خوبه. خدا و شکر راه ها هم نزدیک شده .ایشالا به زودى هر شش نفرتون دور هم جمع بشین با دل خوش

همسردلبند هم صدبار حرفای تو رو تکرار کرده زیر گوشم ولی ... مادر بودن خر است ...

خورشید سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 06:18 ب.ظ

الانو نمی دونم شادم یا نه خدا شاهده که اون فقط از دلم خبر داره وقتی با خوشحالی پستهایی ازدواج خواهر زاده هامو نوشتی اونقدر خوشحال شدم که مثل دیوونه ها با اینکه هیچ نسبتی نداریم واصلا همدیگه رو ندیدیم منم برای خودم یه جشن گرفتم واون روزا پا به پای شما خوشحالی کردم الان چطور میتونم شاد باشم وقتی خواهرم اشک میریزه نمیدونم بده یا خوب ولی من اینطوریم دیگه وقتی کسی تو یه جای دنیا خوشحال باشه منم خوشحال میشم وقتی کسی غمگین باشه منم غمگین میشم حتی اگه نشناسمش با خودم میگم یکی تو این دنیا الان غمگینه و من کاری از دستم ساخته نیست جز دعاراستش از خوشحال بودن خودم خجالت کشیدم
از بچگی همینطور بودم کاریشم نمیتونم بکنم
دعامیکنم همه چی رو به راه بشه

ممنونم ازت عزیزم

سیمای سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 06:05 ب.ظ

انشالله زود زود زوووووووووووود برگردن پیش هم
بانو گریه کردم با این پستت
میدونم الان چی میکشن

سیمای جون ممنونم از همدردیت ... اشکم خشک نمیشه با عکسی که فرستاده ، شانه هاش فرو افتاده دخترک ... چقدر سخته

عمو سیبیلو سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 05:55 ب.ظ

خدای اون هم بزرگ لیلیت جان
بعضی وقتا سختی لازمه، دلتنگی لازمه، غربت لازمه، اینا یه مرد و مرد بار میاره ... آمادش می کنه برای زندگی
نگرانش نباش بانو
خدا هیچوقت باری بیشتر از تحمل شونه های یکی رو دوشش نمیگذاره ...
خداوند به دل شما هم آرامش بده

ممنونم که آرامش میدید عموی مهربون ، خدا شما و زنعمو جان رو کنار هم حفظ کنه ...

هنوز تجربه اش رو نداری ولی ، هیچی به اندازه ی رنج فرزند نمیتونه انسان رو در هم بشکنه ...

خورشید سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 05:43 ب.ظ

سلام خواهر جون چرا امروز که من خوشحالم عزیزان دلم غمگین هستن به هر کی خبر خوبه رو دادم یه جوری دپرس بود پیش خودم گفتم همه رو تو خوشی خودم شریک میکنم ولی همه ناراحت بودن جوری که با خودم فکر کردم خوشحالی من کوچکترین تاثیری برای خوب کردن حالشون نداره
دعا میکنم خواهرزاده اون ورابی زود دلتنگیش رفع بشه تنها کاریه که میتونم واسش انجام بدم راستش اصلا یادم رفت که خوشحال بودم
کامنته به دستت رسید ؟

امید که همیشه شاد باشی خانومی

سپیده مشهدی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 04:48 ب.ظ

الهی آمین عزیزم

ممنونم سپیده جونم

عمو سیبیلو سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 04:40 ب.ظ

آمین
انشاءالله هرچه زودتر شرایط طوری رقم بخورد که دوباره پیش هم برگردند و برای همیشه پیش هم بمانند.

براش خیلی ناراحتم عمو جون
تنهایی خیلی سخته ، اونم توی غربت ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.