عاشق شو ور نه روزی ، کار جهان سر آید ....

دوستم افتاده وسط یه برزخ ...

کم کم  داره چهل و پنج سالش میشه و با اینکه سی ساله که به شغل شریف پراندن خواستگارها مشغوله ، هنوز در این زمینه مجرب نشده و از مردان جوان گرفته تا آقایونی که همسران خود رو از دست دادند یا اصلا با خود همسرشون که موفق به فرزندآوری نشده اند ، به خواستگاریش می آیند !

حالا این مورد اخیر که اصلا مورد نیست ، گیجش کرده ...  یه آقایی که از خودش حداقل ٥ سال جوانتره ، یه دختر دوست داشتنی ٥ ساله داره و همسرش ترکش کرده و در خارج از کشور پناهندگی گرفته ...

آقا خیلی اتفاقی در یه رابطه ی شغلی باهامون قرار گرفت و هر بار که با ما جلسه داشت چون دخترک زیباش هم باهاش بود ، ناچار میشدیم اونو بفرستیم به اتاقی که چند تا همکار خانوم هستند تا مزاحم  کارمون با پدرش نشه . بگذریم که همه عاشقش هستند چون فارسی رو به زحمت و با لهجه انگلیسی بامزه ای صحبت میکنه و در واقع دلبری میکنه . همین دوستم که ذکرش رفت عاشقانه این بچه رو دوست داره و اینقدر بهش محبت میکنه و مادرانه باهاش رفتار میکنه که دخترک شدیدا بهش وابسته شده و هر وقت که پیشمون میاد ( طی هفته گذشته تقریبا هر روز اومده ) یه راست میره سراغ این خانوم و خودش رو در بغلش جا میکنه ، اونم موهاش رو میبافه ، براش بهدونه دم میکنه که سرفه اش کم بشه ، از غذای خودش قاشق قاشق دهنش میگذاره و داره تمام مادرانگی که در رویاهاش داشته با این کوچولو تجربه میکنه ...

پدر که توی جلسه با ماست ، هر وقت سراغ دخترک رو میگیره من بهش اطمینان خاطر میدم که خانم نون  مراقبش هستند . تا اینجا مشکلی نیست . مشکل از جایی شروع شد که شنیدم بین همکارها شایع شده که توجه به دخترک دلیلش اینه که دوستمون برای آقا تور پهن کرده و در واقع سعی داره از راه دخترش به قلبش راه پیدا کنه  و اینجوریه که آقا هم ازش خواسته باهاش ازدواج کنه ....

چون این شایبه ها رو مناسب محل کار نمیدونم امروز چیزی رو که شنیده بودم به دوستم گفتم و ازش خواستم تا وقتی بچه اینجاست مراقبتش رو به نیروهای خدمات  بسپاره و خیلی به خودش نزدیکش نکنه ...  توی سلف سرویس بودیم و اون داشت به بچه غذا میداد . قاشق توی دستش خشکید ، چشمهاش پر از اشک شد و بغض گلوش رو گرفت .

گفت : من هرگز با این آقا برخوردی جز مسائل کاریمون نداشتم ...در خصوص بچه هم محض انسانیت اینکار رو کردم ، بهتون دروغ نمیگم خودم هم لذتش رو بردم .... منم آرزو داشتم به یه بچه دارو بدم ، غذا بدم ، موهاش رو شونه کنم و حس کنم که یه مادر چه احساساتی رو تجربه میکنه ولی حتی یک لحظه در مورد پدرش فکر نکردم ....

از اون به بعد همه اش اشک ریخت و مرخصی گرفت و زودتر رفت خونه .... با اینکه میدونم ته دل نسبت به پدر بچه هم بی تمایل نیست ، هنوز براش ناراحتم. به نظرم اینقدر عشق و دوست داشتن رو برای خودش ممنوع میدونه که حتی به خیالش مجال پرواز در این خصوص رو نمیده ....


 میخواستم به پدر بگم دیگه بچه رو همراهش نیاره ، دلم نیومد وانگهی من که نمیتونم برای مراجعین تعیین تکلیف کنم .

کاش میتونستم بهش بگم برای همکارمون  چه شایعه ای درست شده و اون تا چه حد آسیب دیده ...

 کاشکی بعد از شنیدن این جمله اون بلافاصله میگفت : نه اصلا هم شایعه نیست و من بهش علاقه مندم . چه کسی بهتر از اون میتونه مادرانه به دخترم علاقه داشته باشه ، چه اهمیتی داره که از من بزرگتره ؟ اتفاقا من میخوام باهاش ازدواج کنم و اختلاف سنی مون هم برام مهم نیست ...


ولی اینها فقط کاش و کاشکیه ... میدونم یک مرد چهل ساله هرگز زنی ٤٥ ساله رو برای ازدواج انتخاب  نمیکنه ، نهایتش دیگه بخواد خیلی پخته باشه و رابطه ی هممادری ( لفظ نامادری رو بکار نمیبرم ) با دخترک مساله ساز نشه ، با دختری ٣٠ ساله ازدواج میکنه ... وگرنه حتی این توان رو در خودم میدیدم که  برم صراحتا به آقا پیشنهاد بدم در مورد دوستم فکر کنه ...

بارها دیدیم ، آقایون حتی در رده سنی پنجاه سال ، دوست دارند همسری جوان اختیار کنند و به زنی که از خودشان فقط چندسالی کوچکتر است حتی فکر هم نمیکنند ....


فرصتها مثل برق و باد میگذرند  و زودتر ازاونی که فکر میکنید دیر میشه ، ما سالهای اندکی جوان هستیم و سالهای بسیاری از زندگی را پیر.... به بهانه های گوناگون فرصت سوزی نکنید که بعد ناچار نشید با غذا دادن به بچه های دیگرون غریزه ی مادرانگی تون رو سیر کنید ... 



نظرات 20 + ارسال نظر
سپیده چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 10:21 ب.ظ

عجبببببببببب
خب بانو بگید بنظر من بهتره

قربون شکلت من چجوری برای مردم تعیین تکلیف کنم و بگم بهتره ؟
نمیگه خانوم به تو چه ؟؟!!!

فرزانه چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 12:04 ب.ظ

می دونی خیلی آزار می بینم وقتی می شنوم یه زن فقط به خاطر زن بودنش همیشه در معرض اتهامه. وقتی زنی شوهر نداره ، برخی از زن های شوهردار به عنوان یه خطر می بیننش ، رفت و آمدهاش زیر ذره بینه و حتی برای محبت کردن حرف زدن و......... باید برای خودش چارچوب تعیین کنه. تبعیض کشنده ایه. در حالی که یه مرد مجرد از آزادی های بیشتری بهره می بره ، حتی یه مرد متاهل هم خیلی رها تر از یه زن متاهله. این قید و بندهای فرهنگی فقط جریان عادی روابط بین دو جنس رو تخریب می کنه و بهش شکل جنسی و برده گی می ده. برای دوستتون متاسفم و برای جامعه بسته خودم هم

البته الان به نسبت قبل خصوصا توی شهرهای بزرگ شرایط خیلی بهتر از قبله ولی توی شهرستانها همچنان تابوی تجرد و مطلقه بودن زنان رو فسفری میکنه ... عین گوهر شب چراغ میدرخشند و هر آدم موری هم توجهش بهشون جلب میشه و خب میدونی که ، اگه یه حرف تلخ و تند در موردشون نزنند که روزشون شب نمیشه ...

مهران جم چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 ساعت 09:29 ق.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

خدا نکنهههههه !
همیشه سلامت باشین و سرحال و لبخند به لب و کنار عزیزانتون و سایتون هم روی سر ما !:)
تازشم نمیگین کوررر بودم !!!!:)))
(یکم خودمو لوس کنم واستون !!! به مامانم که اصلاااا نتونستم بگم !! سکته میکنه خدای نکرده !!)

دور از جونتون ....( رومان کوری ساماراگو رو خوندین یا فیلمش رو دیدین ؟)
بارها و بارها همسر دلبند از این شیرین کاریها کرده ... بعد عین یه بچه ی خوب با چشم های ورم کرده که به هیچ عنوان باز نمیشد مینشست کنارم و من لقمه دهنش میگذاشتم ، بعد از گذاشتن سیب زمینی رنده شده و سفیده تخم مرغ توی چشمش میریختم و ته دلم کیف میکردم که الان فقط باید به حرف من گوش کنه ( حالا نیس که در موارد دیگه گوش نمیکنه طفلکی !!)
ولی خوب کاری کردین به مادرتون نگفتین ، احساس عذاب وجدا میکرد که بخاطر تز بردن ماشین لباسشویی توی حمام ، این بلا به سر پسر سوگلیش اومده ! ( مهرداد و امیر محمود سوگلی نباشند صلوات !!)

شادی سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 10:01 ب.ظ

ای ول آقا مهندس ...
از حق تون دفاع کنید و لقب بگیرید ببایید ببینید بانو ته اسمتون چی نوشته

شادی مهندس سالی یه بار شاید بیاد وبلاگ منو بخونه ! همون یه بار شاکیه !

Rima سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 08:00 ب.ظ http://dailytalk.blog.ir

دلم واسه خانوم نون سوخت
گناه داشت
کاش آخر قصه شبیه یکی از کاشکی ها بشه
شاید آقا متفاوت باشه و دلش خانوم 5 سال بزرگتر بخواد
لطفا اگه خبر خوشی ازشون شد بهمون بگو

خب کامنت رویا رو نخوندی !! خبر خوب بود ریما جون ، در حد توانم ....

مهران جم سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 07:31 ب.ظ http://myladyprincess.persianblog.ir

یعنی من بیچاره 3 روز کور شم این عمو سیبیلو سریعععع جای منو میگیرن ها !:((((
ای خداااا !! خیالم راحت بود تو دل لی لی یت بانو جام قرصه !:((((

الاهی فدات شم تو که پسر ارشدی مادر !!!
الان برت میگردونم سر جات تی بلا می سر ... خو من چه کنم که نه میتونم برات کامنت بذارم و نه لایک کنم نوشته هات رو ؟
بازم خوبه از نون پختن فارغ شدی مادر ، یادم کردی وگرنه چجوری میخواستی خبر دار بشی من برای هیچکدوم از بچه های پرشین نمیتونم کامنت بذارم ؟ ترمه و شادمانه و بقیه رو هم حتی ...

رویا سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 07:20 ب.ظ http://khoshbakhti1393.blogfa.com

قربون شما برم که انقدر بزرگوار و بزرگ منشین.یعنی غیر از این هم از دل دریایی شما توقعی نداشتم خیلی خوشحال شدم و در ورای هر اتفاقی که بیفته حتی اگر طرفین به نتیجه ای هم نرسن شما واقعا بزرگی کردین
عاشقتونم

فدات بشم عزیز دلم ... الان مجدانه پیگیر قضایا هستم و محتاج دعاتون ...

سپیده مشهدی سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 06:50 ب.ظ

-قالب ساده وزیبایی که لیلیت جون...
-راستی با تاخیر روزتون مبارک...(بعد سیزده بدر عیدتون مبارک)
بزار یکم برات قر بدم دخترم...
تو وب عموووووووووووو بداخلاق که نمیشه رقصیدهمش غذا سرو میکنه...همه خوانندهاشو چاق کرده
عمووووووو این کامنت نخونه صلوات....

بی قراره دلم آروم نداره دلم
قرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
نمیدونه تازه این اوله کاره دلم
دستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
تو که میشناسی منه احساسی
بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نمیتونه عشق تو کنار بذاره دلم
پاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عاشششششششققققققتم سپیده ی بمب انرژی ....

سپیده مشهدی سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 04:53 ب.ظ

دروددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
به بانوی مهتابی
والا من بستنی گرفتم واسه خونه نویی که دست خالی نیام,یادم اومدم که شما رژیم دارین واسه همین همشو تو راه خوردم
به به...چه خونه ی دلبازی...چه اتاقای نورگیر و بزرگی...چه آشپزخونه ی شیکی...
چند متری بانو؟چند فی میخوریه؟

ای جانم
تو بدون بستنی. هم شیرینی دختر !
اتفاقا قالب اینجا اصلا به سلیقه ام نیست و اجباریه ! فعلا باهاش کنار میام تا یه چیز مناسب پیدا کنم سپیده جون

عمو سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 04:23 ب.ظ

درود بر لیلت نستوه
چی میکنی بانو؟ داری بررسی می کنی آیا راهی هست برای رسیدن این دو به هم ؟

عمو جون پیشرفت کار فعلا در حدیه که در جواب کامنت رویا جون نوشتم !
دعا کن فقط ...

تارا سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 12:20 ب.ظ http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

سلام بانو این پارگراف آخرتون رو دیدم نتونستم سکوت کنم و نظرمو نگم و حس کردم چون دختر ندارید این مساله شاید دور از ذهنتون باشه
بانوی عزیز اون دوستتون رو نمیدونم ولی در جامعه ی کنونی ما و جوان های دهه ی 50 و 60 این موضوع تجرد بسیار شایع هست و چه خانم چه آقا اتفاقا هرچه شرایط این آدم بالاتر بشه چه اجتماعی چه تحصیلی و... ازدواج سخت تر و موارد کم تر خواهد بود و جالبه که یه نگاهی به آمار ازدواج هایی که رخ میده بندازید که 70 درصد ازدواج ها برای تحصیلات دیپلم و زیر دیپلم هست اینو من نمیگم آمار رسمی دولت میگه ...
پس بحث سخت و سخت گیری نیست جامعه بین مدرنیته و سنتی گیر کرده و انبوهی نسل سوخته برجا گذاشته
و در ضمن اگه دختر داشتید مطمئنم با وسواس خاص تری این پست رو میذاشتید دختری که جگرگوشه اتونه دختری که نازک تر از گل بهش نگفته بودید دختری که توی خونه اتون بالیده و به سان پنجه ی آفتاب رشد کرده نمیشه به هرکسی سپرد
این دوستتون هم خیلی نازک نارنجی بودن که با یه همچین شایعه ای که توی اداره جات یه چیز طبیعی هست و عادی اینگونه خودشون رو شکنجه میدن اگر زندگی مجرد گونه انتخاب کردن باید مجردوار هم با مشکلات مبارزه کنند
چه بسا زندگی های مشترک بسیاری دیدم و شنیدم که فقط شکنجه گاه زن و یا مرد بوده!
پس به خاطر یه حس مادری یا یه حس همسری نباید بی گدار به آب زد و مطمئنم اسم این هر چیزی باشه سخت گیری و بهانه اسمش نیست
ببخشید زیاد حرف زدم بانوی عزیز

تارای عزیزم
با بیشتر حرفهات موافقم ولی اطلاعاتی در مورد اینکه پایین بودن تحصیلات شامل پرهیز از ازدواج نمیشه ، نداشتم ...
من که توی پرسنلم از دختر ٢١ ساله تا ٥١ ساله دارم ...
هر چقدر هم که بررسی میکنم که حداقل یه عیب توی این طفلکیها پیدا کنم که خودم رو توجیه کنم به این خاطر اینها جزو انتخابهای کسی قرار نگرفتند واقعا هیچی پیدا نمیکنم ....
بلی من دختر ندارم و مطمئنا بقول تو اگر داشتم دمار از روزگار خواستگار طفلک در می آوردم لابد ! ولی میدونم که شرایط رو برای دخترم جوری فراهم میکردم که از زندگی توقعات معقول و طبیعی داشته باشه ...
بحثش خیلی کارشناسیه و زمانبر و میشه صفحه ها در موردش نوشت ...

افروز سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 09:09 ق.ظ

امیدوارم به زودی دوستتون سرو سامون بگیره
امان از ما ملتِ بیکار که فقط به فکر شایعه سازی و بردنِ آبرو هستیم

منهم امیدوارم افروز جون ، دعا کنیم براش ....

خوبه ایندفعه مثل بار قبل ریسک نکردم !!! اول یه سلام علیک باهات کردم که دیدم بعععععله !!!!
حالا میام اونجایی که گفتی برات مینویسم !

رویا سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1394 ساعت 02:55 ق.ظ http://khoshbakhti1393.blogfa.com

وااااااااااااای خیلی ناراحت شدم لیلیت عزیز توروخدا اگه کاری از دستتون بر میاد انجام بدین.نهایتش اون آقا میگه نه دیگه...ولی یک درصدم شاید قبول کنه...
خیلی متاثر شدم.
امیدوارم خدا بهترین انتخاب رو برای این فرشته قرار بده و مزد نجابت و متانتش رو بزودی بگیره

رویا جونم امروز عملیات انتحاری انجام دادم !
قبل از اینکه نظرت رو خونده باشم به توصیه ات و صد البته عقیده ی خودم عمل کردم .
ایشون با من کاری داشتند و وقت گرفتند و به دیدنم اومدند و بعد از اینکه کارشون رو انجام دادم از اونجائیکه دخترکش مدام از در و دیوار بالا میرفت بحث رسید به آینده ی اون و توصیه ی من که ازدواج کنید و اجازه ندید اشتباه همسر سابقتون آینده تون رو رقم بزنه ...
بعد هم خیلی صادقانه بهش گفتم اگر قصد ازدواج داشتید و اختلاف سنی با همسرآینده براتون مهم نبود در مورد خانم نون فکر کنید ....
ورای اینکه چه اتفاقی بیفته اولا خوشحالم که منفعل عمل نکردم و حداقلش این بود که فهمیدم بر خلاف تصور من دوستم سه سال از ایشون بزرگتره نه بیشتر !
شاید از این به بعدش تا ٥ روز کاری آینده که پروژه ی ما با ایشون به اتمام میرسه ، در مورد این قضیه با دید دیگه ای فکر کنند ... امیدوارم خداوند آنچه صلاح هست برای هر سه نفرشون رقم بزنه و آینده شون با هم باشه ...

عمو دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 08:53 ب.ظ

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود:
توان ِ دوستداشتن و دوستداشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ دیدن و گفتن
توان ِ اندُهگین و شادمانشدن
توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتنی
توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

به دوستم زنگ زدم
بیمارستانی شده بود طفلک ... شوک عصبی و سرم و این داستانها
میگفت من حتی برای لحظه ای بجزبه خود بچه به چیز دیگه ای فکر نکردم ، خیلی این تهمت برام سنگین بود ...
منهم بهش گفتم ولی قطعا اگر بدونم قصد ازدواج داره تو رو بهش پیشنهاد میکنم !همین راجع بهش فکر نکردی که الان مساله به این سادگی راهی بیمارستانت میکنه ...

گیلاس آبی دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 07:31 ب.ظ http://thebluecherry.blog.ir

قربون خدا برم که چه قریضه مادری قرار داده درون بانوان
بسیار بسیار قوی...

خوش اومدی گیلاس ابی
از دوستان اسمتون رو شنیده بودم ... ولی هنوز افتخار خوندنتون رو نداشتم

چیزی که گفتین متاسفانه در مورد مادر این دخترک صدق نکرده گویا !

مهدیه ماه دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 06:16 ب.ظ

راستی از کجا دیدی پسرت لایک کرده!!!!!
منم لایک کنم میبینیش؟؟؟!!!
الهی بهترین برای همکارت اتفاق بی افته...
چه کار خوبی کردم با سومین خواستگارم ازدواج کردم.در حالی که فقط ۱۴ سال داشتم.خداروشکر راضی ام.
منم دارم دوروبرم دخترایی که از اینکه وسواس به خرج دادن حسابی پشیمونن.
شنیدم شما هم مثل من در دوران طفولیت ازدواجیدید

به سلامتی عزیزم
نه دیگه به کوچولویی تو ! من ١٨ سال داشتم ...
جای دیگه این متن رو نوشته بودم ، اونجا لایک کرده و اسمش ثبت شده ، اینجوری متوجه شدم .

بانو دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 04:47 ب.ظ http://dailylady.blogsky.com/

درست میفرماید بانو

برای همکارتون ناراحت شدم

این کاشکی ها فایده نداره ولی بازم دیر نیست

باید ب خودش کمک کنه و عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنه

متاسفانه تو ایران تفاوت سنی مهمه ولی در جاهای دیگه

ب این شدت نیست...

برم بهش زنگ بزنم ، ببینم حال و روزش چطوره ...

مگهان دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 04:21 ب.ظ http://meghan.blogsky.com

چقدررر خوب بود این جمله ...
من شهامت ندارم !
بانووو روزتون با تاخیر مبارک ! فقط پسرها که نباید تبریک بگن ما وظیفمون بیشتر ترم هست تازه ... چون ما دختریم !
خلاصه خیییلی شرمنده بابت تاخیر بوس با لب های تپللل :دی

داری خوبش رو هم داری مگی ... حالا میبینی

... دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 04:15 ب.ظ

جسارتا و با اجازه تون اسم نمی نویسم چون مطمینم خودتون میدونیسد کی ام:
در محیطی بزرگ شدم با اینکه مادر و پدر بالا سرم بودند ولی بشدت زیر دست دوتا عمه ام تربیت شدم که منو محدود کردن و بهم قبولوندند که دختر باید حجب و حیا داشته باشه و خیلی کارا زشته و ...
اونقد محدود شدم که سه سال دوره راهنمایی دستم تو دست عمه بود(ناظم مدرسه مون بود) که خودش ازدواج نکرده بود و سی و ئو سه سال داشت و با اون عقاید و اعتقادات خشک.
وارد دبیرستان که شدم یکم ازشون فاصله گرفتم ولی اون رویه در من تثبیت شده بود که باید اطرافم رو نگاه نکنم و یه راست برم و برگردم مدرسه. وارد دانشگاه که شدم ,بازم همون داستان. با اینکه در شهری دور از خانواده درس میخوندم همیشه ی خدا,از ترس خدا و اینکه خیانت نشه به اعتمادی که والدینم بهم دارن,نتونستم هیچ دوستی رو با هیچ جنس مخالفی داشته باشم.
با اینکه به گفته ی همه اصلا دختر زشتی نیستم ولی در سن 26 سالگی اولین خواستگارم که اومد بنا به دلایلی ,بهم خورد و خم به ابرو نیاوردم گفتم من الم و بل. این نه یکی بهتر از این می یاد ولی متاسفانه هرکی بعد اون مورد اولی ,آمد بدتر از قبلی بود و جرات نکردم تن به این کار بدم.تا الان که 33-4 سال از سنم میگذره و هنوز مورد مناسب و مورد تایید خودم و خونواده ام پیدا نشده.
خیلی از نیازها و خواسته ها رو باید در درونت خاموش کنی .یکی از این نیازها همونی یه که دوستتون بهش اشاره کرده.دنیای بدیه... چپ میری ایراد میگیرن,راست میری حرف پشت سرته... محبت میکنی میگن ,داری الکی قربون صدقه میری,زانوی غم بغل میگیری,میگن یارو افسرده ست. می خوای با مردی که 10 سال از خودت یزرگتره ازدواج کنی ,میگن نکن اینکارو بچه داره و بره با یه زن در شرایط خودش ازدواج کنه. یکی میاد خواستگاریت 2-3 سال از خودت کوچیکتره,باز میگن,اشتباس...
سرتون رو درد آوردم ... ببخشید الی خانم.. درد دلی بود با شما دوست خوبم . ماجرای دوست تون منو یاد خودم آورد...
ان شالله که بهترین ها براش پیش بیاد و این مساله هم به خوبی و خوشی تموم شه...

عزیز دلم ... مشکل این دوست من هم شبیه توست ... یه غلاف تمام فلزی ساخته دور خودش ... دختر زیبا و خانواده داریست ، تحصیلکرده و به تمام معنا خانوووم . هیچی عیبی برش مترتب نیست جز اینکه بسیار پایبند اصول بوده و هرگز در زندگیش با هیچ جنس مخالفی ارتباط غیر شغلی نداشته ... اینقدر زود گذشت از ١٦ سالگی که اولین خواستگارش رو پدر و مادر بخاطر صغرسنش رد کردند تا الانی که خود من به بسیاری از کسانی که تماس میگیرند و او را برای مردی که بچه های سی ساله داره خواستگاری میکنند جواب رد میدهم .
امروز اشکهایش فقط بخاطر این شایعه نبود ، بخاطر عمر و جوانیی بود که به سادگی از دست رفت . بخاطر آن پیله ای بود که با نام نجابت دورش تنیدند و هر ارتباطی را برایش غیر اخلاقی جلوه دادند ...
او یک عمر راهبه وار زندگی کرد و حالا تنها پیشنهادهایی که دارد عملا نگهداری از سالمندیست که قرار است نام همسرش را یدک بکشد .
هنوز فرصت داری دخترکم ، کافیست دستت را از دست عمه ی نازنین و مهربانت بیرون بکشی و نخواهی او را مجددا تکرار کنی و جلد دوم او باشی ...
زندگی فرصتی ست که فقط یکبار به هر کداممان داده میشود ، حرامش نکن ... به ندای دلت گوش کن نه حرف مردم ...

مگهان دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 04:07 ب.ظ http://meghan.blogsky.com

چقدر دلم برای همکارتون سوخت ... خیلی سوخت ...
ما مورد مشابه داریم که خانوم 6 سال بزرگتر از آقا ست و ازدواج کردن خانوم یه تجربه طلاق داشتن و خیلی هم خوشبختن ! جالبه که خیییلی سخت خانومه قبول کرد با آقایی کوچیکتر از خودش ازدواج کنه ...
و واقعاً شاید بابای این خانوم کوچولو هم بدش نیاد از چنین شرایطی ...هوم ؟
دایی من تو چنین شرایطیه و هرچقدر می گیم شاید بعضی خانوم ها قبول کنن که با تو و بچه ت کنار بیان میگه مگه دیوونه ن ؟! با این شرایط من ؟!؟! انقدر ترسو :( ...
هی فک می کنم شاید اون آقام بدش نیاد و ...
من همیشه میگم اگه تا 33 سالگی ازدواج نکنم دیگه نمی کنم چون تا اون سن دوس دارم بچه داشته باشم و اگه نه که کلا ترجیح میدم تنها باشم :دی
چقدر وراجی کرد مگهان

مگی جون چه بسیار انسانها که فرصت های بسیاری رو از خود میگیرند فقط با توهم اینکه طرف مقابل قبولشان نمیکند و چه بسا که اتفاقا طرف در حسرت این پیشنهاد تمام عمر خود را به آتش بکشد ....
همیشه جسارت مطرح کردن خواسته تان را داشته باشید ولو اینکه فکر کنید از پیش جوابتان را میدانید ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.